این مقاله را به اشتراک بگذارید
چه کسی ژوزفین را کشت؟
«دوست کودکی مگره»، نوشته ژرژ سیمنون و ترجمه عباس آگاهی، هفتادونهمین کتاب از مجموعه نقاب انتشارات جهان کتاب است؛ در این رمان، مخاطبان آثار سیمنون بار دیگر با یکی از پروندههای جنایی سربازرس مگره، کارآگاه مشهور رمانهای سیمنون، مواجه میشوند. ماجرای این رمان از این قرار است که شخصی به نام لئون فلورانتن، که از دوستان دوران مدرسه مگره است، خواستار دیدار با سربازرس میشود. لئون فلورانتن پسر شیرینیفروش شهر مولن است. او که زمانی با دروغها و کارهای مضحکش همه کلاس را به خنده میانداخته، حالا ظاهرا عتیقهفروشی است که به دردسری بزرگ دچار شده است. دردسرِ وقوع یک قتل در خانهای که فلورانتن در آن بوده است. مقتول زنی است به نام ژوزفین پاپه. او به ضرب یک گلوله به قتل رسیده است. رمان در حالی آغاز میشود که مگره در دفترش نشسته و حین خواندن یک گزارش در بحرِ حرکات مگسی فرورفته که گویا قصدِ شوخی با سربازرس را دارد. این صحنه آمیخته به طنز و شوخی مقدمهای میشود برای ملاقات مگره با دوست شوخ و شیطان دوران کودکیاش. کمی بعد فلورانتن وارد اتاق سربازرس میشود و داستان آغاز میشود. در حین صحبت این دو، مگره خاطراتی از گذشته فلورانتن را به یاد میآورد و فلورانتن ماجرای قتل را شرح میدهد. مگره از جمله به یاد میآورد که فلورانتن در ایام قدیم راست و دروغ زیاد به هم میبافته و حکایتهایی تعریف میکرده که اغلب ساختگی بودهاند و «گاهی فکر میکردی که حتی خود او هم نمیتواند فرق بین حقیقت و دروغ را تشخیص دهد.» آیا اینبار هم فلورانتین دروغ به هم نمیبافد و قاتل درواقع خود او نیست؟ این پرسشی است که مگره از خود میپرسد در همان حال که همراه او به آپارتمان مقتول رفته است. آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «همینطور که سه نفرشان از جلوی اتاق سرایداری میگذشتند، مگره متوجه تکانخوردن پرده توری جلویِ در شد، و پشت آن، زن سرایدارِ هیکلدار و فربه را دید. چهره مترصد زن نگاهی ثابت مثل عکس یا مجسمهای در ابعاد طبیعی را داشت. آسانسور تنگ بود و سربازرس، ناگزیر، در فاصله کم، رودرروی رفیق قدیمیاش قرار گرفت و معذب شد. در این لحظه، پسر شیرینیفروشِ مولن به چه چیزی فکر میکرد؟ آیا وحشت موجب میشد، بهرغم تلاشی که برای نشان دادن قیافهای طبیعی و حتی لبخند زدن میکرد، دائم شکلک درآورد؟ آیا او قاتل ژوزفین پاپه بود؟ در مدت یک ساعتی که قبل از آمدن به مرکز پلیس آگاهی گذرانده بود، چه کرده بود؟ آنها از پاگرد طبقه سوم گذشتند و فلورانتن خیلی عادی دستهکلیدی از جیب بیرون کشید. با گذشتن از راهرویی تنگ، وارد اتاق نشیمنی شدند که مگره احساس کرد متعلق به بیشتر از پنجاه سال پیش است. پردههای ابریشمی به رنگ صورتی چرک، مثل گذشته، آستردار بودند و با بندهای بافتهشده ابریشمی، به دو طرف کشیده میشدند. کف اتاق قالیچهای رنگورورفته دیده میشد. همهجا ابریشم و مخمل، همهجا رومیزیهای کوچک، مربعشکل، گلدوزیشده یا توری، به روی صندلیهای استیل. کنار پنجره، یک کاناپه پوشیده با مخمل با تعداد زیادی کوسن که هنوز نامرتب بودند دیده میشد. انگار قبلا کسی روی آنها نشسته باشد. یک میز عسلی. یک آباژور صورتیرنگ روی پایهای طلایی. بیگمان این کاناپه، گوشه موردعلاقه ژوزه بود. یک گرامافون، یک جعبه شکلات، چندتا مجله و رمان عاشقانه نیز دیده میشد…»
به نقل از شرق