این مقاله را به اشتراک بگذارید
حسن اصغری بیش از چهار دهه است که داستان مینویسد. او متولد ۱۳۲۶ در شهر خمام رشت است. از سال ۱۳۵۵ با انتشار مقالههای مختلف نقد ادبی و تاریخی و داستان کوتاه در نشریات کارش را شروع کرد و بهدنبال آن اولین کتابش را: «خستهها». اصغری از سال ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۵ دبیر شورای تحریریه مجله ادبی «کلک» بود و در سال ۱۳۸۷ سردبیر نشریه «ادبیات وسینما». اولین کتاب اصغری در سال ۱۳۵۵ منتشر شد و بهدنبال آن رمانها و مجموعهداستانهای بسیاری چاپ کرد که مهمترینهایشان عبارت است از: ول کنید اسب مرا، کوهان سیاه و شکوفههای بهارنارنج، رستم در مرداب خوان دوم، برزخ نمرود و گل محبوبه، گمشدگان شبستان، و قربانگاه سهراب. برخی از داستانهای کوتاه اصغری برنده جوایزی چون جایزه گلشیری شده است. آنچه میخوانید داستان کوتاه «آواز پرنده درخت انار» است که بهعنوان شخصیت موضوعی/ محوری داستان، مدام میپرسد «کوکو؟ چیهچیه؟ کیهکیه؟»؛ گویی حکایت پرسش مدام آدمی است از خویش، هستی و کیهان.
*****
آواز پرنده درخت انار
حسن اصغری
وقتی دست باغبان را لای بازوم فشردم، چشمهام خیس اشک شده بود. باغبان به چشمهام نگاه نمیکرد. او به شاخ و برگ درخت انار نگاه میکرد که پرنده روی بلندترین شاخه آن نشسته بود و آواز میخواند. آواز پرنده جور عجیبی بود. من تا آن لحظه از هیچ پرندهای آنجور آواز نشنیده بودم. اصلا تا آن لحظه به آواز هیچ پرندهای با دقت گوش نداده بودم. هوس کردم بروم زیر درخت انار و پرنده آوازخوان را ببینم. با کف دست گونهها و چشمهای خیسم را پاک کردم. دست باغبان لای بازوم بود. شانهبهشانه باغبان به طرف درخت انار راه افتادیم. باغبان بیمیل با من تا لب باغچه آمد و یکدفعه سرجا خشکش زد. درخت با یک تپه شاخ و برگ جلوم قد کشیده بود. اصلا فکر نمیکردم چنان درختی توی باغچه حیاط باشد. شاخههای گلبوته گل یاس، ریسهریسه به تنه درخت چسبیده بود. ریسههای گل یاس، خوشهخوشه از شاخههای درخت انار آویخته بود و آفتاب صبحگاهی، پرنور، بر خوشههای گل میدرخشید. به خود گفتم «این درخت کجا بود؟ چرا من بیست سال آن را ندیدهام؟»
آفتاب یک دشت نور روی شاخ و برگ آن پاشیده بود. روی هیچ درختی آنقدر نور آفتاب نبود. چیزی درونم شکست. تنم داغ شد. از شوق بازوی باغبان را فشردم. او نگاه نکرد. به بلندترین شاخه درخت چشم دوخته بودم. فکر کردم این درخت انگار برای او هم تازه است.
سرم را گرداندم و به چشمهایش نگاه کردم. چشمهایش هنوز اشکآلود بود و دو قطره اشک روی گونههایش غلتیده بود. بازوش را طوری کشیدم تا نگاهش بچرخد طرف صورتم. اما نگاهش طرف صورتم نچرخید. چشمهاش به بلندترین شاخه درخت خیره بود. میخواست از نگاه من فرار کند. میدانستم که دنبال پرنده نمیگردد. پرنده با سینه سپرکرده روی شاخه بلند نشسته بود. گاهگاه آواز میخواند. بهنظرم آوازش این لحن را داشت: «کوکو؟ چیهچیه؟ کیهکیه؟»
لحن آواز پرنده به تنم لرزه انداخت و به خود میگفتم «چهات شده مرد؟ تو که اینطور نبودی؟»
چشمهام باز خیس آب شده بود. چشمهای باغبان هم هنوز اشکآلود بود. زیر لب گفتم: «چرا چشمهاش خشک نمیشود؟» فکر کردم با حرفزدن شاید نگاهش بچرخد طرف صورتم. پرسیدم: «این درخت انار قبلا اینطور نبود؟»
نگاهش برنگشت. چشمهاش انگار به پرنده دوخته شده بود. پلک هم نمیزد. پرنده به آسمان آبی گردن میکشید. شق و رق روی شاخه میایستاد. منقار سرخش را به سوی آسمان نشانه میگرفت. انگار روی پنجه پاهاش میجهید و آواز میخواند: «کوکو؟ چیهچیه؟ کیهکیه؟»
باغبان نه پلک میزد و نه لب باز میکرد. با چشمهای خیس به پرنده نگاه میکرد. پرنده چندبار پیاپی آواز خواند. مرد اصلا هیچ حرکتی نمیکرد. حتی سعی نمیکرد دستش را از لای بازوم بیرون بکشد. آرام چرخیدم جلوش و به چشمهای خیسش خیره شدم. انگار نگاهش را کمی بالا کشید تا به چشمهام نگاه نکند. با کف دست، خیسی چشمهام را پاک کردم و لبخند زدم و گفتم: «عجب صدایی! این پرنده از کجا آمده؟ باغ من اینجور پرنده نداشت. گاهگاه کلاغ سیاه میدیدم. همیشه از قارقارش بدم میآمد، اما آواز این پرنده عجیب است… تو اسمش را میدانی؟ هان؟ اسمش چیست؟»
باغبان انگار لال شده بود. لبش باز نمیشد. گاهی میدیدم که عضله صورتش تکان میخورد. لبهایش بههم فشرده میشد. به پیشانیاش چروک میافتاد. اما نگاهش از پرنده کنده نمیشد. آفتاب تیز به سرم میتابید. دنبال سایه چشم گرداندم. هیچجا سایه نبود. هیچ شبحی پشت درختها نبود. نور آفتاب همه سایهها را کشته بود. سالها خیال میکردم پشت هر درخت باغ شبحی سیاه ایستاده است. با صدای بلند گفتم: «پس سایه شاخوبرگ این درخت کجاست؟»
نسیم میوزید، اما یکدفعه تندباد یک موج عطر گل یاس را به صورتم پاشید. در طول بیست سال، اصلا عطر گل یاس توی باغ به صورتم نخورده بود. من هیچوقت توی باغ نفس عمیق نکشیده بودم. اصلا ریسهها و خوشههای گل یاس را توی باغ ندیده بودم. هیچ پرندهای توی باغ آواز نخوانده بود. تا آن لحظه نشنیده بودم. اصلا به آواز پرنده گوش نداده بودم. در آن لحظهها به خودم میگفتم: «فکر نکنم توی این دنیا پرندهای باشد که اینجور صدا داشته باشد. این پرنده انگار زمینی نیست!»
از حرفهام خندهام میگرفت. بیست سال بود که توی باغ نخندیده بودم. لبهام بسته بود اما از ته دل میخندیدیم. همه شبحهای سیاه باغ از ذهن و فکرم پریده بود. دلم میخواست خودم را پرت کنم روی علفهای باغچه و غلت بزنم. غلت بزنم و بخندم، اما نمیتوانستم دست باغبان را رها کنم. گاهگاه زیرچشمی به چشمهای نمناکش نگاه میکردم. با هر نگاه دستش را بیشتر به پهلوم میفشردم. دستش گرم بود. میخواستم آنقدر دستهایش را نگاه دارم تا دهانش باز شود، چشمهایش خشک بشود، لحظهای نگاهم کند و یک لبخند کوچک بزند. اگر هم حرفی نمیزد، مهم نبود. فقط یک لحظه نگاه و یک لبخند کوچک، کافی بود.
دستش را فشردم و کشیدم و گفتم: «این درخت هیچوقت اینجور نبود. اینهمه شاخ و برگ!… هیچوقت گل یاس نداشت… حالا این پرنده؟…»
کرولال شده بود انگار. همانطور به پرنده چشم دوخته بود. شانهاش را تکان دادم و پرسیدم: «نهال گل یاس را تو کاشتی؟ پس چرا به من نگفتی؟ این درخت چی؟ این پرنده شاید مال تو باشد. نباید اهل قفس باشد. از کجا آمده؟»
وقتی دید دارم شانهاش را تندتند تکان میدهم، تقلا کرد تا دستش از لای بازوم خلاص شود. دستش را طوری لای بازوم چفت کرده بود که نمیتوانست خلاصش کند. نمیدانم شاید خودش هم راضی بود که دستش لای بازوم بماند. صورتم را بهصورتش نزدیک کردم و گفتم: «هرچه شد، دیگر گذشت. من اشتباه کردم.»
به چشمهام نگاه نکرد. قاهقاه خندیدم و گفتم: «پس اینطور. قهر کردی؟!»
اخمش وا نشد. به پرنده خیره نگاه میکرد. پرنده همانطور نشسته به هوا گردن میکشید و آواز میخواند: «کوکو؟ چیهچیه؟ کیهکیه؟»
گفتم: «بنشینیم.»
و دستش را کشیدم. لب باغچه نشستیم. با انگشت اشک گوشه چشمهاش را پاک کرد.
گفتم: «این پرنده هر روز صبح میآید اینجا آواز میخواند؟» جواب نداد. آواز پرنده یکباره پرطنین و کشدار شد که خندهام گرفت. آواز پرنده انگار از چهارگوشه باغ میآمد. شاید هم چهارتا پرنده بودند. من سهتای دیگر را ندیدم. شانهام را به شانه باغبان فشردم و گفتم: «شنیدی؟ پرنده چهارتا شد!»
صدایی از ته باغ بلند شد.
«بابا، بیا صبحانه!»
باغبان صورتش را به طرف انباری ته باغ چرخاند. چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم چه بود. فکر کردم دستش را ول کنم اما از تنهابودن وحشت کردم. آواز چهار پرنده از چهارگوشه باغ با صدای پسرک درهم آمیخته شده بود: «کوکو؟ چیهچیه؟ بابا… صبحانه… چیهچیه؟»
دست او را فشردم.
«جواب بده مرد!»
در حالت خیرگی به پرنده، ناگهان آه کشید. چیزی درونم شکست. انگار نیشی از گلوم بالا آمد و روی پیشانیام چرخید. من به او زخم نزده بودم. داس را از دستش گرفته بودم. میخواستم داس را بکوبم به سرش، که آواز پرنده نگذاشت. دستم در هوا ایستاد و چشمهای او پر از اشک شد. نسیم خنکی عطر گل یاس را بهصورتم پاشید. چندبار نفس عمیق کشیدم. پرنده انگار روی شاخه بلند درخت انار چسبیده بود. کاکلش سبز بود و منقارش سرخ و سینهاش سفید. بالهاش رگهرگه سبز و سفید و سرخ و آبی بود. صدای پسرک باز بلند شد.
«بابا، بیا صبحانه!»
صبحانه نخورده بودم. سالها پیش توی همین باغ پسرم همینطور صدایم میزد: «بابا…» حالا او با مادرش در خارج بودند. گاهبهگاه به من زنگ میزدند.
«حالت چهطور است؟»
«خوب نیستم. در خانه را بستهام. دیگر آنجا نمیخوابم.»
میخندیدند.
میگفتم: «خانهبهدوش شدهام.»
پسرم میگفت: «ما هم خانهبهدوشیم.»
از سکوت باغبان کلافه شده بودم. من فقط به او گفته بودم که مرتیکه الاغ! چرا زیر دیوار خانه تونل کندی؟ و داس را بالا بردم که آواز پرنده باز مانع شد. اول صدایش چیهچیه بود. فکر کردم صدای آدم است. خوب گوش دادم. فهمیدم صدای پرنده است. سه سال بود که توی اتاقخوابم نخوابیده بودم. پشت در و پنجره همه اتاقها حفاظ آهنی کشیده بودم. جلو درگاه ورودی خانه، حفاظ آهنی نصب کرده بودم. شبها در خانههای قوم و خویش میخوابیدم. باغبان با زن و بچهاش در انباری ته باغ زندگی میکردند. صورتم را بهصورت باغبان نزدیک کردم و گفتم: «سوالی ازت دارم. میدانی خانهبهدوشی یعنی چی؟»
یکباره از جا تکان خورد. اخمآلود به چشمهام خیره شد. خوشحال شدم که نگاهم کرد. چیزی زیر لب گفت که شبیه «نه» بود، شاید هم «آره» گفته بود. به خودم قبولاندم که «نه» گفته.
حرفش که لب استخر به من گفته بود، در گوشم تکرار میشد.
«آقای جواهری، من پشت دیوار خانه یک باغچه کندهام. میخواهم در آن نهال گل یاس نشا کنم.»
توی دستش داس بود. به خیالم رسید که میخواهد داس را بکوبد به سرم. خیال کردم پشت خانه تونل کنده است.
پسرک آمد و کنار باغبان نشست. اخمکرده به چشمهام نگاه میکرد. باغبان به موی سر پسرک دست کشید. به پسرک گفتم: «میدانی من هم یک پسر دارم؟»
پسرک وحشتزده خیره به چشمهام، سرش را به شانه پدرش تکیه داده بود. مانده بودم که چه کنم؟ شانههام به لرزه افتاده بود. آواز پرنده کشدار از چهارگوشه باغ بلند شد: «کوکو؟ چیهچیه؟ کیهکیه؟»
رو به پسرک پرسیدم: «تو میدانی اسمش چیست؟»
پسرک به چشمهام خیره شد و خوشحال گفت: «آره.»
از توی چشمهاش منتظر پاسخ ماندم.
گفت: «مرغ عشق. بابام میگوید اسمش مرغ عشق است. هر روز صبح میآید روی آن شاخه مینشیند.» و دستش را سمت بلندترین شاخه بلند کرد.
دست باغبان را کشیدم و گفتم: «پسرت درست میگوید؟»
جواب نداد. نگاهش همچنان به پرنده دوخته شده بود. پرنده منقار سرخش را در هوا تاب میداد و آواز میخواند. لحن آوازش همیشه یکجور بود: «کوکو؟ چیهچیه؟ کیهکیه؟»
باغبان ناگهان صورتش را چرخاند و به چشمهام زل زد. نیش نگاهش تنم را لرزاند. خندیدم. چشمهام پر آب شده بود. با کف دست آب چشمهام را پاک کردم و خندیدم.
پرنده یکنفس آواز میخواند: «کوکو؟ چیهچیه؟ کیهکیه؟»
آرمان