این مقاله را به اشتراک بگذارید
در جستوجوی تکهتکههای زندگی
پونه ابدالی*
نسیم مرعشی با نخستین رمانش «پاییز فصل آخر سال است»، که برایش جایزه جلال آلاحمد بهعنوان بهترین رمان سال ۹۴ را به ارمغان آورد، توانست هم خودش را بهعنوان نویسندهای آتیهدار معرفی کند هم رمانش را تا امروز به چاپ بیستوپنجم برساند. اتفاقی نادر که برای کمتر رمان ایرانی میافتد؛ اتفاقی که برای رمان دوم مرعشی «هرس» که بهتازگی منتشر شده نیز رخ داده و تاکنون به چاپ هشتم رسیده است. هر دو این رمانها از سوی نشر چشمه منتشر شده است. آنچه میخوانید نگاهی است به جهان داستانی نسیم مرعشی از «پاییز فصل آخر سال است» تا «هرس».
قصه که تمام میشود، آدمها به کجا میروند؟ (شمس لنگرودی)
جهان داستانی دو رمان نسیم مرعشی به قدری متفاوت است که نمیتوان بهراحتی راجع به مشترکاتشان نوشت. آنچیزی که مشخص است تلاش نویسنده برای ایجاد دو جهان متفاوت همراه با دغدغههای متفاوت است، مرعشی نویسنده توانایی است که از پس خلق این دو جهان برآمده است. او در کتاب اولش «پاییز فصل آخر سال» کمتر ریسک کرده و به جهانی آشناتر پا گذاشته، جهان دختران همعصر خودش، جوانانی که برای رسیدن به زندگی مطلوب رویاهایی در سر دارند هرچند ممکن است به این رویاها دست نیابند، «رویا»داشتن و برای زندگی «بهتر» جنگیدن شاید فصل مشترک دو رمان مرعشی باشد، چیزی که با بنبست غم انگیزی روبهرو میشود. داستانی که بهراحتی میتوانیم در خودمان و در اطرافیانمان جستوجویش کنیم، خواستن و نتوانستن.
داستانهای مرعشی بهشدت غمانگیزند، آدمهای داستانهایش سیزیفوار میجنگند و دوباره انگار سرجای اولشان هستند، تکراری ملالآور و خستهکننده، جنگیدنی که پایانش رو به تباهی است. هرچند در انتهای رمان «هرس» مرعشی کمی از این ناامیدی فاصله میگیرد و به مخاطب اجازه نفسکشیدن میدهد. جهان داستانهای مرعشی تماما ناامیدکننده است؛ هرچقدر آدمهای رمان «پاییز فصل آخر سال است» در آن مهمانی فصل آخر سعی کنند خودشان را خوشحال و رنگارنگ و امیدوار نشان بدهند اما باز هم مرعشی نمیگذارد که نفس راحت بکشند. او یقه شخصیتهای داستانش و خواننده را ول نمیکند و آنها را بیرحمانه لبه پرتگاه نگه میدارد. کاری که در آن مهارت ویژهای دارد: «ما دخترهای ناقصالخلقهای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمدهایم و به زندگی دخترهایمان نرسیدهایم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آنقدر ما را از دو طرف میکشند تا دو تکه میشویم. اگر ناقص نبودیم الان هر سهتایمان نشسته بودیم توی خانه، بچههایمان را بزرگ میکردیم…»
در رمان «پاییز فصل آخر سال است» ما با جهان سه دختر همسنوسال مواجه هستیم، دخترهایی که در شرایط گوناگون خانوادگی بزرگ شدهاند و حالا دوستانی هستند که دانشگاهشان را تمام کردهاند و بهدنبال زندگی خودشان و در جهان فکری خودشان دستوپا میزنند. یکی میخواهد مهاجرت کند، دیگری در تکاپوی حفظ هویت و موقعیت خودش بعد از جداشدن از شوهرش است و سومی دختری با یک برادر معلول که نمیداند پیشنهاد ازدواج همکارش را قبول بکند یا نه. اضطراب و ندانمکاریهای نسل جوان در این سه نفر به خوبی تزریق شده، مسائلی مثل مهاجرت، ادامه تحصیل، تنهایی، توقیف روزنامه و غیره مسائلی است که هرکدام از شخصیتها به نحوی با آن دست به گریبان هستند. درحقیقت میتوان گفت دغدغه اصلی مرعشی در این رمان شاید پرداختن به همین زوایا باشد، نسلی که در این میان گیر کرده و شاید خودش هم نمیداند چه میخواهد از زندگیاش.
مرعشی از تکنیک «خواب – کابوس – توهم – خاطره» برای بیان حسوحال روحی و روانی هر سه دختر استفاده کرده و آنقدر این تکنیک را تکرار میکند که گاهی خواننده را خسته میکند. و باید گفت نویسنده نتوانسته از پس خلق «زبان» برای هر کدام از شخصیتهای رمانش بربیاید و این بزرگترین ضعف رمان است. زبان شخصیتها و لحن و مودشان کلا یکدست است: نه پستی بلندی دارد، نه هیچکدامشان از همدیگر متفاوت صحبت میکنند و نه هیچکدامشان لحن خاص و اصطلاحات خاص خودشان را دارند. اگر مرعشی سعی نمیکرد از طریق پرداختن به عادات این سه نفر یا تصویر چهرهشان و یا خانوادهشان آنها را متمایز کند، به سختی میشد تشخیص داد که کدام شخصیت لیلا است، کدام شبانه، کدام روجا.
لیلا: «دنبال تو میدویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناک هزارساله. هنوهن نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار میشد و گلویم را تلخ میکرد… فقط نور میدیدم و تو را. لکهای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سر میخوردی روی سرامیکهای سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید.»
شبانه: «من به خانه نگاه کردم و ترسیدم روی سرمان آوار شود. به قالی قرمزمان نگاه کردم که حاشیهاش خیابانی بود که ماشینهایم را آنجا پارک میکردم و ترنجش پارکی که در آن تاب میخوردم. به تشکچه ماهان و تختش که گوشه اتاق بود. به کیسه دواهایش روی میز. به مخدهها، پتوی مچالهشده با بالشهای صورتی چیندار که از مکه آورده بودند و روی سرش طاووس پولکی سبز و قرمز دوخته بودند…» (هرچند که در این تداعی خاطره توسط «شبانه» دیدن اینهمه جزئیات و بهخاطرماندنش در آن سن کم و تاکید روی اشیاء و تشریح آنها به آن صورت جزبهجز به نظر کمی غیرمنطقی و اطاله کلام میآید.) روجا: «رفتم بیرون. تا عصر راه رفتم در خیابان. پاهایم را کوبیدم به زمین. برگهای زرد بدبخت را روی زمین خرد کردم. پخششان کردم در هوا. بعد نشستم روی لبه جدول. موهایم را مشت کردم توی دستم. موهای کوتاهم از مشتم درمیآمد. سیلی خورده بودم انگار. گفته بودم خانم اجازه، من نبودم. گفت غیر از تو کی میتواند از ناودان برود پشتبام؟ گفتم من نرفتهام. گفت خجالت نمیکشی؟ ببین چه کثافتی سقف را برداشته؟ چکه میکند، کلاس خیس آب شده…» (روجا در میان این سه شخصیت باورپذیرتر و مستقلتر است، هرچند در مواجهه با عدم دریافت ویزایش یکهو درهم میریزد و دچار تزلزل میشود اما شخصیتی آشناتر و مهربانتر از دو شخصیت دیگر دارد، چه با خودش و چه با دیگران.)
مرعشی در رمان دومش «هرس» که خوشخوانتر و روانتر است بهسراغ سوژهای بزرگتر و نمادینتر میرود. انگار او در فاصله زمانی نوشتن دو رمانش تجربههای دیگری از سرگذرانده و به جهان پیرامونش طور دیگری نگاه میکند. زبان مرعشی هرچقدر در رمان اول ضعیف بود اما در «هرس» شاخص است و تلاش نویسنده برای خلق فضایی کاملا متفاوت با رمان اولش تحسینبرانگیز است. «هرس» رمانی است پیرامون جنگ و تبعاتش. هرچند داستان از جایی روایت میشود که سالهاست از جنگ گذشته اما تاثیر آن بر مردمانی که مرعشی تصویر کرده بسیار عمیق و جانکاه است. مرعشی اینبار جهانش را از طریق راوی مرد (رسول) به ما میشناساند؛ رسول همان امیدواریای را به ساختن زندگیاش دارد که شاید شخصیتهای رمان اول مرعشی برای زندگیشان داشتند. رسول خستگیناپذیر و خوشباور است. طلب او از زندگی بسیار زیاد است و برای رسیدن به آن از هیچ کوششی فرونمیگذارد. قصه اما تنها امیدواری مردی نیست که میخواهد زندگیاش را برای بار چندم از صفر شروع کند، رسول اینجا تعیینکننده نیست، او تنها نیست، او در محاصره زنانی است که خودخواسته و شاید هم سهوی دیگر توان ادامه زندگی ندارند. دخترانش، زنش، اقوامش. رسول میان این دایره به هرچیزی چنگ میاندازد باز زمین میخورد. او حتی نمیتواند رابطه دلگرمکنندهای با دختر بزرگش داشته باشد. هرچه در کنار اوست مملو از نفرت و فراموشی است. هیچکس انگار او را نمیخواهد و او در میان اینهمه خشم و ناامیدی که تاروپود زندگیاش را سوزانده میخواهد همهچیز را از نو بنا کند.
جنگ، خانهشان را، بچهشان را، عموها و عمهها و برادرانشان را، از آنها گرفته، اما رسول سمج چسبیده است به زندگی و نمیخواهد تن به نیستی بدهد. «آتش خورشید بود. داغیاش نه فقط صورت و چشمها و مژهها، کل تن رسول را ذوب میکرد و از بین میبرد. فقط روحش را باقی میگذاشت. در یک خلسه عجیب. رسول مردها را دیده بود که جابهجا میافتند زمین. دیده بود که گریه میکنند. که تمام میشوند. اما آتش روی رسول اثر نداشت. رسول ابراهیم بود. سرپا بود از امید…»
رسول بهدنبال زنش که سالهاست خانه را ترک کرده به روستایی دورافتاده میرود که فقط زنان در آنجا زندگی میکنند، زنانی بیشوی و بچه. زنانی که زندگیشان را در جنگ از دست دادهاند. تنها مقصد امیدی که رسول میتواند «نوال» را پیدا کند همان روستا است. ما در این سفر رسول با زندگی او و زنش نوال آشنا میشویم و دلایل ترک نوال را درمییابیم. مرعشی هرچند به ظرافت به جزئیات این سفر پرداخته و گامبهگام با نوال و رسول همراه بوده اما باز هم در پرداختش و توضیحاتش دچار اطناب شده است. او شخصیت رسول و نوال را بهخوبی پرداخت میکند و ما در خلال روابط آنها با دخترانشان و پسر کوچکشان آشنا میشویم. تمام این شخصیتها به نحوی در رمان کارکرد خودشان را دارند بهغیر از «تهانی» که بودونبودش در رمان فرق چندانی ندارد. (مگر بخواهیم تلویحا به معنی نامش اشاره کنیم) تلاش رسول برای بازگرداندن تهانی به خانه در آن شرایط بغرنج به دور از واقعیت است و ماندن و نماندن تهانی چیزی را نه به رمان اضافه میکند و نه کم. در نیمههای رمان ما دیگر تمام قصه را میدانیم، آنچیزی که پیش روست تنها و تنها مرثیهای است بر این آشفتگی و آشوب. غمنامهای که لحظهای رهایمان نمیکند و انگار جابهجا باید به صورت رسول و مخاطب سیلی بزند. «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول… یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مردهن، خونهش رُمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن…
تنها چیزی که مخاطب را سرپا نگه میدارد تا انتهای داستان را بخواند اشاره تیزبینانه مرعشی به «نخل» و شباهت استعاری نخل و انسان بههم است. (از این دست اشارات در این رمان بسیار میبینیم مثل اشاره به گاومیشها یا رد پنج انگشت خونین بر دیوارها و حتی کابوسهای نوال که شهر را بدون مرد میبیند.) توصیف بهیادماندنی مرعشی از نخلهای سوخته دهکده دارالطلعه در هنگام روبهرویی رسول با آنها یکی از بهیادماندنیترین تصاویر این رمان است. نخلی که در فرهنگ جنوب کشور نه یک درخت عادی که منبع بسیاری از خیروبرکات زندگی است. نخل نشان بخشندگی است. نخل که بیشترین شباهت را در میان درختها به انسان دارد. اگر سرش را بزنی خواهد مُرد، برخلاف دیگر درختها که از سَر هرس میشوند. نخل اینگونه نیست. درختی که نر و ماده دارد و واحد شمارشش هم «نفر» است مثل انسان. درختی با ریشههایی بسیار طولانی و قوی در خاک، مثل ریشههای زندگی مردم جنوب در خاکشان. درختی که نوال در آن دهکده مرده و خالی از مرد، دشداشه مردانه تنشان میکند و از آنها بچه میرویاند. اگر این نشان زندگی در انتهای رمان برای نخل و نوال و جنوب وجود نداشت شاید به سختی میشد داستان اینهمه تلخی را هضم کرد: «رسول روبهروی نخلها ایستاد و نگاهشان کرد. این نخلها رقیبش بودند… دست پسرش را کشید و جلوتر رفت. جلوتر از جایی که امعقیل روز پیش او را برده بود. اولینبار بود که نخلستان را از این فاصله نزدیک میدید. نخلها با تنه کلفتشان جلو او ایستاده بودند. انگار لشکری از مردهای بیسر که استوار و سنگی فرو رفتهاند توی خاک. هر کدام دوتای رسول قد داشتند. هماندازه و یکشکل. لباس تنشان بود و پرسفید لباسشان را باد میرقصاند. لباسهای بلند سفید و تمیز برق میزد و روی تنهای سیاه زیر نور طلایی آفتاب…»
* داستاننویس، از آثار: کاجهای زرد
به نقل از روزنامه آرمان
1 Comment
كيان
او در آینده یکی از نویسندگان خوب کشور خواهد شد