این مقاله را به اشتراک بگذارید
جان شما نمی خواهم نانتان را آجر کنم!
حمیدرضا امیدیسرور
عرض شود دیروز که به عادت معمول بعد از ساعت کار در حاشیه خیابان انقلاب به سیرو سیاحت کتابفروشی مشغول بودم، تا از تغییر و تحول های روز عقب نمانم (!) به این فکر افتادم #وجیزه بعدی را درباره حضور محسوس دوستان افست فروش راسته خیابان انقلاب اختصاص دهم. دوستانی که از قضا گاه خود نیز به ناچار مشتری آنها بوده ام! البته با قید این شرط که کتاب خریده شده از آنها چاپ ایران نباشد و البته کسی هم به انتشار غیر قانونی آن معترض نبوده باشد. نمونه اش کتابهایی که نویسندگان در تبعید منتشر کرده اند و با انتشار غیر مجاز آنها ذر ایران مشکلی ندارند.
این از این. با این بخش از ماجرا کسی مشکلی ندارد، ایرادی هم ندارد، کسی دوست ندارد نان این بنده خداها را آجر کند که بروند و از فردا بیفتند در کار خلاف تر از این. از طرفی چه ایرادی دارد کتابهایی را که ما پیش از این مجبور بودیم با مشکل کپی کرده و بخوانیم، حالا به صورت زیرزمینی چاپ کرده و با قیمت پایین تری بدست ما برسانند.
اما ای کاش ماجرا به همین جا ختم می شد. اما متاسفانه ماجرا به همین سادگی ها نیست، یعنی آن بنده خدایی که این کتابها را زیر بغل می زند و گوشه خیابان می فروشد خود عامل اصلی این کار نیست. آنها واسطه هایی هستند که از سر ناچاری به این کار رو آورده اند. باید گشت و دید عاملان اصلی این کار که ضربه هایی جدی به صنعت نحیف نشر ما می زند چه کسانی هستند.
اما نکته این جاست که صنعت نشر ما ضربه بخورد یا نخورد کک کسی نمی گزد. چه بسا برخی خوشحال تر هم بشوند. بهتر، بگذار پدر نشر فلان که بهمان کتاب گمراه کننده را منتشر کرده بسوزد تا دیگر از این شکر خوری ها نکند. وگرنه واقعا فکر می کنید کاری دارد که متولیان امر بخواهند سرو ته این ماجرا جمع شود. وقتی کسی در فلان شهر دور افتاده دست در دماغش می کند، می توانند ساعت و دقیقه و ثانیه این عمل غیر مؤدبانه را پیدا کنند و حتی بگویند راکب انگشت اشاره دست چپ بوده یا راست، نمی توانند بفهمند چه کسانی با این کار به صنعت نشر ما ضربه وارد می کنند و حالا ناشرها که دستشان به دهانشان می رسد به کنار، این نویسندگان یا مترجمان بینوا که چشم امیدشان به همین ده پانزده درصد پشت جلد ناقابل این کتابهاست، چه گناهی کرده اند.
نکته جالبی برایتان بگویم، دیروز هرکاری کردیم هیچ یک از دوستان اجازه نداد از بساطش عکسی بیندازیم، انگار که خواسته باشیم امری بسیار مخفیانه را که هیچ کسی از آن اطلاع ندارد رسانه ای کرده و واقعا پدر صنعت نشر زیرزمینی را بسوزانیم! در حالی که همه این را می دانند و اصلا برایشان اهمیتی ندارد.
از قضا چند هفته پیش که ماجرای روز کتابگردی بود و برخی از اهالی سیاست و فرهنگ دوره افتاده بودند در کتابفروشی ها برای انداختن عکس یادگاری، همین راسته شلوغ انقلاب که به قدم به قدم دست فروش های افست فروش قرق کرده اند، پاک پاک بود، به قول معروف پاک تر از فلان جای فلانی!
نتیجه اخلاقی: حال که هیج بنی بشری نمی تواند در برابر مافیای چاپ زیرزمینی قد علم کند، حضرات برادری کرده و لااقل کتابهای روز را که هنوز فروش اصلی خود را نکرده اند و می توانند خیری به نویسندگان و مترجمانشان (این جماعت مظلوم آسیب پذیر) برسانند افست نکنند. باقی بقایشان. جانم فدایشان… از ماهم دلگیر نشوند که قصد آجر کردن نان کسی را نداریم.