این مقاله را به اشتراک بگذارید
نقد فیلم «بمب؛ یک عاشقانه» ساخته پیمان معادی
عاشقانههای جنگ
مازیار معاونی / ماهنامه فیلم
کارگردان ۴۷سالهی فیلم که در اسفند ۱۳۶۶ مصادف با آخرین ماههای جنگ در مرز میان نوجوانی و جوانی بوده و طبیعی است که نسبت به آن سالها و آن اتمسفر خاص زمانی، حس نوستالژیک غلیظی داشته باشد، با بستر قرار دادن آن دوران خاطرهانگیز به روایت عاشقانههایی پرداخته است که متأثر از حالوهوای دوران جنگ، حسوحالی متفاوت با دیگر عاشقانهها دارند؛ دستمایهای که نه در سینمای خودمان و نه در سینمای دنیا مضمون بکری تلقی نمیشود و نمونههایی مثل در کوچههای عشق (خسرو سینایی)، شیدا (کمال تبریزی)، مجموعه تلویزیونی وضعیت سفید (حمید نعمتالله) یا گل آفتابگردان (ویتوریو دسیکا) بهسادگی و با کمترین تأمل به ذهن متبادر میشوند.
پایه و اساس و سنگ بنای ساختمان اصلی فیلم «عشق» است، هرچند که جلوهها و مراتب متفاوتی از آن را شاهد باشیم؛ عشق در حال سقوط (پیمان معادی و لیلا حاتمی به نقش آقای ناظم و خانم معلم)، عشق در حال شکلگیری (پسر و دختر نوجوان ساکن آپارتمان) و عشق قدیمی دوران نوجوانی (رابطه عاطفی کوتاه و مختصر برادر شهید آقای ناظم و خانم معلم در گذشته) اما آنچه این شکلها و موقعیتهای مختلف عاشقانه را به هم ربط میدهد بدون کوچکترین شک و تردیدی «جنگ» و اثرات آن در زندگی نسلهایی است که با پوست و خون تجربهاش کردند. بنابراین یکی از مهمترین امتیازهای دومین ساخته معادی را باید در باورپذیری آن و مخدوش نکردن خاطره مشترک آدمهایی دانست که آن شرایط منحصربهفرد و شاید تکرارنشدنی را درک کردهاند.
لحن فیلم به پیروی از رویکرد عاشقانه و نوستالژیک آن، طبعاً خشک و رسمی و نزدیک به آثار معمول سینمای دفاع مقدس نیست، چون اساساً با فیلمی متعلق به آن سینما به مفهوم متداولش (تأکید بر شهامت، شهادتطلبی و ایثار رزمندگان و نیروهای پشت جبهه) مواجه نیستیم. با چنین اوصافی رگههای کمیک فیلم، متناسب، معقول و حتی امیدبخش به نظر میرسند هرچند که در مواردی نظیر سخنرانیهای پای صف آقای مدیر (سیامک انصاری) اغراقهایی صورت گرفته است و کارگردان بیش از حد شیفته موقعیت طنز ساختهی دست خودش شده است.
اگر از نقایص پایانبندی بگذریم که در زمان و سکانس مناسب و به جای خود روی نمیدهد و اتفاق نابجا و حس خرابکنی – که در عاشقانهترین لحظه فیلم رخ میدهد – را به حساب کمتجربگی معادی در کارگردانی بگذاریم، باید اذعان کرد که فیلمساز در پرداخت و درآوردن چفتوبستهای درامش موفقیت قابل توجهی داشته است و فیلم او که میخواسته عشق، نوستالژی و جنگ را توأمان در یک قالب باورپذیر نمایشی تصویر کند به بخش مهمی از اهداف خود دست پیدا کرده است.
****
بمباران نوستالوژیهای دهه شصت
ایمان عبدلی/ برترین ها
(خطر لو رفتن داستان فیلم)
ایرج (پیمان معادی) و میترا (لیلا حاتمی) زن و شوهری فرهنگی هستند که در تهران سال ۶۶ و در میانه بمبارانها دچار سردی شده اند و قهر کردهاند. آن ها آن قدر به انتها رسیده اند که حتی پس از شنیدن صدای آژیر قرمز هم به پناهگاه نمیروند و چیزی برای از دست دادن ندارند. از طرفی یکی از شاگردان ایرج در نوجوانی عاشق دختر همسایه شده است و…
مطابق آن چه که از سینمای معادی دیده بودیم به طورخاص تنها کاری که پیش از «بمب» ساخته بود؛ «برف روی کاج ها»، انتظار چنین فیلم کم اتفاق و کند و با آدم های کم حرف و سکوت های ممتدی داشتیم. معادی علاقه خودش را به درام های کم حرف روانشناسانه و اصولا علاقه اش به فردیت های مبهم را نشان داده و حالا با دومین کارش ثابت میکند که شیفته چنین سینمایی است. اما ساختن چنین سینمایی چه الزاماتی دارد؟ آیا صرف یک فضاسازی قدرتمند می تواند اتمسفر بسازد و بار کمبودهای روایی را به دوش بکشد؟
داستان «بمب» در سال ۶۶ می گذرد. برای تصویر کردن تهران آن روزها چه چیزهایی نیاز است؟ آیا باید تصویرگر یک دهه ۶۰ واقعی باشیم و یا چون آثاری مثل «نهنگ عنبر» برداشتی فانتزی و دست چین شده از دهه شصت داشته باشیم؟ آیا «بمب» اشتباهات «آباجان» را تکرار نکرده است؟
برای روشن تر شدن ماجرا ارجاعتان میدهم به اولین سکانس خارجی «بمب»؛ جایی که لیلا حاتمی از خیابان می گذرد، در قاب چه چیزهایی میبینیم؟ یک باجه تلفن زرد رنگ، یک خانم با مانتویی بلند، زنی چادری با زنبیل قرمز، دوربینی که با فیلتری زرد رنگ کمی تصویر را نوستالوژیک کرده، یک آرایشگاه که با فونتی مخصوص دکان های آن دهه قرار است فضا ساز باشد، پیکان و.. در «بمب» انباشت عناصر و اشیای آن دهه در هر نمای خارجی احساس چیدمانی مصنوعی به بیننده میدهد. همان کاری که هاتف علیمردانی در «آباجان» کرده بود و به درستی نقد شده بود. اگر در «نهنگ عنبر»، سامان مقدم این همه عناصر را کنار هم می چیند، ساختار فیلم این اجازه را می دهد.آن جا با یک کمدی طرف هستیم که عناصر را در خدمت خلق موقعیت می گیرد و قرار نیست اتمسفر دراماتیکی ایجاد شود. برخلاف «بمب» که نسبتش با رئالیسم خیلی مستقیمتر است، اینجا که قرار نیست فانتزی ببینیم.
در چنین فضایی دیدن پوستر «خانه دوست کجاست» کیارستمی، نوار کاست، صف نفت و گالن هایی که با هم بالا می آیند، گرچه که همه اش خاطره انگیز است اما خلاف یک رویه رئالیستی است. از همین جهات «بمب» حتی برخلاف نظر عدهای در فضا سازی هم موفق نیست و دائما تلاش (در واقع زور زدن هایش) یک کارگردان را پشت تک تک سکانس هایش می بینیم و این گونه بازنمایی فیلم واقعی به نظر نمی رسد.
از فضا سازی که بگذریم به روایت می رسیم؛ روایتی که در سه مکان به موازات پیش میرود. یکی خانهی میترا و ایرج است، یکی مدرسه است و دیگری هم زیرزمین یا همان پناهگاه. روایت ها در این سه فضا باید همافزایی داشته باشند و همدیگر را پیش ببرند یعنی اگر سردی ایرج و میترا در خانه می بینیم با سکانسی همسان در مدرسه به ازای آن عصبیتی را در مدرسه از سمت ایرج ببینیم (اتفاقی که به اندازه نمیافتد) و البته باز هم در پناهگاه عشق نوجوانهای داستان را هم در جهت تقویت عشق اصلی داستان ببینیم. اتفاقی که نیفتاده و فیلمی که بر مبنای یک خرده پیرنگ است این گونه کش آمده.
شاید در سینمای اروپای شرقی و یا حتی در آثار بیگله جیلان و هانکه این تم روایی موفق است، اما وجه اشتراک همهی آنها خط روایی پیشبرنده و محرک است و در عین حال همگن بودن فضاهای متفاوت داستانی و یا همان خرده روایت هاست. در «بمب» اما فضاها همگن نیست . تفاوت «بمب» با آثاری که احتمالا کعبه آمال دنیای فیلمسازی معادی است، یکی خط فقیر داستانی و دوم چند پارگی است. سه فضای فیلم «بمب» در واقع از هم گسسته شده است، خاصه آن که مثلا در مدرسه با یک فضای گوتیک (کمدی سیاه) مواجهیم. تیپ سیامک انصاری و آن همه تاکید بر سخنرانیهای سر صف و گیر و گورهایش به دیوارنویسیها است که با شعارهایی ایدئولوژیک (مرگ بر آمریکا، اسرائیل، انگلیس) ایجاد شده، همه شاید نگاه محترمی پشتش داشته باشد اما در روایت جای نگرفته، چون دقایقی بعد در کنار یک ملودرام سردگم و در خانه میترا و ایرج قرار می گیرد و بعد در کنار پناهگاهی که دوربینش مستند است. مخاطب سه لحن را به فاصله کم در کنار هضم نمی کند .مدرسه کمدی دارد کمدی سیاه، پناهگاه رئالیته ترین وجه ماجراست و میزانسنهای محترمی هم دارد، خانه هم که رهاترین بخش داستان است.
به عبارتی میشد از فضاسازی مصنوع فیلم و از داستان فقیر فیلم گذشت و دلخوش به تازگیهای احتمالیاش شد، اما حتی عشق نوجوانهای فیلم را هم خیلی بکرتر در «درخت گلابی» دیده بودیم، فضای دهه شصت را هم در «سیانور»، «نهنگ عنبر»، «آباجان». دیالوگبازی های میترا و ایرج را هم در «ایتالیا ایتالیا» دیده بودیم و اغراقهای مدیر مدرسه را هم در بیشمار تئاترها و کمدیها. چه بد که هیچکدام اینها تازه نیست. معادی حتما می داند تب نوستالوژی چندین سال است که باب شده و خیلی از عناصرش خرج شده. «بمب» نمی تواند نوستالوژی را ابزار حرفهای قشنگش کند و حرفهای قشنگ در غیبت داستان مقهور اشیا می شوند.
فضا سازی که آن و روایت هم که این! می دهد فیلمی که خیلی خوشبینانه در نهایت معمولی است. هر چند که اهمیت گفت و گو و عشق را یادمان بیاورد. هر چند که دغدغههای خوبی داشته باشد و لابه لای نوستالوژی بازیهایش بخواهد خشونت جنگ و دهه ۶۰ را یادمان بیاورد، موسیقی خوب، طراحی لباس خوب، ایده هایی چون کراوات بستن در خیابان، گیلکی خواندن آن معلم مدرسه و بیم ها و امیدها و تخته نرد در پناهگاه، همه محترم و قابل ستایش است اما ضعفهای «بمب» را پوشش نمیدهد، گو این که کسی برای دیدن چند ایده درخشان یک فیلم نمیبیند مثل همانهایی که برای یک دکمه کت نمی خرند.
****
عشق در سالهای جنگ!
پیمان معادی کارگردان باهوشی است؛ اصلا بهتر است بگویم آدم باهوشی است. او سعی میکند هر کاری را که تصمیم میگیرد و یا حتی به او واگذار میشود، به بهترین وجهی به انجام برساند. معادی وقتی میخواهد به عنوان فیلمنامهنویس کار کند، آثاری چون کافه ستاره و آواز قو را حاصل میآورد که در نوع خود جزو خوبهایند؛ حتی اگر اقتباس اعلامنشده کافه ستاره این سناریو را جور دیگری جلوه داده باشد. این فیلمنامهنویس وقتی هم بازی میکند، باز در پی بهترینهاست و به ناگاه بدل به تنها بازیگر ایرانی میشود که آن سوی آبها به او نقش پیشنهاد میشود و در یک سینمای واقعی به ایفای نقش میپردازد. او در کارگردانی نیز این اشتیاق به بهترینبودن را با خود دارد؛ چه در برف روی کاجها که فارغ از خوشایند یا تنفر سلیقهای یک فیلم کمغلط است و چه در همین بمب که به جرأت میتوان آن را از بهترین فیلمهای این جشنواره به شمار آورد؛ با هر متر و معیاری که بخواهید آن را ارزشگذاری کنید.
بمب برخلاف ظاهر سفت و سخت و تلخش درباره عشق است؛ عشقی که در شرایط سخت جوانه میزند و رشد میکند. بمب داستانش را در روزهای هولناک بمباران و موشکباران تهران روایت میکند؛ درباره زن و مرد روشنفکری که با هم مشکل دارند، اما بمب آنها را دوباره به هم نزدیک میکند. در حقیقت میتوان این فیلم را در این جملات خلاصه کرد که در دومین فیلم پیمان معادی بمباران شهرها با چاشنی عشق به تصویر کشیده شده است.
بمب و فیلمهایی چون بمب درعین روایت داستانشان – که میخواهد هر چه باشد- یک تناقض عمده را همراهی و حمل میکنند و آن تناقض بین دشواریهای یک روزگار ملتهب با طعم شیرین آن دشواریهاست. بگذارید اینگونه بگویم که واقعا دلیل شیرینی فیلمها و سریالهایی را که به دهه شصت میپردازند، نمیدانم. دهه شصت، دهه خون و جنگ و خیل جوانان خوابیده در تابوتهای مزین به پرچم؛ دهه شعارها و تنبیههای بیرحمانه مدارس؛ دهه مرگخواهی برای خود و باقی دنیا؛ دهه کمبود، حسرت، حیرت، ممنوعیت، بیفردایی، دههای که یک نوجوان را یک لباس آستینکوتاه میتواند به بازداشتگاه بکشاند و… که وقتی به مدیوم تصویر و رمان درآیند، جذاب میشوند. شگفت که در افکار و رویاهامان از آن روزگاران نیز باز دهه شصت زیباست. این امر در فیلم بمب نیز دیده میشود. در حقیقت این فیلم نیز در عین اینکه فضای غالب و بیرحم روزگار را به پرسش گرفته، اما باز بهناچار سر فرو میآورد مقابل فضای نوستالژیک آن روزگاران.
فیلم تصویری خشن از جامعه ارایه میدهد. جامعهای که شاید لحظهای بعد دود شده و به هوا رفته باشد. شهری که در مدرسهاش برای مردم دیگر نقاط دنیا مرگ میخواهند و ظاهرا این مرگخواهی را سهمیهبندی نیز کردهاند که چنددرصد از فضای حیاط مدرسه و شاید اذهان کودکان باید برای آمریکاییها آرزوی مرگ کند و چهدرصدی به شورویها، انگلیسیها، فرانسویها و البته عراقیها که دشمنان رودرروی ما در آن دهه بودند و همانها بودند که بمبها و موشکها را بر سرمان میریختند. شهری که مردمانش در هر شبانهروز بارها و بارها ناچار به زیرزمینها پناهنده میشوند تا مبادا خانه بر سرشان به دمی آوار شود. شهری که همکار از همکارش هراس دارد و مردم از همسایهشان؛ که مبادا خبرچین باشد. مدرسهای که عشق ممنوعترین کالای بازارش است. با وجود این همه تصویر خشن و مرگبار اما چیزی که به وضوح میتوان در انتها حس کرد، عناصری است به نام عشق و درک متقابل. عناصری که در چشم به هم زدنی همه خشونتها را تلطیف و بحرانها را ختم به خیر میکند. همان عشقی که در قالب نگاه عاشقانه یک نوجوان میتواند زندگی درحال فروپاشی معلم را دگرگون کند و عشق خفته آنها را از زیر خروارها خاک بیرون بکشد؛ کاری که دخترک نوجوان با لیلا حاتمی میکند. کاری که بمب معادی با ما همه میکند.