این مقاله را به اشتراک بگذارید
چگونه کوفته برنجیهای ژنرال اشکم را درآورد!
نگاهی به کتاب «رهبر عزیز» اثر جنگ جین سونگ/ ترجمهی مسعود یوسف حصیرچین
حمیدرضا امیدی سرور
شاید به دلیل تفاوت فرهنگها و ساختارهای سیاسی، تفاوتهایی صوری میان دیکتاتورها و نظامهای دیکتاتوری وجود داشته باشد، اما عصاره و جوهره آنها شباهتهایی انکار ناپذیر با یکدیگر دارد. شعارهایی که داده میشود، تصویر فرا انسانی که از دیکتاتورها برای توده مردم ساخته میشود، وظیفهای که سازمانهای تبلیغاتی برای جهت دادن به افکار عمومی بر عهده دارند همگی با وجود تفاوتهای ظاهری از خاستگاهی مشترک برخوردارند. از این سبب است که کتابهایی همچون «رهبر عزیز» نوشته جنگ جین سونگ که با ترجمه مسعود یوسف حصیرچین و به همت نشر ققنوس به بازار آمده، اهمیتی بسیار پیدا میکنند. به ویژه اینکه درباره کشوری به نام کره شمالی است که از معدود پایگاههای باقی مانده سیستم سیاسی ورشکستهای است که حتی در زادگاه خود روسیه نیز منسوخ شده است. کشوری که با دیوارهایی آهنین خود را از جهان با ماشین تبلیغاتی که نه تنها در داخل این کشور بلکه برای جهانیان تصویری وارونه از واقعیتها ارائه میکنند جدا ساخته؛ واقعیتهایی که حکایت از زندگی مشقتبار مردمی دارد که حاکمانشان همیشه با فرافکنی مشکلات را به دشمنانی خارجی نسبت دادهاند.
اندک زمانی بعد از جنگ جهانی دوم، شبه جزیره کره به دو نیم تقسیم میشود؛ یکی در دامان غرب میافتد و دیگری شرق را الگوی خود برای رسیدن به بهشت عدالت و برابری قرار میدهد. آنچه این سرزمین را به دو نیم میکند نه تفاوت زبان، نژاد و مذهب بلکه تفاوت ایدئولوژی سیاسی است. هر دو کشور دیکتاتوری را تجربه میکنند، یکی دیکتاتوری را از نوع کمونیستیاش و دیگری از نوع نظامی آن. اما کره جنوبی سرانجام بعد از دو دهه سلطه نظامیان، از دهه هشتاد میلادی به بعد، نظامی مبتنی بر لیبرال دموکراسی بر سر کار آمد و از آن پس کره جنوبی به شکلی شتابان مراحل پیشرفت و توسعه را پشت سر گذاشت. این همزمان با دورانی بود که مردم همسایه شمالی این کشور با قحطی و گرسنگی دست به گریبان بودند. اینکه چگونه کره جنوبی بدانجا رسید و کره شمالی بدین جا، حکایتی است در خور اعتنا و عبرتآموز. بیش از آنکه درستی مسیر پیموده شده توسط کره جنوبی مطرح باشد، نادرستی مسیر پیموده شده توسط کره شمالی مطرح و در خور اعتناست.
تاکنون کتابهای گوناگونی درباره کره شمالی نوشته شده است، هم توسط نویسندگان غیرکرهای که سعی کردهاند از چند و چون زندگی مردم این کشورها سخن بگویند و هم توسط کسانی که از این کشور گریختهاند، از مردم عادی گرفته تا زندانیان سیاسی و …. اما جنگ جین سونگ در کتاب «رهبر عزیز» اثری متفاوت از این آثار پیشروی مخاطب قرار داده. او تنها درباره فقر، گرسنگی، تبعیض، زندان، شرایط سخت کار و از این دست سخن نمیگوید. این کتاب به سهم خود بخشی از حقیقت درونی سیستم کره شمالی را به صورتی عریان پیش روی خواننده قرار میدهد.
در این کتاب نشان داده شده چگونه ادبیات نه تنها در هنر کره شمالی که در ساختار اجتماعی و سیاسی کشور نیز نقش داشته است. تا زمانی که کیم ایل سونگ (رهبر کبیر) زنده بود رمان نویسی رواج بسیار داشت و مدالهای افتخار حکومتی نصیب رمان نویسان میشد. رمان بستری بود تا در حد توان خدمات رهبر کبیر در آن شرح و بسط داده شود. اما پس از مرگ او و حکومت پسرش کیم جونگ ایل (رهبر عزیز) مد رمان به شعر تغییر پیدا کرد. البته کمبود کاغذ هم در آن دخیل بود، چون کاغذ کافی برای چاپ کتابهای درسی وجود نداشت، چه رسد به اینکه صرف انتشار رمانهای حجیم شود، حال نوبت شاعران بود که با اشعارشان خدمات رهبر عزیز را مورد ستایش قرار داده و با اعمال دیکتاتوری فرهنگی او جوایز حکومتی را دشت کنند. در کره شمالی اگر چیزی نوشته شود که سلسله مراتب حکومتی آن را مورد تایید و سفارش قرار نداده باشد یک خیانت است!
در چنین احوالی چندان عجیب نیست که حاکمان کره شمالی همانقدر که کوشیدهاند مردم این سرمین تصویر غیر واقعی از جهان بیرونی مرزهای خود داشته باشند، در تلاش بوده ند تصویری دور از حقیقت نیز از کشور خود نزد مردم جهان ارائه کنند. اهمیتی که این دو مسئله برای رهبران کره شمالی داشته و شیوههای انجام آن یکی از مهمترین امتیازات کتاب رهبر عزیز به حساب میآید. زاویه دید نویسنده کتاب و دانستههای او درباره پنهانیترین لایههای قدرت در کره شمالی، از این کتاب اثری منحصر به فرد و خواندنی برای درک واقعیتهای سرزمینی بوجود آورده که مردمانش از جنبههای انسانی به شدت تهی شدهاند. موجوداتی که بزرگترین افتخار برای آنها در چنین شعارهایی مستتر شده است: «بیایید با اهدای جانمان به رهبر کبیر رفیق جونگ ایل خدمت کنیم»
اما این رهبر کبیر، رهبر عزیز یا رفیق کیم جونگ ایل کیست؟ مردی که رسانههای رسمی و دستگاه تبلیقاتی چنان هاله قدسی و فرا انسانی از او ترسیم کردهاند که نویسنده کتاب نیز همانند اغلب مردم آن سرزمین انجام افعال انسانی توسط او را باور نداشته، تا آنجا که حتی تصور اینکه رهبر عزیز غذای خورده شده را همانند هر انسانی هضم و یا دفع کند برای آنها باور پذیر نیست!
از همین روست که وقتی نویسنده کتاب برای اولین بار با رهبر عزیز روبرو میشود، به شدت تحت تاثیر قرار میگیرد و غذا خوردن با او را افتخاری بسیار بزرگ که نصیب او و همراهانش شده میپندارد. اما در این میان افتخار بزرگتر نصیب کسی است که فرصتی آن را پیدا می کند که لیوان شرابش را به لیوان رهبر عزیز بزند.در هر دیدار فقط یک نفر به چنین افتخاری دست می یابد و از آن پس ، این لیوان متبرک در خانه آن فرد ذر قفسه شیشه ای جایی ویژه می یابد که همگان شاهد افتخاری که نصیب او شده باشند. در این قبیل دیدارها کوچکترین ابراز احساسات کیم جونگ ایل چنان تاثیر در حاضران بر می انگیزد که در ریختن اشک و سردادن گریه از یکدیگر پیشی می گیرند.
نویسنده کتاب (جنگ جین سونگ) یک فرد عادی نیست و همین کتاب از او شخصیتی ویژه ساخته است. او شاعری است که بخت آن را دارد که شعرش توسط کیم جونگ ایل (رهبر عزیز) پسندیده شود، بنابراین به حلقهای راه یافته که شاعران معتمد حکومت محسوب میشوند و او جوانترین ملکالشعرای کره شمالی در این حلقه است. او در این زمان کارمند سازمان جبهه (UFD) است، جایی که از بخشهای کلیدی حزب کارگران و مسئول جاسوسی ، سیاستگذاری و دیپلماسی بین دو کره است. برخوردار بودن از این جایگاه و موفقیت او به عنوان شاعری انقلابی باعث میشود او در بالاترین سطوح قدرت فعالیت کند، در ساخته شدن کیش شخصیتی کیم جونگایل، رهبر عزیز کره شمالی نقش داشته باشد و نهایتا به جمع «پذیرفتهشدگان»، که اعضای آن بسیار کم هستند راه یابد.
تاکنون هیچیک از کسانی که از کره شمالی فرار کرده و به نوشتن خاطراتشان پرداخت اند تا این اندازه به نهاد قدرت و شخص کیم جونگ ایل، نزدیک نبودهاند. بنابراین ارزش کتاب فقط در خود این خاطرات و بازگو کردن رازهای پشت پرده درباره «رهبر عزیز» نیست؛ افزون بر همه اینها نویسنده در کتاب خود ساختار واقعی قدرت در کره شمالی و ماهیت درونی سیستم حاکم بر آن را به بهترین شکل در برابر خواننده قرار میدهد. سیستمی که چنان مردمش را فریفته که به این شعار باور دارند که «اگر هزار کیلومتر رنج را تحمل کنید، ده هزار کیلومتر خوشبختی در انتظارتان خواهد بود»! میلیونها کیلومتر رنج را تحمل کردهاند اما همچنان از خوشبختی خبری نیست، مگر آنکه بگویی اگر چه هنوز به خوشبختی نرسیدهاند اما خیلی دور نیست و یا بهتر این است که بپذیری شرایطی که در آن قرار داری عین خوشبختی است! تجربه نشان داده فریفتن توده مردم و به دنبال کشیدن آنها در چنین دیکتاتوریهایی که یا با ترس و ارعاب و یا باور و پذیرش کنترل و هدایت میشوند چندان دشوار نیست؛ آنقدر که وقتی در قحطی اواسط دهه نود مردم خارج از پایتخت دسته دسته از گرسنگی میمردند، مردم کره شمالی باور داشتند رهبرشان روز خود را بای ک کوفته برنجی سر میکند و مدام در حال سرکشی به نقاط مختلف کشور است و وقتی تصویر او را همراه با سرود «کوفته برنجیهای ژنرال» می شنیدند چطور از سعادت زندگی در چنین کشوری غرق در اشک بودند.
پی نوشت
*رهبر عزیز یا رهبر کبیر عناوینی است که به اعضای خاندان کیم نسبت داده شدهاند که حکومتشان در واقع همچون شاهان از پدر به پسر رسیده است. رهبر کبیر (کیم ایل سونگ) و رهبر عزیز (کیم جونگ ایل) به ترتیب پدر و پدربزرگ رهبر جوان فعلی کره شمالی هستند.
13 نظر
ناشناس
رابطه ی قدرت، قضاوت و جایزه ی آل احمد
آری محمودی:
میشل فوکو در نامه ای که به مهدی بازرگان می نویسد، از مشاهداتش می گوید و در جایی بر این نکته اشاره و پافشاری می کند که: چهره ی بی نقاب قدرت ها را زمانی می شود دید که بر مسند قضاوت می نشینند…
فوکو از دو کلید واژه ی «قدرت» و «قضاوت» بهره می برد و از آمیزش این دو به این نتیجه می رسد که: قدرت ها درست زمانی که قضاوت می کنند، خود را در معرض قضاوت قرار می دهند!
البته مراد و منظور فوکو در آن نامه، شکل و درجه ی خشونتی است که قدرت در برخورد با معترضین در مقطعی خاص از تاریخ از خود بروز می دهد اما در کلیت، نکته ای بس ژرف و شگفت و قابل تعمیم است…
در میدان ادبیات، مخصوص در دو دهه ی اخیر، بحث جوایز ادبی و مشخص تر جوایز «دولتی/ قدرت» و «خصوصی/اقلیت» و جنگ بین این دو، بحثی داغ و مناقشه انگیز بوده و هست. اما آنچه برایند این جدل است، مردود بودنِ هرگونه اقدام دولتی/قدرت در امر «قضاوت» بر آثار ادبی است. دلایل این طرد بسیار است اما از میانِ هزاران می توان اشارتی کرد که مثلن یکی از دلایلِ اصلیِ نامشروع بودن جوایز دولتی « جایزه ی آل احمد و چند جایزه ی دیگر» کلمه ایست به نام «دولت» و در دانشنامه ی سیاسی دارای مفهومی است که با مدیریتی ابتکاری، از معنای آن، آشنایی زدایی شده. حلقه ی مفقوده ای که دهه هاست در تمام سطوحِ دولت/قدرت خود را عیان و نمایان کرده… یعنی دولت به جای آنکه بی طرفانه از تولید «حمایت» کند و بستر را فراهم سازد، خود را در یکطرف بازی قرار می دهد و نابرابرانه زورآزمایی می کند. اگر بقول حضرت بیهقی دولت و ملت دو برادرند، در اینجا قابیل و هابیل از آن برداشت شده و دولت قابیل وار در پیِ حذف هابیل است. یعنی تقلیلِ کودکانه ی جایگاه دولت که می بایست نقشی همه گیر را ایفا کند، به جایگاهِ رقیبی از پیش باخته، هزینه بر و مهره سوخته است!…اما از دیگر تردستی های این کارناوالِ دولت/قدرت، نگاه محافظه کارانه و جانبدارنه به تولیدات ادبی است «به استثنإاتی که گاهی اتفاق می افتد و اثری بر خلاف جریان همیشگی برگزیده می شود توجه نمی توان کرد. که این انتخاب های خلافِ جریان هم برآمده از سیاستی خاص است که نهادش اتفاقن خلاف جریان نیست و در جهت تامین فرضیه های اتاق فکر این جوایز است.» شاهدش اینکه همین چندوقت پیش در جایزه ی دولتیِ «سیَلک» هیأت داوران، رأی به مجموعه داستان «خانه ی کوچک ما/ داریوش احمدی» دادند و در اتفاقی نادر و عجیب که تنها از ارگانی دولتی بر می آید، مسوولین این جایزه در مراسم اختتامیه اثر دیگری را بعنوان برگزیده معرفی کردند! داوران اعتراض کردند و مدیر فرهنگ و ارشاد آن شهرستان در قامت دفاع برآمد و چه شلتاقی کرد و داوران جایزه را زیر سوال برد که عیب از شماست نه از دولت/قدرت… یا در جایزه ی دیگری، با برگزیده ی بخش آزاد تماس می گیرند و خبر اول شدنش را می دهند، روز اختتامیه، جایزه نفر اول در بخش آزاد را حذف می کنند و به جوایز موضوعی و «درون اردوگاهی» دو برگزیده ی دیگر اضافه می کنند! یا در همین جایزه ی آل احمد شنیده می شود که فلان برگزیده ی جایزه محصول صفر تا صد حوزه ی هنری و شهرستان ادب بوده و داوران اصلی، یک پای شان در حوزه و یک پای شان در شهرستان ادب است! «حتا توضیح این روابط هم سخت ممکن می شود» هرچند نگارنده «نویسندگان برگزیده ی این جوایز» را با هر طرز فکر، خلق و خو و منشی، از هر تهمتی مبرا می داند و شأن ایشان را احترام می گیرد اما روی صحبت با انحصارطلبی «اتاق فکر» این جوایز است. و همه ی این موارد را هم اگر بشود با بلند نظری و سخاوت «تقلیل کودکانه ی جایگاه» و « ناشی گری و بی تجربگی» دانست، نمی توان از این بحث دور شد که «قدرت ها درست زمانی که قضاوت می کنند، خود را در معرض قضاوت قرار می دهند» در نهایت همه ی این زد و بندها باید منجر به «انتخابی برآمده از قضاوت» شود و درست همین نقطه ی انتخاب است که آغاز «صعود یا فرود» جوایز و اتاق های فکر است… اینجاست که قدرت خود را با انتخاب هایش در معرضِ قضاوتِ طیفی وسیع تر می گذارد. مخاطب، رضا جولایی/پیمان اسماعیلی/ کورش اسدی را می خواند که برآمده از جوایز اقلیتی اند، و فلان اثر و بهمان اثر را هم می خواند که برایند لشکری مجهز وتا بن دندان مسلح به بودجه ی دولت/قدرت است.و قیاس این طیف، شروعِ هولناکِ عزیمت است از اوج به فرود…
پ. ن. در این متن، جایزه مذکور هرگز با عنوان «جلال»خوانده نشد و «آل احمد» نامی زیبنده تر است، چراکه بر اشخاصی به غیر از جلال هم دلالت دارد… گفت : تا کلام را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در نیاوری، به هر قیمتی! گرچه به گرانیِ گنجِ قارون.زر خریدِ انسان نشو. اگر می فروشی همان به که بازویِ خود را اما قلم را هرگز.حتا تنِ خود را «حتا تنِ خودرا»و نه هرگز کلام را…
و سوال اینکه کجای جایزه ی «آل احمد» امانت دار این قول است؟
ناشناس
سعید رضایی
#ابوذر_قاسمیان: خیلی وقت است که جوایز ایرانی تبدیل به کمدی شدهاند. کمدیهایی پر از رفتارهای احمدنژادی؛ طوری که همهی اهالی ادبیات را بیحس کردهاند. اما این بیانیهی جلال دیگر خیلی زشت بود. پر از توهین و تحقیر و کینهورزی به داستان ایرانی. آن هم در سالی که هم در رمان هم مجموعهداستان سال خیلی پرباری بود. این همه کار خوب را نبینی و بعد بیایی بگویی ادبیات ما همین است. داستان کوتاه ما همین است. آن هم از دید داورانی که حتی بین اهالی ادبیات هم شناخته شده نیستند. البته به جز آقای کشاورز عزیز که اعتباری دارد بقیهی داوران داستان کوتاه حتی نسبتشان با داستان کوتاه هم مشخص نیست. بعد بیایند اینطور بیانیهی غرا و کوبندهای هم بدهند، خب زور دارد! دلایلشان که دیگر جالبتر است. داستان را با خطابههای اخلاقی اشتباه گرفتهاند. البته خب جایزهی جلال از اول نشان داده که فقط مضمون برایش مهم است. آن هم فقط مضمونهایی که حکومت تأیید میکند و فرقی هم نمیکند کی داور باشد. قبلاً به داستانهای مذهبی از نوع تندروانهاش و حالا به ادبیات لاتی که البته اصلاً اشکال ندارد و میتواند در این مضمون هم خلاقیت باشد. که خب اینها هم که انتخاب شدهاند واقعاً کتابهای بدی نیستند یا چندتا نامزد خوب هم دیده میشود، اما رویهی این جایزه بد است که فقط مضمون را مد نظر قرار داده نه مطمئناً حتی قوت همان کتاب. طوری که جایزه به دل برندههاش هم ننشیند. و چیزی که این وسط گمشده، ادبیات است. و جایزهی داریوشجان احمدی را هم که انگار به خود کتاب ندادهاند و لحنشان طوری است که انگار صدقهسری است یا مجبور شدهاند وگرنه مایل نبودهاند. و چه جفایی بود در حق ادبیات این حرکت. چه نمکی میپاشند به زخممان. البته بقیهی جوایز هم وضع بهتری ندارند. هرکدام پاشنهی آشیلی دارند، و حتی اگر نیتشان خیر باشد به نحوی دارند تیشه میزنند به این ریشهی نیمخشکیده. از یک طرف آدم میگوید چیزی نگوید و اعتراضی نکند تا در نطفه خفه نشوند. چون هیچ کاری سختتر و بیمزد و منتتر از همین جایزهبرگزارکردن نیست. اما از یک طرف میگویی ادبیات عرصهی نقد است و باید گفته شود حتی اگر انتقاد از خودمان باشد تا توی تعارفاتمان گیر نکنیم و مثل کبک سرمان را توی برف نکنیم. بعد میبینی که فلانجایزه کوچکترین فاکتورها را هم رعایت نمیکند و به مبتدیانهترین شیوهها عمل میکند. از نحوهی داوری و ترکیب داورها گرفته تا نحوهی برگزاری. حتی عنوان جایزه هم اشکال حشوی فاحش دارد که حتی مخاطب عام هم آن را میفهمد و مسخره میکند؛ و یکدفعه هم که سر و ته همهچیز را به هم میآورند تا گافهای قبلی را بپوشانند، غافل از اینکه خود گاف بزرگتری است. خب اگر چیزی هم گفته نشود ممکن است این رویه ادامه پیدا کند. یا آن یکی جایزهی دیگر که تندیسش را به کتابهای پرفروش میدهد تا اعتبار وارونه کسب کند بین مخاطب، به جای آنکه خودش باعث پرفروش شدن اثری شود. البته برای هرکدام از این جوایز دهها مصداق وجود دارد، اما نمیخواهم، ابداً نمیخواهم دلخوری پیش بیاید و جور دیگری برداشت شود، چون همین زحمتی که میکشند جای تقدیر دارد اما چه بهتر که این همه زحمت هدر نرود و تأثیر عکس ندهد. یا اینکه یک جایزه که در نهایت بد هم عمل نکرده و جشنی شایستهی ادبیات را برگزار کرده، سادگی را شرط برندهشدن میداند که خب این همان تخم لقی است که سالها پیش یکی از بزرگان توی دهن بقیه شکست که ما به پروست جایزه نمیدهیم و به کتابی جایزه میدهیم که عوام هم دوست داشته باشند. اصلا مگر عوام کتاب میخواند یا کتابهایی از این جنس میخواند؟ آنها همان میممؤدب و هما پوراصفهانی خودشان را میخوانند چه کار دارند به حافظ خیاوی و پیمان اسماعیلی و هادی کیکاووسی. و شاید همین، نقطهی انحراف تمامی جوایز بعد از آن شد و همه همین شیوه را پی گرفتند و هی سال به سال از اعتبار جوایز کم شد که خواستند کتابی را انتخاب کنند که عوام هم دوست داشته باشند تا ادبیات را بین مردم ببرند و اینگونه شد که تمام مخاطبان خاص خود را که تعدادشان هم کم نبود از دست دادند. چون مخاطب عام، کتاب خودش را انتخاب میکند و کاری به من و شما ندارد. حالا شما باور نکنید و به کارتان مصر باشید. اصلاً نفس جایزه همین است که بهترین را انتخاب کند وگرنه دیگر دلیل وجودیاش از بین میرود. واصلاً اشکال ندارد که آن بهترین به زعم گردانندگانش باشد. اما وقتی گردانندگانش پیشپیش ندای این را سر میدهند که ما بهترین را انتخاب نمیکنیم و فلان را انتخاب میکنیم یعنی خودکشی، یعنی پیش از تولد مرده است.
ناشناس
#خسرو_عباسی: تبریک به همه برگزیدگان جایزه جلال مخصوصا بخش رمان خانم مریم جهانی و آقای محمدرضا شرفی خبوشان و مخصوص تر به خانم زهره شعبانی که در بخش داستان کوتاه تقدیر شد. و البته آقای داریوش احمدی و مجموعه خوب خانه کوچک ما که مخفیانه و به شکل عجیب و غریبی تقدیر شد از ایشان که کمی برای من عجیب بود این نوع رفتار با این کتاب شایسته. در مراسم با تاکید دبیر محترم از ایشان تشکر کردند ولی نامش را یواشکی و زیر لبی خواندند و گذشتند اما در خبرها به عنوان سال ها فعالیت ادبی تقدیر شده بود. کمی عجیب بود این رفتار. به نظرم در بخش داستان کوتاه رفتار خیلی خوبی نشد.یک تقدیری و یکی هم تقدیر بی نام و نشان رفتار جالبی با مقوله داستان کوتاه نبود. انگار برداشت عوامانه از ادبیات و جدی نگرفتن داستان کوتاه به عنوان یکی از قالب های قدرتمند ادبیات داستانی جهان و مخصوصادایران.به برگزارکنندگان و داوران بخش داستان کوتاه تسری پیدا کرده بود.با تبریک مجدد به برگزیدگان این بخش و بقیه بخش های این دوره امیدوارم با این قالب داستانی برخوردی حرفه ای تر بشود. که به گواه بسیاری از بزرگان اگر ادبیات داستانی ایران در دنیا حرفی برای گفتن تا بحال داشته و در آینده هم بخواهد داشته باشد قالب داستان کوتاه حتما یکی بهترین راه هاست. گفتم! این نقدها به تمام جوایز هست که حتی اگر اثر خوبی هم دیده شود به دلایلی غیر از ادبیات دیده شده است. مثلاً روشن است که اگر امسال نشر نیماژ به هواخواهی کتابهاش برنمیخواست و فرباد تظلمخواهی سر نمیداد، کتاب خوب داریوش احمدی یا رمان خاص مرحوم کوروش اسدی هم دیده نمیشد. خب همهمان میبینیم که متاسفانه جوایز شدهاند جوایز خصوصی نشرها. هر نشر یک جایزه را یا به وجود آورده یا قبضه کرده. و این بیش از هرچیزی توی ذوق میزند. بیشتر از تمام مانیفستهای کج وکولهشان، بیشتر از همهی بدسلیقگیهاشان. بعد هی میگویند چرا جوایز بیاعتبار شده و مخاطب تره هم خرد نمیکند برای آنها. چون شما هرسال هی از اعتبار خود خرج کردید و هربار هم به دلیلی ظاهراً موجه. هر دو جایزهی بخش مجموعه داستان جایزهی احمد محمود به چشمه میرسد، هر دو جایزهی شیراز به نیماژ، هر دو جایزهی جلال در بخش رمان و مجموعهداستان هم به نشر مرکز. غنائم جایزهی هفتاقلیم هم که رویهی متعادلتری دارد و همیشه میخواهد نه سیخ بسوزد نه کباب بین چشمه و نیماژ تقسیم شده. این یک کم نازیباست، اینطور کارهایی. مخاطب هم از ما هشیارتر است. و خب بدا به حال ماهایی که کتابهایمان را پارسال نشرهای بیعرضه و بیخیالی مثل نگاه چاپیدهاند. و امیدوارم جایزهی مهرگان، این آخرین جایزهی ماندهی امسال، لااقل از گزند این بازیها دور بماند و نشود عرصهی سهمخواهی نشرها و در این جایزه و همینطور تمام جوایز سالهای آینده هر کتابی شایسته است انتخاب شود؛ و حتی اگر سلیقه است فقط سلیقهی ادبی دخیل باشد نه هیچ چیز دیگر.
ناشناس
ادبیات جایِ «امر به منکر» نیست اما جایِ «نهی از منکر» هم نیست چرا که اصولا جایِ «امر و نهی » نیست. در روزهای ِاخیر هیأت ِمحترم ِ جایزهی جلال آل احمد (که فی الحال هنگفتترین جایزهی ادبی ایرانی است) اسامی برگزیدههایش را اعلام کرد و از چهار بخش «نقد ادبی»، «مستند نگاری»، «داستان کوتاه»، «رمان» سه بخش را «شایستهی اهدای جایزه» ندانست. در این میان «رمان» استثنا از آب درآمد و «اعضا» آن را به تک نویسندها اهدا کردند و یک نویسندهی دیگر را هم شایستهی تقدیر دانستند. در این میان به دلیلِ بیانیهی مانیفستی و یکطرفهنویسیِ هیأت ِ محترمِ داوران و برخی از اساسیترین مطالبِ «آسیبشناسیِ ادبیاتِ معاصر» را دانسته یا نادانسته از قلم انداختن، مطالبی به ذهن و ضمیرِ این حقیر رسید که حیفم آمد عجالتاً آنها را به عرض نرسانم: وظیفهی ادبیات گفتنِ «قصههای خوب برایِ بچههای خوب» نیست، یا به گفتِ شاملو «قصههای خوب برایِ بچههای تخس». نویسنده نمینویسد برای کاتارسیس یا «تزکیه»ی جامعه. بلکه به طریقِ اولی کارِ داستان و رماننویسی از عهدِ قدیم تا امروز غالباً یک چیز بوده: «قصهی آدمهایِ تخس برایِ بچههای خوب». حال چقدر میتوانیم در این ادبیات و در «تونلِ وحشت ممیزی» تحمّل کنیم «نویسندهی تخس» را؟ در این (به قول ِ آل احمد) «گودِ خوشنچر» قرار نیست منِ نویسنده و شاعر با تمام انزوا و محدودیتی که نصیبم شده در خارج از وطنم و غریبتر از آن در وطنم، این سویِ گود نشسته باشم و شما داوران (که ندیدهام در میانتان آثاری درخشان) در آن سو، و قرار گذاشته باشم که شما آهویی کنید و من حسرت بخورم و قَدّم را به قدِّ وجبِ شما تعیین بکنم. یادمان باشد که در شرایطِ آزاد و «بدونِ حد و حصر» و عادلانهی چاپ و نشر میتوانیم از ادبیاتی سخن بگوییم که « با انسان سر و کار دارد» و «شناختِ عالم صغیر است که به شناخت عالم کبیر میانجامد». اما حال چه؟ اگر اورهان پاموک در همسایهگیِ ما «نام من قرمز» مینویسد و کرور کرور تصویر و تمثیل از ادبیات ِ ما برمیگیرد و به آن جامهی «زبان ترک» میپوشاند موضوع فقط تواناییِ او نیست، موضوع آن است که ببینید پیش از نوبل تا چه حد در میانِ قومِ ترک سازوکارِ حمایت بوده برایِ ترجمهی سِره از آن نویسنده به زبانهای ِ مهماننوازِ جهان، و فهرست جایزههای به قولِ سینماییها «سطح A» آنها را برشمارید، در کجا چنین امکانی را برایِ احمد محمود و دولتآبادی و جز آنها گذاشتهایم که توقّع چنان اقبالی در جهان برایمان متصوّر باشد که ازین چنته چیزی «نویسنده» جوان برگیرد و بتواند برایِ خود اسطوره و الگو به ذهن آورد؟ چاپ نشدنِ «زوالِ کلنل» زوالِ روندِ داستاننویسی ماست نه چاپ نشدنِ «فقط یک رمان». هیأتِ محترمِ داوران که «دلیل»سنجی مینماید و «نزول کیفی را ضعف در آموزش نویسندگان، سطحینگری و آسانگیری در فرایند انتخاب و چاپ و نشر و تبلیغ آثار» الصلا میدهد، آیا هنوز نمیداند که یکی از بهترین رمانهایِ قرن یعنی «اولیس» که از قضا یکی از پیچیدهترین رمانهای قرن نیز هست در مملکتِ خوبان هنوز در قرنطینه است؟ از کدام آموزش سخن میگویید آقایان؟ آنهایی هم که چاپ میشود مانندِ «سبکیِ تحمّلناپذیرِ وجود» و «آهستگی» میلان کوندرا (که گلشیری میگفت نظیرِ او را بسیار کم داریم) بماند که چه قدر تفاوت میکند با متنِ اصلی. قبایِ معلّمی به دوش انداختهاید و میگویید: «نویسندگان امروز تجربهی زیستی محدود و ناکافیای دارند، این ناکافی بودن تجربیات، که پیامد جهانیسازی و شرایط زندگی بشر امروز است را میتوان با مطالعه گسترده و ذهن پرسشگر و پژوهیدن در وجود و هستی انسان و سپس شناخت گیتی جبران کرد، اما متاسفانه نویسندهی معاصر، اهل پژوهش و کاویدن وجودش نیست، عجول مینماید و شهوتی افسارگسیخته برای انتشار و دیده شدن دارد نه کشف ناشناختههای روح بشر و نه صبوریای که محصول تامل و تدبر و عمیق شدن در پدیدههاست، از نویسنده عجول که اهل جستوجو نیست، رمان و داستان ماندگاری منتشر نمیشود». گیرم که نویسنده «اهلِ پژوهش و کاوشِ وجودش» باشد، چند ناشر ِ «خوب و توانا» میشناسید که به چنین «وصلهی نچسبی» که ممکن است با انتشارِ اثرش دودمان ِ آن انتشاراتی (مانند نشر «چ») به باد برود، گردن فراز بایستد و لبیک بگوید و مثلِ بید نلرزد که فردایِ نانش چه خواهد شد؟ اجازه دهید درینجا کمی هم از خودم وصف الحال به قلم دهم: رمانِ «زنان وقتی خفتهاند» را که نوشتم سالِ ۱۳۸۴ بود. ابتدا کردن به مغولیسمِ فرهنگی و تاراجِ آثار بود در آن زمانها. رمان تا سالِ ۱۳۸۷ در نشرِ قطره ماند و قصّهاش در وادیِ اخذِ مجوز به سرانجام نرسید. بنده با نان و قاتقی که میخوردم رمان را از «قطره» پس گرفتم و از ایران رفتم و به بهانهی درس و مشق یک جایی در جنوب شرقِ آسیا خود را مشغول کردم و به جایِ تبعید ِخودخواسته در شکنجهی خودخواسته به سر بردم که در دورانِ «محمود» دیگر هیچ کتابی چاپ نکنم. چاپ نکردم. از هیچ قبیل کتابی. امّا آن چه پس از آن پیش آمد حیرتآور بود برایم. در دورانِ «پسامحمود» ناشران بسیار پیش از گذشته گارد میگرفتند برایِ نویسندگان. دو تا از رمانهایم را به هر ناشرِ «ریش و سبیل دار»ی میدادم به دلیلِ بحرانِ نشر «چ» از چاپ میهراسید. ناشری بود که مدیرِ روابطِ عمومیاش شبانهروز پیگیر ِچاپِ رمانها بود امّا میگفت به دلیل«فضایِ به وجود آمده» «نمیشود که نمیشود و آقای ِمهیاد مثلِ اینکه شانس ندارید». کارشناسِ رمانِ آن یکی ناشرِ مشهور در روزِ تعطیل و شبانه زنگ زد که ازین پیشتر فقط احمد محمود و دولتآبادی و فصیح میخوانده و هندوانه زیرِ بغلمان داد که از الان عباس مهیاد را هم با دو رمانِ تازهاش به این فهرست اضافه کرده، امّا همین انتشارات یک هفتهی بعد به دلیل ِحوادثِ غیرمترقبه رقیمهی عذرخواهی برایم فرستاد که با وجود شایستگیِ رمانهایم معذور است از چاپِ آنها. و ما نفهمیدیم که «عندلیبان را چه پیش آمد، سواران را چه شد؟» ازکدام وضعیت سخن میگویید آقایان؟ رمانِ اول یعنی «زنان وقتی خفتهاند» را در سال ِ ۱۳۹۴ یعنی ده سال پس از نوشتن دادم در یک نشرِ غیرِ مشهور چاپ شد و دودمانِ ناشر هم به باد نرفت، امّا آیا درین مملکت فرهنگی تولید شده که کتاب از «ناشرِ مشهور» نباشد و پخش و تبلیغش به سامان باشد و در سکوت خبری پرپر نزند؟ آن یکی رمان را هم که نامِ موقّتش «ضدِ الف» است و رویِ آن هجده سال «عرقریزی روح» کردهام پس از وقفهای امسال دادهام به ناشر که پس از ماهها هنوز در لابیرنتِ بحرانِ کسبِ مجوز به سر میبرد. مجموعه داستانِ زیرِ چاپم «از جنین تا مسیح» هم به این بلیّه دچار بود و از چاپِ یکی از اساسیترین داستانهایش به دلیلِ زدنِ رگِ آن به دستِ دلاکانهی ممیزی به کل چشم پوشیدم، و فقط ماند مجموعه شعرِ تازهام «طغیان کاغذی» که در مجوز با اما و اگری رو به رو نشد و شاکرم از این بابت. از خود گفتم چرا که میدانم که بسیاری از نویسندهها قصّههایی ازین قبیل داشتهاند در نشرِ کتابهاشان. ادبیات جایِ «امر به منکر» نیست اما جایِ «نهی از منکر» هم نیست چرا که اصولا جایِ «امر و نهی » نیست. میگویید: «این دوره هم پر از آثاری بود با نویسندگانی عجول و ناشکیبا که تنها به دنبالِ انتشار چیزی شبیه کتاب هستند و ناشرانی که بدون توجه به کیفیت آثار و محتوای آن، این آثار را شاید به دلیل تولید انبوه و انبوهسازی منتشر میکنند و به بازار کتاب که روز به روز تنگتر و کوچکتر و فقیرتر میشود عرضه میکنند. آثار این دوره از نظر محتوا فقیر بودند». بیانیهی یک جایزه هم جایِ مانیفستدادن و کدهایِ اشتباه دادن نیست. تکثرِ چاپ آثار به ضعفِ آثارِ ارتباطی ندارد ورنه کشتیِ چاپِ کتاب در زبانهای انگلیسی و فرانسه و آلمانی و اسپانیایی میباید بسیار پیش ازین به گل مینشست. به نویسندهی امروز، خوب یا بد، چه امکانی دادهایم که چه امکانی از آنها بخواهیم؟ معلولهایِ حرفهاتان را انکار نمیکنم که میگویید «فقرِ محتوا» داریم و «انبوهسازی» و «شبیهِ هم نویسی» و «به تاریخآویزی» و چه. امّا علّتهایی که در «بیانیه» سرریز کردهاید بیشتر به «خودنمایی» و «نگاه از بالا به پایین» و «سوءاستفاده از تریبون در برابرِ وزیر و مدیر» میماند تا شرحِ ماوقع از آن چه ادبیّات ما را در اغلبِ موارد به سیاووشان نشانده. این قصّهی پر غصّه سرِ دراز دارد آقایان. خواهشمندم اگر «جوال دوز» را برداشتید و زدید به دیگری، «سوزن» به خود را فراموش نکنید. یادداشت: عباس مهیاد
ناشناس
فضاحتی که علی چنگیزی و چندین نفر چون او در جایزه جلال به بار آوردند نشان داد که پول و نام دولتی چقدر می تواند آدم ها را تنگ نظر و مغرض کند نسبت به ادبیاتی که دارد جان می کند تا زنده بماند. ادبیاتی که بسیاری از جمله برخی نویسندگان اش خوش دارند هر چه زودتر نابود شود و بالای سرش برقصند. داوری جایزه ی جلال کردن به خودی خود جرم نیست، جرم و فضاحت این بیانیه ی زشت و هتاکانه است از نویسنده ای که در یادداشت های وبلاگ اش از لباس زیرش می نویسد و ماشین شاسی بلند تصادف کرده اش و انگار تاوان تدیده شدن های این فرد را باید ادبیات ایران بدهد
ناشناس
واقعا انتظار دیگری از جایزه جلال بود؟ یک جایزه بیخود دولتی. حیف از محمد کشاورز. حیف
مملکتی که با پول نفت اداره میشود بخش خصوصی ندارد
داوود غفارزادگان میگوید
من با هیچ جایزهای در هیچ بخشی مشکل ندارم. همه جای دنیا هم دولتها جایزه میدهند هم بخش خصوصی. نه تنها اشکالی ندارد بلکه کار خوبی هم هست. مشکل من با نویسندهتراشی و حقهبازیها در جوایز است. حالا چه دولتیاش چه خصوصیاش. هر چند اعتقاد دارم مملکتی که با پول نفت اداره میشود بخش خصوصی ندارد اصلا و هر کسی به یک شکلی آویزان از این پول هست که اغلب دولتها به شکل تکه استخوانی جلو این و آن میاندازند.
به نظرم هر کسی باید کار خودش را بکند. مردم کتابهای مطول سردستی را دوست دارند و بیشتر میخرند. چه اشکالی دارد. ناشر هم بالاخره کاسبی دارد میکند و باید به کسب و کارش رونق بدهد. مشکل این جاست که جایگاهها درست تعریف نمیشود
ناشری که وام میلیاردی کم بهره یا بلاعوض میگیرد، غلط میکند میگوید من خصوصیام. نویسندهای که بابت رمانش چندین میلیون از فلان جا میگیرد یا با اسم مستعار برای تلویزیون میلی واریته مینویسد، غلط میکند میگوید من مستقلام. این بازیها برای گول چارتا جوجهروشنفکر شاید خوب باشد اما در بحث جدی جواب نمیدهد!
من کم کار نکردم و کار چاپ نشده هم دارم، اما بعد از رمان «اعترافات» سرخورده شدم. راستش خستهام کردند. آدم پوست کلفتیام اما خستهام کردند. چون در نوشتن آدم تکرویی هستم از همه طرف خوردم. از ارشاد با ممیزیاش، از نویسندهها با لیچار بافیشان و از ناشرها با ندانم کاری و گاه حقهبازی شان. دوست ندارم در این شرایط در موردش زیاد صحبت کنم.
به نظرم هر کسی باید کار خودش را بکند. مردم کتابهای مطول سردستی را دوست دارند و بیشتر میخرند. چه اشکالی دارد. ناشر هم بالاخره کاسبی دارد میکند و باید به کسب و کارش رونق بدهد. مشکل این جاست که جایگاهها درست تعریف نمیشود و همه مدعی هم شدهاند و هر کسی ادعای امام جمعه بودن دارد. طرف با کتاب زرد کاسبی میکند اما حرف که میزند میخواهد ادای جیمز جویس را در بیاورد. اینها کار را مضحک کرده است
بله…از این صحبتها زیاد میشود و من امیدوارم در حد حرف باقی نماند و در تمام عرصه کارها به اهلش سپرده شود. اما با این وضعیتی که ما داریم گمان نکنم به این زودیها ممکن شود. همین جایزه جلال را نگاه کنید. من یکی دو دوره داورش بودم. حواشی را ببینید. در این جامعه کسی، کسی را قبول ندارد. از چشم همه، بقیه گناهکار، فاسد و منحرفند. هیچ کس از قضاوت کردن خسته نمیشود.
معتقدم اگر یک هزارم این پشتکار و سبکی که نویسندههای ما در دعواهای قلمی و افترا زدن به هم دارند، در نوشتن داستان داشتند الان ما چند تولستوی داشتیم. حالا فرق نمیکند چه دربخش به اصطلاح خصوصی و چه دولتی.
ناشناس
دیگر ادبیاتی وجود ندارد
لادن نیکنام
لادن نیکنام با انتقاد از نویسندههای ایرانی میگوید: ادبیات ما در درون خود گندیده است و دیگر ادبیاتی وجود ندارد.
این داستاننویس در گفتوگو با ایسنا درباره استقبال مخاطبان ایرانی از آثار ترجمه به نسبت آثار تالیفی، با بیان اینکه این جریان به ادبیات محدود نیست و در فیلم و سریال هم شاهد این موضوع هستیم، اظهار کرد: برخی نویسندههای ایرانی که تقریبا کار حرفهای انجام میدهند و مشغول چاپ کتابهایشان هستند، فاقد هر نوع جهانبینی و اندیشهای هستند. نویسنده و فیلمساز باید دارای اندیشه و جهانبینی باشد. ما از فقدان زیرمتن رنج میبریم. نمیشود فقط تعدادی شخصیت را در بستر یک حادثه عاشقانه و یا حادثه مرگ با یک پایان باز تعریف کنیم و ژست روشنفکرانه بگیریم، جایزه برگزار کنیم و خودمان برای خودمان نقد بنویسیم، اینها علاج واقعیت تلخ ما نیست.
او افزود: ما یک جمعیت ۵۰۰ نفره از ۸۵ میلیون جمعیت ایران هستیم که تعدادی از این ۵۰۰ نفر مینویسند، تعدادی برای ۲۰۰ نفری که در سال کتاب چاپ کردهاند نقد مینویسند، تعدادی هم جایزه برگزار میکنند و خودشان برای هم خوشحال هستند. در واقع ادبیات در درون خود گندیده است و دیگر ادبیاتی وجود ندارد؛ البته استثناهایی هم در این بین وجود دارند، مثلا کتاب «تهرانیها»ی امیرحسین خورشیدفر و یا مجموعه داستان «روی خط چشم» پیمان هوشمندزاده.
نیکنام با بیان اینکه ما باید یک روند و یا روال داشته باشیم، گفت: نویسندههای ما باید بتوانند به طور منظم کتاب چاپ کنند. مثلا جویس کرول اوتس، نویسندهای که بالای ۷۰ سال سن دارد، سالی یک کتاب مینویسد؛ کدام یک از نویسندههای جوان ما اینطور هستند؟ خیلی از نویسندههای ما میگویند مشکل معیشتی دارند، نویسندههایی هم که این مشکل را ندارند حرفهای کار نمیکنند. من با توجه به شناختی که از نویسندهها دارم این حرف را میگویم.
این شاعر و منتقد در ادامه بیان کرد: برای نوشتن اصلا تحقیق میدانی نداریم؛ کاری که نویسنده خارجی به راحتی انجام میدهد. نویسندههای خارجی در هر ژانری که بخواهند بنویسند تحقیق میکنند. مثلا اگر در ژانر علمی-تخیلی بخواهند بنویسند سراغ تحقیقاتی درباره فضا و موجودات فضایی میروند. نویسندههای ما حوصله تحقیق ندارند. ما یک نوع از ادبیات را چسبیدهایم و آن را ول هم نمیکنیم؛ آن حوزه محدود به روابط انسانی در زندگی آپارتمانی غالبا هم در تهران است که اکثر شخصیتها دچار شکست در روابط خود میشوند و یا میمیرند، خیلی هم بخواهیم داستان را لایهدار کنیم و اسمش را یک پودر و یا افزودنی مجاز بگذاریم، مسائل سیاسی و اجتماعی به روی آن میپاشیم در حالی که این تعریف رمان و داستان نیست. اما اصلیترین مشکل ما فقدان دانش و جهانبینی است.
او با بیان اینکه نویسندههای ما در کتابهایشان حرفی برای گفتن ندارند، تأکید کرد: نویسندههای نسل اول داستاننویسی ما مانند صادق هدایت حداقل یکی، دو زبان میدانستند، به آنها تسلط داشتند و متون کشورهای دیگر را به زبان اصلی میخواندند. اما تعداد نویسندههای ما که زبان میدانند محدود است. نویسندههای نسل قبل ما بر ادبیات کهن ما از قرن چهارم تا زمان مشروطه اشراف داشتند، اما اگر از یک نویسنده ۳۰ ساله بخواهیم که ادبیات قرن هشتم را بخواند این کار را نمیکند. نویسنده ما کتاب «فیه ما فیه» مولانا را نخوانده و زبانش ضعیف است. در واقع نویسندهها دانش ضعیفی دارند و دانش روز دنیا را دنبال نمیکنند و فاقد جهانبینی هستند.
نیکنام در ادامه افزود: نویسنده و شاعر باید به تعریفی از معادلات جهان دست پیدا کند. نویسندههای ما نمیدانند چرا داعش ظهور کرد و اصلا به آن فکر نمیکنند. چه انتظاری داریم؟ مخاطب را نباید دست کم بگیریم؛ مخاطب باهوش است. مخاطبانی که از آنها مینالیم سینما نمیروند چرا وقتی یک فیلم خوب ساخته میشود برایش صف میبندند و فیلم فروش میلیاردی دارد؟ مخاطب میتواند کار خوب را تشخیص دهد. چرا کتاب «جزء از کل» سریع فروخته میشود و به چاپهای متعدد میرسد یا هنوز داستایوفسکی مخاطب دارد؛ مخاطب تشخیص میدهد کار خوب چیست اما مخاطبان سراغ کتاب ایرانی نمیروند. چرا کتابهای پرحجمی مانند «اتحادیه ابلهان» و «جزء از کل» فروخته میشوند اما مخاطب کتابهای نویسندههای ایرانی را نمیخواند؟
او خاطرنشان کرد: بخشی از بلایی که بر سر ادبیات ما آمده به خاطر تولید انبوه بوده است. زمانی که ناشران معتبر ما هر کتابی را در ادبیات ایران چاپ میکنند وضعیت همین میشود. مثلا بسیاری از مخاطبان به اعتبار یک نشر سراغ کتابی میروند اما زمانی که کتاب را میخوانند، میبینند شبیه متن نوشتهشده فلان سریال ترکیهای است، بنابراین ترجیح میدهند برود «اتحادیه ابلهان» را بخوانند تا حداقل چیزی به دانششان اضافه شود. نویسندههای ما از تنبلی رنج میبرند. مادامی که ما تنبل، متوهم و در عین محفلی ادبیات را اداره میکنیم تا صد سال آینده هم اوضاع همین است، تیراژ ۵۰۰ تا به ۵۰ میرسد و بعد هم تمام میشود و کسی کتاب نمینویسد، یا اگر هم مینویسد همین چیزهایی است که شاهدش هستیم.
او سپس درباره تأثیر رسانهها بر استقبال مخاطبان ایرانی از آثار ترجمه، اظهار کرد: اگر بخواهیم یک آسیبشناسی از این موضوع داشته باشیم باید به سه موضوع توجه کنیم؛ اول نویسندهها هستند که زحمت نمیکشند، کار حرفهای نمیکنند و زمان برای نوشتن نمیگذارند و خودشان را ملزم به تلاش نمیبینند و هیچ تعهد درونیای ندارند. اتفاق بعدی در ناشران میافتد که با تساهل بیاندازه، کتاب چاپ میکنند و کارشناسی ندارند که آثار سره را از ناسره سوا کند. مسئله سوم مطبوعات هستند؛ ما در مطبوعات منتقد حرفهای باسواد نداریم. دلیل این کار هم این است که مطبوعاتیهای ما امنیت شغلی ندارند بنابراین انگیزهای برای نقد برایشان باقی نمیماند. همچنین در دانشگاههای ما نقد ادبی به صورت آکادمیک تدریس نمیشود.
این نویسنده با بیان اینکه اگر نقد خوبی نوشته و در رسانهها منتشر شود، حتما آن نقد دیده میشود، اظهار کرد: الان نقدهایی که منتشر میشوند بیشتر تعارف تکه پاره کردن هستند. من و شما با هم دوست هستیم و اگر شما کتابی منتشر کنید من نقد دوستانه مینویسم و از کار شما تعریف میکنم که این موضوع درست نیست، بلکه باید بر اساس اصول کاری این اتفاق بیفتد. زمانی که ما گروه شدهایم و هوای یکدیگر را داریم و سعی میکنیم یک فضای حمایتی بسازیم این مصیبتها به وجود میآید. مخاطب براساس حمایت ما یکی، دو بار اعتماد میکند اما بار سوم میگوید حتما اینها دوست هستند که یکدیگر را پوشش میدهند.
او درباره تأثیر جوایز ادبی نیز بیان کرد: من اگر متولی فرهنگ بودم یک دهه جوایز را ممنوع میکردم، زیرا جوایز به قدری حاشیههای زننده و زشت دارند که دون شأن برگزارکنندگان، کاندیداهای جایزه و جایزهبگیران است. از زمان تعیین داوری تا اعلام برگزیده، حاشیههایی وجود دارد که آدم میگوید کاش این جایزهها نبودند. حالا هم که در فضای مجازی هر کسی در صفحهای که دارد هرچیزی که دلش بخواهد درباره جایزهها مینویسد و فضایی را به وجود میآورند که اعتبار جایزه و اعتبار هیئت داوران، اعتبار کتاب و اعتبار شعر و داستان بهطور کامل از بین میرود. همان خرده اعتماد و کورسوی امیدی که وجود دارد تا مخاطب به سمت کتاب ایرانی برود هم از بین میرود به همین دلیل میگویم کاش جایزه نباشد. اگر یک دهه جایزهای نباشد نویسندهها تلاش میکنند و کمی میخوانند و مطالعه خود را بالا میبرند و یاد میگیرند بیحاشیه کار کنند. در فضای فرهنگی ما حاشیهها پنج کیلومتر است و متن دو سانتیمتر.
لادن نیکنام در پایان گفت: زمان قضاوتگر و مشاهدهگر خیلی خوبی است. نویسنده، شاعر، داستاننویس، منتقد و یا حتی مترجم ایرانی اگر حاشیهای نداشته باشد و کار حرفهای انجام دهد مانند همه جای دنیا بخواند و بنویسد و دانش خود را افزایش دهد، فکر میکنم به برآیند فرهنگیای که دلمان میخواهد میرسیم؛ اما با این فضاها نهتنها به نقاط عطف فرهنگی نمیرسیم بلکه یک دوره تاریخ بیفرهنگی را برای خود رقم میزنیم.
ناشناس
غصه نخورید باند ژانر نویسها وجایزه شان یعنی جایزه ی ژانر ایران -جایزه احمد محمود – که به مدیریت واقعی حسن شهسواری و مهدی یزدانی خرم ورضا شکر الهی و حسن محمودی است سال دیگر روی همه ی گند کاری های جایزه های دیگر را سفید می کند .
افشين
چقدر نقد سرکار خانم لادن نیکنام دقیق و با مطالعه ارائه شد. جایزه های ادبی به شدت تابعی از محفلی است که، صاحب محفل و استاد کارگاه داستان نویسیاش، نقش داور را بازی می کند. یک فراخوان عمومی برای بازارگرمی و بزک کردن چهرهی جایزه، دادن وجهی دموکراتیک، استقبال و در نهایت برنده کردن شاگردان خودشان با داستانهایی که یک منتقد آماتور هم ضعف های آن را تشخیص می دهد. پر پر یکی دو مجموعه هم بیرون می دهد و با پرو پاگاندا بازی جلو می رود اما وقتی درونش خالی شد، حالا همان موقعی است که ادبیات ضربهی خودش را از این آدم خورده. نه اثر ماندگاری و نه اسم مطرحی. خیلی زود فراموش می شود. چه کسی این وسط سود برده!؟ همان آقای دارنده کارگاه داستان نویس و به اصطلاح نویسنده. نگویید، جایزه به آدم های درست و حسابی هم می دهند. مثل سرکار خانم فریبا وفا، مثل خیلی از بخشهای دیگر جامعه، اگر ایشان در آلمان جایزه نمی گرفت نه تنها دیده نمی شد بلکه اینجا جایزه هم به ایشان نمی دادند.
افشين
نویسنده کامنت: ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ ۱۴:۲۷:۱۴
متشکرم از معرفی خودتان! شما نه فحش دادید، نه توهین کردید، حتی خودتان را معرفی هم کردید! چقدر هم شجاعت دارید که اعلام کردید می خواهید به بحث ادامه بدهید!!؟؟
ناشناس
مدیران جایزه ی (به قول عباس معروفی )تماما دولتی احمد محمود از قبل گفته اند به کتاب های خوب وقابل فکر جایزه نمی دهد تا بعد مثل همه ی این سال ها به دوستانشان ونوچه هاشان جایزه بدهند به این بهانه که این کتاب خوش خوان نیست .فکر می کنند حرفها وکثافت کاری های قبلی شان را ما فراموش می کنیم وجدی شان می گیریم .این ادم ها هر جا بروند ان جا را به کثافت وباند بازی می کشند .همین ادم ها دایم دارند مرحوم گلشیری را نقد می کنند که باند باز ونوچه باز بوده است .جایزه ی گلشیری و یلدا را همین باند نابود کرد تابعد به میدان بیایدو ادم های خودش را بزرگ کند وبرای ادبیات ایران تعین تکلیف کند .
خودشان هر سال برای خودشان جایزه راه میندازند و خودشان داور میشوند و به خودشان جایزه میدهند و چند ماه بعد جاها را با هم عوض
شیوا مقانلو (نویسنده) نویسنده به این سوالات و نقشی که عدم تجربهگرایی نویسندگان در ضعف و افول ادبیات ایرانی داشته، پاسخ داده است. مشروح این گفتوگو را در ذیل بخوانید:
به نظرتان چرا نویسندگان ایران تجربهگرا نیستند؟ بیشترشان در اتاقی مینشینند و داستانسازی میکنند ولی از دنیای اتفاقات در بطن جامعه واقعی به دور هستند.
شاید یک دلیل مهمش، ورود سهل و راحت و پرتعداد افراد بیربط به جامعه نویسندگی باشد. در اکثر کشورها ورود حرفهای به این صنف کار دشواری است، شما باید استعداد آشکاری داشته باشی و بعد تعداد زیادی داستان بنویسی و داستانهایت از سوی مجلات و ناشران مختلف رد شود و تجربه کسب کنی تا پخته و پذیرفته شوی و بعد ابتدا در شهر و استان خودت و بعد در سطح کشورت مطرح و تثبیت شوی، هم تثبیت از نظر اسم و رسم و هم تثبیت از نظر مالی که یعنی دیگر یک نویسنده حرفهای هستی. ولی الان به لطف بلبشویی که بر ادبیات ما حاکم است (هم در ترجمه و هم در تالیف) شما دلنوشته و خاطرات دوره دبیرستان و گپ و گفتهای تلفنی با دوستان و خلاصه هرچیزی را که از ذهنت گذشته میتوانی به اسم کتاب چاپ کنی و این نوع کتاب چاپ کردن نیازی به عرقریزان روح و جسم ندارد.
بارها گفتهام که مسبب این وضع نامحترمانه، ناشرانی هستند که از این به اصطلاح نویسندگان پول میگیرند و کتابشان را چاپ میکنند و آن نویسنده فرضی را دچار توهم نویسنده بودن، و مخاطبان را دچار بیاعتمادی و شک، و نویسندگان حرفهای را دچار یاس میکنند. کتاب هم یک کالای فرهنگی است و باید در رقابتی سالم، برای هرچه بهتر شدن بکوشد. ولی وقتی این بازار هم درگیر معادلات اشتباه رفاقتی و مالی است، خب نویسنده چه نیازی میبیند که زحمت بکشد و از بطن واقعی جامعه خبر بگیرد؟ مینشیند و دیالوگهای کافیشاپی مینویسد و چاپ میکند.
متاسفانه نویسندهی اینروزهای ما – عمدتا و نه همه- صرفا با اتکا به آموختن فرم و بدون اینکه نه تاریخ بداند نه سیاست و نه اقتصاد و نه از تنوع بومی و قومیتی و اعتقادی مردم در شهرهای مختلف اطلاع داشته باشد، داستان خلق میکند و برای همین بیشتر داستانها در آپارتمانهای شهری و نهایتا محیطهای خارجی محدود و مکانهای مشخصی از شهر میگذرند. این عدم توجه به لوکیشنهای متفاوت و متنوع مثلا حاشیه شهرها و روستاها و…. چقدر ناشی از همین توجهنداشتن به تجربهگرایی و دانستن علوم دیگر و…. است؟
مشکل اصلی، کپی کردن و از روی دست نویسندگان قبلی نوشتن است. یک دورهای مثلا اواخر دهه هفتاد و اوایل هشتاد، این آپارتماننویسی لازم بود. نسل جدیدی از نویسندگان زن در حال ظهور بودند که میخواستند دغدغههای سرکوب شده و نیازهای نادیده گرفته شدهی چندین دهه را با ابزار داستان بیان کنند، و آپارتمانهای کوچکی که جای منازل حیاطدار را گرفته بودند، بهترین مکان رخ دادن چالشها و نمایش رخدادهای جدید اجتماعی و تغییرات الگوهای زیستی و فکری به خصوص برای زنان بود، و خب نمونههای موفقی هم در این نمایش داشتیم، هم زن و هم مرد.
دلیل دیگر هم تغییر شکل زندگی در شهرها بود که آشکارا بیشتر نویسندگان امروزی ما از شهرهای بزرگ میآیند و درحال تجربهی مستقیم این تغییر شکل بودند که یکی از مهمترین مصادیقش رواج کافهها یا زندگیهای دانشجوئی و ازدواجهای سفید و… بود. طبیعتا اینها موضوعات جذابی بودند و باید هم باز میشدند. اما مشکل از تکرار چشم بسته و فاقد خلاقیت این ساختارها بود که به اصطلاح بچه جوانترها همه چیز را خز کردیم! رمانهای زنانهی ما شد کپی زویا پیرزاد و برخی از نویسندگان مرد معروفمان هم شروع کردن به تکرار خودشان در کتابهای بعدیشان.
طبیعی است که اولین و آسانترین کار برای من نویسنده نوشتن از چیزهای آشنای اطرافم است، مثلا کوچه محل سکونتم، ولی مشکل وقتی پیش میآید که جاضر نباشم ذهنم و زیست ذهنیم را یک قدم جلوتر ببرم و چیزهای خارج از تجربهٔ عینی و فیزیکیام را هم بنویسم. من خودم طبعا بچه ایلات و عشایر نیستم، بچه جنوب نیستم، پاریس را ندیدهام، مرد هم نیستم، بچه مدرسهای نیستم، پیرزن هم نیستم، هزار سال پیش هم در دنیا نبودهام، قبرکن و ملکه و فرشته و شیطان هم نیستم، ولی درمورد تمام این مکانها و زمانها و افراد داستان نوشتهام (حتی از زبان اول شخص) و به جایشان فکر و زندگی کردهام.
منِ نویسنده هم باید تخیلم را برای خلق جهان داستانی تازهام به کار بیندازم، و هم واقعا حرکت کنم و بروم و ببینم و تجربه کنم. البته باید اذعان کنیم که مشکلات زندگی و معیشتی و… شاید فراغ بال چندانی برای تجربههای گوناگون نگذاشته باشد و نویسندهی درگیر چند شغل بیربط اصلا نفهمد روزش کی شب شد که تازه بخواهد به فکر سفر و تجربه هم باشد، اما کتاب و اینترنت را که از ما نگرفتهاند. کاملا با شما موافقم که یک نویسنده موفق، به دانش پایهای در همهٔ زمینهها احتیاج دارد که به راحتی قابل کسباند، از معماری و تاریخ و اسطوره بگیر تا فیزیک و نجوم، طبیعتا نه به شکل حرفهای بلکه برای پر و پیمانتر کردن جعبه ابزارش تا موقع خلق شخصیت و موقعیت و پیرنگ داستانش فقط از زندگی خودش و رفقایش به عنوان نویسنده و روزنامهنگار و کتابفروش و ویراستار ننویسد! یعنی دیگر حسابش از دستم دررفته که چند کتاب بد و حتی خوبی خواندهام که شخصیت اولشان نویسنده یا کتابفروش است!
در ادبیات امروز دیگر شاهد داستانهایی مثل داستانهای علیاشرف درویشیان، محمود دولتآبادی، احمد محمود و غلامحسین ساعدی نیستیم که از بطن و لایههای زیرین جامعه و زیر پوست روستا و شهر میگفتند؛ اما واقعا زیرپوست شهر مسئله نویسنده امروز نیست؟ یا چون نویسنده تجربهای از آنچه در بطن جامعه میگذرد ندارد به طرف نوشتن داستان از این مردمان طبقات منفی ۳ جامعه نمیرود؟
به سوال شما از دو جنبه پاسخ میدهم. اول اینکه آیا واقعا قرار است در همهی زمانها و شرایط، مضامین یکسانی را نوشت و تکرار کرد؟ از این منظر، جواب من منفی است، یعنی شرایط اجتماعی و سیاسی و فرهنگی هر دورهای اقتضا میکند که شما بیشتر روی یک جور سوژه تمرکز کنید. منظورم نوشتن از روی تئوری و قاعده نیست البته. یعنی علیاشرف درویشیان طبعا کتاب ایدئولوژی جلوی خودش نمیگذاشت که براساس آن از زندگی روستائیان بنویسد. اما اقتضای زمانه –هم برای شخص او و هم برای خوانندگانش – پرداختن به آن سوژهها بود، لازم داشتیم و باید نوشته میشد. من به خصوص ماجرا را از دید تاریخ ادبیات و مکاتب ادبی جهان میبینم. شما ناگزیرید که دورههای مختلف تاریخ را در هنر و ادبیات کشورتان تجربه کنید، رابطهی متقابل دارند. ایران هم مستثنی نیست، گذر از کلاسیک به رمانتیسیم و رئالیسم سوسیالیستی در داستاننویسی و… یعنی به نظرم اگر خود آقای درویشیان امروزه بود و دقیقا به همان شیوه و فرم چهل سال قبل خودش مینوشت، آن اقبال را نداشت چون جامعه و به تبع آن مخاطب و نیازها و افکار و اولویتهای مخاطب عوض شده.
اما بخش دوم جواب این است که آیا قرار است وقتی به اقتضای شرایط زیستی خودمان و جامعهمان به سراغ سوژهای میرویم، با تمام توان برویم و کمکار ی نکنیم و خوب بنویسیم؟ جواب من مثبت است! یعنی به نظرم بخشی از مشکل در درست ندیدن طبقات مختلف اجتماع و نیازهای خوانندگان مختلف است، اما بخش بزرگترش کمکاری در بیان همان چیزهائی که میخواهیم بگوئیم یا بلدیم بگوئیم. یعنی غلامحسین ساعدی اگر دغدغهاش روابط روستایی بود و از یک گاو مینوشت، نه تنها نگاه دقیق و زیرپوستی و بطنی به روابط روستائی داشت و آنها را مهم میدانست، بلکه اصلا خوب و درست و هنرمندانه مینوشت. وگرنه شما میتوانی همین الان هم کلی مقالهی گزارشگونه و خبر و رپرتاژ درمورد طبقات پائین پیدا کنی که موقع چاپشان خیلی هم جنجال میکنند و لایک میگیرند و محبوب میشوند. اما آیا اینها داستاناند؟ نه! نویسنده باید نگاه تیزبین و دقیق و گستردهی خودش را با هنر نگارش و قدرت بیانش ترکیب کند.
چقدر از ضعف ادبیات داستانی ما و علل استقبال مردم از داستانهای ترجمه به همین موضوع نداشتن تجربههای زیستی متنوع و مختلف میان نویسندگان ما بازمیگردد؟
بسیار زیاد. متاسفانه در بین برخی دوستان نویسنده دو سه سالی است عداوت و کینهای نسبت به ادبیات ترجمه رایج شده و گناه دور شدن مخاطب از ادبیات ایرانی را به گردن وفور کتابهای ترجمه میاندازند. خب این نگاه اشتباه و متاسفانه تاریخی و رایجی است که به جای دیدن ضعفها و تقصیرات خودمان، همیشه دنبال مقصر بیرونی باشیم. البته هیچ شکی نیست که ادبیات خارجی به خاطر داشتن یک صبغعهی ادبی دو قرنه، رها بودن از ممیزی درونی و برونی، آزمودن شیوههای نو و وفور خلاقیتهای فردی، رشد در محیط نقد حرفهای و گرفتن فیدبکهای درست از مخاطب و منتقد، بسیار جذاب و پرکشش است.
خودشان هر سال برای خودشان جایزه راه میندازند و خودشان داور میشوند و به خودشان جایزه میدهند و چند ماه بعد جاها را با هم عوض میکنند!
خود من هم از کودکی با داستانهای ترجمه از ادبیات کلاسیک و کودک غربی بزرگ شدم و مثلا کتابهای طلائی انتشارات امیرکبیر بسیار بیش از قصههای سیاه و سنگین کانون پرورش برایم کشش و زیبائی داشت. اما این تقصیر آنها نیست! تقصیر خود ماست که همین بضاعت اندک و ابتدای راهمان را بیشتر نمیکنیم و جلوتر نمیبریم. همه هم در این وضعیت مقصیرم. هم من مقانلو که در نوشتن تنبلی میکنم، هم شمائی که تمام وقتت به جای خواند کتاب داستانی یا تئوری صرف حضور فعال تلگرامی و کلکل با همگروهیهای مثلا نویسنده میشود و هم آن شش هفت ده نفری که خودشان هر سال برای خودشان جایزه راه میندازند و خودشان داور میشوند و به خودشان جایزه میدهند و چند ماه بعد جاها را با هم عوض میکنند! حالا شما برو ببین هرمان ملویل ۲۰۰ سال قبل و قبل از رسیدن به بیست و پنج سالگی چه تجربیاتی در زندگی داشته! یا همین امروزش موراکامی چه سختی و سستیهایی را پشت سر گذاشته…
شما خودتان را نویسندهای تجربهگرا معرفی میکنید، دوست داشتم نمونههایی از تجربیاتتان که در داستانهایتان نمود داشته را با ما درمیان بگذارید.
البته منظور من از معرفی کردن خودم به عنوان نویسنده تجربی، بیشتر به لحاظ انتخاب سبکهای جدید و درجا نزدن در یک شیوهی جهانبینی و نگارش بوده تا وارد کردن مستقیم تجربیات فردیام در داستان. هدف من این است که در عین داشتن یک امضای مشخص که برای خواننده نشانگر داستانی از شیوا مقانلو باشد، اما به خودم و تخیلم اجازهی کاوش و پرواز در حیطههای مختلف را بدهم، یعنی زاویه دیدهای مختلف و راویهای گوناگون و مکانها و زمانها و فرمهای روایی و آغازها و پایانها و افشاها و گسترشهای متنوعی را در داستانهایم تجربه کنم، که هرکدامش برای آن داستان و در نوع خودش کامل باشد اما هرگز فکر نکنم این بهترین حالت من و آخرِ نویسندگی من است.
اما به عنوان چند تجربه، ببین مثلا سفر و اقامت کوتاهم که در متلی دورافتاده که فضای شاد و رئالی هم داشت، میشود داستان رئالیسم جادوئی «متل بلور» – علاقهام به مصر باستان میشود «زندهیاد کلئوپاترا» – تاکسیسواری سرخوشانهام در استانبول میشود داستان تلخ «جاده در دست آدم است» – سفر توریستیم به جزیرهی پوکت میشود «سبز مثل آب» – دعوای زن و شوهر همسایهمان میشود «پلاک ۲۳» – یک قهوه خوردن عادی در یک کافیشاپ جنوبشهری میشود «آخرین مرد مقاوم» – کادویم برای تولد یک دوست میشود «اسمانپر»… همهی این داستانها از تجریبات واقعی نشات گرفتهاند اما درواقعیت تمام و خلاصه نشدهاند، یعنی تنها سرآغازشان واقعیت بوده اما در ادامه همه چیز از نو ساخته شده و من یک واقعیت داستانی دروغین را خلق کردهام.
اصولا آیا همه تجربیات زیستی و اجتماعی یک نویسنده مجال و فرصت بروز و نمود یافتن در داستانهایش را پیدا میکنند؟ مخصوصا در ایران که به دلیل محدودیتها و ممنوعیتهای مختلف ادبی و همچنین محدودیتهایی که برخی سبکهای زندگی دارند؛ نمیتوان انتظار دخالت دادن تجربیات زیستی در داستان را از نویسنده ایرانی داشت؟
نه همهشان فرصت بروز ندارند و اصلا شاید لزومی هم به بروز همهی آنها نباشد. این مسالهی محدودیتهای ادبی و سبک زندگی که گفتید خیلی مهم است، همهی ما را دچار احتیاطکاریهایی کرده که اصلا پیشاپیش فکر نوشتن از خیلی چیزها هم به ذهنمان خطور نمیکند. اما حتی در زمینههای قابل طرح و نگارش هم باید دقت داشت که خط ممیزهی یک داستان از یک گزارش یا مستند، شخصی کردن و قصهوار کردن و بازآفریدن یک تجربهی زیستی واقعی است و نه عرضهی عین به عین و تخت آن. یعنی تجربهی زیستهی من تا از صافی تجربهی تخیلی و ذهنیم عبور نکند و با زبان ادبیام بیان نشود، اصولا ارزش چندانی نخواهد داشت و چیزی جدا از تجربهی میلیونها آدم دیگر نخواهد بود. کار سترگ نویسنده، زیستنِ همزمان در دو جهان واقعیت و خیال است.