این مقاله را به اشتراک بگذارید
دو رمان از جعفر مدرسصادقی
«سرزمین عجایب» تازهترین رمان جعفر مدرسصادقی است که در نشر مرکز به چاپ رسیده است. مدرسصادقی که در آخرین رمان خود پیش از این رمان که «بهشت و دوزخ» نام داشت، دورهای از زندگی دکتر محمد مصدق را دستمایه روایت داستانی قرار داده بود، در «سرزمین عجایب» بار دیگر به حال و هوای دو رمانی بازگشته است که قبل از «بهشت و دوزخ» از او منتشر شد؛ دو رمان «توپ شبانه» و «کافهای کنار آب» که در هردوی آنها راوی زنی بود که از ایران رفته بود و سرگذشت خودش را بازمیگفت و داستان آدمهایی را که در دورههایی از زندگی خود با آنها آشنا شده بود.
در «سرزمین عجایب» زنی که راوی داستان است دوباره به کشورش بازگشته است و ماجراهای خود را در کشورش بازمیگوید. به همین دلیل کسانی که دو رمانی را که به آنها اشاره شد خوانده باشند، بعضی از شخصیتهایی را که راوی در این رمان از آنها حرف میزند به یاد خواهند آورد. آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «… آریا پرسید کنفرانس خوب برگزار شد؟ به انگلیسی. جیم جواب داد عالی. همهچی خیلی خوب برگزار شد. سخنرانیها هم تمام شد. دیگه از این به بعد، فقط باید بروم مهمانی. تا وقتی که برگردم. دعوت کرده بودند برود اصفهان. گفت شاید بروم. خیلی دوست داشت برود اصفهان. گفت دیدن اصفهان خیلی خوب است برای من. اصفهان یکی از بهترین جاهایی است که همه آرزو دارند ببینند. و من هم همیشه آرزو داشتم.
من گفتم چه خوب. یک نفر از وسط جمعیت گفت البته به ما هم یک قولی دادهاند. میرمیران بود که هر هفته میآمد پیش علی و همان روز اولی که دیده بودمش، علی یک عالمه توضیحات داده بود در معرفی او و از جمله گفته بود که هم یک مجلهی دوماهانه منتشر میکند و هم هفتهای یک مراسم بزرگداشت برگزار میکند برای اهل ادب. من پرسیده بودم چهجوری ممکنه هفتهای یک اهل ادب؟ از کجا پیدا میکنی اینهمه اهل ادب؟ ما اینهمه اهل ادب داریم؟ یک کیف چرمی خیلی پت و پهن داشت که با خودش همهجا میبرد و یک لحظه هم از خودش جدا نمیکرد. توی شلوغی آشپزخانه هلش میداد توی فاصلهی بین گاز و یخچال و پاهاش را میگذاشت اینطرف و آنطرف آن قسمتی که میزد بیرون. مثل این که میترسید یک نفر قاپش بزند. علی میگفت نترس. این کیفه اونقدر سنگینه که هیچکس به جز خودت نمیتونه از سر جاش بلندش کنه. یک بار به من گفت ورش دار ببین میتونی. دولا شده بودم و سعی کرده بودم از زمین بلندش کنم. تکان نمیخورد از سر جاش. علی گفت به اندازهی سهچهارتا شماره مطلب توشه الان. حالا هم که همه توی پذیرایی بودند کیفش را گذاشته بود زیر میز وسط پذیرایی که جلوی چشمش باشد. علی گفت چه قولی دادی آقای جیم به این دوست ما؟ پیش از این که جیم جواب بدهد، خود میرمیران گفت دوتا قول دادهاند به ما. یکی این که متن سخنرانیای را که توی همایش ایراد کردند بدهند به ما که توی شمارهی بعدی چاپ کنیم و یکی این که افتخار بدهند و به ما اجازه بدهند که هفتهی آینده یک مراسم بزرگداشت برای ایشون برگزار کنیم…».
اما اگر «سرزمین عجایب» داستان زنی است که بعد از مدتی دوری از وطن بار دیگر به آن بازگشته است، «بالون مهتا»، از رمانهای نسبتا قدیمی مدرسصادقی که اخیرا پس از سالها در نشر مرکز تجدید چاپ شده، داستانِ رفتن است و مهاجرت؛ آن هم نه رفتن به شیوهای که خیلیها در سالهایی که وقایع «بالون مهتا» در آن اتفاق میافتد تجربهاش کردند، بلکه رفتن با یک بالون و اینجاست که «بالون مهتا» واقعیت را به خیال و فانتزی و رویا گره میزند.
شخصیت اصلی رمان «بالون مهتا» نیز یک زن است گرچه او خودش راوی رمان نیست. شخصیت زن این داستان، زنی است که خانوادهاش به کشوری دیگر رفتهاند و او در خانه پدری تنهاست. در همسایگی او مردی به نام رامین زندگی میکند که نویسنده است. او ادعا میکند که دوستی هندی دارد به نام مهتا که میتواند آدمها را با بالون به هرکجا که دلشان خواست پرواز دهد و همین موضوع به عرصه خیالپردازیهای شخصیت اصلی داستان بدل میشود و از جایی به بعد میبینیم که در رمان، خیال و واقعیت به هم میآمیزند و این به داستان حال و هوایی شبیه افسانهها و قصههای پریان میدهد. اینک سطرهایی از این رمان: «… از همان روز اولی که پا به این جزیره گذاشت و دید هیچ راه نجاتی ندارد و باید آنقدر آنجا بماند تا بمیرد، به دنبال راهی برای فرار بود.
آنجا منطقهی بادخیزی بود و روز و شب بادهای شدیدی میوزید و همه از یک جهت. آرزو میکرد که ای کاش آنقدر سبک بودم که سوار یکی از این بادها میشدم و با باد میرفتم. هر جا که با باد میرفت، بهتر از آنجایی بود که بود. توی جریان باد میایستاد و دستهاش را از هم باز میکرد و مثل پرندهها بال میزد، اما فایدهای نداشت. گاهی باد بلندش میکرد و کمی پروازش میداد و چند قدم دورتر، پرتش میکرد روی زمین یا روی شاخههای درخت. زخم و زیلی میشد و از هوش میرفت و یکی دو ساعت بعد، وقتی که دوباره سرِ پا میشد، این کار را تکرار میکرد. اما بیهوده.
و سرانجام تصمیم گرفت یک چیزی بسازد که باش بشود سوار باد شد: یک بادکنک پارچهیی که خودش را به آن آویزان کند و برود توی هوا. برای ساختن یک بادکنک یا یک چادر پارچهیی که مخزن هوا باشد، اولین چیزی که لازم بود نخ و سوزن بود.
پارچه به اندازهی کافی داشت. یکی دو روز بعد از این که کشتی غرق شد، تکههایی از بقایای کشتی غرق شده را آب به ساحل جزیره آورده بود و از جمله تاقههای پارچه که از بارهای اصلی کشتی بود. تصمیم گرفت با وصل کردن چند تکه از این پارچهها به همدیگر یک بالون بسازد…».
به نقل از شرق