این مقاله را به اشتراک بگذارید
افسانه نیما
حمید محمدی
۵۸ سال قبل در چنین روزهایی بود که با پایان فصل خزان، زمستانِ سرسخت سال ۳۸ شروع به خودنمایی کرد. هوی هوی باد در گوش پیرمردِ شاعر میپیچد. این اواخر از جماعت گریزان شده و به هر جمعی هم وارد شود، از گپ و گفت او خبری نیست.
از اینجا به بعد شاعر پرشروشور وادار به تمکین از زندگی شده است. هرروز نیز به گوشهنشینیهایش افزوده میشود و تنها به نظاره آخرین روزهای پایانی عمر خود نشسته و روزهایی را به خاطر میآورد که نوجوانی ۱۲ ساله بیش نبود و دیار خود یوش را به شهر همهمهها، یعنی طهرانِ پایتخت ترک گفت تا در مدرسه عالی سنلویی مشغول به تحصیل شود.
سریال روزگار حیاتش؛ ناگهان در ذهن او به سرعت گذشت و یاد روزهایی افتاد که جوانی رعنا و شاعرپیشه از طهران به یوش بازگشت. طبیعت، همولایتیها و از همه مهمتر صفورا، نخستین معشوقهاش را به یاد آورد. به خصوص لحظهای را که صفورا در رودخانه روستا مشغول آبتنی بود و نادیده رخ یار دل به دریای صیاد میسپارد! چارهای هم جز دل سپردن نداشت.
با گذشت خاطرات در ذهن پیرِ شاعر، دلش هوای یار و دیار میکند. دلش میخواهد سر به مرگ فرود آورد در دیار خود، اما کنون در ۶۲ سالگی! آن هم با هوای دلدادگی جوانی. بار سفر میبندد تا راهی یوش شود.
آغاز سفر. یاد بعضی نفرات از نو؛ او نیما یوشیج است…
اپیزود اول؛ بدون تیتر!
با پیر لجوج مخالفتها میکنند که زمستان است، آخر عمری دست از این معرکهگیریها بردار، اما نیما آنقدر پافشاری میکند که همه را از رو برده! راهی یوش میشوند. سوار بر درشکه، آن بیرون میزند برف. با دیدن هر دانهبرف، دوباره خاطرات گذشته را در ذهنش مرور میکند. یاد روزی در خاطر پیر نوگرا رژه میرود که از صفورا درخواست کرد تا همراه او به طهران برود، لیک تنها پاسخ صفورا در یک جملهای غریب خلاصه میشد: «من مرغ آزاد دشتم!»
صفورا مرغ آزاد دشت بود، میلی هم به حصار شهرنشینان نداشت. همین را گفت و با اسبش بر دشت مازندران تاخت. آن لحظه کسی ندانست معشوقه نیما بر دشت مازندران تاخته بود یا بر دل شاعرِ جوانِ یوش. اما نیما چشم دوخته به غبار پشت سر یار، به رویاهایی که بافته بود میاندیشد اما کنون هرچه بافته است، پنبه شده
و باید بار دیگر تک و تنها راه پایتخت را پیش بگیرد.
آغاز شاعرانگی نیما از همین میانه است! چراکه گویا شعر آن روزها به شاعری شکستخورده در راه عشق بیشتر نیاز دارد، تا از قبای ژندهپوش مرد شبها، شاعری بسازد که قرار است انقلابی در شعر به پا کند. از این رو روزگار چنین بازی را برایش میچیند! اما نه به این سادگیها، بخشی از این دردنامه را در نامههایی که شاعر در سال ۱۳۰۰ به دوستانش مینگاشت، میتوان دید: «در این اواخر چندین مرتبه وقتی گردش میکردم و تمام وقایع در پیش من مجسم میشد، خیال میکردم خودم را بالای این کوههای بلند به پایین بیندازم و هلاک کنم! اما این خیالات مرا به خیال دیگری رسانید و آن این است که با خودم گفتم چه میکنی؟ کمی صبر کن و به کار دیگری اقدام کن که اگر در کشاکش آن زنده هم نماندی، به مقصود اولیهات رسیده باشی! اگر پیشرفت کردی باز هم به مقصودت رسیدهای، اگر هم غیر از این دو شکل شد؛ باز صاحب یک زندگی تازه خواهی بود، غیر از این زندگی ناگواری که در آن هستی!»
چنین شد که بار دیگر شاعر جوانِ یوش عزم پایتخت کرد تا به پشتوانه شکستی که از عشق متحمل میشد، شاعری را از نو بگیرد. بار دیگر باید گفت پشت هر شاعر موفقی، معشوقهای حضور داشته است. پس بار دیگر؛ بدرود یوش، سلام تهران…
اپیزود دوم؛ جنگ و جنگل، افسانه و قصه رنگ پریده!
«برادر عزیزم! من رفتم و ممکن است دیگر مرا نبینی. تمام آرزوهای خودم را وداع میکنم. بعد از من خواهرم را تسلی بده و به جای من به خواهر کوچکمان مهربانی کن و وقتی بزرگ شد، سرگذشت مرا برایش تعریف کن و بگو او همیشه غصه میخورد…» (بخشی از نامههای نیما)
نیما به تهران باز میگردد. در این سالها با بستن بار سفر و همراه نشدن صفورا با نیما و شکست قیام جنگل، اندیشه جنگ و جنگل از ذهن شاعر رخت بربست و او را دوباره به حوالی شعر و ادبیات بازگرداند. در همین سالها بود که نخستین کتاب شعرش را با نام «قصه رنگپریده» منتشر کرد، حرکتی که موجب ورود جدی نیما به جمع شاعران محسوب میشد. کتاب شعری که در قالب مثنوی و در بحر هزج مسدس نوشته شد. نیما در اشعارِ «قصه رنگپریده» به بیان مفاسد اجتماعی و سیاسی دوران پرداخت.
اما آنچه نیما از شاعران زمانه متمایز میکرد و آغاز فحشخوریهایش بود، سرودن شعر «افسانه» است. شعری که آغاز ظهور نیما و شروع انقلابش در شعر پارسی محسوب میشود. «افسانه» از سوی «میرزاده عشقی» در روزنامه «قرن بیستم» منتشر شد. شعری که با کوتاه و بلند کردن مصراعها و رهایی از بند قواعد قافیه و وزنهای آنچنانی، جنجالی در بین ادبا و طرفداران ادبیات قدیم ایران به راه انداخت.
چند ماه بعد شعر «ای شب» را توسط «ملکالشعرا بهار» در هفتهنامه «نوبهار» به چاپ رسانید. جنجال اینبار با شعر «ای شب» تبدیل به برآشفته شدن طرفداران ادبیات قدیم ایران شد که بیشترین افراد جامعه ادبی آن روزگار را دربرمیگرفت.
این اعتراضات و آشفتگیها جایی شکل بدتری به خود گرفت که برخی از اشعار نیما در کتاب «منتخبات آثار نویسندگان و شعرای معاصرین» توسط «محمدرضا هشترودی» گردآوری و در سال ۱۳۰۳ منتشر شد.
وانگهی کار هشترودی و انتشار شعرهای «افسانه و ای شب» توسط عشقی و بهار، هرچند موجب خشمگینی شعرای ریش و سبیلدار آن زمان شد اما هر چه بود، جامعه ادبی روزگار را با روش و منش شاعرانه «نیما یوشیج» آشنا کرد. موضوعی که خود نیما در موردش بعدها مینگارد: «شیوه کار هر کدام از این قطعات، تیر زهرآگینی، مخصوصا در آن زمان به طرفداران سبک قدیم بود.»
البته به این راحتیها نبود! خب هرکسی بخواهد دست به کار تازهای بزند، سرنوشت تازهای در انتظار او خواهد بود. از این رو بارها هراس غریبی به دل نیما راه پیدا میکند. بارها با خود میگوید «مبادا کسی را بفرستند و مرا بگیرند که چرا شعر را خراب کردهای!» آخر سر عدهای معتقد بودند که با کار شاعرِ یوش، انحطاط در ادبیات برومند قدیم رخ خواهد داد. کنایهها که میزدند؛ هر چند شاعر نوگرا خود را به ناشنیدن میزد.
اپیزود سوم؛ در هوای سر و سامان
خیالش را مشوش کرده، این جنگ و جدل با کسانی که خیال میکنند، ورود شعر مدرن به جمع ادبیات کهن ایرانی یک فحش است! نیما میاندیشد شاید اگر ازدواج کند، کمی از دست اینان خلاصی یابد و مدتی از تشویش اعصاب راحت باشد و به شبگردیهایش نیز پایان بدهد. سراغ خواهرزاده «جهانگیرخان صوراسرافیل» را میگیرد. نامش «عالیه» است. دختری ۲۵ ساله با قامتی بلند و موهای بور. اینبار پاسخ به نیما بله است.
با عقدی ساده و بیتکلف زندگی مشترک خود را آغاز میکند. با این حال مدتی که گذشت بازهم نیما تحقق آرزوهای شاعرانهاش را در این وصلت نیافت. همانطور که خود؛ این ازدواج را «پیوند اشک و مشقت» نامید! فکر میکرد عالیه نیز همچون تمام زنان شرقی دارای هوی و هوسهای زنانهای است که او را از ترقی باز میدارد.
ناامید از همه جا به هوای شعر بازمیگردد. چند شعر از او در کتاب «خانواده سرباز» چاپ شد. کنون دیگر نیما خود را در بین اذهان جا انداخته، به طوری که بسیاری از او به عنوان شاعری قابل اتکا یاد میکنند و شعر «افسانه» را به عنوان یک شاهکار میپذیرند. تمام اینها برای نیمای جوان کافی نیست چراکه شاعرِ از روستا در رفته، در حال طرحریزی انقلابی است که قرار بر زیر و رو کردن شعر پارسی دارد. از این رو در انزوا به سر میبرد همانطور که اخوان سالها بعد این انزوا را به عنوان چلهنشینی عظیمی وصف کرد.
اپیزود چهارم؛ رنج بیکاری و تاهل
در همین چلهنشینیها بود که بیپولی و بیکاری سراغ نیما آمد. عالیه نیز به سبب انتقال محل کاریاش مجبور به ترک پایتخت شد و ابتدا به آمل و سپس به رشت رفت. نیمای بیکار و بیپول این روزها نیز به دنبال همسرش بود اما بار طاقتفرسای بیپولی در تاهل، تاب از شاعر متجدد گرفته و بارها راه چاره را در طلاق میجوید.
از طرفی عالیه که مدیر دارالمعلمات رشت شده، دایما با سرزنش، بیکاری نیما را بر سرش خراب میکند. شاعر نیز کنون به میانه عمر رسیده و میانسالی را میآزماید.
اینچنین میشود که نیما روی به نویسندگی میآورد، تا حداقل در کنار فقر، دیگر جوانی عاطل و باطل نباشد. سال بعد نیز به آستارا میرود تا زین پس شود معلم. اما در این سال در هر مدرسهای که معلمی کرد، طول آن به یک سال نمیکشید که عذر او را میخواستند چراکه نیما همواره به دنبال بیداری دانشآموزان بود، مسالهای که هیچگاه به مزاج بالادستیها خوش نمیآمد! شاعر آزادی خواه نیز هیچگاه سر به خواسته آنان فرود نمیآورد، چون شبیه هیچ کدام از معلمان همزمان خود نبود، همیشه هم در حال اخراج!
بیکاری و بیپولی دوباره سراغ نیما میآید تا رنج شاعر را دو چندان کند! تا اینکه با بزرگان ادبی در سال ۱۳۱۹، همچون «صادق هدایت»، «عبدالحسین نوشین» و «محمدضیا هشترودی» به هیات تحریریه مجله موسیقی در میآید، تا فرصتی شود برای تامین معاش آن هم از راهی که مورد علاقه اوست، در واقع خوردنِ نون نوشتن. از طرفی فرصت مناسبی نیز برای او به وجود میآید تا به صورت مرتب اشعار خود را در این مجله به چاپ برساند. سالهایی که اوج شکفتگی و خلاقیت شعر نیماست.
دهه ۲۰ آغاز میشود؛ دههای که آغازش، شروع بیچارگی همه ایران است. سالهای شروع جنگ جهانی دوم و رنجها و گرسنگیهای ملت ایران. جراید نیز از این بدبختیها کنار نیستند. مجله موسیقی نیز مانند بسیاری از مجلات و نشریات تعطیل میشوند تا بهانهای باشد برای بیکاری چند باره نیما یوشیج.
اپیزود پنجم؛ همهمه در خانه ووکس
شمعی رو میز روشن است. کله کچل مازندرانیمرد؛ نور شمع را باز میتاباند. شاعر آنچنان شعر «آی آدمها»یش را فریاد میکند که به قول آلاحمد هیچ معلوم نیست این صدای به سر گرفته شده، از کجای «نیما یوشیج» خارج میشود!
اینجا خانه ووکس در آغازین روزهای تابستان پر تب و تاب سال ۱۳۲۵ است. جایی که شمع روی پیشخوان؛ خبر از طلوع خورشید نیما در تاریخ ادبیات ایران میدهد. از طرفی مجلس مرثیهخوانی در سوگ سنتهای کهن و به بنبست خورده شعر کلاسیک پارسی است.
با بالا گرفتن صدای نیما، در تاریکی خانه ووکس اساتید عروض و قافیه او را به سخره میگیرند. نیما هیچ توجهی ندارد. صدایش را بالاتر میبرد. گویی در کورسوی نور شمع، در آن تاریکی به دنبال کسی است که در آب میسپارد جان. او سنتهای دست و پاگیر شعر کلاسیک را میبیند!
عدهای دیگر به چیزهای بهتری میاندیشند. آنانی که از قبل با اشعار و تفکر نیما آشنا شده بودند. مثلا چرا تا این حد عناصر طبیعی در شعر شاعر نوگرا وجود دارد. حتما حضور مرغ آزاد دشت و فرزند طبیعت بودن، تاثیر خود را در زندگی شاعر گذاشته است.
یا چرا اینچنین مظاهر وحشتآوری چون: سایه، شبح، غول، شیطان، اهرمن، دیو و غیره در شعرش بیداد میکنند؛ مظاهری که گویا از اضطراب و بیتابی نیما زاده شدهاند. اینان خیلی بهتر از اساتید سبیل کلفتِ ادبیات کهن میاندیشند.
اما واقعیت این است که کارخانه ذهن شاعر مازنی آنچنان پرتولید و خلاق است که نمادهای بسیاری را وارد شعر پارسی کرد مانند مرغ غم، ققنوس، مرغ آمین و امثالهم که هر کدام میشود سمبلی که یادآور خود شاعر هستند.
همچنین قدرت نیما در استفاده از نمادها و سمبلها در جایی بود که موجب ایجاد تعبیر تازهای از نمادها شد. برای مثال تا قبل از او «شب» تشبیه و استعارهای بود از گیسوان یار اما نیما کاری کرد که شب شود تعبیری از مظهر تاریکی و اوضاع ناخوش سیاسی و اجتماعی.
اپیزود ششم؛ بیپدری سیاست
یک سال از همهمههای خانه ووکس میگذرد. با فرا رسیدن سال ۱۳۲۶، نیما وارد بازی عجیبی خواهد شد. او که اکنون جزو شعرای استخواندار مملکت محسوب میشود، جراید بسیاری منت میکشند که شعرهایش را چاپ کنند. از این رو به هوای انتشار چندی از شعرهایش وارد همکاری با مجله «اندیشه نو» میشود؛ مجلهای که توسط «جلال آلاحمد و خلیل ملکی» اداره و مستقیما طرفدار حزب توده محسوب میشد.
اینگونه آرام آرام نیما خود را در دام فریبنده سیاست بازیهای آن زمان دید. آرمانهای به ظاهر قشنگی که شاعر زاده یوش را نیز فریفت. آن همزمانی که حزب توده از بزرگترین منتقدان حاکمیت بود.
این روال برای مازندرانی شاعر و همفکران سیاسی او چند سال ادامه پیدا کرد تا همگان نیما را جزیی از تودهایها به شمار میآوردند، بطوری که پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، جزو دستگیرشدگان سیاسی آن سالها قرار گرفت.
روزهای سختی که بر شاعر گذشت، قابل وصف نیست، شاید بدتر از این رنجها بر سرش میآمد اما لطفی دوستانش در حقش کرده بودند و کاغذهای پریشان شعر او را مخفی کردند تا مبادا شعرهای نیما شود زبان سرخی که سر سبزش را به باد دهد! بیچاره شاعر که همواره فکر میکند تمام دعواهای دنیا بر سر شعرهای اوست یا اینکه او میتواند تمام دعواهای دنیا را ختم کند!
اپیزود هفتم؛ گور پدرتان!
با گذر سالها و خوابیدن صدای جامعه روشنفکر، غائله نیز ختم شد، اما نه به خیر. تنها خیری که داشت، آزادی موقت اهل اندیشه از حصار فیزیکی بود، اما حکومت دیکتاتور آنچنان چفت و بستی به فکرها زد که نویسندگان و شعرا شده بودند یک زندانی سیار!
روزگاری نیما فریاد میکشید مایه اصلی شعرهای من رنج است و برای رنج خودم و دیگران شعر میگویم، اما کنون این روزها را باور نمیکرد. روزهایی که دچار بیتفاوتی شده و در انزوای بیچون و چرای خود روزگار سپری میکند. به هر تفکر چپ و چریکی پشت کرده و لعنت بر آنها میکند!
«احسان طبری» را هم احمقی خطاب میکند که نه تنها در سیاست، بلکه در زندگی هنری خویش نیز احمق بود! زخم طبری را آنچنان بر تن شاعرانه خود میبیند که از سر لج هم که شده، به تفکران چپ میگوید دروغگو! کسانی که با تفکراتشان دهها جوان کشته دادند و با آن ایدههای خوش رنگ و لعاب خون بسیاری بر گردنشان است. در این سالها نیما ششمین دهه از زندگی خود را میگذراند، آن هم با کلی تجربه تلخ!
اپیزود هشتم؛ بازی روزگار؛ چه بیچاره است انسان
این اواخر قبل اینکه آخرین بازگشت او به یوش در ذهن نیما خطور کند، کمتر مینوشت و کمتر منتشر میکرد، این وضعیت از تنبلی نبود، بلکه شاعر برای انتشار اشعارش دیگر ذوقی نداشت. پیری و کهولت سن هم دلیل دیگری شده بود بر این کم نگاریها. سالهاست که عینک بزرگ ته استکانی روی صورت گرد و ساده روستایی نیما به او دهن کجی میکند. چشمهایش آنچنان کمسو شده که عینکش با ریشخند به او میگوید حالا بنویس! اینبار پیری نیما را از رو برده و این بازی عجیب روزگار است که دارد با انقلابگر شعر و ادبیات ایران میکند.
نیما هم به روزگار تلخند میزند و از هیچ کسی گلهای ندارد. از یکجا به بعد، به تمام ملامت دیدنها عادت کرده. با همه نیز مهربانی میکند، حتی با آنانی که او را به خطا در ورطه قضاوتهای نا بجا کشیدند. حتی به عینک ملامتگر خویش!
عینک ته استکانی را به چشم که میگذارد، خسته از بازی روزگار شروع به نوشتن وصیتنامهاش میکند، اکنون نیما بازی به دست گرفته! به عقبه عمر خویش مینگرد، چه عجیب آن را گذران کثیف مینامد. حال او روزگار را به بازی میگیرد…
شروع میکند به نگاشتن در همان قدم نخست اخطار میدهد که کسی حق دست زدن به آثارش را ندارد، الا «دکتر محمد معین». چه عجیب! محمد معین از جمله کسانی بود که سرسختانه با ذوق نیما مخالفت میکرد. بازی شروع شد! نیما دکتر معین را تنها کسی میداند که لایق کنجکاوی در آثارش است و این حق را از تمام کسانی که از راه نیما پیروی میکردند، میگیرد تا دستی در کار نیما نداشته باشند و آن را به مخالف خود میسپارد. شاید مهمترین قسمت وصیتنامه نیما یوشیج همین بود. البته مهمتر، قسمت پایانیاش که با این جمله وصیتنامه را به پایان رساند: «چه بیچاره است انسان…!»
شاید مهمترین دلیل بیچارگی انسان همین باشد که نیما در آخرین جمله از وصیتنامهاش گفته بود. همینی که دکتر محمد معین پس از مرگ نیما، بسیار کوتاه عمر کرد و عملا نتوانست به وصیت پیرِ یوش رسیدگی کند. البته خود معین پیشتر گفته بود که رعایت امانت نیما به درستی ممکن نیست، چراکه اغلب اشعار نیما با مداد و بیشتر بر پشت پاکتهای سیگارش نگاشته میشد! دیگر ارث نیما برای تمامی وارثان است، از هر نوع که باشد، چه مخالف و چه موافق! پس نوعا بهره بردن از این ارث بستگی به وارثان دارد، که چگونه بهره ببرند. خود را فرزند لایق برای شاعرانگی نیمایی قرار دهند یا قرار است تن او را در گور بلرزانند!
اپیزود نهم؛ چه بر سرش آمد!
نیما حرکتی را در شعر نوگرا آغاز کرد که با گذشت چند دهه از آن، با وضعیت کنونی شعر گهگداری این احساس میرود که شعر امروز توسط برخی از شاعرنماها به خصوص در دهه فعلی؛ دچار انحرافاتی شده است. شاعرکهای جوانی که با خود میاندیشند با لت و پار کردن مصرعهای شعر پارسی و با توهم اینکه شعرشان هرچه گنگتر و فارغ از معنی باشد؛ شعرتر است! و به هر میزان که خلاصه بنویسند و خلاص از محتوا باشند حتما یک مینیمالِ شاهکار آفریدهاند!
اینان به خصوص در امروزِ روز چنان بلایی به سر نیما آوردهاند؛ که هراس آن میرود روزی هیچ نشانی از حرکت عظیم نیما در شعر پارسی نماند و شاید روزی، آنان انقلاب نیما را طوری به بیراهه بزرگی بکشانند، که فردا روز نه از تاک نشانی بماند نه از تاک نشان! خوشا به حال نیما که امروز نیست تا از دست این شاعرکها دق مرگ شود! به خصوص آنانی که توهم پسانوگرایی برشان داشته و به خیال خود دارند شاخ غول میشکنند در حالی که این شاخ؛ شاخههای پر بار درختِ شعر و ادب پارسی است…
خود نیما شاید میدانست که شاید دههها پس از او چه انحرافی به وجود خواهد آمد که خود آمد و نوشت که: «بینظمی هم باید نظمی داشته باشد. آزادی در شعر، آزادی از قیود بیلزوم و بیفایده قدیم است در میان قیودی که بسیار بسیار هم فایده دارند.» خب ببینید آغازگر این حرکت نظرش این بود اما برخی امروز با خود میاندیشند که هر چه با پز و ادا شعر بگویند، همانقدر شعرتر گفتهاند، همینان هستند که موجب دلزدگی مخاطب از شعر امروز شده و خرید کتاب شعر به نازلترین سطح ممکن رسیده است.
در این حال هنوز هم که هنوز است دفاتر شعری شاملو، منزوی، نیما، فروغ و امثالهم جزو دفاتر شعری پر فروش بعد از گذشت دههها پس از انتشار نسخههای اولیه آنهاست. مسالهای که نشانگر به بنبست خوردن شاعرنماهای امروزی است! گاهی به این میاندیشم، بزرگانی چون «هـ.ا. سایه»، «شمسلنگرودی»، «رضا براهنی» و غیره چه عذابی میکشند که در این دوره بد تاریخی به لحاظ شعری گیر افتادهاند!
اپیزود آخر؛ پایان سفر
سفر نیما به یوش، به پایان رسیده. پیرمرد لجوج که گوشش بدهکار اطرافیان نبود و میگفتند بس است پیرمرد، زمستان سختی است، از خر شیطان بیا پایین! او پایین نیامد تا کوتاه نیامده باشد. پیرمرد اکنون در سرمای سخت دی ماهِ سال ۱۳۳۸ مازندران ذاتالریه کرده. حالش وخیم است و دوباره راه تهران را باید در پیش بگیرد تا در بالین طبیب معالجه شود. نیما میل بازگشت ندارد، او به خوبی بوی مرگ را استشمام میکند و قصد دارد در دیار خود، در خانه پدری خود جان دهد. اما به زور هم که شده، پیرمرد ناتوان را به تهران بازمیگردانند. در همان نگاهش تسلیم بود.
آخرین شعرش را در حالی که سرش در آغوش عالیه بود شفاهی دم گوشش زمزمه میکند. توان نوشتنش نیست اما کسی چه میداند شاید این شعر آخر پیشکشی نیما به همان معشوقه، همان مرغ آزاد دشت باشد!
صدای نیما وقتی سرش بر روی سینه عالیه بود؛ خاموش شد و ناگهان صدای عالیه برخاست: ای وای نیمام از دست رفت… .
به نقل از اعتماد