این مقاله را به اشتراک بگذارید
فیلیپ مارلو؛ مرد تنهای شب
نگاهی به شمایل فراموش ناشدنی مخلوق ریموند چندلر
سید جواد رسولی
کارآگاهی خصوصی که ریموند چندلر آفرید و ماجراهایش را در هفت رمانی که نوشت برایمان تعریف کرد؛ مارلو متولد شهر کوچک سانتا روسا در کالیفرنیاست.
«احتیاج به یه نوشیدنی داشتم، احتیاج داشتم به یه عامله بیمه عمر، به تعطیلات، احتیاج داشتم یه خونه داشته باشم بیرون از شهر. چیزی که داشتم اما یه کلاه بود، یه کت و یه اسلحه. پوشیدمشون و از اتاق زدم بیرون.» کسی که با این خلق و خود از اتاق بیرون می زند «فیلیپ مارلو» است؛ کارآگاهی خصوصی که ریموند چندلر آفرید و ماجراهایش را در هفت رمانی که نوشت برایمان تعریف کرد.
مارلو متولد شهر کوچک سانتا روسا در کالیفرنیاست. اولین باری که مارلو در داستان های چندلر پیدایش می شود (۱۹۳۳) سی و سه ساله است. در زمان داستان های بعدی سنش هم تغییر می کند. سال ۱۹۵۳، چهل و دو ساله است و سال ۱۹۵۸ (آخرین رمان) به نیمه های چهل و سه سالگی رسیده است. در لس آنجلس زندگی می کند و دفتری دارد در طبقه ششم ساختمانی قدیمی به نام کائونگا. بدون منشی یا هر جور همکاری. قد بلند و نسبتا تنومند است. زیاد حرف نمی زند و بیشتر وقت ها او را در حالی می بینیم که تنهاست.
در یک خیابان، در یک ساختمان، پشت درها، در بارها، در اتاق هتل بریستول، جایی که شب ها تویش می خوابد (براساس ترتیب زمانی وقایع در رمان های چندلر، ده سال در این اتاق زندگی کرده است) یا البته بیشتر وقت ها نمی خوابد، بلکه لیوانی در دست روی صندلی می نشیند و فکر می کند. گاهی هم با خودش شطرنج بازی می کند، یا از روی کتاب بازی های معروف را شبیه سازی می کند. سیگار می کشد و سیگار مورد علاقه اش هم کمل است.
مارول اغلب اوقات حرف نمی زند. در باز کردن باب گفت و گو با کسی پیشدستی نمی کند، مگر وقتی که مشغول کار باشد که آن وقت به قول خودش کمی انگلیسی بد است و ازش استفاده می کند.
می دانیم که قبلا در دفتر بازپرسی قضایی که یک مکان دولتی است، مشغول به کار بوده اما بعد به دلیل «سرپیچی» اخراجش می کنند. کافی است یکی، دو داستان را بخوانیم تا متوجه شویم منظور از این سرپیچی چه جور چیزی ممکن است باشد. مارلو آدم کله شق و سرسختی است.
اصولی دارد که بر جهان ساکتش حاکمند. آدم های فاسد حالش را به هم می زنند. عزت نفس آدم ها برایش مهم است و تحت تاثیر اغواگری زن ها و پولدارها قرار نمی گیرد. نمی شود خریدش و کسی که چنین تلاشی کند، جور بدی از چشمش می افتد. به این ترتیب، سال هاست که در همان دفتر درب و داغان به عنوان کارآگاه خصوصی مشغول کار است. مشتری ها سفارش هایی می دهند و او برایشان انجام می دهد؛ پاییدن کسی، جمع کردن اطلاعات درباره مسئله ای.
ماجراها همیشه با یک مسئله ساده و نه چندان مهم آغاز می شوند. در «خواب بزرگ»، موضوع کار رسیدگی به یک کتابفروش است که از دختر کوچک پیرمرد خیلی پولدار داستان اخاذی می کند. در «خداحافظی طولانی» سفارش کار از جانب ناشری نیویورکی می آید. ناشر از مارلو می خواهد مشکل اعتیاد به الکل یکی از بهترین نویسنده هایش را برایش حل کند تا او بتواند رمانش را تمام کند و قرارداد به انجام برسد.
و در «خواهر کوچیکه» ماجرا با دیدار دختری شهرستانی و هراسان شروع می شود. دختره سه ماه است از برادرش خبری ندارد و نگران است. برادر دختر آمده بود شهر بزرگ تا در یک کارگاه کار کند. مثل همه داستان های این ژانر (نوآر امریکایی) ماجرا شروع می کند به پیچ خوردن و لایه لایه شدن و مارلو ناگهان خودش را در محاصره هزارتویی می بیند که جهانی فاسد و تاریک و زشت را تصویر می کنند. آن همه تلخی و عبوسی و بی اعتمادی مارلو هم از همین جا می آید؛ از جهانی که دور و برش را فراگرفته و او هر وقت کمی واردش شده، حالش از همه چیز به هم خورده است.
با این حال او، انگار که تعهدی به خودش و به کاری که قبول کرده و سفارشی که برایش دستمزد گرفته داشته باشد، با همه وجود وارد این تاریکی می شود. بیشتر وقت ها در مواجهه با آدم ها می بینیم که ازشان بدش می آید. انگار با کمی نگاه و چند کلمه می تواند بفهمد طرفش چه کاره است. گاهی هم از کسانی خوشش می آید و وقتی این جور است (که خب اتفاق نادری هم هست) پای طرف می ایستد، هرچقدر هم که هزینه داشته باشد.
در خداحافظی طولانی جلوی یک دیسکو با مردی برخورد می کند به نام تری لنکوس.
چند کلمه حرف می زنند و از توصیف های مارلو (یا چندلر یا شاید هم هر دو) می فهمیم که از این آدم خوشش آمده، با این که طرف پولدار هم هست. چند ماه بعد لنوکس آخر شب با حال و روز نزار پیش مارلو می آید و ازش می خواهد او را به فرودگاه برساند تا از لس آنجلس برود. مارلو بهش می گوید: «می برمت به شرطی که بهم نگی چرا حالت این جوریه.» فردا پلیس مارلو را به اتهام قتل همسر لنوکس دستگیر می کند. با این حال مارلو نم پس نمی دهد، چون چنین آدمی است. کسی است که وقتی «چیزی» در کسی پیدا می کند پایش می ایستد.
آدم ناامیدی است که تکلیفش با دنیای اطرافش معلوم است. کاری باهاش ندارد و همه آن پلیدی و فساد و خیانت را به همان آدم های اهلش واگذار کرده؛ اما وقتی در کسی کمی از آن ارزش ها پیدا می کند که خودش بهشان اعتقاد دارد، دیگر کسی جلودارش نیست. خوب می داند آدم هایی مثل خودش قدر کمند، برای همین هیچ فرصت مصاحبت و رد و بدل کردن چند کلمه و متلک و خنده ای را با آن ها از دست نمی دهد.
مارلو آدم بامزه ای است. طنز فوق العاده ای دارد، اما این طنز با جهان بینی تیره و تار او درآمیخته و ترکیب عجیبی ساخته است. جایی در «خواب بزرگ» وقتی شکایتی می شنود از خلق و خوی تندش می گوید: «برام مهم نیست که از اخلاقام خوشت نمیاد. خودم هم ازشون خوشم نماید. همه بعد از ظهرهای طولانی زمستون رو می شینم به خاطرشون عزا می گیرم.»
جملات کوتاهی که در داستان ها می گوید اغلب پر از شوخی های هوشمندانه اند؛ اما بیشتر از این، او (مارلو/ چندلر) استاد توصیف های فوق العاده است. جملات کوتاهی که چیزی را در خواننده تکان می دهند: «خیابان ها تاریک بودند، به خاطر چیزی بیشتر از شب» یا «آدم های مرده از قلب های شکسته سنگین ترند».
در توصیف پیرمرد پولدار و مریض احوال در همان اوایل «خواب بزرگ» می نویسد: «از گوش هایش چنان موهای درازی بیرون آمده بود که می شد یک شبپره را توی آن ها شکار کرد.» و آن جمله معروف «خداحافظی طولانی» هم فراموش نشدنی است: «هیچ چیز خالی تر از یک استخر خالی نیست.» هیچ جزییاتی از نگه تیز مارلو مخفی نمی ماند. بوها، صداها، کوچک ترین رفتار آدم ها همه را ثبت و ضبط می کند و به همه چیز حساس است. و خب در تک تک آن توصیف ها همان لحن دلزده و خسته و بی اعتنا را می شود دید؛ مثلا در صحنه ای از «خواهر کوچیکه» وقتی وارد یک فضای اداری حوصله سربر می شود: «از درهای کشویی وارد می شوید.
آن طرف درهای شیشه ای کشویی، ترکیبی از سیستم تلفن داخلی و میز اطلاعات را می بینید که پشتش یکی از زن های بدون سن نشسته. از همان هایی که پشت هر میزی در هر شهرداری هر جای دنیا می شود دید. هیچ وقت جوان نیستند و هیچ وقت هم پیر نیستند. هیچ زیبایی ندارند، هیچ جذابیتی، هیچ شخصیت. قرار نیست کسی را خوشحال کنند. امن اند. متمدن اند بدون این که لازم باشد مودب و باهوش باشند و چیزهایی می دانند بدون این که به دانستن چیزی واقعا علاقه داشته باشند. آن ها همان چیزی هستند که انسان وقتی زندگی اش را با زنده بودن و آرزوهایش را با احساس امنیت تاخت می زند، بهش تبدیل می شود.»
مارلو خلاصه همه آن چیزهایی است که آدم های بدبین و ناامید و تنها برای دوام آوردن در جهان انجام می دهند. غر می زند، تکه امی اندازد، پول و خوشگذرانی برایش اهمیت ندارند و ترجیح می دهد کسی کار به کارش نداشته باشد؛ اما هرگز منفعل نیست.
در سینما شاید کمتر کسی توانست با شمایلی که همفری بوگارت از مارلو ساخت رقابت کند. بوگارت انگار اصل جنس بود، خود مارول با همه بدعنقی و گزیده گویی و بدبینی. با این که حالا بیشتر از هفتاد سال از ساخته شدن خواب بزرگ (هاوارد هاکس) و حضور بوگارت در نقش مارلو می گذرد، تقریبا هرگز کسی نتوانسته در ساختن و نمایش این شخصیت روی پرده سینما با او رقابت کند.
شاید آن کلبی مسلکی و کله شقی، نسخه دهه هفتادی و متناسب با تحولات اجتماعی- سیاسی امریکا در آن دوران را بعدها قدری در نمایش الیوت گولد در خداحافظی طولانی (رابرت آلتمن) هم دیده باشیم که حالا هرچه بیشتر می گذرد شأن و منزلت بیشتری پیدا می کند، اما خب آن نمایش هم هنوز نتوانسته کوچک ترین خدشه ای به مارلوی بوگارت وارد کند.
چندلر هرگز فرصت پیدا نکرد این قهرمان یا ضدقهرمانش را به سرانجام خاصی برساند. در آخرین رمان او، «پلی بک»، می بینیم که مارلو ازدواج می کند. این تغییر البته برای همه آن هایی که مارلو را دنبال کرده اند جالب و کنجکاو کننده بود؛ اما در رمان بعدی، «پودل اسپرینگز»، چندلر در نیمه های داستان از دنیا رفت و مارلو در جهان تلخ و تاریکش رها شد. بدون خداحافظی. «فرانسوی ها براش یه اصطلاحی دارن. اون لعنتیا برای همه چی یه اصطلاحی دارن که همیشه هم درسته. خداحافظی کردن یعنی کمی مردن.»
هفته نامه کرگدن