این مقاله را به اشتراک بگذارید
درباره کتاب «زلیخا چشمهایش را باز میکند» نوشته گوزل یاخینا
عشق در سیبری
مریم طباطباییها*
کتاب با همین جمله شروع میشود: «زلیخا چشمهایش را باز میکند»؛ زلیخایی جوان، آمیخته با توهمات و خرافات. نمیشود به طور مطلق در مورد این کتاب نوشت که تنها زنها هستند که در طی رخدادهای رمان، مورد ظلم واقع شدهاند و این زنها هستند که بارِ روزهای سخت شوروی سابق را به دوش میکشند. کتابی که در زمان چاپش بهعنوان بهترین کتاب روسیه در سال ۲۰۱۵ انتخاب شد و به مرحله نهایی بوکر روسی و مدیسی فرانسه راه پیدا کرد؛ کتابی که نویسندهاش از تمام تجربیان اطرافیانش در تحریر آن بهره بُرده است و شاید یکی از دلایلی که این کتاب را این همه ملموس میکند همین ردِپای حقیقتی آشکارا در این کتاب است که لذت خواندن آن را دوچندان کرده است.
حوادثی که در کتاب اتفاق افتاده است با تهمایه تاریخی و حالتی روایی و داستانگون به موضوع کار در اردوگاههای اجباری روسیه میپردازد. زلیخا با شوهرش مرتضی که سالها از او بزرگتر است و البته مادر مرتضی که زلیخا او را «عفریته» مینامد زندگی میکند. چند دختری که به دنیا آورده است مُردهاند و عفریته به همین دلیل او را سرزنش میکند. او پسر میخواهد.
اما زندگی برای زلیخا سرنوشتهای دیگری را رقم میزند. حوادث داستان در ژانویه ۱۹۳۰ شروع و تقریبا تا سال ۱۹۴۵ ادامه دارد. زمانی که دولت به راحتی اموال دهقانان را تصاحب میکند و بعد آنها را تبعید میکند، آنهم به مناطق دورافتاده با کمترین امکانات انسانی. کتاب از منظر روشنی مسائل آن زمان را در روسیه توضیح میدهد و آن را در بستر داستان با نثری شیرین جلو میبرد.
زلیخا زنی که در خرافهپرستی محض زندگی میکرد حالا با تصاحب اموالشان و تبعیدش راه دیگری را باید در زندگی طی بکند. تبعید از جنگلهای تایگا تا زمینهای قزاقستان. تبعیدی که آن زمان شاید حکم مرگ را داشت. رنج، درد، سختی و در کنار تمام آنها صعود به سمت پختگیها سرنوشتی بود که برای زلیخا رقم خورد.
در تمام اتفاقات کتاب ردپای یک زندگی شخصی به چشم میخورد. خواننده میتواند روایت را از زبان کسی بشنود که ملموس است و همذاتپنداری با آن کار سختی نیست. با تبعید زلیخا زندگی شکل دیگری از خود را به او نشان میدهد. در اردوگاههای کار اجباری همه مدل انسان را میشود دید: از مسیحی و مسلمان گرفته تا همهجور آدم دیگر. اما همه این آدمها در کنار هم جامعه کوچکی را تشکیل میدهند که باید زنده بمانند و زندگی کنند؛ حتی اگر این زندگی سخت و طاقتفرسا باشد. زلیخا در این میان پوست میاندازد، رشد میکند و از قالب زنی ساده و ناپخته به زنی تبدیل میکند دنیادیده…
در رمان «زلیخا چشمهایش را باز میکند»، ردپای خلاقیت و ظرافتهای نویسنده به راحتی به چشم میخورد که این، در ترجمه فارسی آن نیز به خوبی قابل مشاهد و رویت است: ترجمه خوب زینب یونسی، که به خوبی توانسته این مهم را به انجام برساند. برای نویسنده، تحول ذهن معلول زلیخا از نمادها و وقایع تاریخی مهمتر است. تغییر و تحولاتی که در طی چند سال بر زن داستان میگذرد خودش میتواند بهعنوان پدیدهای خاص مورد توجه قرار گیرد. زندگی در اردوگاههای تبعیدی مخلوطی است از همهچیز برای زلیخا؛ آمیزهای از دشواریها و لطافتها. آدمها از طبقات مختلف سعی میکنند در کنار هم به بالندگی برسند و برای این اتحاد تلاش و کوشش زیادی میکنند. آدمهایی که برای زندهماندن مجبور بودند باهم بمانند و دیگری را جزیی از خود بدانند. این نگاه حقیقتگرا به زندگی در بیشتر پاراگرافهای رمان به چشم میخورد. شاید بشود سبک کتاب را یکجور خاطرهنگاری نامید، اما ظرافت نویسنده در خلق صحنهها و رخدادهایی که با ادبیاتی ملموس و لطیف همراه است کتاب را از شکل خاطرهنویسی بیرون کشیده است و رنگ و لعابی رمانگونه و زیبا به آن بخشیده است که خواندن آن را جذابتر کرده است.
در تمام زوایای کتاب میتوان جزئیات تاریخی را به دقت مشاهده کرد. زلیخا زنی است که تا قبل از تبعیدش با ارواح و اجنه حشرونشر دارد، اما بعد از تبعیدش و زندگی در اردوگاههای روسیه در جامعه کوچکی زندگی میکند که انسانهای مختلفی از هر قومیت و مسلکی به آنجا آمدهاند و در کنار هم یک اجتماع را تشکیل دادهاند. حالا زلیخا به خود جرات داده است تا عاشق شود. حسی که شاید سالهای سال در وجود او مرده بود و بیدار نمیشد. از ته قلب دوست داشته باشد و دوست داشته شود. زلیخا یاد میگیرد که به زبان دیگری صحبت بکند و این تحول برای زنی که تمام فکر و ذکرش شیرینیبُردن و غذابُردن برای ارواح و کمکخواستن از آنها بوده است نمودی شگرف دارد.
زلیخا در تمامی لحظات رمان خودش است، زنی که از وهم و خیال جدا میشود و رو به بالا قدم برمیدارد، درست است که این صعود به اجبار صورت گرفته است، اما از یک جایی به بعد زلیخا خود عنان زندگی را به دست میگیرد و به جلو میرود. اوج عشقورزیدن زلیخا زمانی است که پسر نوزادش را در آغوش میگیرد و تمام داشتهها و نداشتههایش را نثار او میکند. حالا مادر است و عشقی این چنین را تا به حال تجربه نکرده است. عشق او به نوزادش فراتر از عشقی است که به مرد جوان دارد. این سیر شانزده ساله را نویسنده با ظرافت جلو برده است، طوریکه مرز مشخصی میان زلیخای ابتدای رمان و زلیخایی که حالا مادر شده است و به شکار میرود دیده نمیشود. این همه تحول برای زنی در سالهای ۱۹۳۰ شاید بتواند یک نوع شجاعت محسوب بشود؛ زنی که از مرز خودش عبور میکند و به زنی تبدیل میشود که با چشماندازی چندین ساله به اسطورهای از قدرت تبدیل شده است. او سیمرغ میشود…
*مترجم. از آثار: «تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم» نوشته آنتونی دوئر
آرمان
زلیخا چشمهایش را باز میکند
نویسنده: گوزل یاخینا
مترجم: زینب یونسی
ناشر: نیلوفر