این مقاله را به اشتراک بگذارید
آیا رمان ایرانی زنده خواهد ماند؟
آیا زیستن در جهانی که هر روز با مصرفگرایی و سرمایهداری عجین میشود ادبیات را نیز به ورطه مصرفگرایی خواهد کشاند؟ آیا رمان مُرده است. آیا ادبیات در این روزگار سرمایهداری به حاشیه رانده خواهد شد. آیا مصرفگرایی هنر و ادبیات را به ابتذال خواهد کشاند؟ چقدر ادبیات این توان را داراست که در مقابل مصرفگرایی مقاومت کند؟ این ادبیات (و هنر و فلسفه) این قدرت را دارد تا ما را در جهان مصرفی، به سمتی هدایت کند که زندگی را به معنای واقعی آن زندگی کنیم. اینها پرسشهایی است که در نوشتار زیر از زبان نویسندههای ایرانی به چالش کشیده شده است تا از تاریخ مصرف رمان ایرانی بگویند و اینکه آیا ما از این ورطه به سلامت عبور خواهیم کرد؟ و از منظری دیگر، شاید اینها همه برساخته ذهن پارانویایی منتقدی باشد که عرصه را برای جولان مصرفگرایی و مرگ رمان فارسی رقم زده است. در هرصورت آنچه در پیش میآید نگاهی است به تاریخ مصرف در ادبیات (و هنر) بهویژه ادبیات معاصر فارسی که مدام با این تاریخ مصرف یا مصرفگرایی دستوپنجه نرم میکند، بهویژه که ادبیات معاصر ایران برعکس ادبیات کهن ما، هنوز جایگاهی در ادبیات جهان به دست نیاورده است، آنطور که سینمای ما و حتی موسیقی ما به آن جایگاهی جهانی خود دست یافته است.
-محمد قاسمزاده: ادبیت ملاک است
ادبیات تاریخ مصرفدار یعنی چه؟ معمولا این اصطلاح برای داستانها یا رمانهایی به کار میرود که عمدتا به مسایل روز میپردازند و پس از گذشت زمان و تغییر اوضاع و برقراری شرایط جدید، این داستانها و رمانها موضعیت خود را از دست می دهند و دیگر به آنها توجهی نمی شود. مثال بارز اینگونه ادبیات، رمان و داستان سیاسی است که هر گاه شرایط دیگری روز بدون انقلاب مهیا شده، این آثار به بوته فراموشی رفتهاند. اما اگر ملاک این باشد که چرا شاهکارهای ماندگار مانند آثار تولستوی و داستایسکی و فلوبر و دیگران به وجود نمیآید، باید بگوییم که زمانه دگر گشت و من دگر گشتم. امروزه در تمام عرصههای علم، ادبیات و هنر و سایر رشتههای معارف بشری وضع به همین گونه است. مگر در موسیقی کسی به جایگاه بتهوون میرسد؟ این یک دید، اوضاع کنونی بد و نامطلوب است و از دیدگاه دیگری بسیار هم امیدوارکننده. از دید اول، همهچیز سطحی و بیمایه است و شایسته اعتنا نیست؛ چراکه وقتی نویسنده نمیتواند خود را به جایگاه غولهای قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم برساند، پس شور و شعوری به اندازهی آنها ندارد. پس چطور باید انتظار داشته باشد که آثار او ماندگار شود! این شیوه استدلال، شیوه کسانی است که خود را در برابر آنچه به آن غول ادبی میگویند، کوچک میدانند. مگر تمام آثار داستایفسکی قابل اعتناست؟ مگر تمام نوشتههای تولستوی شاهکار است؟ نه تعدادی شاهکارند و بقیه آثار میانمایه. از طرفی فرهنگ غولسازی یا به تعبیری صنعت غولسازی مدتهاست که از بین رفته و دیگر خریداری ندارد. اصولا باید دید که در چه شرایطی غول ساخته میشود. و اینجا به نگاه و دیدگاه دوم میرسیم. غول آنگاه ساخته میشود که دیگران کوچک باشند، از زمانهای قدیم وضع بدین گونه بود که گسل عمیقی میان توده مردم و اهل فرهنگ بوده و توده بیسواد یا کمسواد، اهل فرهنگ حرفهای را به صورت نابغه یا تافته میدیده. نیمه دوم قرن بیستم وضع رادر جهان به کلی دگرگون کرد و انفجار اطلاعات و گسترش فرهنگ در سراسر جهان به گونهای بود که فاصله میان نخبگان فرهنگی و تودهای مردم را از میان برد. غولهای فرهنگی از جایگاههای به زیر نیامدند، بلکه این توده مردم بودند که نردبان برداشتند و از پله بالا رفتند و خود را به غولها رساندند. امروز اطلاعات یک نوجوان از جهان اطراف به مراتب بیشتر از جغرافیدانان قدیم است. وقتی وضع بدینگونه درآمد، دیگر غول ادبی یا فرهنگی آن عظمت و شکوه گذشته را نخواهد داشت. بیاینکه اثرش مبتذل یا میانمایه باشد. این خواننده است که خود را به جایگاهی رسانده که با آن غول دارد سرشاخ میشود. وگرنه، کار به همان روال سابق ادامه دارد. از طرفی وقتی با امر یا چیزی فاصله زمانی یا مکانی داریم، خود به خود، آن امر یا آن چیز در هاله قرار میگیرد. کافی است به آن نزدیک شوید تا این هاله از بین برود. مگر نشنیدهایم که فردوسی به گونهای مطرود بود که اجازه نمیدادند جنازهاش در گورستان عمومی دفن شود و عاقبت او با فقر و فاقه همراه بود. آیا همعصران یا حتی همشهریان او معتقد بودند که او شاهکار آفریده، اما به دلیل اعتقادات او، اجازه دفن در گورستان را نمیدهند؟ نه آنها کاملا اطمینان داشتند که هیچ شاهکاری خلق نشده. این گذر زمان بود که مهر تایید به شعر فردوسی زد و او را برتر از دیگران قرار داد. این همه طعنه و ستیزبینی شاعران و ادبیان در طول تاریخ نشانه چیست؟ مگر نه اینکه هر کدام دیگری بیارزش و خود را برتر و والا میدانست. اگر معتقد بودند که شاهکار خلق میشود، این گونه رفتار میکردند. گذر زمان که مثل بهترین صافی عمل و آثار ماندگار و غیر ماندگار را مشخص خواهد، نه روزنامهها که یک روز بعد خودشان کهنهاند. باید گفت که امروز هم همان روال ادامه دارد، هرچند اهل زمانه، بهویژه در میهن ما، همعصران خود را به چشم دشمن نگاه میکنند. نه فقط آثارشان که وجود فیزیکیشان را شایسته عدم میدانند البته هستند آثاری که در روزگار نویسنده با استقبال روبهرو میشوند، اما هنوز نویسنده زنده است، که اثر مشمول مرور زمان میشود یا ماندگار و یا از صحنه جامعه ادبی رانده میشود. در این میان نویسنده ناموفق هم داشتهایم که بعدها شهرتی پیدا کرده که آرزوی هر نویسنده است. نمونه آن را کافکا در اروپا و هدایت در ایران میدانیم. هدایت از طعن و لعن ادبا روزگار خود بینصیب نبود، نه فقط ادبای سنتی که او را بیمایه و بیسواد میدانستند، آنهایی که گرایش نو هم داشتند، هدایت را به دلیل همخوانی دیدگاهش با مواضع سیاسی آنها طرد میکردند و آثارش، به ویژه «بوف کور» را مایه خمودگی و ایجاد یاس در جامعه میدانستند، اما اکنون همان افراد یا پیروانشان به ستایش از او میپردازند و دیگران را تشویق به ستایش میکنند. کافکا هم چنین حالتی داشت.
از طرفی به آثاری برمیخوریم که گذشت زمان بر آنها بیتاثیر است. مثل درخت تناوری میایستند و توفان زمانه را پس میزنند. اگر اثری به درستی صفت کلاسیک را گرفت، بیشک در گذر زمان ماندگار خواهد بود. یکی از این ویژگیهای آثار کلاسیک این است که خواننده همواره نمیتواند اعلام کند که آن را خوانده است، بلکه باید بگوید که همواره مشغول خواندن آن هستم. از طرفی ذوق افراد در جهان بسیار متفاوت است. چیزی که یک فرد فرهیخته با ذوق تعلیمیافته میپسندد، فرد دیگری با همین مشخصات نمیپذیرد. از این رو ماندگاری و اهمیت آثار ادبی همواره محل مشاجره بوده است. یکی حافظ در اوج میداند و دیگری که او نیز ادیب و فرهیخته است، آثارش را بیارزش به حساب میآورد. اگر به مسئله ذوق و تمایل روحی خواننده در طول تاریخ و گرایشهای فکری در هر دورهای توجه کنیم، هر دو طرف توجیهپذیر خواهند بود.
حرف پایانی در این خلاصه میشود که نویسنده تا چه اندازه بر سکو ادبیات قرار گرفته و تا چه اندازه از دیگر سکوها، بهویژه سکوی سیاست یا سکوی بازار فاصله گرفته است. چراکه سیاست شاید حداکثر تا یک دهه پایدار است و ذوق سیاستمداران و به تبع آن تمایل سیاسی تغییر میکند و از طرف دیگر بازار همواره به ذوق زمانه گرایش دارد. ذوقی که چندان پایدار نیست و زود به زود از یک چاشنی به چاشنی دیگر میرود. اما اگر نویسنده دغدغه ادبیات داشته باشد، میتواند از تمام این راهها بگذرد و همچنان نویسنده باقی بماند و اگر نویسنده باقی ماند، بیتردید مرور زمان به سود او و اثرش خواهد بود. بعدها بر ذوق مردم اثر میگذارد و برای شناخت اثر ماندگار یا دارای تاریخ مصرف، ملاک و شاخصه مشخص میکند.
تاریخ مصرف آثار ادبی را تنها ملاک ادبی مشخص میکند. نه مدرنبودن، نه سنتیبودن، چهلسال پیش یا حتی سیوپنج سال پیش نویسندگان و شاعرانی بودند که صحنه مطبوعات پر کرده بودند و هر چیزی را با رنگ سنتیبودن طرد میکردند، امروزه هیچکس نام آنها را نشنیده. کسانی هم بودند که نیما را به دلیل نوگرایی سرزنش میکردند، امروز، نیما بلند و استوار میدرخشد و آنها از صحنه رفتهاند. چراکه ملاک در این میان ادبیات نبود، بیشتر تمایل روزمره بود.
-احمد دهقان: مرگِ تجربه زیست نویسندهها
در کشور ما، خیلی زود میتوان نویسنده شد و خیلی زودتر از آن میشود کتاب چاپ کرد. این انبوهسازی نویسندهها شاید مشکل فقط سرزمین ما نباشد. این انبوهسازی، ذائقه مخاطب را پایین آورده است. امروزه آثار نازل به وفور به چاپ میرسند و اتفاقا بیشتر از آثار جدی در دسترس هستند.
اگر از دریچه دیگری به این موضوع نگاه کنیم به موارد دیگری برمیخوریم: وقتی آثار نویسندگان کمی قدیمیتر را بخوانیم، همه خاطرات جوانی و نوجوانی خود را دستمایه نوشتن رمان کردهاند. هرچند این گفته جدی است که نویسندگان اغلب یک دوره از زندگیشان را مینویسند؛ اما چرا نویسندگان ما کمتر به دنبال تجربه جدید رفتهاند؟ وقتی به زندگی نویسندگان بزرگ جهان نگاه میکنیم، میبینیم که تا پایان عمر به دنبال کسب تجربه بودهاند. همینگوی، هر رمان خود را با تجربه جدیدی در زندگی به پایان برده یا تولستوی برای نوشتن قسمتهای جنگی رمان «جنگ و صلح» ـ جنگی که روسها با قوای ناپلئون داشتند و او نیمقرن بعد از حادثه تصمیم به نوشتن آن کرد ـ سوار بر اسب، بارها و بارها تپهها را طی کرد تا حس یک سرباز جنگی را تجربه کند و آن را درست بنویسد.
امروزه روز وقتی به داستان نویسندگان جوان نگاه میکنیم، میبینیم همانقدر که از تجربه زندگی تهی شدهاند، به فرم روی خوش نشان دادهاند. داستانهای امروز نویسندگان ما، داستانهای آپارتمانی هستند. به همین خاطر است که تب ریموند کارور آن قدر بالا گرفت که از حد گذشت!
نمیدانم این گفته تا چه حد غلوآمیز است؛ اما تجربه نشان داده که نویسنده باید تجربه زندگی داشته باشد. این تجربه، فقط سیاحت دنیا و گشتن و اینجا و آنجارفتن نیست، بلکه باید در خود هم زندگی کند و سیاحت کند و معناهای نو را کشف کند. نویسنده میتواند در شهری کوچک و دورافتاده باشد؛ اما در خیال خود دنیایی بیافریند شگفت و جهانی و بدیع. این با خود سفرکردن ـ که سلوک نویسندگی را هم در خود جای میدهد ـ امروزه چندان نشانی از آن نمیبینیم.
رمان ماندگار، نویسنده ماندگار و فاخر را میطلبد. نمیتوان گفت که ما رمان ماندگار نداریم، رمان فاخر میخواهیم، چرا رمانها بیمایه هستند و تاریخ مصرفدار و… از همه این حرفها بزنیم؛ ولی توجه نداشته باشیم که رمان ماندگار، نویسنده جهاناندیش و فاخر میطلبد. نویسندهای که چیز جدیدی به دنیای مخاطب امروزی بیفزاید. آیا جامعه امروزی ما توان آفرینش چنین نویسندهیی را دارد؟ همانطور که میدانیم، نظریهای قدیمی است که میگوید نویسندگان را طبقات اجتماعی میآفرینند، پرورش میدهند و از هنر او محافظت میکنند. آیا طبقات اجتماعی ما چنان فهم و درک عمیقی را دارا هستند که بتوانند نویسندهای در حد و قد و قواره خود معرفی کنند؟
چهقدر بدبینی! همه اینها از مشکلات داستاننویسی ما است؛ اما موجب نمیشود که پشت پا به ادبیات نوپایمان بزنیم و آن را متهم به سطحیبودن و… بکنیم. یادمان باشد که هنوز «شوهر آهوخانم» خوانده میشود، «کلیدر» قدرت زبان فارسی را به رخ کشید، «عزاداران بیل» یک داستان بومی و در عین حال مدرن و خواندنی آفرید، «منِ او» در میان قشر دانشگاهی جا باز کرد، «بوف کور» شاهبیت هر نقد ادبی امروزی است و… باز هم نمونه بیاورم؟
-شهریار وقفیپور: تاریخ بدقواره ایرانی
امروزه مد این است که گفته شود «عالم هنر و ادبیات فارسی ناتوان از تولید نقد است.» هرچند شاید بتوان برای این حکم مصادیقی برشمرد، باید به ناسازه پنهان در این رویه توجه داشت: چنین عملی تنها در عالم نظریهپردازی و نقادی ممکن است؛ از همین رو، صرفِ بیان این گزاره خود اولین کوشش در نظریهپردازی و نقدنویسی ست؛ بنا بر این مقصود از آن تنها در صورتی پذیرفته است که امکان نظریهپردازی در عالم هنر و ادبیات فارسی را محال نداند و به شکل کوششی برای ایجاد یک سنت نظریهپردازی نگریسته شود. لیکن باید توجه داشت چنین عملی تنها در پیشزمینه سنت صورت میپذیرد؛ از همینرو، این حکم صرفا به شرطی راه به جایی خواهد برد که به نیت احیا و نجات سنتی سرکوبشده انجام شود. نظریهپرداز ادبی باید به این واقعیت آگاه باشد که سنت امری دادهشده نیست، بلکه واقعیتی است که به شکلی پسنگرانه برساخته میشود، از همین رو است که سنت، تاریخ و مدرنیته سهگانهیی همبسته است: تنها در مدرنیته است که سنت و واکاوی آن به موضوع وسواس هر گونه تفکر و نظریهپردازی تبدیل میشود، و این تفکر، پیش از هر حرکت و ژست دیگری، به تاریخمندی و تاریخیبودن خود اذعان دارد. با توجه به این امر است که تفکر انتقادی امروز، هر لحظه بیش از پیش، حالت ترجمهگرایانه خود را آشکار میسازد. در اینجا شاید بهتر بود به جای واژه «ترجمه» از «تفسیر» استفاده میشد، لیکن استفاده از واژه «ترجمه» برای پرهیز و افشای ترفندهای ایدئولوژی تولید دانشگاهی، که امروزه مهمترین نهاد تولید ایدئولوژی و سرکوب اعمال رهاییبخش است، ضروری مینماید. «تفسیر» عموما متناظر با نوعی خط تولید و مونتاژ دانسته میشود: ایدئولوژی سرمایهداری کار تفسیر را افزودن بر انبار معانی موجود میداند، حال آنکه «ترجمه» کوششی است برای افشای تهیبودن چنین انباری و نمایش آن که معنایی وجود ندارد. نقد یک اثر هنری تنها افشای این واقعیت است که تمامیِ معناهای بارشده بر آن کاذب است: اثر هنری کوششی است برای رسیدن به نقطه صفر محتوا.
لیکن چگونه میتوان این مقدمات را به تولید و مصرف رمان مربوط ساخت؟ کافی است به حکم هگل بازگردیم مبنی بر اینکه در دوران مدرن هنر مُرده است. این حکم ممکن است موجد بدفهمیهای گستردهیی شود، لیکن کافی است آن را در نسبت با احکامی از این دست قرائت کرد: «در دوران مدرن، نقد ادبیات و ادبیات با هم زاده شدهاند، شاید اولی کمی زودتر از دومی»؛ «چیزی برای نوشتن باقی نمانده است جز اجبار به نوشتن» و… به عبارت دیگر، امروزه رمان ناگزیر است به تامل در نفس بپردازد، از همین رو است که نوشتن خصلت خودانعکاسی مییابد. البته این خصلت بسی فراتر از تکنیکهای فرسوده و ملالآوری چون «اتصال کوتاه» یا «حضور نویسنده یا راوی در داخل داستان» و نظایر آن است؛ چراکه خصلت خودانعکاسی و تامل نفسِ رمان به منفیت رمان ناظر است و اینکه فرم رمان را تنها میتوان به شکلی منفی تعریف کرد: قصدیت بدون قصد، نوشتنِ ننوشتن، روایتِ روایت نکردن و… بنابراین هر رمانی تنها میتواند نقدِ خود رمان باشد و بس.
با این مقدمه باید گفت هر گونه تحلیلی در باب رمان فارسی باید به این موضوع توجه کند که نفسِ وجود موجودیتی به نام رمان فارسی ناظر است به وجود گونهای سنت رماننویسی در ایران. از همین رو، هر رمانی تنها به مدد وجود پدر – رمانی دیگر وجود مییابد؛ البته این حکم به معنای وجود رمانهای جاویدان و ابدی در زبان فارسی نیست، بلکه توجه به این نکته است که سنتی، حال با هر قدمتی، وجود دارد. با این تفاصیل صحبت از «تاریخ مصرف» تنها میتواند «لطیفه»ای به شمار آید: هیچ رمانی برای جاودانشدن نوشته نمیشود، مگر آنکه به جد در پی محوشدن در تاریخ باشد. هر رمانی تنها در اینجا و اکنون نوشتهشدنش معنا مییابد و تنها باید دغدغه معاصربودن را داشته باشد. چنان که گفته میشود پرداختن به مضامین «انسانی» که وجه مشخصه آثار کلاسیک و جاویدان است، تنها ترفندی ایدئولوژیک برای سانسور معاصریتِ آثار بزرگ است.
هر لحظهای از گذشته تنها در صورتی در آینده به خاطر آورده خواهد شد که به شکل لحظهای از آینده شناسایی شود. اما رمانی که امروز نوشته شود، به چه شرطی در آینده نیز خوانده خواهد شد؟ رمان یا هر اثر ادبی دیگر رابطهای انعکاسی و آینهوار با واقعیت برقرار نمیکند، از همین رو صحبت از انعکاس لحظهای در حال نیست که به مدد تکرارش در آینده، انعکاس آن، یعنی اثر هنری، نیز معاصر آینده شود. رابطه اثر هنری با تاریخ رابطهای دیالکتیکی است؛ از همین رو صحبت از به یادآوردهشدن آن در آینده پیچیدهتر از به یادآوردهشدن تاریخ است. اما اثر هنری جزیی از تاریخ هنر است، آنهم به لطف همان چیزی که در باب ترجمه و نقد گفته شد. از همین رو اگر گفته شود «رمانهای ایرانی تاریخ مصرف کوتاهی دارند» یا اگر گفته شود «تاریخ مصرف رمانهای ایرانی به سر آمده است»؛ با قبول این گزارهها میتوان گفت احتمالا مشکل از تاریخ اجتماعی و تاریخ هنری ما است. تاریخ ما تاریخی بیسنت، و از همین رو، بیمدرنیته است. البته اگر حکمهای پیش را نپذیریم، اوضاع طور دیگر خواهد بود.
-ناهید کبیری: ابتذال در تولید انبوه آثار ادبی
بسامد تولیدات ادبی در سالهای اخیر بهویژه در زمینه رمان و داستان کوتاه چنین اندیشهای را خود به خود در ذهن هر یک از ما به سوال میگذارد که چرا در میان انبوه کتابهای چاپشده این سالها به کمتر آثاری برخورد کردهایم که از نظر ما و کتابخوانهای حرفهای درخشان و تکاندهنده و ماندگار باشند؛ بیآنکه خواسته باشیم اندک رمانهای ایرانی پربار و تاثیرگذار را از یاد ببریم.
رمانهایی که با انگیزه جلب مخاطب به کسب امتیاز و وسوسه شهرت میشوند به یقین تهی از روح صداقت و شور و جوشش درونی نویسندگان آن آثار بردهاند. نویسندگانی که کار خود را در حد یک شی بیجان کاهش میدهند و به قول پل ریکور: ریگهایی هستند در شنزار… کتابهای سیاستزده یا گوش به زنگ مُد روز نیز از این دستهاند. نمونه کتابهای مد روز همین رمانها و مجموعهداستانهایی است که بهدنبال مجموعهشعرهای شکستخورده این سالها، در چنبره معناگریزی و فرمگرایی و بازههای زبانی نوشته میشوند و مخاطب روشنفکر و کتابخوان را هم سرخورده و گیج کردهاند و تا آنجا پیش رفتهاند که مخاطب کتاب را از نیمه رها کند و رغبت خود را به خواندن کتابهای دیگر از دست بدهد. تولید این نوع کتابها در سالهای اخیر فراوان بوده است همان کتابهایی که از سوی منتقدان جوان کمتجربه بارها و بارها در نشریات پرتیراژ با بهبه و چهچه مطرح شدهاند و به جو بیاعتباری اغلب منتقدان نیز دامن زدهاند. کتابهای خالی از مضمون؛ خالی از حس و پر از واژههای نامفهم معلق در هوا…
همیشه بعد از خواندن این نوع کتابها به خودم میگویم: نویسنده این کتابها چه میخواهد بگوید؟ چرا نمیتواند بگوید؟ و آیا اصلا چیزی دارد که بگوید؟
رمانهای ایدئولوژیک که با گرایش و تعصب به حزب یا جریانات سیاسی خاصی نوشته میشوند و درگیر هیجانات دیر یا زودگذر سیاسی میشوند پس از یکبار خواندن، جذابیت خود را از دست میدهند و میمیرند. مضمونهایی از این دست تاریخ مصرف محدودی دارند و با عبور جریانهای سیاسی کمرنگ میشوند.
اما رمانی که ماندگار باشد، متعلق به همه زمانها و مکانها است. رمانی است که با یکبار خواندن تمام نشود. نویسندهاش ذاتا نویسنده باشد. نویسنده به دنیا آمده باشد. بنا به یک ضرورت درونی بنویسند. نیازش به نوشتن، نیاز ماهر باشد به آب، انسان، به هوا… فراتر از آن باشد که خود را اسیر چالشهای فلسفی و اداهای مکتبی و الگوبرداری از کتابهای برنده این جایزه یا آن جایزه بکند. کتاب او، هم از بنمایه تازه برخوردار باشد، هم از فرمی قوی و متناسب با مضمون. مهمتر از همه اینها اینکه نگاه خاص و تجربهای عینی و ذهنی نویسنده به دنیای اطراف اثر و به جهان در کتاب نهفته باشد. یک کتاب ماندگار به یقین سرشار از عناصر حسی و عاطفی انسانی است.
به نقل از آرمان
توضیح: عکس مطلب تزئینی است. نمایی از فیلم گرداب ساخته حسن هدایت