این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
بررسی جامعه شناختیِ مجموعه داستانِ «چرا پدر تو رو نمیزنه رامَمَّد؟»، در گفتگو با محمد رفیعی شیخحسین (نویسنده)
هنوز نتوانسته ام از روستا دل بکنم! / گفتگو با محمد رفیعی شیخحسین
فرشاد تاجبخش
مجموعهِ داستان «چرا پدر تورو نمیزنه رامَمَد؟» اولین کتابِ نویسندهی جوان، محمد رفیعی شیخحسین است، پنج داستان کوتاه که توسط انتشارات پیدایش منتشر شده و در نمایشگاهِ بهمن ماه ۹۶ یاسوج رونمایی و عرضه شد. موقعیت و فضای این مجموعه داستان بومی با زیست -بوم زاگرس است. مجموعه داستان از ساختار و زبان روایی نسبتاً محکمی برخوردار است. ترس، وهم، فقدان، فقر، خرافه، زنستیزی، محرومیت، فلاکت، عشق،… از درونمایه های اصلی این مجموعه است. بررسی عناصر داستانی، تکنیک بکاررفته، نوع راوی، و موضوع صورت و فرم در این مجموعه، در گفتوگوی زیر مدنظر نبوده؛ بلکه جهانِ اندیشه و موقعیت اجتماعی داستانها، و روحیات و دغدغههای شخصیتهای محوری درون داستانها اقتضای صحبت دونفرهیِ ما بوده است.
*****
کتاب "چرا پدر تو رو نمی زنه رامَمَد؟" اولین کار شما و شامل پنج داستان کوتاه ست. جغرافیای داستان ها در فضای بومی -محلی ست. زندگی در روستا؛ روستا یا روستاهایی در جنوب و جنوبِ غرب ایران که همه ما در آن زندگی می کنیم و خاطره داریم. اما این روزها عمدتاً نویسنده ها رو آورده اند به فضاهای شهری؛ با موقعیت هایی نظیر کافه ها، آپارتمان ها، خیابان ها، بولوارها، باشگاه ها، رستوران ها… و طبیعتاً دغدغه های متفاوت با دغدغه های داستانهای شما. درباره دغدغه های داستانی شما در ادامه صحبت می کنیم ولی مایلم ابتدا درباره انتخاب روستا به عنوان ژانر داستانی در زمانه ای که روستا به شکل سنتی رنگ باخته و همه درگیرودار مهاجرت به شهرها هستند چه بوده است؟
بلی، اولین فعالیت جدی و عملی من در ادبیات همین مجموعه کوتاه است. همانطور که اشاره کردید مکان یا بهتر بگویم فضای حاکم بر این مجموعه کاملا بومی به معنای روستایی آن است. چرا که بهترین و تاثیرگذارترین روزهایی که بر من گذشت در روستا بود. و حتی بعد از مهاجرت به شهر هیچوقت نتوانستم از روستا دل بکنم و تا الآن نیز هرچند وقت یک بار به محل تولدم سفر میکنم. اما در مورد اینکه امروزه عمدتاً نویسنده ها به فضاهای شهری یا به اصطلاح آپارتمانی روی آوردهاند باید بگویم من به زیست عینی و ذهنی یا تجربهی زیستی نویسنده و نقش آن در نوشتار بسیار اهمیت میدهم. به نظرم یک نویسنده با چیزی که زندگی کرده بهتر عجین شده و مطمئناً به شناخت بهتری از آن رسیده و بهتر می تواند از آن بنویسد. اما به این معنی نیست که نتواند در موارد دیگر بنویسد. می تواند؛ اما اگر بتواند کار قابل تاملی بنویسد استثناء است. استثناء هیچ وقت قاعده نمی شود.
در مورد دغدغه های داستانی هم باید بگویم، درست است که فضا کاملاً بومی است و در نگاه اول دغدغه ها مسائل روز نیستند ولی با غور در هر پنج داستان می توان رد دغدغه های روز را دید و درونمایهها می توانند به صورت جزءبهجزء با آنچه امروز در گذر است تطبیق یابند. درست است که گفتهاید امروزه روستا به شکل سنتی رنگ باخته و وقتی به دهکده ای بروی اکثر الهمانهای شهری را میبینی و گاه شاید هیچ تفاوت عمده ای با شهر احساس نکنی که همین مساله یکی از اساسی ترین دغدغه های من است. چرا امروزه دهکده از ساختار بومی خود خارج شده و به تبع آن میزان تاثیرپذیری مردم این منطقه از الهمان های زیست -محیطی نیز کاهش یافته و شاهد معناباختگی ارزشهای روستایی هستیم؟ این یکی از سوالهای اساسی خودم نیز هست که سعی کردم به گونهای شاید در این مجموعه پاسخی برای آن پیدا کرده باشم.
پس با این حساب شما با توجه به شناخت و زندگی که در روستا داشتهاید سعی کردهاید روایت خود را از روستا و دغدغه ها و اندیشه هایتان ارائه بدهید. اما این روایت شما یک روایت خاص است. در کلِ مجموعه و در پنج داستان کتاب، این جنبه از آن چیزی مد نظر من است دیده می شود و داد می زند. در کنار ساختار قدرتمندی که وجود دارد تلخی و فلاکت در داستان ها نمود زیادی دارند. بدبختی از سروکول شخصیت ها بالا می رود. سیاهی رنگی ست که کل مجموعه را پوشانده است. فقر و نکبت از دیالوگ ها به وفور پاشیده می شود. به شخصه وقتی خواندم به یاد داستانهای صادق چوبک افتادم. حال پرسش و تاملی که این جا برای من پیش می آید این است که چرا این همه تلخی! آیا این همه تلخی چیزی است که شبیه یک گفتمان بر کل اقلیم مسلط است یا نه صرفاً تلخی هایی هرچند اندک دیده شده و می شود و شما آن را به داستان های مجموعه مبدل کرده اید. البته بحثم این نیست که این تلخی ها واقعی هست یا نه؟ بحث بر سر نسبت این همه تلخی با آن چه در فضای زیست -بوم داستانها دیده می شود؟
همیشه و همه جا بین دو پدیده وجه تمایزهایی وجود دارد که مثلا شهر را از روستا، کوهستان را از دشت و… جدا می کند. اما با این همه می توان بین شهر و روستا وجه اشتراکاتی پیدا کرد یا می توان داستانی را در روستا پیگیری کرد اما با شهر تطبیق داد. اگر روستا محل اتفاقات است دلیل بر این نیست که نیت فقط پرداخت به مسائل این مناطق باشد. بلی که تمام اتفاقات به شدت روستایی هستند و اگر بخواهیم همان روایت را در شهر پیش ببریم می بینیم داستان چیز دیگری می شود ولی هستند موضوعاتی که مشترک باشد. به عنوان مثال در داستان "کوزن" چگونه می توانیم نقش کوهستان را به عنوان یکی از عناصر اصلی شاکلهی طرح در شهر پیدا کنیم؟ اما مطمئناً بحث خرافه و خرافه پردازی روزگاری در شهر بوده و هنوز در شهرها شاهد رمال و کفبین و… هستیم. یا مشکلات دیگری که در متن این مجموعه به آنها پرداخته شده و مصادیق شهری دارند.
در مورد سیاهی و بدبختی که گفته اید، درست است. اما بیایید تا بگوییم، تلخی؛ نگوییم سیاهی. در این موارد چیزی که مرا وادار به گزینش این داستان ها برای در کنار هم قرار گرفتنشان در یک مجموعه کرده؛ صرفا هماهنگی شان در محل اتفاق و چند مورد دیگر بوده. اگر داستان ها به تلخی می روند به خاطر این است که وقتی داستانی را شروع می کنم، بعد از چندجمله دیگر کار از دست من در می رود و شخصیت ها خودشان شروع به کنش و واکنش می کنند و من فقط نگاهشان می کنم و می نویسم. شاید بیشتر به این خاطر است که شخصیت ها را آنطور انتخاب کردم. مثل ناریگل در داستان اول که می خواهد خرافه ای را زیر پا بگذارد یا راممدی که دچار معلولیت هایی است و گلبانو در داستان اخری که مشکلات خاص خودش را دارد و اودی در داستان رفتگان نیز. نه که این تلخی به شکل گفتمان ثابتی نیست و نمی توان به عنوان یک قاعده آن را در نظر گرفت؛ چیزی که هست این است مشکلات در دهکده ها روز به روز افزایش پیدا می کنند که ما شاهد مهاجرت روزافزون به شهرها هستیم و بعضاً روستاهایی هست که امروزه خالی از سکنه شده اند آیا این دلیلی نیست که بگوییم در روستاها فضا تنگ است و فرصت رشد تقریبا صفر؟ پس باید مشکلات رو بیان کرد تا شاید چارهای شود. در داستان رفتگان که از پول به عنوان پدیدهای جدید و مدرن در روستا نام برده شده، و زندگی روستایی را به شکلی جدی تحت تاثیر قرار داده و ارزشها را دستکاری یا از نو تعریف کرده میبینیم که رابطهی مادر-فرزندی را هم دچار انحراف کرده، قصد بر چه بوده که این طور به این مساله نگاه شده؟ مگر غیر از این هست که نتوانستیم پول را درست هضم کنیم و بگوییم پول یک ابزار هست و نباید هدف شود؟ وقتی ارزشگذاری افراد در روستا، روستایی که زمانی همهی تعاریفش از انسان و خانواده و خداوند و مذهب و… با شهر فرق می کرد، نیز تحت تاثیر ثروت قرار بگیرد تخریبش را بیشتر از شهر لمس می کنیم و من قصدم این بوده که با نشان دادن این مشکل و دست گذاشتن روی یک نقطه ی حساس که همان مهر مادر به فرزند است آن را توضیح دهم. و اما درمان این درد دیگر با من نیست. با این حساب می بینیم در روستاها مشکلات بیشتر از هر چیزیست که حتی با ورود امکانات شهری به دل آنها نتوانستیم به مسائل اصلی یعنی فرهنگ برخورد با آنها بپردازیم و عدم آموزش و توضیح خیلی از مسائل منجر به چه پدیده های وحشتناکی شده است. درست است که روستا نیز در ذات خود مشکلاتی داشته که به امکانات شهری و زندگی شهرنشینی ربطی ندارند، مثل خرافه و حالات خشن طبیعت اما این ها سال ها بود و هویت روستایی و صفای صادقانه حفظ شده بود، چرا که مردم روستایی بیشتر باورها و اعتقاداتشان را و حتی شیوه های برخوردشان را از طبیعت و زیست بوم می گیرند و زیست بوم برای برخورد با پدیده های مدرن هیچ راهکاری ارائه نداده و اگر داده با این همه تهاجم صورت گرفته هیچ کس به راهکار طبیعت و زیست بوم پاسخ مثبت نداده است. خلاصهی آنچه گفتم می شود این که اگر مشکلات و تلخی ها با وجود ورود خیلی از امکانات شهری به روستا بیشتر از نکات شیرینش است که روز به روز شاهد مهاجرت روزافزون به شهر هستیم. فکر کنم تا جایی حق دارم بیشتر از مشکلات بنویسم تا شیرینی هایش. شاید روزی به برگشت فکر کنیم با این تفاوت که به مسائل فرهنگی و آموزشی بیشتر دقت کنیم.
به داستان «کوزن» اشاره کردید. این داستان اولین داستان مجموعه هست و به نظرم از جذاب ترین شان. داستان دختری است که در همان ابتدای داستان کوه را با جمله ای خطاب قرار می دهد که نباید خطاب قرار دهد چرا که برای دخترها این ندا نهی شده: "کمر تو بمیری یا موو". با گفتن این جمله دچار عواقبی می شود که داستان در ادامه به همین عواقب ورود می کند و می پردازد. این جمله در اقصا نقاط زاگرس به نحوی روایت می شده و احتمالا هنوز هم روایت می شود و برای همه ما به نحوی بار نوستالژی دارد. ولی شما با استفاده از دستمایه قرار دادن این بازی کودکانه یک داستان با ویژگی دیگری آفریده اید. داستانی که با استفاده از همین جمله بحث خرافات و باورهای غیرعقلانی را پیش کشیده اید. البته داستان درونمایه ها و خرده داستانهای دیگری هم دارد؛ از جمله بحث مظلومیت زن و دختر در فرهنگ روستایی داستان است. اما خرافات در این داستان تقریبا پررنگ شده و حتی در داستان های دیگر مجموعه و شاید اصلا بتوان گفت از درونمایه های پررنگ کتاب شما، خرافات و باورهای اسطوره ای و غیرعقلانی زیست بوم منطقه است. خرافاتی که در این داستان اختصاصا ضدزن است. حال بحث این جاست که در این داستان، تا چه اندازه قصه و روایت داستان اهمیت دارد؟ برای شما اندیشه محوری داستان مهمتر است یا بحث چگونگی روایت و کنش و کشمکشهای داستانی؟ بکارگیری جوهره اندیشه در داستان و حتی داستا ن های بعدی مجموعه شما تا چه اندازه تعمدی بوده است؟
در این داستان همان طور که گفته اید، طور دیگری به یکی از سرگرمیهای بچه های روستایی اشاره شده است. همان نبایدی که خرافهپرداز دهکده و به نوعی ریش سفید و بزرگ دهکده بنا به دلایلی تصویب کرده اساس قرار گرفته. اما در مورد اینکه درونمایه برایم اهمیت بیشتر دارد یا داستان باید توضیحی بدهم. اینکه آنچه قرار است گفته شود به چه شکل قرار است گفته شود در مورد متنی که قرار است اسم داستان کوتاه به خود بگیرد باید به چند اصل دقت کرد. اصولی که یک متن را داستان کوتاه می کنند؛ اصولی که باید باشند؛ حالا یکی نوآوری در روایت دارد و یکی ندارد؛ یکی مطلبش را با تکنیک هایی در روایت بیان می کند و یکی ساده و خطی و بدون پیچیدگی های روایی؛ که در این داستان سعی ام بر این بوده علاوه بر اینکه چه چیزی را قرار است بگویم به چگونگی بیانش و اینکه کسی که دارد بیان می کند چه ویژگی هایی دارد نیز دقت کنم و تا جایی که امکان هماهنگی فرم و محتوا وجود دارد به این هماهنگی در بیان راوی و اصل قصه و درونمایه دقت کنم. در جایی از داستان مسیر حرکت از زمین های درو شده تا روستا راوی حرکت پژواک صدای ناریگل را دنبال می کند و در جای دیگر روایت دچار شکست می شود و زمان نیز با فواصل زیاد دچار تغییر می شود و مسائلی دیگر. آنچه برایم مهم است و همیشه مهم بوده هماهنگی بین فرم و محتواست که تا آنجا که می توانم و به ذهنم می رسد سعی می کنم که به آن برسم و ساختاری متناسب با آنچه در ذهنم است بسازم. هرچند در نهایت این خواست و اقتضای داستان هاست که مرا به سمت و سویی می برد و تا جایی که امکانش باشد خودم را از اساس دور نگه میدارم تا بتوانم بهتر به داستان نگاه کنم.
داستان دوم به نام «برم پیوند» داستان شاخصی در میان این مجموعه است. داستانی که پشت آن یک تاریخ، نهفته است. تاریخی از حضور انگلیسی ها در ایران و در منطقه جنوب بنا به وفور طلای سیاه. در این داستان دو مساله همزمان به پیش می رود؛ یکی، نشانه ها و الهمان هایی دال بر حضور انگلیسیها که در عکس های داستان و اشیائی چون سیگار نمود دارد. مساله دیگر وهم و خیالات و خرافات نضج گرفته در میان مردم منطقه درباره برمی که در آن سیاهی نفت حضور دارد. حضور خارجی ها و مساله نگاه مردم در این داستان همزمان آمده و این یعنی ارتباطی است بین نگاه وهم آلود شخصیت ها و حضور انگلیسی ها در منطقه. و در آخر داستان نیز حضور انگلیسی ها چنان تصویر می شود که همان بحث همیشگی استعمارگری نمود می یابد. این نوع خوانش از داستان چقدر با دیدگاه و روحیه نویسنده مطابقت دارد؟
داستان برم پیوند در نگاه اول چیز دیگری بود که اگر نسخه اولش رو پیدا کنم و بخوانم یا با هم بخوانیم میبینیم کلاً چیز دیگری بود. اما چه شد که رد پای انگلیس و استعمارش در این داستان پیدا شد این بود که یک روز از یکی از دوستان نویسندهام جریان مسترجیکاک رو شنیدم و بسیار عالی بود که در این داستان ازش استفاده کنم. تا حدود زیادی سعیام بر این بوده که شخص کلیدر را به عنوان نمودی از جیکاک در داستان رشد بدهم. از آنجا که اصلا دلم نمیخواست و نمیخواهد در مورد اساس داستان به صورت مستقیم پرداختی صورت بگیرد در این باره هم صادق است که اگر خودم به این نکته اشاره نکنم رفتار مستر جیکاکانهای شاید دیده نشود. همچنان در مورد طلای سیاه نفت که شما اشاره کردید اینگونه است، یعنی به ندرت مخاطبی در مورد این داستان متوجه نفت در داستان شده چرا که هیچ اسمی از این پدیده نیست. البته مخاطبان معدودی که تا الان کار را خوانده اند و باهاشان صحبت کردهام منظورم است. اما رابطهی خرافه و دنیای مدرن انگلیسی که کنار هم زیست میکنند چیست؟ به شخصه پایهی بسیاری از خرافههای جنوب را حضور انگلیس میدانم و همچنان که در روایتهایی که از مسترجیکاک میشود میتوان این را دید. چطور با ممنوعه اعلام کردن منطقه و کشیدن فنس و ایجاد یک آیین خرافی در مورد برم، آنجا رو از دسترس همه خارج میکنند، حتی کسانی که به عنوان پژوهشگر از شهر میآیند نیز اجازه ورود به ان نقطه را ندارند؛ مگر سیما که آن هم به خاطر اختلال بیخوابی که دارد و ادامه قصه. بله شیوهی انگلیسی بر خرافه پردازی بود و این یکی از راهکارهای نفوذش در منطقه بوده و البته غارت جنوب. مخصوصاً مسجد سلیمان و چاههای نفتش. که خاطرات زیادی از آن دوران از پدربزرگهای جنوبیام شنیدهام.
در داستان های این مجموعه خیلی از اسامی تا پایان کتاب تکرار می شوند. کلیدر، مندی،… اسامی که خود در نحو و بیان زیست -بوم منطقه این گونه تلفظ می شوند. عمدتاً این شخصیتها در داستان ها از لحاظ تیپ و طبقه و تفکر مشابه اند. و این نوع تکرار به ذهن مخاطب القاء می کند که ما همه مشابهیم و از لحاظ جامعه و فرهنگی که در آن به سر می بریم تمایزی نداریم؛ داستانها و زندگی و تلخیهایمان یکی ست. البته ممکن است هم دلیل دیگری بر این تکرار آمده باشد؛ مثلا به گونهای پیوستگی در داستان های مجموعه که نشان دهنده مرتبط بودن و به گونه ای یک داستان شدن است…
بله، تکرار نام کلیدر در چهار داستان مجموعه به غیر از رفتگان و همچنین نام مندی در همهی داستانها! برای اینها چند منظور مدنظرم بوده که بحث پیوستگی یکی از آنهاست. اینکه داستانها در یک دهکده روایت میشوند. اما این دهکده چندین ویژگی دارد که در یک دهکدهی جنوبی جمع نمیشوند. مثلا کوهستانی بودن و باغ های انار و چاه نفت و باران های شدید فصلی و درختهای انجیر وحشی و بلوط و… که فکر نمیکنم در یک دهکدهی جنوبی همهی این شرایط باهم باشند البته شاید هم باشد. اما علتهای دیگر را دلم میخواهد مخاطب کشف کند و مطمئناً در هر متنی ویژگیهایی وجود دارد که خود نویسنده از آن بیاطلاع بوده و هست. در کل هر علتی میتواند باشد. مهم این است که مخاطب میخواهد با این مساله چه برخوردی داشته باشد.
در داستان سوم «چرا پدر تو رو نمی زنه راممد؟» درون یک خانواده شده ای، زندگی شان را تصویر کرده ای. زندگیای که از اسم داستان هم مشخص است که خشونت و پدرمحوری در آن موج می زند. علاوه بر آن از خردهداستانها و حرکت های داستانی موازی نیز استفاده کرده ای. در این داستان، طبیعت و حیوانات همچون زندگی درون خانواده به هم گره خورده و سخت از آنها کمک گرفته ای. انگار که این زندگی با آن زندگی یکی ست. لاجرم گریزی از آنها نداشتهای. پدر مجوز هرکاری را دارد ولی خانواده دچار تشویش و پریشانی و ترس اند. زن و فرزندان به شدت درگیر زندگی اند که ترس و عقده و روح ناراضی، در آن ملموس و عجین شده است. داستان شبیه یک فضای اسطوره ای شده که انگار راه گریزی از آن نیست و تقدیر این زن و بچهها چنین زندگی وهم آلودی است!
این داستان همیشه غمگینم میکند. حتی سعی میکنم اگر مقدور باشد در جمع خوانیها این را نخوانم؛ مگر اینکه مجبور باشم. نمیدانم شاید وقتی این داستان رو مینوشتم و شرایط زمانی و روحی آن موقعم را بررسی کنم میبینم چقدر برای من غمانگیز بوده اند. وقتی در یک غروب سرد و وحشی پاییز با بادهای سوزندهش خاطرهای از زندگی واقعی خود رو مرور میکردم و بهشدت احساس تنهایی میکردم نقش زیادی بر فضای ایجادی در داستان دارد. اما پدرسالاری و مظلومیت مادرانه و فرزندی؛ بلی، این از ویژگیهای برجستهاش است و نمیخواهم توضیحی در این زمینه بدهم اما دلم میخواهد از بوم بنویسم. بوم -زندگی با گاو و گوساله و گوسفند و طویله و رنج باران برای خانوادهی فقیر روستایی و هزار چیز دیگر اینها را از تجربه های زندگی شخصیام بیرون کشیدم و آن گوشه که با داستان همخوانی داشت را نگه کردم و در داستان پرورش دادم؛ نه به این خاطر که تجربهاند که بهشدت اقتضای مکانی و جوی داستان هستند. بوم اینگونه با زندگی مردم دهکده من در تاروپود بود، و زندگی در روستای من تا آن موقع که زندگیام آنجا بود بیشتر از هر چیزی به مهربانی زیست -بوم برمیگشت. اما اینکه این فضا به سمت دهشت رفته و هیچ راه گریزی از آن نیست و گویی تقدیر بر این خانواده حکم میکند که راممد و گلخاتی و مادر اینگونه در هم بلولند و پدر اجازههای فراوان داشته باشد این هم به اقتضای داستان برمیگشت و میزان دخالت من به عنوان نویسنده در آن بهشدت پایین بوده و دلم میخواهد این را بگویم که موقع نوشتن این داستان شرایط روحی و محیطی و زمانی خاصی با تداعی خاطرهای از گذشتهام بسیار فضای درونیام را به غلیان میآورد که دست به نوشتن بشوم. البته این برای وقتش بود که برای اولین بار بعد از سه صفحه نوشتن تصمیم به پرداخت نوشته بگیرم و شروع کنم به درآوردن بهترین شیوهی بیان آنچه تا الان نوشته بودم.
در دو داستان آخر هم شبیه عمده داستانهای مجموعه، شخصیتهای اصلی کودکان یا نوجوانانی در سن بلوغ اند. کودکانی که در یک وضعیتِ میان کودکی و جوانی و ذهنیاتی در حال شکلگیری هستند. داستان «رفتگان» به گونه ای به موضوعی پرداخته که کمتر در مناطق روستایی مرسوم است؛ گدایی. و در داستان آخر هم وضعیت و شرایط دختری در سن بلوغ را که همیشه پیچیدگیهای خاص خود را دارد. چرا به سراغ این گونه شخصیتهای کم سن و سال رفته ای؟
واقعا نمیدانم چرا؛ وقتی بعد از اتمام این مجموعه به این نتیجه رسیدم که همهی شخصیتهای داستانی به نوعی در یک طبقهیِ سنی خاص قرار گرفتهاند و این حتی به داستانهای نوشته شده اما منتشر نشدهی دیگرم هم مربوط است که آنها نیز همین گونهاند به غیر از دو یا سه داستان نوشتهشده اما پرداخت نشده با شخصیتهایی با دایرهیِ سنی دیگر مواجه شدم. برای خودم هم این سوال است. شاید به این خاطر است که اقتضای داستانی ایجاد میکند برای ترسیم فضا شخصیتها اینگونه باشند.
اما در مورد رفتگان و مسالهی گدایی! در این داستان فکر کنم گدایی اساس مساله باشد. خانواده اساس است. و شیوه ی برخورد خانواده با پدیده ای که گدایی میشود. به نظرگدایی پول! اما در پس زمینه گدایی محبت مادری است. گدایی محبت خانواده است که نیست. به نظر خودم مساله چیز دیگر است که پنهان است و گدایی یک بچه روستایی که اساساً فکر نکنم روستایی باشد و از جایی شهری به روستا با مادرش در سن کودکی فرار کرده و در روستا پنهان شده اند. بگذریم که چرا این مادر همهش در حال فرار است. از پدرش اودی در رفته و از پیرمرد این داستان هم فرار میکند یا نمیکند و… اما در داستان «نه سالگی شوم» و سن انتخاب شده که شما هم اشاره کردهاید این سن بلوغ و گذار از مرحلهای به مرحلهای دیگر و… بلی، اساس این داستان نیز همین است؛ گذار! که مصداق بارز گذار این سن است برای دختر و همه وقتی از بلوغ صحبت میکنیم گذارش است که مورد توجه است و نشانه های گذار. که فکر کنم بهتر است توضیح ندهم. هرچند تا الان در مورد تک تک داستانها توضیحاتی دادهام. امیدوارم مخاطب ببخشد و قبل از خواندن این مطلب خود مجموعه را خوانده باشد.
اگر نکتهای هست بگوئید. و این که آیا هنوز در حسوحال چاپ این کتاب قرار دارید یا مشغول نگارش داستان یا داستان های دیگری هستید؟
اینکه نمیدانم چرا بعضی از مخاطبهایم بعد از خواندن مجموعه گوشزد میکنند که من به مسائل روز نمیپردازم و امروز مساله چیز دیگر است. نمیدانم در جوابشان چه بگویم. چرا که من قصدم این نبوده که مسائل منسوخ گذشته را بازنویسی کنم و در پنج داستان این مجموعه به اصل دغدغههای روز و مشکلات امروزی پرداخت شده است. و حس و حال چاپ مجموعه، فکر کنم مدتها قبل بود که تب و تاب چاپ از سرم واز شد. بله که خوشحال شدم از چاپ مجموعه؛ اما مطمئناً دیگر در هوایش نیستم و دارم روی یک رمان کار میکنم. البته به این زودی کارش تمام نمیشود.
‘