این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتوگو با پابلو د سانتیس نویسنده آرژانتینی، بهمناسبت انتشار کتاب «دانشکده»
ادبیات یک نوع بازی است
بیوک بوداغی*
آثار پابلو د سانتیس (۱۹۶۳-بوئنسآیرس) بازتاب حضور پرقدرت ژانرهای مختلف ادبی در تصویر سراسرنمای ادبیات آرژانتین است. نامهای بزرگ پانتئون ادبیات آرژانتین، همچون خورخه لوئیس بورخس، آدولفو بیویی کاسارس و خولیو کورتاسار و… ستونهای مستحکمی برای ژانرهای متنوع پی افکنده و بر قلههای جهانِ ادبیات برنشاندهاند. تا امروز ادبیات شگرف (Fantastic)، علمی ـ تخیلی، جنایی و نیز کمیک در آرژانتین نسبت به دیگر کشورها از جایگاه رفیعی برخوردار بودهاند. پابلو د سانتیس خود را متعلق به این سنت میداند؛ آنطور که خودش میگوید: «کتابهای من بهخوبی نشان میدهند که این ژانرهای ادبی چه جایگاهی در ادبیات آرژانتین دارند. اینجا رمانهای جنایی، ادبیات شگرف یا پندارین و رمانهای علمیتخیلی در موقعیت محور قرار دارند؛ درحالیکه در ادبیات دیگران معمولا نقش حاشیهای ایفا میکنند. بزرگترین نویسندگان ما در این ژانرها مینویسند.» و بهترین تصویر برای شناخت د سانتیس، رمان «دانشکده» است که به تازگی با ترجمه بیوک بوداغی از سوی نشر «آگه» منتشر شده است. د سانتیس از نویسندههای پرکار آرژانیتی است که آثارش به زبانهای فرانسوی، ایتالیایی، پرتغالی، آلمانی، چینی، ژاپنی، کرهای، رومانیایی، چکی، یونانی، هلندی و روسی ترجمه شده و برای بسیاری از کارهایش نیز جوایزی دریافت کرده است از جمله جایزه معتبر پلانتا. همچنین یکی از کتابهایش در لیست صد کتاب ۲۵ سال اخیر آرژانتین قرار دارد. آنچه میخوانید گفتوگویی است با پابلو د سانیتس درباره رمان «دانشکده»، رمان کاراگاهی، و مسائل پیرامونی آن از ادبیات آرژانتین گرفته تا ادبیات دیگر ملل.
-آقای د سانتیس در آلمان شما با رمان «ترجمه» بسیار مورد تحسین قرار گرفتید. مثل همیشه منتقدان بلافاصله شما را با الگوهای بزرگی چون کافکا و بهویژه با هموطنتان بورخس مقایسه کردند. خود شما چه فکر میکنید؟
طبعا من خیلی از کافکا و بورخس تاثیر گرفتهام ـ کدام نویسنده است که چنین نباشد. البته بگویم که آثار این دو نویسنده را من در دوران نوجوانی خواندهام. لابد دراینمورد یک استثنا بودم. بهعلاوه تاثیر آنها بیشتر و عمیقتر در ضمیر آدم است که نوشته میشود. اما کماکان هنوز هم فیلپ کیندرد دیک، لئو پروتس و بیویی کاسارس بر من تاثیر بسیار عمیقی دارند.
-رمان «ترجمه» و حالا «دانشکده» در آلمان بهعنوان رمان جنایی تلقی میشود. با این امر موافقید؟ شما عمدا از این ژانر استفاده میکنید؟
برای من ژانر تقریبا علیالسویه است. اما بیشک داستان کارآگاهی برای هر نویسنده معاصر ژانر بسیار وسوسهانگیزی است. حالا کسی از ماها به این موضوع نمیپردازد که این ادبیات امروز با مشکل اساسی فرم مواجه است. فقدان ملاک و سنجه در فرمها. یک واقعیت بدیهی. ما نویسندگان باید ممنون باشیم که لنگر نجات داستان کارآگاهی وجود دارد ـ و در این دوره و زمانه تقریباً نویسنده بزرگی نیست که با گنجینه فرمهای رمان جنایی بازی نکند. در ضمن معلوم است که من از رمان جنایی معاصر حرف نمیزنم، بلکه از سنت داستانهای معمایی انگلیسی حرف میزنم، یعنی از داستانهای کلاسیک کارآگاهی با ملاکهای فرمی کاملاً منضبط.
-شما طرفدار پروپاقرص آگاتا کریستی هستید؟
معلوم است. من آگاتا کریستی را در دوازدهسالگی خواندهام. یعنی حتی قبل از کافکا و بورخس.
-علاقهاش به رمان کارآگاهی، برمیگردد به جاذبهی مسحورکنندهی راز، معما و امر رمزآلود، که بهعقیدهی نویسنده نه فقط در رمان کارآگاهی نقش تعیینکننده دارد، که نیز شالودهی تمام داستانهاست.
به عقیدهی من، رمزآلودی و ادبیات در ارتباط تنگاتنگ باهم قرار دارند. از سوی دیگر ایدهی راز در ادبیات بسیار حائز اهمیت است. تعریفکردن داستان، مثل تعریفکردن یک راز است. همواره چیزی است ـ نه فقط در رمان جنایی، بلکه در هر کتابی ـ که در پایان فاش میشود. در رازآلودی(Hermetism ) حکمت پنهانی است که فقط به رازآگاهان تعلق دارد. هر داستانی نوعی رازگشایی است. رازآگاه خوانندهی کتاب است که در پایان راز را میشناسد.»
-در رمان کارآگاهی چیست که تو را مجذوب میکند؟
یکی از عناصر فراموششده رمان کارآگاهی، که به نظر من از زمان آلن پو و کوئن دویل وجود دارد، دیالوگ بهرهمند از شگرد و متد است. برای من این عنصر حتا از رخداد یک جنایت فینفسه بهمراتب مهمتر است. و اینکه ما هویتمان را با رمان جنایی شناسایی نمیکنیم که چون خود مرتکب جنایت شده ایم ـ حداقل درمورد من چنین نیست ـ یا به این خاطر که ما کاشف جنایت هستیم، بلکه رمان جنایی این احساس را در ما ایجاد میکند که در پسوپشت چیزهایی که در سطح شناسایی میکنیم، چیزی از گذشته است که مدفون و پنهان مانده است ـ و نیز از زندگی ما. به عقیدهی من این همان است که زندگی به رمان جنایی اعطا میکند، دلیل جذابیت این ژانر همین است. ازاینرو علاقهای به رمانهایی با ساختمایههای اجتماعی ندارم، چون فکر میکنم راه ارتباط با ادبیات هرگز مستقیم نیست. اگر کسی رمانی مینویسد که مکان وقوع آن بوئنس آیرس است و میخواهد چهرهی فقر در شهر را نشان دهد، هرگز نخواهد توانست چیزی واقعی از وضعیت اسفبار آن بگوید.
-اگر پابلو د سانتیس وجوه سیاسی ـ اجتماعی زمانه و شهر خود را غالباً در رمانهایش نادیده میگیرد، پس او به ادبیات و هدف آن چهگونه نگاه میکند؟ البته او به ادبیات تفننی بهعنوان هدف، نگاه منفی ندارد. او در جایگاه نویسندهای موفق برای ادبیات نقشی مثل بازی قائل است.
لذت در ادبیات برای من نقش مرکزی دارد. ادبیات یک بازی است، یک بازی جدی. بچهها هم میتوانند در بازی بسیار جدی و متمرکز باشند، این دقیقا برای من ادبیات است، حتا هنگام نوشتن و خواندن. ادبیات یعنی، جعل و برساختن یک جهان خیالی، که خواننده از نویسنده طلب میکند.
-پس، فرانمودی خود نویسنده با کمک سنجههای فرم در «دانشکده» چگونه اتفاق میافتد؟
فضا و حسوحال داستان گوتیک آنگلوساکسون را در نظر بگیرید، منظره انگلیسی قصرهای ارواح، که آگاتا کریستی ساکن آنهاست داشت. دراین صورت شما چندان دور از عمارتی نیستید که اتفاقات رمان من «دانشکده» در آن میگذرد: محل وقوع داستان ـ تقریبا فضایی مسدود در دانشکده علوم انسانی در بوئنسآیرس. در آن و در اتاقهای بیشمار آن نبردی مرگبار میان عالمان ادبیات است که بهدنبال اثر یک نویسنده اسرارآمیز میگردند، نویسندهای که هیچ اثری از او در دسترس نیست. نام این نویسنده اومرو بروکا است. جنایتها، قتلها و سرقتها، درنهایت امر ربط دارد به این اثر مفقودالاثر. و طبعا نیز رمزگشایی از معمای اومرو بروکا.
– اما شما با تقلیل یک رمان چند لایه آرژانتینی به یک داستان وحشت قرن هجدهمی انگلیسی فروتنی میکنید. «دانشکده» همانقدر مدرن است که بازتاب دوره خود. بااینفرض، اتفاقاتی که در آرشیو و کتابخانه پشتسرهم روی میدهند، به توپوس کتابخانه در آثار بزرگ ادبیات جهان همچون کتابخانه اسکندریه، بورخس، کانتی و اکو شباهت دارد. اما زمانیکه حیات این کتابخانهها بیشتر با شعلههای آتش خاتمه مییابد، شما کتابخانهتان را درمعرض سیلاب قرار میدهید. درواقع تاریخ تفکر در «دانشکده» آب میشود. یعنی چه؟
معنایش چیست؟! اینجا موضوع سر یک مورد شرمآور و واقعیت محض است. کتابخانه رمان من واقعاً در بوئنسآیرس وجود دارد و من وضعیت رقتانگیز آن را آنسان که هست نشان میدهم. وضعیت واقعی دانشکده علوم انسانی در بوئنس. اما دوست دارم اعتراف کنم که من به آب شیفتگی خاصی دارم. آتش باب طبع من نیست ـ صورت فلکی من ماهی است. و طبعاً به ادبیاتی که آغشته به نشانههای آب است، گرایش طبیعی دارم.
-پس موضوع سر عدم تمایل به رمان اکو نیست ـ داستان فقط داستان کاملا معمولی یک ماهی است.
من علاقه زیادی به اومبرتو اکو دارم ـ سوتفاهم پیش نیاید. اما جدا و واقعا عمارتی در دانشکده بزرگ علوم انسانی بوئنسآیرس وجود دارد که خرابهای است افسانهای. این عمارت تا دهه بیست قرن گذشته هتل بود. و مطابق افسانه، زیر آن زیرزمینی بزرگ و طاقدار است که همانجا چرخخیاطیهای بنیاد اوا پرون قرار دارند. بله، حتی آنجا یک بمبافکن، یعنی یک هواپیمای جنگی قدیمی آرژانتینی وجود دارد.
-داستانهایی ناب که در انتظارند نوشته شوند. اما اومرو بروکا، نویسنده اسرارآمیز افسانهای شما که مرتکب برخی از قتلها میشود، بهنظر، اگرچه نام کوچک را ملاک قرار دهیم، از نوادگان یک قصهگوی اساطیری مغربزمین است. ماجرا چیست؟ آیا روایتهای از گذشته مغربزمین، تمام نویسندگان ناشناخته، نوشتهها و آثار آنها برای یک نویسنده آرژانتینی همراه است با چنین خشونت بیرحمانهای؟
میدانید، ما در آرژانتین در حاشیه مغربزمین زندگی میکنیم. و آنهم تاحدیکه، اغلب احساس میکنی که همین حالا سقوط خواهی کرد. یک قدم دیگر… و آهان. تاریخ مغربزمین همواره داستان انهدام کتابها بوده است. و داستان ترس از کتابها. اما داستان حاشیه مغربزمین ـ داستان «انستیتوی ادبیات ملی» در بوئنسآیرس ـ البته که داستان دیگری است.
-من در این کتاب به اساطیر ملی زیادی برخوردم. مثلا از این تعجب کردم که در «دانشکده»، خشونت چگونه با قدرت زیاد و با توسل به روایتهای ملی گذشته امتداد مییابد. نویسنده شما، اومرو بروکا ادبیات آرژانتین را ثبت میکند تا نابودشان کند. چرا؟
درواقع موضوع اینقدرها هم سر نابودی کتاب نیست. مساله برمیگردد به نابودی نسخهی اصلی، یعنی دستنویس نخستین. میدانید که نویسندگان زیادی با این ایده بازی کردهاند. برای نویسنده طبعا سخت نیست که دست به چنین کاری بزند و کتاب خود را بسوزاند. یک روانکاو فرانسوی کتابی نوشته است باعنوان Les Biblioclasters، یعنی منهدمکننده کتاب. این کتاب فقط به این نمیپردازد که چرا و کجا کتابها را دیکتاتورها سوزادهاند، بلکه در کتاب دلایل انهدام کتابها را برمیرسد. مثلاً مورد کافکا یا ناخمان. مساله سر ترس مطلق از کلماتی است که تحریر، و تخطی و انحراف از کلام آغازین تلقی میشوند.
-جزییات را کنار بگذاریم: در آغاز اثر شما، سخن از اثر مرگبار اومرو بروکا است، نه از کلام آغازین، کتابی صرفاً با صفحات خالی. اومرو بروکا درواقع چیزی ننوشته. تازه وقتی ادیبان شیفته کلمات سعی میکنند این اثر خالی را که اصلا در دسترس هم نیست، با توسل به تفسیر بازسازی کنند، خشونت به جریان میافتد. بحث ابداً سر یک نسخه اصلی رشکبرانگیز و موجود نیست. روایتهای برجامانده از اثری است که اصلا موجودیت ندارند، اما مرگبارند.
میدانید، نباید تا این اندازه به موضوع خشونت در «دانشکده» متمرکز شوید. خشونت در این رمان وسیلهای است در خدمت هدف. در کانون «دانشکده» بازی با فانتزی قرار دارد. و طبعا تمامی آن هجویهای است در باب زندگی ادبی، جاییکه دانش منتقدها اغلب بیشتر کاذب است تا خود نویسنده.
-و راه برونرفت از این سردرگمی بین نویسنده و منتقد زنها هستند، که در رمان شما ما دقیقا نمیدانیم که آنها از سر اشتیاق فریاد میزنند یا بیشتر از سر وحشتزدگی.
بله، زنها گاهی راهحل هستند. اما غالبا آنها مسئله هم هستند.
آرمان