این مقاله را به اشتراک بگذارید
رهاشدن از شَر مالاریا
شیما بهرهمند
«قصهنویسی برای گور پدرتان نگفتن است، برای شناختن و شناساندن است.» ابراهیم گلستان در جایی از کتاب «از روزگار رفته»١، از دوران کودکی و خاطراتش حرف بهمیان میآورد. اینکه چرا در اغلب داستانهایش میلی به بازگشت به دوران کودکی دیده میشود. گلستان در مقامِ پاسخ دوگانهای را پیش میکشد که سختْ به کارِ مخمصه ادبیات اخیر ما میآید: «آدمی که دارد قصه میگوید» و «نویسنده قصهگوی نوشته». «آدمی که توی قصه من هست، منِ جناب ابراهیم گلستان نیست. ابراهیم گلستان این آدم را ساخته؛ برای اینکه یک چیزی میخواسته بگوید.» از همینجاست که دوگانه دیگری به ذهن میآید: گلستانِ منتقد و گلستانِ داستاننویس، که البته این هر دو در عین تفاوت، نسبتی نزدیک با هم دارند.از گلستانِ منتقد چنین برمیآید که در کارِ رَد و نفی است، اما او از مسئله «شناخت» میگوید. «من هرگز به هیچچیز و هیچکس گور پدرتان نگفتهام، که این از منتهای ضعف آدم حکایت میکند. اصلا قصهنویسی من برای گور پدرتان نگفتن است.» گلستانِ راوی که بهقول خودش «هنوز که هنوز است ذرهای از اعتقادات مارکسیستی خود را از دست نداده و در تمام وقتی که مشغول فهمیدن و خواندن همه کارهای مارکس و انگلس و لنین بوده است بیآنکه مثل آقای نوائی شعر بندتنبانی درباره فروید بگوید»٢…
جز آگاهیبخشی یا شناختی که با ادبیات به دست میآید، با پدیده «زیبایی» نیز سروکار دارد. همین است که گلستان را که روزگاری عضو حزب توده بوده و از مرام و مسلکِ این حزب، یکسر با این تبار متفاوت میکند. او در دورانی که وجه غالبِ ادبیات ما بر آگاهیبخشی به مردم تأکید میگذاشت، به تلفیقی از آگاهی و زیبایی در داستاننویسی رسید. گلستان با تمامِ اعتقادش به تفکرات چپ، هرگز زیر بارِ تحمیل ایدئولوژی به ادبیات نرفت که جریان چپِ حاکم در ایران باب کرده بود. او خودْ بهتنهایی رَدیهای است بر جریانِ اخیر سیاستگریزِ ادبیات ما که حکم به ابطال ادبیات سیاسی میدهد و داعیه آن را دارد که از ایدئولوژی برکنار است، طرفه آنکه خودْ ایدئولوژیِ هولناکتری را جا انداخته که همانا تندادن به نظم بازار است. بگذریم.
گلستان در دورانی که ادبیات ایدئولوژیک و حزبی باب روز بود، به زیباییشناسی و فُرم پشت نکرد که هیچ، این دو را همبسته هم میدانست. حکایتِ یکی از آثار او؛ «آذر ماه آخر پاییز» نشانگرِ تنهایی و یکهگی اوست در جمعی که از آنها بود و درعینحال از آنها نبود! بعد از کودتای بیستوهشتم مرداد که چاپخانه حزب توده را در داوودیه کشف و توقیف میکنند، ابراهیم گلستان میرود آنجا تا فیلم بگیرد. گلستان یکباره میبیند پانصد جلد از کتاب «آذر ماه آخر پاییز» را که همان ماهِ اول فروش رفته بود، تلنبار کردند آنجا. بهگفته گلستان تمام کتابها را خریده بودند تا در دسترس مردم نباشد، چون در قصه درد مردم بود. گلستان در داستانهایش از درد مردم نوشته است، اما با فکر و عقیده خودش، و این تاوان یا بهتعبیر خودش مکافاتی دارد که او خود بر آن واقف بوده و هیچ باکش هم نبوده است. «اسرار گنج دره جنی» که گلستان آن را در سال ١٣۵٣ نوشته، آشکارترین مصداقِ این مدعاست که شاید درستترین تصویرها باشد در ادبیات معاصر ما از وضعیتی که در آن گرفتار آمده بودیم و وضعیتی که پیشروی ما بود.دوگانه گلستان و آن شناخت و آگاهی که از آن دَم میزند، در ظاهر منطبق بر وضعیت داستانی دورانی است که وجه غالب داستانهای ما شعاری و در خدمت ایدئولوژی خاص یا وسیلهای تبلیغاتی بودهاند. اما گلستان معتقد است این کار هرگز راه به جایی نخواهد برد و برای رسیدن به آگاهی باید بسیار زحمت کشید و خواند، آنهم نه طوطیوار و نه با پیشداوری، که با فکرکردن. بیایید مسیرِ شناختِ گلستان را بهطور فرضی ترسیم کنیم. او پیش از عضویت حزب توده، دو کتاب مهم در مباحثِ اساسیِ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ترجمه و چاپ کرد، یکی از لنین و دیگری از استالین و پیشتر از حضور در حزب، درباره سوسیالیسم و مارکسیسم و مبانی آن خوانده و به درکی از آن رسیده بود. پس این تاکید او بر تفارق گلستانِ نویسنده با ابراهیم گلستان از همان شناختی میآید که راوی و نویسنده را جدا مینشاند. شخصیتهای داستانهای اخیر ما اما، گاه چنان منطبق با نویسنده یا در فاصلهای اندک از اویند که ادبیات را به چیزی همچون حدیثنفس بدل میکنند. خیلِ عظیم نویسندگان تککتابی ما یا نویسندگانی که تنها تکاثری در همجواری با مفهومِ «ادبیات» دارند، ناشی از همین ناتوانی از بازشناسی ادبیات و تجربیاتِ شخصی و واگویه زیستههاست. خطِ فارق روایت تجربه زیسته و آنچه به قصه بدل شود، همان شناخت است از جامعه و وضعیت و توانِ بدلکردن آن به فُرم هنری که اینجا، ادبیات باشد. گلستان در «نامه به سیمین»٣ از «محیطِ کولتوری» میگوید که مساعد پیشرفت است و با این اوصاف، لابد محیط فرهنگ ما جای چندانی برای پیشرفت نداشته است. اما نباید از پا نشست، بلکه بهقول گلستان باید «در جستوجوی اقلیم فکری دیگری بود و از زور پسماندگی و درماندگی و کوچکبینی به آنچه هست، یا بدتر، به آنچه در گذشته بوده است و اگر بوده است بهحدی که با آرزوهای ما و خواب و خیالهای ما آغشته شده و از تناسب واقعیت بیرون رفته نبوده بس نکرد و فخر نکرد و خود را نفریفت.» همین چند خط راه را بر هرگونه بازیِ نوستالژیک یا بازگشت به گذشته ادبی ما سد میکند، گیرم دورانی درخشان داشته باشد، که داشته است. اما رجعت بهمعنای بازگشت به خانِ نخست، به ریشهها است. به جایی که از آن آغاز کردهایم و در این راه نباید «از تلخیِ گنهگنه ترسید، اگر غرض رهاشدن از شر مالاریاست.» در «نامه به سیمین» چند صفحهای هست درباره آلاحمد، که بااینکه کتاب پُر است از نام اشخاصِ واقعی در تاریخ معاصر، انگار این چند خط و نامِ جلال در کتاب برجسته میشود. نقدونظرات گلستان درباره جلال البته از جنسِ تکفیر و طرد آلاحمد نیست، بحث بر سر نقدِ غربستیز و عقیمِ روشنفکران وطنی است: گلستان با رجعت به جلال سَر آن دارد که عقیمبودگیِ روشنفکر ما را دوره کند؛ «جمع کل پر از اختلال و تفرقه و ادعا»یی که زیر نام مبهم توجیهناپذیر روشنفکر، سرگرم خودستایی و خودبینی و خودفریفتن است زیر عنوان پُرطمطراق مسئولیت. «درواقع دارم به جلال میاندیشم. تو میدانی من چهاندازه برای او محبت داشتم اما نمیدانم چرا او نمیدانست کیست و چیست و چه میکند. چهچیزهای گمنامی او را میخوردند و چگونه او که باید توانایی فهم داشته باشد از اینرو خود را به ضرب دگنگ شخصی دور میکرد.» گلستان، خود و سیمین و دیگران را نیز بینصیب نمیگذارد و معتقد است همه در این عقیمبودنِ فکر سهیماند، حتی آنان که سکوت کردهاند به هر ملاحظهای، حتی خودش، بهخاطر سکوت در برابر نوشتهای از جلال، به این بهانه که دستنویس نبود و جلال آن را در قالب کتابی چاپشده به او داده بود تا نظر دهد و او آن را نوشتهای بیسروتَه یافته بود.
١. از روزگار رفته، گفتوگو با حسن فیاد، نشر ثالث
٢،٣. نامه به سیمین، ابراهیم گلستان، نشر بازتابنگار
به نقل از روزنامه شرق