این مقاله را به اشتراک بگذارید
«مان»های آلمان
مریم طباطباییها*
نام خانواده «مان» در وهله اول با ادبیات قدرتمند آلمان و تقابل میان لجامگسیختگی سیاسی آن زمان و شروع قرن بیستم همگام میشود. مانفرد فلوگه نویسنده کتاب «خانواده توماس مان و قرن بیستم» در سال ۱۹۴۶ در دانمارک و در یک اردوگاه که فراریان جنگ جهانی دوم را در آنجا نگهداری میکردند، به دنیا آمد. شاید شاخصه مهم نوشتههای فلوگه پژوهشها و داستانهایی باشد که در مورد مهاجرت آلمانها نوشته است. آدمهایی که به جبر هیتلر مجبور به مهاجرتهای اجباری میشدند. دغدغهای که بهزعم خود فلوگه تا حدودی به شرایط تولدش و آمیختهشدن با زندگی مهاجرها و آدمهایی که درگیر جنگ جهانی بودند، گره خورده بود. زندگینامههایی که فلوگه از بومارشه سیاستمدار فرانسوی و هاینریش اشلیمان باستانشناس آلمانی نوشته است، میتواند قدرت او را در ترسیم چهرههای برتر به خوبی نشان بدهد.
خانوادهمان را میشود بهراحتی یکی از برجستهترین چهرههای ادبیات آلمان نامید، خانوادهای که کوشیدند تا با وجود شرایط آن زمان تمام تلاش و قدرت خود را گذاشتند تا بتوانند اندیشههای اومانیسم را زنده نگه دارند. نویسنده بهخوبی توانسته ابتدای کتاب را با آمدن فریدو مان در سال ۱۹۹۷ به یکی از بخشهای ساحلی دریای بالتیک و خانه ییلاقی پدربزرگش رقم بزند و یکییکی به شرحی تفصیلی از زندگی بقیه اعضای خانواده بپردازد. حالا نهتنها زندگی توماس مان و هاینریش مان که هر دو برادر خیلی زود به بلوغ فکری و پختگی رسیدند بلکه سرنوشت بقیه اعضای خانواده هم به تفصیل شرح داده میشود.
برادران مان با رمانهای «خاندان بودنبروکها» و «فرشته آب» بر سر زبانها افتادند و توانستند قدرت خود را نشان بدهند. ورود رسمی و شگرف آنها به ادبیات آلمان را میتوان به همان اوایل قرن بیستم نسبت داد، زمانی که آشفتگیهای سیاسی و فرهنگی بیداد میکرد و ظهور چنین نویسندههایی میتوانست در فضای خفقان آن دوران آلمان به خوبی دیده شود. وجود تمام این اتفاقات سهمگین، تلاطمهای سیاسی بعد از جنگ، فروپاشی نظامهای قیصری، قدعلمکردن نظام جمهوری نوپای آلمان، شروع دوران فاشیستی و بالاخره سقوط جمهوری و جنگ جهانی اول نتوانست باعث شود تا خانوادهمان با تمام قدرت خود بر ادبیات دست از آن بکشند و این دو برادر خود را تسلیم اینهمه تغییر بکنند.
این کتاب بهخوبی سیر بلوغ آدمها از پدران به پسران را نشان میدهد. این بلوغ فکری تقریبا میشود گفت در همه آنها با یک اندیشه جلو آمده و سینهبهسینه چرخیده است. در این بین فرزندان و نوهها هم که حالا زندگیشان مصادف شده با دوران حکومت هیتلر، راه ادبی پدران را بهنحوی پیش گرفتند تا اینکه در دهه سی مجبور میشوند بهخاطر نجات جانشان و شاید هم اندیشههایشان تن به مهاجرت بدهند. این تقریبا همان زمانهایی بود که نوشتههای هاینریش و توماس بیشتر رنگوبوی سیاسی به خود گرفته بود و بلندپروازانهتر بهنظر میآمد.
مهاجرت و فاشیسم در این خانواده دو مقوله پررنگ و قدرتمند است که این را میتوان در نوشتههای تمام اعضای دست به قلم خانواده بهخوبی دید و لمس کرد. کلاوس فرزند ارشد توماس با کتاب «گولو» و اریکا با بازیگری در تئاتر بیش از پیش فاشیسم را نمایان کرد. در خلال کتاب میخوانیم که خانوادههای مان همیشه هم محبوب نبودند و مجلههای فاشیستی پشت سر او و خاندان درخشانش نقد مینوشتند و بدگویی میکردند، اما اینها هیچکدام نمیتوانست باعث شود تا آنها بخواهند دست از روش خود در بیان معضلات بردارند. همان بنیانی را که شاید به قدرت بشود گفت هاینریش مان قبل از همه استارت زد و به رونق انداخت. هاینریشی که بهدنبال موضوعات حاشیهای بود تا بتواند با آن هدف گفتهها و نوشتههایش را بیان کند. او که اصولا در طنزپردازی هم ید طولایی داشت. او هرگز نتوانست شغل آباواجدادیاش یعنی تجارت را که پدر برایشان به ارث گذاشته بود بر نوشتن و پرورش اندیشههایش ارجح ببیند. هاینریشی که درست در سال ۱۸۹۲ با افت فشار خون به ریههایش آسیب جدی رسید و او را مجبور به عزلتگزینی در آسایشگاهی در ویسبارن کرد. بعد از آن هاینریش بین سالهای ۱۸۹۴ و ۱۹۱۰ مدام در ایتالیا زندگی کرد و آرامتر از قبل شد.
اما با وجود تمام تلاشهای بقیه عضای خانواده باز هم کسی نتوانست به اندازه توماس و هاینریش بر این اندیشه خانوادگی سایهافکن شود. کارلا خواهر توماس و هاینریش که یکی از بازیگران ارشد تئاتر بود هرگز نتوانست بهصراحت برادرانش زبان باز کند و همهچیز را با نمایشهایش بر پرده تئاتر خلاصه کرد.
در همان سالهایی که خانواده مان تصمیم گرفتند مهاجرت را بپذیرند، برادر جوانتر آنها ویکتور مان با جراتی جسورانه تصمیم گرفت تن به این کار ندهد و در آلمان بماند. در تمام آن سالها میان او و برادران ارتباطی وجود نداشت و تنها برادرزادهها به دیدن او آمدند. توماس یک بار برای او نوشت که هنوز او را مثل پسربچهای نهساله میبیند و دوست داشت تا روابط را از سر نو بگیرد. اما موفقیت ویکتور همانقدر کوتاه بود که آمدنش. بعد از مرگ او در سال ۱۹۴۹ کلاوس هم خودکشی کرد و کمتر از یک سال هاینریش هم از دنیا رفت.
شاید در همان سالها و چند سال قبلش یعنی در سالهای ۱۹۴۵ بود که توماس مان هم درگیر بازنگری اعتقادات و اندیشههای خود شد و کمکم یهودیها را در زندگی عمومی آلمان به رسمیت پذیرفت. خانواده مان تا همان سال ۲۰۰۱ که فیلمسازی طی مصاحبهای با آخرین بازمانده آن الیزابت و درست بعد از پخش فیلم این آخرین بازمانده هم از دنیا رفت، نور امیدی بود.
* مترجم
به نقل از آرمان