این مقاله را به اشتراک بگذارید
تحشیهای بر «خروس»
تمثیل همچون مساحی
علی سطوتیقلعه
داستانِ بلندِ «خروس» اغلب در معرض رمزگشاییها و تفسیرهای سیاسی و تاریخی بوده و در چارچوب همین رمزگشاییها و تفسیرها به تمثیلی پیشگویانه در باب انقلاب بدل شده است. «چندکلمه»ای هم که ابراهیم گلستان در ابتدای نخستین چاپ کاملِ آن به سال ١٣٨۴ آورده، به این خصلت تمثیلی دامن زده است، آنجا که در اشاره به «خروس» و داستان بلندتری به نام «هارها» مینویسد: «در هر دو این داستانها قصدم نمودن دید و شناختم از روزگار حاضر و حاکم بود.» گو اینکه بعید نیست همزمان تظاهری فرمالیستی هم در کار باشد که در «خروس»، فارغ از مابهازاهای سیاسی و تاریخی آن، همچون نمودار داستاننویسیِ گلستان در مقام نویسندهای چنین و چنان بنگرد؛ یعنی همان خصیصهای که احتمالاً داستان را از بندِ فضازمانی که آبستن آن بوده، فراتر میبرد و ارزشهای فراتاریخی ادبی را جای محتوای تاریخمند سیاسی آن مینشاند. چنین رویکردی، در نهایت، با تأکید بر تشکل فرمال داستان میکوشد وجه تمثیلیِ آن را به حاشیه براند و بر آن سرپوش بگذارد؛ داستان روی پای خود ایستاده است، فارغ از اینکه مابهازایی تمثیلی در کار باشد یا نباشد. پرسش اصلی در بازخوانیِ «خروس»، و نیز داستانهای دیگری از این دست، از همینجا سربرمیآورد: چهگونه میتوان بر این دوشقهگی فائق آمد، بهگونهای که از یکسو به دام رمزگشاییهای سیاسی و تاریخیای نیفتاد که در داستان به چشم معمایی ادبی مینگرد و از سویی دیگر رویکردی فرمالیستی را در پیش نگرفت که دستبهکار رسوبزدایی سیاسی و تاریخی از داستانی آشکارا تمثیلی است؟ طبعاً تلاش برای آشتیدادنِ صوری این دو، آنگونه که فیالمثل در بابِ عاشقانههای سیاسی شاملو رایج است، تنها و تنها به آن ریاکاریای توشوتوان میرساند تا همینجا دامنِ ما را بهقدر کفایت آلوده است. در مقابل، اتفاقاً باید بر وجه تمثیلی «خروس» انگشت تأکید گذاشت، اما نه تمثیلی که معطل رمزگشایی خوانندهگان باهوشوفراست خود مانده است یا بدتر از آن، تمثیلی برخوردار از تشکل فرمالی چنان که آن را از مابهازاهای تاریخمند خود بینیاز میکند، که فارغ از اینها و با چشمداشتی به نظریۀ تمثیل والتر بنیامین، تمثیلی که از اساس فاقد چنین مابهازاهایی است و بیش از همه، به چنین فقدانی اشاره دارد. مسئله دیگر این نیست که «خروس» به استقبال کدام وقایع سیاسی میرود یا چهگونه از این وقایع سیاسی فراتر میرود؛ مسئله این است: «خروس»، راست همچون تمثیلی سیاسی، چهگونه به کار میافتد؟ گرچه چنین مسئلهای را پیشروی هر متن ادبی دیگری هم میتوان گذاشت، اما طرحِ آن در بازخوانیِ «خروس» بیش از پیش ضروری مینماید، چه آنکه «خروس» بیش و پیش از هر چیز دیگری کارکردها، کژکاریها و ازکارافتادنهای عناصر و کاراکترهایی را نشانه میرود که در این داستان گردهم آمدهاند. مسئله از همان نخستین سطر داستان پیشروی ما قرار میگیرد: خروس جای اینکه بانگ بردارد، پارس میکند. و فقط این نیست؛ پیش از آن، ماشینی که باید مساحان را با خود میبرد، رفته است و آنها که دیر رسیدهاند، ناگزیر در خانۀ حاجذوالفقار کبگابی لنگر میاندازند: مساح به مردمشناس تبدیل میشود. طنین مردمشناسی را همهجا در مواجهۀ راوی اولشخصِ «خروس» با کردار و گفتارِ آدمهای خانۀ حاجی میتوان شنید. قولها همه مستقیم نقل میشوند، اما فقط نقل نمیشوند. نقل میشوند و بسیار اتفاق میافتد که بلافاصله توضیح داده میشوند. «حاجی به من خوشامد گفت، گفت «اقبال ما خش بید ماشین رفت.» خوش را به فتحه گفت و بود را بید.» (٢٢) و جلوتر، قولی بلندتر از حاجی، و بعد توضیحی دیگر: «از زور غیط لهجۀ محلیاش غلیظتر بود.» (٣١) و از این نمونهها بسیار. و یکجا توضیحی فنیتر دربارۀ شیوۀ تلفظ کلمات: «انگار از مستی و خرابی اوضاعاش داشت رسمالخط قلابی را در زبان شفاهی به کار میآورد.» (٧۴) با این حساب، تا راوی داستان فاصلۀ خود را با فضایی که بهناگاه در آن پرتاب شده، نگه دارد، مساحِ دولتی جای خود را به مردمشناس رادیکال داده و داستاننویسیِ گلستان وجهی آلاحمدی به خود گرفته است. بارگذاریِ سیاسی و تاریخیِ «خروس» نه در رمزهای محتمل تمثیلی آن، که درست در همین تمهیدات روایی آن اتفاق افتاده است. مساح در کار نقشهبرداری است، در کار وحدتبخشی به نقاطی روی نقشه است که ممکن است پیشتر ربطی به یکدیگر نداشته باشند، در کارِ تطبیق مکانی است؛ در مقابل، مردمشناسی در استعماریترین اشکال خود نیز حامل نوعی ناهمزمانی است و بهعبارتی دقیقتر از نوعی ناهمزمانی برمیخیزد که میان مردمشناس و موضوع تحقیقاش احساس میشود. تنها خروس حرامزاده نیست که ترتیب زمانی را رعایت نمیکند و وقت و بیوقت میخواند؛ بنیاد روایتِ «خروس» بر همین ناهمزمانی استوار است. از این حیث، داستان پیشاپیش مستعد اتفاقی است که در پایان آن برای حاجی میافتد: راوی داستان، برخلافِ همکار خود، هرگز از ناهمزمانی خود و حاجی کوتاه نمیآید. او به دور و اطراف خود چنان مینگرد که گویی همۀ آنچه میبیند، به گذشته تعلق دارد. دست حاجی از زمانِ حالِ راوی کوتاه است و قاعدتاً هرگز به آینده نخواهد رسید. عجیب هم نیست که سرنوشت او را سلمان رقم بزند. سلمان در سراسر داستان چیزی نمیگوید. جای او در زبان خالی است، خالی مانده است. ساعت خروس حرامزاده میزاید، خروس پارس میکند و همهچی و همهجا را به نجاست میکشد، پسر به خودی خود ماشین تولید نجاست است و مدام در نجاست خر غلت میزند، خود حاجی در پایان داستان در نجاست درمیغلتد، و در این میان، تنها ماشینی که ظاهراً درست کار میکند، سلمان است: «از وقتی آمد که بادبزن را بجنباند، پیش از نهار، پیوسته میکشید. و از بس کشید و مکرر کشید انگار با ما نبود و جزء بادبزن بود.» (۴٧) تهی. بیصدا. فردیتزدوده. فاقد تمایز. بازنماییناپذیر. هیچ ارزش مردمشناختیِ چشمگیری در او نیست. بدون لهجه. بدون تکیهکلام. بیرون از آیین و رسم و رسوم. بیرون از سبک زندگی. تنها دو خط اشک در صحنۀ خروسکشان روی صورتاش برق میاندازد. لحظهای بیسابقه در داستاننویسی گلستان. کافی است «تب عصیان»، «ظهر گرم تیر» و «لنگ» را به خاطر آورد؛ همدلی با سوژههای منقاد همواره موقوف بوده است. سلمان نقشۀ دیگری را پیشروی راوی «خروس» میگشاید. مشدحسن در «عزاداران بیل» به گاو مشدحسن تبدیل میشود، اما مضحکۀ خروسشدن حاجی حتا خندهدار نیست، و در عوض، آن دو خط اشک سلمان کار خودش را خواهد کرد. بازگشت به مساحی. تمثیل همچون نقشهبرداری میدان نیروها. تصور غالب دربارۀ جدلهای ادبی و روشنفکری دهۀ چهل صورت دیگری به خود میگیرد: یک بار گلستان را از دریچۀ آلاحمد میخوانیم و بار دیگر در بازخوانیِ گلستان درمییابیم مسئلۀ آلاحمد چه بوده است. مردمشناسی نه؛ مساحی.
به نقل از شرق