این مقاله را به اشتراک بگذارید
بهمن فرمانآرا و دغدغههایش برای تمام بچههای ایران زمین
بمانیم و بسازیم
نازنین متیننیا
وقتی میگوید: «من دلنگران این بچهها هستم»، صدایش میلرزد و لحنش جوری تغییر میکند که حرفش را عمیقا باور میکنی و مطمئن میشوی آنچه از آن حرف میزند بیشتر از یک شعار و حرف معمولی است؛ حرفهایی که دلنگرانیهای مردی است که در آستانه ٧۶ سالگی، خود را پدربزرگ تمام جوانهای این سرزمین میداند و تکیهگاهشان. بهمن فرمانآرا دو روز مانده به تولد ٧۶ سالگی در دفتر قدیمیاش در حوالی میدان فردوسی نشسته و بیشتر از آنکه نگران سرنوشت اکران فیلمهایش باشد یا مشکلات پیشروی سریال در مرحله پیشتولیدش، نگران اتفاقهای اجتماعی اطرافش است و آیندهای که از آن جوانهای ایرانی است. صریح حرف میزند. قاطع نظر میدهد و برخلاف اختلاف سنیای که با نسلهای جوانتر دارد، حرفهایش از درک و فهمی عمیق و دوستانه خبر میدهد. در تمام مدت گفتوگو هم از نگرانیهایش میگوید و هم راه چارهها. از اخلاق حرف میزند و همدلیای که باید از راه برسد تا آنچه این روزها میبیند و نگرانش میکند از بین برود و با خیال راحت به آینده فرزندانش، نوههایش و تمام «بچههای» ایران زمین فکر کند و رویا ببافد. این گفتوگو چند روز قبل از برف سنگین تهران اتفاق افتاد و آنچه میخوانید رنگوبویی از سینما ندارد اما، مسوولیتپذیری و تعهد اجتماعی هنرمندی را روایت میکند که در شلوغی دفتر کارش دستخط نستعلیق
۴٠ ساله یادگاری از پدرش را به دیوار زده و هر روز به خودش یادآوری میکند باید اخلاق نگه دارد و همراه مردم باشد.
دو روز دیگر وارد ٧٧ سالگی میشوید و…
٧۶ سال… البته فرق چندانی هم ندارد. اصلا بگویید ٨٠ سال.
میخواهید بگویم ٢٠ سال؟
نه واقعا، حوصله ٢٠ سالگی را دیگر ندارم.
در آستانه ٧۶ سالگی، ترجیح میدهید بهمن فرمانآرا را چطور بشناسیم و معرفی کنیم. فرمانآرای فیلمساز؟ روشنفکر؟ تاجر و صاحب کارخانه، شرکت و… ؟ یا نه یک شهروند عادی، یک ایرانی.
واقعیت این است که ٧۵ سالگیام با ٧۶ سالگیام فرقی ندارد. همانطور که ٧۴ سالگیام با ٧۵ فرقی نداشت و… چون در تمام دوران زندگیام و در این ۵٠ سال کارکردن در سینما، همیشه سعی کردم در رفتارم با همکارهایم، با اجتماعی که در آن هستم و مردمی که با آنها زندگی میکنم، اخلاق را در نظر بگیرم. هیچوقت نتوانستم و درست ندیدم زمانی که بالای منبر هستم و فرصتی برای حرف زدن دارم حرفی بزنم که بعدتر، وقتی از منبر پایین آمدم متفاوت و خلاف آن رفتار کنم. خودم را هم مبصر کسی نمیدانم. به نظرم همه آزاد هستند کاری را که دوست دارند انجام دهند، اما برای من حتی در این آزادی هم یک «معیارهای اخلاقی» وجود دارد و آنها را رعایت میکنم. برای همین است که بعد از ۵٠ سال در ایران کسی را پیدا نمیکنید که بگوید فرمانآرا به من بدهکار است یا در حق من ظلم و بیمرامی انجام داده. این تز اخلاقی من نسبت به خودم، بچههایم و اجتماعی است که در آن زندگی میکنم.
این «معیارهای اخلاقی» که برای شما مهم است و آنها را رعایت میکنید، چیست؟
سعی میکنم به مردم جامعه خود متعهد باشم و اخلاق و انسانیت را رعایت کنم. در این سالها اسمم را در فهرست رانتبگیران سینمایی ندیدهاید. در دارودسته کسی نیستم و باندی هم ندارم. همیشه تلاش کردم ثبات رفتاری و اخلاقی داشته باشم. بنابراین فکر میکنم همان تصویری که در سالهای گذشته مردم از من داشتند در ٧۶ سالگی و سالهای بعد هم ادامه پیدا کند.
چطور همیشه همین ثباتقدم را در مسائل اخلاقی داشتید؟
از قبل انقلاب هم همین بودم و حالا هم همین هستم. هیچوقت در دسته سینماگران پیشرو نبودم. در حالی که «شازدهاحتجاب» را ساختهام و فیلمی که میگویند نوگراست؛ نه اینکه به سینمای پیشرو و کار بهتر کردن معتقد نباشم، نه. نمیخواستم که در دارودسته کسی باشم.
روی چه حسابی تا این اندازه خود را متعهد کردهاید و به معیارهای اخلاقی پایبند بودهاید؟
شاید چون در شخصیتم است و از کودکی همراهم بوده. من در مدرسه هدف شماره ٣ درس خواندم. در آن سالها ۵۴ نفر در یک کلاس بودیم و اگر قرار به زورآزمایی بود، من حتما از بقیه آن ۵٣ نفر کتک میخوردم؛ قوت فیزیکی و بدنی نداشتم. اما همان سالها مبصر کلاس بودم. چون همه میدانستند که نه حرف زور را قبول میکنم و نه بیدلیل حرفی میزنم. میدانستند برای خودم و حرفی که میزنم ارزش قائلم و پای حرفم هم میایستم. پدر خدابیامرزم آدم قدرتمندی در خانواده بود و کسی حرفی بالای حرفش نمیزد. اما من تنها کسی بودم که اگر موافق حرف و نظرش نبود، با او مخالفت میکرد. ارتباط خاصی هم داشتیم، قبول کرده بود که من حرفی را که به آن معتقد نیستم به خاطر هیچ موقعیت و منفعتی قبول نمیکنم. این اخلاق و خصوصیت همهجا دنبال من آمد. در تمام سالهایی که کار کردم؛ ۶ سالی که تلویزیون بودم یا مرکز گسترش صنایع سینمایی ایران و… مثلا در همان شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران یک روز به من دستور دادند که فیلم «کاروانها» را بسازم. گفتم که انجام نمیدهم. بابتش تنبیه شدم و ساواک بارها و بارها من را خواست. اما من حاضر نشدم فیلم را بسازم. این اخلاق گاهی به من کمک کرده و گاهی هم به ضررم بوده. چون فهمیدند دستور بگیر خوبی نیستم و البته تاوان این اخلاق را هم میدهم. مهم نیست. مهم این است که من سعی کردهام استقلالم را در کارکردن حفظ کنم.
مواخذه هم شدید؟
به هرحال اگر نخواهید که همراه باشید یا به شرایط اعتراض کنید و… مورد مواخذه قرار میگیرید، زندگی سخت میشود و حتی ممکن است تنها بمانید.
تنها هم ماندهاید؟
بارها و بارها. سخت هم هست. تنهایی سخت است. وقتی در باند نباشی از همه طرف برایت میزنند و اذیت میشوی. چون کسی را نداری که پشت تو بایستد و مراقب کارت باشد و کمک کند تا فیلمها راحت اکران شوند، سانسور نشوند و… همین حالا دو فیلم آخرم منتظر اکرانند و امیدی هم به اکرانشان ندارم و قبل از آنها هم راحت فیلم نساختم و راحت هم فیلمهایم اکران نشده.
آیا میشود گفت که «دلم میخواد» و «حکایت دریا» دغدغه شخصی شما هستند؟
من «دلم میخواد» را در دورهای ساختم که دچار بیماری ورم رگهای مغز بودم و به این دلیل با همکاری امید سهرابی بر اساس طرحی از من فیلمنامهای نوشته شد به نام «دلم میخواد برقصم». وقتی خواستند که پروانه ساخت را صادر کنند، گفتند که ما پروانه ساخت که در آن کلمه رقص بیاید صادر نمیکنیم، ولی «دلم میخواد» اشکالی ندارد. وقتی به مدیران وقت گفتم در اسم پیشنهادی من اقلا میدانید که شخصیت اصلی میخواهد چه کار کند ولی با نام پیشنهادی شما این شخص میتواند هر چیزی دلش بخواهد، گفتند که برای آن بعدا فکری میکنیم. هنگام کار با تهیهکننده ای که قرار شد تولید فیلم را به عهده داشته باشد آنقدر مشکل پیدا کردیم که تا آن مشکلات حل شد و سهم ایشان را دیگران خریدند، فیلم پروانه نمایش گرفت، فکر کردیم که بالاخره به اکران رسیدیم ولی خوان هفتم از همه خوانها سختتر شد. چون عده معدودی که اصلا بیطرف نیستند پشت درهای بسته برای سرنوشت فیلم تو تصمیم میگیرند. مثلا فیلم «خاک آشنا» من پس از دو سال و پس از ماجراهای ٨٨ در ماه رمضان اکران شد. حالا هم از ما بهتران اکرانهای بهتر را خواهند گرفت. در مورد «حکایت دریا» من هنوز فیلم را برای اخذ پروانه نمایش ندادهام چون میخواهم تکلیف اکران «دلم میخواد» اول معلوم شود.
ساما این روزها دیگر دغدغه من این فیلمها هم نیست. دغدغه من فراتر از اینها است. اعتراف میکنم که این روزها بیشتر از اینکه نگران خودم باشم، نگران جوانها هستم.
جلوتر گفتید نگران جوانها هستید؛ چرا؟
چون اتفاقها و خبرهای خوشایندی در اطراف آنها نه میبینم و نه میشنوم. مثلا همین روزها نوجوانانی و جوانانی که در حوادث اخیر بودند. حالا کسی نیست که مراقب آنها باشد یا به دنبال سرنوشتشان برود. در حالی که بالاخره باید از خودمان بپرسیم که چرا این بچهها که یک عمر زندگی پیش رو دارند، به خیابان میآیند و اعتراض کنند؟ چه اتفاقی افتاده و ما چه کردیم که این بچهها اینطور معترض شدهاند؟!
جوابی دارید برای این سوالها؟
فکر میکنم که اینها از ناامیدی این بچهها است. وقتی یک جوان نمیداند که صبح برای چه چیز از خواب بیدار میشود و قرار است در آینده چه اتفاقی برای او بیفتد، ناامید میشود. به هرحال این امید است که باعث میشود به حرکت ادامه دهیم. من در ٧۶ سالگی با امید به کاری که میخواهم انجام دهم از خانه بیرون میزنم، به ارشاد میروم، مجوز میگیرم و دنبال سرمایهگذار هستم. وقتی امید هست، تمام این کارها را انجام میدهم. اما وقتی امید از من فیلمساز گرفته شود و بدانم نباید به دیده شدن فیلم دل ببندم، دیگر انگیزهای برای ادامه نخواهم داشت. جملهای هست در آخرین فیلمم، «حکایت دریا» از گروس عبدالملکیان که میگوید: «من ماهی خسته از آبم، تن میدهم به تور». واقعیت این است که خسته میشوی در نهایت.
و شما فکر میکنید که جوانها این ماهیهای خسته از آب هستند؟
من حق ندارم این ناامیدی را به این بچهها تزریق کنم. اما وظیفه من است که به جای آنها به زندگی نگاه و آنها را درک کنم. واقعیت این است که وقتی از زاویه نگاه جوانان نگاه میکنم، وضعیت آنها و این ناامیدی را درک میکنم. این بچهها وقتی به انتهای تونل زندگی فکر میکنند، نتیجهای نمیبینند. کار که نیست، اقتصاد هم که اوضاع نابسامانی دارد و پدرومادرها هم در این اوضاع نمیتوانند آنها را همراهی و کمک کنند، طبیعی است که ناامید باشند.
به نظر میرسد عموما تحت تاثیر فضا قرار گرفتهایم.
بله، اما برای من ٧۶ ساله پذیرش این شرایط متفاوت از یک جوان ٢٠ ساله است. درباره من احتمالش زیاد است که همین حالا و وقتی از این دفتر بیرون رفتم، قلبم از کار بیفتد یا کلیهام و… دیگر نباشم. اما یک جوان ٢٠ ساله تمام زندگی مقابلش است. وقتی این جوانها آسیب میبینند، وقتی اینها افسرده میشوند، خبرهای خودکشی را میخوانم و میبینم که مدام از ناامیدی و اعتراض میگویند، قلبم میلرزد و نگران میشوم.
ارتباط شما با این جوانها چطور است؟
ارتباط زیادی دارم. به خاطر کاری که انجام میدهم دوست و رفیق جوان بسیار زیاد دارم. یکی از لذتهای این ارتباط این است که این بچهها شبیه غنچههایی هستند که باز نشدند، از زیبایی و طراوت خود خبر ندارند و آفتاب هم ندیدهاند که راهی به سمت آفتاب باز کنند. این طراوت، زیبایی، خواستن و این راهی که در پیش دارند برای من که تهخط هستم، جذاب است. در این رفاقت و مصاحبه و گفتوگویی که با این نسل جوان دارم، گاهی هم از تجربهام استفاده میکنم. مثلا گاهی فیلمساز جوانی را میبینم که ناامید است و میگوید قهر کرده، دعوا میکنم که یعنی چه قهر؟! اصلا تو قهر کنی، چه کسی میفهمد؟! بهرام بیضایی با آنهمه بزرگی و دوستدارانش قهر کرد چه شد؟ رفت. رفتن او دغدغه چه کسی بود؟ یا مثلا خدا بیامرزد خانم مریم میرزاخانی را. او افتخاری را برای ملت ایران آورد که هیچ زنی برای مملکتش نیاورده بود. ما چه کردیم؟ آنجا برای او مجسمه درست کردند، اما ما چی؟
چه انتظاری دارید؟
حرف و انتظار من با تمام کسانی است که نقشی در مدیریت در این سرزمین و قدرتی دارند. حرف اصلی من این است که وقتی که صبح بیدار میشوید، چرا به فکر آینده نیستید. چرا همه حرفها و فکرها، برای منفعتهای سیاسی و لحظهای و روزمرّگی است. جوانها همه اینها را میبینند و میخوانند و میفهمند. اینترنت و تلگرام را هم که ببندیم، باز جوانها راهی برای دیدن و شنیدن و فهمیدن پیدا میکنند. خب، چرا ناامیدشان میکنیم؟ چرا اعتماد مردم را به دولت خود از بین میبریم؟
چرا فکر میکنید این اعتماد خدشهدار شده؟
من به آقای روحانی رای دادم چون آنچه در نقطه مقابل ایشان میدیدم را قبول نداشتم. اما حالا مانند هر شهروند دیگری که رای دادهام، میتوانم و میخواهم بپرسم که چرا اینطور شده؟ چرا از هرکسی درباره هر مشکلی که میپرسید چیزی نمیداند؟! چرا هیچچیز دست دولت نیست؟ و… میگویند شهرداری بودجه ندارد یا دولت قدرت اجرایی بعضی از کارها را ندارد و جاهای دیگر هم مشکل دارد و… من ٧۶ ساله اینها را قبول و سعی میکنم به هرحال زندگی را بگذرانم. اما همه اینها را که من میبینم، جوانها هم میبینند. من
٧۶ ساله درگیر آیندهام نیستم، اما این جوانها یک عمر زندگی پیشرویشان است. این دنیا را نمیتوانیم از این جوانها پس بگیریم. ما باید با این جوانها مکالمه برقرار کنیم. من به عنوان فیلمساز سعی میکنم این مکالمه را برقرار کنم و زنده نگهدارم.
این مکالمه را چطور برقرار کردید؟
با همان فیلم ساختن؛ برای من دیگر در مسابقه یا جشنواره شرکت کردن و بزرگداشت گرفتن دغدغه نیست. من به این جوانان، به این مردم فکر میکنم و برای این مردم کار میکنم و فیلم میسازم، چون میخواهم با مردم حرف بزنم. این مکالمه تنها دغدغه من است. به همین دلیل هم این ١٠ سالی که خارج از ایران بودم، امکانات بسیار زیادی برای فیلمسازی داشتم اما نساختم تا زمانی که به ایران بازگشتم.
چرا؟!
چون بیرون از گود ایستادن و شعار دادن کار راحتی است. شما میتوانید آقای [… ] و… باشی و پای یک شبکه و تلویزیون مردم را بنشانی، مدام هم فحش بدهی و اعلام برائت کنی از تمام زندگیات. یا مدام مردم را دعوت کنی که به خیابانها بروند، اعتراض کنند، ناامید باشند و… اما اینها فقط حرف زدن است و ادعای مردمداری و دغدغه برای مردم. چرا کسی نیست از اینها بپرسد شما برای این مردم چه کردید؟ «بیبیسی فارسی» یا «من و تو» و… شما برای این مردم چه کردید؟! اگر مویی از سر بچههای مردم کم شود، شما چه میکنید و اصلا کجا هستید که اینطور برای این مردم نسخه میپیچید؟! من پدر هستم. پدربزرگ هستم، من این دنیا را برای فرزندانم و نوههایم میخواهم. میخواهم ایران برای آنها و تمام ایرانیها باشد. آنها اینجا به راحتی زندگی کنند، نه اینکه مدام درگیر مناقشات سیاسی باشند یا اینجا برای قشر خاصی باشد و باقی هم به سختی زندگی کنند.
در واقع معتقدید ادعای نگرانی با نگرانی واقعی و تلاش برای سازندگی متفاوت است؟
بله، حرف زدن راحت است. اما ایستادن و ساختن و متعهد بودن کار سختی است. من میتوانستم به ایران برنگردم و راحت کارم را انجام بدهم یا فیلم بسازم، اما ترجیح دادم این کار را نکنم و همینجا باشم یا مثلا در دارودستهای باشم با رانت فیلم بسازم و فعالیت اقتصادی داشته باشم که یکشبه ٢٠ میلیارد در حسابم باشد. همان اتفاقی که برای یک بچه ٣۵ ساله افتاد و توانست نفت کشورش را بفروشد و پول به حساب شخصی خودش بریزد. همه اینها برای همه ما ممکن است و کافی است انتخاب کنیم که قرار است کجا بایستیم و میخواهیم چه کسی باشیم.
و شما انتخاب کردید که همراه مردم باشید؟
همه این حرفهایی که من میزنم را جوانان هم میدانند. با این حرفها و دانایی جوان امروزی، چرا انتظار داریم که جوانها ناامید نشوند. با حقوق یکمیلیون و دویست هزار تومانی کدام جوانی میتواند به آیندهاش امیدوار باشد و مطمئن که میتواند خانهدار شود و آینده حداقلی داشته باشد؟چرا هیچکس مسوولیت قبول نمیکند و در هر ماجرایی همیشه یک بهانه برای فرار از مسوولیت داریم؛ یکی میگوید تقصیر دولت قبلی است، یکی دیگر میگوید من نبودم، یکی میگوید سبزوار بودم و… بالاخره ما با جوانان چه میکنیم؟!
ما در جوانی فکر میکردیم هر طور هست ما به آرزوهایمان میرسیم و در انتهای تونل زندگی روشنایی میدیدیم. اما حالا آن تونل برای جوانها تبدیل به یک لابیرنت تودرتو با انتهایی سیاه شده. کدام آدم عاقل و بافکری قبول میکند که وارد این سیاهی شود و چرا انتظار داریم که جوانها این سیاهی را نبینند و چشم بسته وارد این لابیرنت شوند. اگر دولت امید به دولت ناامیدی تبدیل شود و بعد هم از شخص رییسجمهوری کاری برنیاید، چه اتفاقی میافتد؟ آدم تا یک جایی امید دارد، اما وقتی آب به زیرچانه بیاید و خطر غرق شدن نزدیک باشد چه؟ غرق شدن در سن ٧۶ سالگی مهم نیست، چون اگر وضعیت تو را غرق نکند، ممکن است قلبت کار نکند و بالاخره زندگی تمام شود. اما برای بچه ١٩-١٨ ساله، ٢٠ ساله، ٣٠ ساله چه؟ اینها چه کنند؟! همه بروند ترکیه؟! مهاجرت کنند؟! چشم ببندند؟! آینده را نخواهند؟!
چاره چیست؟
وقتی از چاره صحبت میکنیم، جواب پیچیده میشود… یک درد و دو درد نیست و نمیشود هم یک نسخه پیچید.
اینطور میپرسم؛ دوسال پیش و در همین روزها در گفتوگویی از مردم خواستید در انتخابات مجلس شورای اسلامی شرکت کنند و حق رای خود را از دست ندهند. درواقع از مردم خواستید تا خودشان در سرنوشت خودشان نقش داشته باشند. حالا فکر میکنید، برای از بین رفتن این وضعیت در جامعه ایرانی، وظیفه شهروندی ما چیست؟
فکر میکنم که پرسش حق ما است، اما رعایت حقوق شهروندی هم وظیفه ما است. مثلا شما اگر مغازهای داشته باشید و جنس بفروشید و آخر سال مامور مالیات بیاید و بخواهد ۵ برابر مالیات بگیرد و شما کسی را پیدا کنید که زیرمیزی بگیرد و این مالیات را کم کند، اشتباه است. اگر بدهکاریم باید بدهی را بدهیم. در واقع من باید آنقدر نسبت به خودم و جامعه متعهد باشم که بدانم حتی به بهانه ورشکستگی هم نمیتوانم از زیربار مسوولیت و تعهد اجتماعی خودم فرار کنم. رای ندادن هم همین است. اگر رای ندهیم، اشتباه میکنیم. اما وقتی حق ما رای دادن و رفتار درست شهروندی است باید در ازای این رفتار هم حق پرسشگری داشته باشیم. جوان ایرانی که تشویق شده پای صندوق رای بیاید، حق دارد بپرسد بودجهها کجا خرج میشوند؟ سهم او کجاست؟ عشق، اعتماد و همراهی بین همه از بین رفته. فسادی که وجود دارد، جوانها را دلشکسته کرده. جوان ٣۵ ساله با خودش فکر میکند من جان میکنم تا زندگی کنم و یکنفر همسن من در ٣۵ سالگی نفت کشور را میفروشد؛ فروشی که بدون امضای رییسجمهور سابق امکانپذیر نبود. این بچهها هیچکدام از آن «معیارهای اخلاقی» زندگی خوب را ندارند؛ ناگهان قیمت همهچیز بالا میرود. از گوشت تا دلار. چه کسی فکر میکرد که سیبزمینی کیلویی هفت هزارتومان؟ نسبت درآمدها با حقوق را هم حساب کنیم. نسبتها که درست نیست، جوانهای بیکار هم زیاد داریم. اینهمه دانشگاه آزاد راه افتاد، همه این جوانها هم رفتند و درس خواندند. اما مگر کار هست. از دانشگاه بیرون میآیند، اما بعد بیکار هستند. نهایتا همهچیز به هم وصل است. ما نباید تعهد خودمان را فراموش کنیم، اما حقوق شهروندی ما هم نباید فراموش شود.
با اینها مشکلات حل میشود.
در واقع باید تبعیضها از بین برود و نابسامانیهای اقتصادی. بانکها باید مورد اعتماد مردم باشند. نه اینکه ناگهان وقتی یک موسسه اعتباری ورشکست شد، به مردم معمولی بگوییم که بهره را از پول شما کم میکنیم. وضعیت اقتصادی و کسبوکار ما باید بهنحوی باشد که مردم اصلا پول خود را برای چنددرصد بهره به بانک ندهند.
خیلیها معتقدند که گاهی مردم هم طمع میکنند و میخواهند بدون زحمت پولی به دست بیاورند؟
این گزاره درستی نیست. برای من فیلمساز که شغل جانبی هم دارم، شاید راحتتر از فیلم ساختن این باشد که هزارمتر زمین بخرم و ساختمان ۵ طبقه بسازم تا به اندازه تمام فیلمهایی که ساختهام سود کنم. منتها همه مردم یا آنقدر پول ندارند که چنین کنند یا سن و سالشان بالا است و نمیتوانند و در نهایت به این نتیجه میرسند که بهترین راهحل گذاشتن پول در بانک و زندگی با بهره است. این سیستم اقتصادی است که مردم را به این سمت سوق میدهد، چون سازندگی به بانک و دولت مرتبط است و قرص و محکم بودن اقتصاد. من باید بدانم که وقتی سرمایهگذاری میکنم، این سرمایهگذاری پنج سال آینده امنیت دارد. اما امروز این اتفاق نمیافتد و کسی به آینده مطمئن نیست.
اما شما همچنان مقابل سختیها میایستید و حتی وقتی فیلمهایتان اکران نمیشود، فیلم میسازید؟
بله، اما به هرحال من هم جایی از این وضعیت خسته میشوم. همین روزها میخواستم سریالی بسازم. شش ماه پیش موافقت اصولی برای ساخت این سریال را به من دادند. این موافقت را باید سهماه یکبار تمدید کنیم و تمدید هم کردیم. کارها را شروع کردیم، اما از دو هفته قبل گفتند که دو نفر در شورا عوض شدهاند و حالا صبر کنید. در نهایت و تا اینجا نزدیک به ۴٠٠ میلیون تومان ضرر کردیم و کار هم تعطیل شده. چهار دهه است که هر وزیر ارشادی میآید، از وزیر ارشاد قبلی انتقاد میکند. در حالی که نباید اینطور باشد و باید برنامهریزی درستی وجود داشته باشد، چون نمیشود فرهنگ را چهارسال به چهارسال پایهریزی کرد. برنامهریزی برای فرهنگ پروژه طویلالمدت است. اول باید اختلافهای سیاسی جناحها حل شود، بعد برای فرهنگ تصمیم گرفت. تلویزیون که برای جناح خاصی شد و کاری کرد که مردم بروند سمت شبکههای ماهوارهای. سینما هم که تبدیل به سینمایی شد برای سوژههایی خاص و مدنظر مدیران.
پس ممکن است شما هم ناامید شوید، دیگر کار نکنید؟
ناامیدی که ممکن است پیش بیاید اما حتما کار میکنم. یک روزگاری نامه نوشتم و گفتم ۴ سال کار نمیکنم و ۴ سال هم از پلههای ارشاد بالا نرفتم. اما در این ۴ سال یک کتاب ترجمه کردم، نمایشنامه نوشتم و دو فیلم مستند برای پرویز یاحقی و سیمین بهبهانی ساختم. ولی کنج عزلت هم نرفتم. کار کردم، اما با آن دولت کار نکردم. در سن من ۴ سال کار نکردن، سرمایهگذاری سنگینی است. اما بازهم به آن قضیه برمیگردم که چطور میتوانم کار کنم، وقتی کسی که برای هنر تصمیم میگیرد، نگاه جناحی و سیاسی دارد و سرمایه را به برادرش میداد که فیلم سیاسی بسازد. آن ۴ سال که اینطور گذشت. حالا هم اوضاع جور دیگری است؛ در اتاقهای دربسته برای اکران عید تصمیم میگیرند. مثلا از حالا میگویند اکران عید متعلق به باند فلانی است. حالا بماند که در این میان باندهای دیگری هم هستند؛ پخشکنندهها باند دارند و… در چنین سیستمی من فیلمساز با یک دست بسته وارد رینگ رقابتی میشوم که رقیبم با تمام قوا و دستهای باز واردش شده. اعتدال این نیست. این است که برای من بهمن فرمانآرا دیگر دوره حضور در جشنواره و دیده شدن از این دست گذشته. جشنواره باید برای جوانها باشد؛ برای فیلم اولیها و دومیها. استعدادها باید کشف شوند و جوانها امیدوار باشند که زمینهای برای دیده شدن دارند. سعید روستایی باید جایزه بگیرد، محسن امیریوسفی و… برای من دیگر جایزه گرفتن مهم نیست. جایزه هم بگیرم، دفعه دیگر که عصبانی شوم باز هم جایزههایم را پس میدهم. ولی خودم عقلم میرسد که بگویم در مسابقه شرکت نمیکنم و اگر خواستید خارج از جشنواره هستم. باید درمیشیان، روستایی، امیریوسفی و… دیده شوند. بقیه این بچهها باید دیده شوند. من فیلمساز به اندازه سهم خودم در این سینما به جوانها فکر میکنم. اما چرا مدیری که امکانات بیشتری دارد به این ماجرا فکر نمیکند. در این مواجهه که یک طرف ما ایستادیم و یک طرف دستهای است که حاضر است برای منفعتطلبی هر کاری کند، یکنفر، یکنفر هم هیچ اتفاقی رخ نمیدهد و راهی به جایی نمیبریم.
یعنی ما باید اصلاح را از خودمان و با خودمان آغاز کنیم؟
هدف اصلی ما باید این باشد که غرضورزیها، خنجر از پشت زدنها، این ماجرا که دیگران را بیندازیم تا خودمان سرپا باشیم و… از بین برود. روزگاری من، مسعود کیمیایی، عباس کیارستمی، سهراب شهید ثالث و… همه کنار هم بودیم. کار هیچکس هم شبیه دیگری نبود. ما کارمان را میکردیم و چنین بساطی هم وجود نداشت. اما حالا و در این زمانه، همه درباره این مسائل حرف میزنیم، ادعا میکنیم و حتی جاهایی برنامهریزی و اجرا هم میشود اما جواب نمیدهد.
چرا چنین آدمهایی شدهایم؟ چه چیز را فراموش کردهایم که اینطور شده؟
ما باید بدانیم که قبل از همهچیز باید با یکدیگر کنار بیاییم. باید بدانیم که مهم این است که جاده برای همه صاف باشد. نه اینکه جاده برای عدهای ششبانده و صاف باشد و عدهای دیگر مجبور شوند دماوند را دور بزنند تا به جایی برسند. این نابرابریای که در سینما هست، در تئاتر هست، در ادارهها و شرکتها و همهجا هست. در هرکجا که مثال بزنیم چنین نابرابریای وجود دارد. مردم هم با یکدیگر کنار نمیآیند. باید بدانیم این «تفرقه بینداز و حکومت کن» بس است دیگر. ما باید یاد بگیریم همه با هم کنار بیاییم. این سرزمین ثروتمند است، منابع بسیار دارد. اما چرا یکبار از خودمان نمیپرسیم که چه کردیم با این منابع که امروز در خطر خشکسالی هستیم و خشکسالی شروع شده. اگر از خودمان این را بپرسیم و حواسمان باشد؛ اوضاع هم بهتر میشود.
در واقع معتقدید که ما در جامعه ایرانی با همهچیز شبیه همین بحران خشکسالی برخورد میکنیم؟
ما میتوانیم خشکسالی در همهچیز را بسط ندهیم. راهحلهای ما برای مبارزه با خشکسالی و مشکلات نباید شبیه راهی باشد که برای دریاچه ارومیه رفتیم؛ یک روز آنقدر بیتوجه باشیم که نادیده بگیریم و بگوییم چیزی نیست. روز دیگر ناگهان همه توجه را به آن بدهیم و آه و واویلا کنیم. در مقطعی اوضاع بهتر شود و در نهایت به امان خدا رها شود و همچنان مشکل اساسی خشکسالی در این سرزمین، هدر رفتن سه چهارم آب به دلیل کشاورزی سنتی باشد. ما باید بدانیم که این سرزمین برای همه است و باید «یکصدا» باشیم.
«یکصدا» بودن کافی است؟
در فرهنگ ما ایرانیها، ما به عنوان یک ملت همیشه یکپارچه بودیم، اما همیشه یکصدا نبودیم و فقط در مقاطعی کوتاه یکصدا شدیم. همیشه دنبال سهم خودمان و «پس من چی» بودیم. هیچوقت به شکل کامل و مداوم، همدل و همزبان نبودیم. ما همیشه در حال نقد همدیگر هستیم، اما اجتماعی که همسایه را نقد میکند و خودش را نقد نمیکند، که میپذیرد دیگران مسوولیت دارند، اما مسوولیت خودش را نمیپذیرد. اجتماعی که حتی قوانین ساده همسایگی را هم رعایت نمیکند و قبول نمیکند که یک محصول مشترک است و باید بتواند کنار یکدیگر زندگی کنند، شرایط بهتر نمیشود. میدانید تقصیر شخص خاصی هم نیست؛ همگانی است. زندگی تغییر کرده از زندگی در کوچه رسیدیم به برج، شهر سر و ته مشخصی ندارند و… برای اصلاح هم راهحل سریعی وجود ندارد. همه باید باهم کنار بیاییم. بفهمیم که بچه ما با بقیه فرق ندارد. همه شبیه هم هستند. باید بچهها را درک کرد. همدیگر را درک کرد. وقتی درک کنیم، آنوقت میفهمیم که وقتی نوجوان و جوانی که منتقد و معترض باید صدایش را شنید و نه اینکه مقابلش ایستاد. روزنامهها دربند است، تلویزیون که نداریم. جایی باید باشد که حرفها زده شود. وقتی این جوانها جایی را ندارند که تصویر واقعی خود و زندگی خود را ببینند، معلوم است که در شبکه مجازی که آزادتر است اعتراض میکنند. چاره هم این نیست که تلگرام را فیلتر کنیم یا این بچهها را دستگیر. تنها چاره درک کردن است. فهمیدن این نکته که این بچهها نگران آینده و سرنوشت خود هستند.
و شما هم نگران آنها؟
من نگران آینده آنها هستم؛ این بچههایی که تا ظهر میخوابند و بعد که از خواب بیدار میشوند و چیزی برای دنبال کردن ندارند، اینها جواهرات ما هستند. ما باید مراقب این جواهرات باشیم و امکان درخشش را برای آنها فراهم کنیم، نه اینکه آنها را کدر و مات و بینور کنیم.
برای آینده این جوانها یا مثلا همان نوه کوچک یکساله، آیریس که عکسش را در پروفایل اینستاگرام هم میگذارید، چه رویایی دارید؟
چون نوه من دختر است، امیدوارم که در جایی زندگی کند که حرمت زن بودنش رعایت شود، همشهری درجه ٢ نباشد و در هرچه که استعداد دارد فعالیت کند و البته امیدوارم تا ١۴ سالگیاش را ببینم. اما در کل برای همه بچههای مملکت همین را میخواهم؛ میخواهم این بچهها امید به زندگی داشته باشند. امید به زندگی در سرزمینی که زیبا است. دوست دارم همه نسلهای آینده ایران، آینده تابناکی داشته باشند و هرآنچه میخواهند بشود و درگیر رانت یا عدم تساوی دربرابر قانون نباشند.
و به آن جوانهایی که دوست و رفیق شما هستند و با شما مکالمه دارند چه میگویید؟
به آنها میگویم که به پرسش خود ادامه دهند و به انتقاد هم. از بزرگترها هم میخواهم که این جوانان پرسشگر و معترض را درک کنند، حرفشان را بشنوند. ۶۵ درصد این مملکت زیر ٣۵ سال است و این بمب ساعتی است. من و امثال من ممکن است با همه سختی بمانیم و کار کنیم. اما این ۶۵ درصد چه؟! اینها عمری طولانی پیشرو دارند. کار میخواهند، زندگی میخواهند. یک تونل پیچدرپیچ مقابلشان هست و باید مراقب آنها باشیم. آنها باید بدانند که اگر مشعلی هست دست آنها است، نباید ناامید شوند و به پرسشگری ادامه دهند. ما الان باید مراقب باشیم. هم باید مراقب باشیم و هم همدیگر را بداریم. در این موقعیت نمیتوانیم خودمان را جدا ببینیم و بگوییم جزو این ماجرا نیستیم یا چشم ببندیم یا اعتراض آنها را ساکت کنیم… چون ما در نهایت همه باهم هستیم و در هر اتفاقی که رخ دهد، همه شریک هستیم و به یک اندازه سهم داریم.
وقتی یک جوان نمیداند که صبح برای چه چیز از خواب بیدار میشود و قرار است در آینده چه اتفاقی برای او بیفتد، ناامید میشود.
همین روزها نوجوانانی و جوانانی که در حوادث اخیر بودند. حالا کسی نیست که مراقب آنها باشد یا به دنبال سرنوشتشان برود. در حالی که بالاخره باید از خودمان بپرسیم که چرا این بچهها که یک عمر زندگی پیش رو دارند، به خیابان میآیند و اعتراض کنند؟ چه اتفاقی افتاده و ما چه کردیم که این بچهها اینطور معترض شدهاند؟!
واقعیت این است که وقتی از زاویه نگاه جوانان نگاه میکنم، وضعیت آنها و این ناامیدی را درک میکنم. این بچهها وقتی به انتهای تونل زندگی فکر میکنند، نتیجهای نمیبینند. کار که نیست، اقتصاد هم که اوضاع نابسامانی دارد و پدرومادرها هم در این اوضاع نمیتوانند آنها را همراهی و کمک کنند، طبیعی است که ناامید باشند.
گاهی فیلمساز جوانی را میبینم که ناامید است و میگوید قهر کرده، دعوا میکنم که یعنی چه قهر؟! اصلا تو قهر کنی، چه کسی میفهمد؟! بهرام بیضایی با آنهمه بزرگی و دوستدارانش قهر کرد چه شد؟ رفت. رفتن او دغدغه چه کسی بود؟
«بیبیسی فارسی» یا «من و تو» و… شما برای این مردم چه کردید؟! اگر مویی از سر بچههای مردم کم شود، شما چه میکنید و اصلا کجا هستید که اینطور برای این مردم نسخه میپیچید؟!
به نقل از اعتماد