این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
آنچه در ادامه خواهید خواند، نوشته ای خواندنی است از ابراهیم گلستان، حکایتی از روزگار رفته که با زبانی روایی و نثری جذاب به سبک و سیاق همیشه اش، این نوشته پیشتر در مجله فراسو شماره چهاردهم بیرون آمده، اما در فضای مجازی برای اولین بار است که منتشر می شود. با سپاس از سردبیر فراسو که مطلب را در اختیار مد و مه قرار دادند.
****
دیداری از گوشه های رشد در روزگار دگرگونی
ابراهیم گلستان
من از بچگی به کار روزنامه نویسی علاقه داشتم. از بچگی دیده بودم که یک روزنامه چه جور در میآمد ـــ هرچند در حدود وضع ابتدایی آن جور انتشار. من فرزند دوم پدرم بودم. روزنامه اش فرزند اول او بود. او چهارسال پیشتر از تولدم شروع کرده بود به روزنامه درآوردن. وقتی قانون مملکت مقرر کرد نام خانوادگی باشد او اسم روزنامه اش، «گلستان»، را به ما هم داد. آن را از اسم کتاب سعدی گرفته بود، یادم است تازه سه ساله بودم که دیده بودم بعد از ظهر به جای رفتن به دفترش که جای دیگر بود، در حوضخانه خانه مان مینشست سرمقاله مینوشت. فواره ظریف حوض ریزریز زمزمه میکرد همراه با صدای سماور، که او از آن آب داغ میریخت تا نیمه های استکان کمرباریک و در آن قند را غلیظ حل میکرد و چای را روی آن میچکاند تا استکان پر میشد از مایع مطبَق جدا از همِ دو رنگ، شیرین، که آن را به اذاء توجه و شوقم به دیدن کارش به من میداد. و دیده بودم که روزنامه های زیادی از بسیار جاها به نشانیش میرسید. و دیده بودم نوشته ها را برای نوشته شدن توی روزنامه میداد میبردند پیش کسی که بهش «کاتب» یا «کل ممد ابرام» میگفتند ـــ کل چون به کربلا رفته بود. ابراهیم مشکین قلم پیرمرد ریزی بود، و مکتب خانه داشت و مستخدم اداره پدرم گاهی مرا همراه خود میبرد و او از من احوال میپرسید و همچنان که داشت با قلم های نئی که میزدشان در دوات پُرزدارِ گوشه قلمدانش، روزنامه را به خط نستعلیق مینوشت در حالی که دور تا دور اتاقش که مکتب خانه اش هم بود شاگردهایش، دوزانو نشسته، با تکان دادن مکرر بالا تنه، دسته جمعی، صدا در صدا میانداختند در قرائت قرآن و خواندن دیباچه گلستان سعدی و ازبرکردن جدول حساب ضرب فیثاغورث به شکل وِرد که ادغام عددها صداهای مطلقی میساخت که گاهگاه شبیه سوت زدن یا تپق زدن میشد، و روی لوح های فلزی حروف و سطر مشق میکردند یا سیاق حساب میکردند و کل ممد ابرام همچنان سرگرم نوشتن صفحه ها و ستون های روزنامه یا کتاب ها برای چاپ سنگی بود ، و گرچه کار سرپرستی رفتار و نظم و مشق بچه ها را سپرده بود به شاگرد ارشدی که رسم بود بهش خلیفه بگویند اما حضور خودش بود که از پیش جرات از بچه ها گرفته بود و زَهرِه شان را بریده بود و برده بود، بیچاره طفلک ها، ولی گاهی هم خودش، غافلگیر، با خشونت غلط میگرفت، داد میزد، که دادش گاهی مانند جیغ های تیزِ زنان میشد، و با آن فرمان میداد، و با ترکه و فلک تربیت میکرد. وقتی هم که صفحه های نوشته، تمام، آماده بود لوله شان میکرد میدادشان به نوکرمان که او میبردشان به چاپخانه.
چاپخانه بالای پله های تنگ پیچدار کاروانسرایی بود که از راه کوچه میرفتی تو ، در کمرکش دالان به پله ها نرسیده، حیاط را میدیدی که شترهای کاروان در آن لمیده ، یا سرپا، با دندانهای خیلی بزرگشان و لب و لوچه های پهن که انگار نرم و ول بودند سرگرم خوردن نواله شان بودند و بارهاشان یا افتاده بود در حیاط یا هنوز روی کوهان بود، و حیاط پوشیده بود از کاه و پر بود از بوی تیز شاش هاشان که از زور تیزیِ بو دیگر برای تماشای شترها نمیماندی و به زور دست و پا میرفتی از پله ها بالا، و نوکری که لوله های کاغذ به شمع زرد مالیده را که کل ممد ابرام آنجور به دقت رویشان نوشته بود و به او داده بود به دنبال میآورد اما بیشتر مواظبِ از پله ها بالا رفتن تو بود و بهت میگفت «یواش بوام، یواش. نیفتی، ندو.» و تو اعتنا نمیکردی و کوچکتر از آن بودی که از پله ها بشود بدوی بالا، که با چهار دست و پا رفتن از پله ها بالا دویدن نیست؛ تا میرسیدی به سرپله ها که از یک طرف میرسید به پشت بام کاهگلی و از یک طرف میرفت توی اتاق چاپخانه «میرزا اسدالله». میرزا اسدالله هم رفته بود کربلا اما خوشش نمیامد بهش کل خطاب کنند؛ کل برای او معنی کچل را داشت نه مخفف لقب افتخارآمیز برای سرتراشیده های زیر ناودان طلا. دیده بودم که اسدالله، کل یا کربلایی و میرزاش کنار، مرد لاغری که کم میگفت و تند میجنبید، به یاری پسرش که چهره گرسنه و درمانده داشت، که شاید هم بود، و سی سالی داشت، لوله های کاغذ به شمع مالیده را به سرعتِ مهارتِ عادت شده ای باز میکردند و روی تخته سنگ چاپ پهن میکردند تا مرکب نوشته ها به سطح صاف سنگ بچسبد تا بعد که تیزآب روی سنگ مالیدند خط ها خود را و زیرشان را نگهدارند تا هرجا که ، روی سطح سنگ، خط یا نقشی از مرکب نیست سنگ بسوزد از تیزآب، و خط ها و جای مرکب برجستگی بگیرد به حد کمتر از کلفتی نازکترین و نرمترین تار مو، تا بعد که غلتکِ به مرکب آغشته را رویشان راندند و کاغذِ کمی نم گرفته را رویشان گذاشتند و، با چرخ دادن پیچِ فشار، کاغذ را زیر فشار آوردند و بعد درآوردند، نقش نوشته ها روی آن بگیرد و صفحه کاغذ، روزنامه یا هرچه، به چاپ درآید. کاغذها را بعد از درآوردن از زیر چاپ مدت کمی مثل رخت روی بند پهن میکردند تا نمِ کمشان تمام ورچیند و روزنامه مهیا شود به رسیدن به دست خواننده. و در تمام مدت، پایین پله ها، در حیاط، شترهای قافله یا میامدند یا میرفتند یا به خستگی در کردن، لمیده، نواله میخوردند و زنگهایشان از تکان خوردن هاشان صدا میکرد.
از آن به بعد رویدادهائی که میدیدی یا قصه هائی که میشنیدی در ذهنت ربط تو را به روزنامه نگه میداشت، آن را زیادتر میکرد؛ مانند قصهِ زدن راه پیک قنسول انگلیس در شیراز، مستر چیک ، که نامه ای نوشته بود دوستانه، به میرعباس که سردسته یک دسته راهزن بود در حوالی شیراز، و پیک را ، شب، بیرون شهر، گیر انداختند و نامه را در روزنامه گلستان به چاپ آوردند با تصویر مستر چیک، کار یک نقاش از خانواده صورتگر. یا مانند آنچه بر سر مردی رسید که روزنامه ای به هواداری ایرانِ پیش از رسیدن دوره اسلام مینوشت و سخت ضد عرب بود هرچند اسم روزنامه اش را گذاشته بود «آثار عجم» که هر دو کلمه اش عربی بود و «عجم» هم در آن زبان یعنی آدم زبان نفهم، وحشی، گنگ. مرد فقط گاه گاه روزنامه درمیاورد تا در روزگار آرزوئی و خیالیِ چهارده قرن پیش خوش باشد. و امروز تنها دلش به همین خوش بود، و کلاهی به سر میگذاشت که شکل کلاه پادشاهان در سنگتراشیده های ساسانی بود مانند آن مجسمه در غار شاهپور نزدیک کازرون، اما برای دررفتن از شباهت دقیق به رخت های آن دوره، که دشوار بود ازشان نسخه یرداری، یک شنل، مانند آنچه که سردار سپه در حول و حوش رضاشاه پهلوی شدن روی دوش میانداخت، اما یک هوا بلندتر، تمام قد، تا پایین تر از زانو؛ به بر میکرد، ولی در هر حال مدح مجوس و گبر کرده بود و غلط کرده بود مردک آتشپرست. یک روز صبح زود که از خانه مادربزرگ میبردندم به خانه خودمان، در محله «درِشیخ» دیدم بدجوری اقدام در حفظ بیضه اسلام کوچه را پر کرده است از آبهای ریخته و آدمهای آمده به تماشا و بوی خیلی بد. از خانه های همسایه هی دلو دلو آب میاوردند و میپاشیدند به دیوار چون وقت سحر دسته ای از مومنین باغیرت و چندین الاغ با گاله های مالامال سری زده بودند به خانه آقای آثار عجم. و دیوار و درِ خانه مردِ به شدت وطنپرست و به شدت دلبسته زمان شکوه و جلال باستانی را آغشته بودند به گُه، که اکنون تمام کوچه پر از بوی گند بود، و سطل سطل آب از حوض های خانه های مجاور میاوردند و میپاشیدند به دیوار و در، که مدفوع و کود به دیوار چسپیده را تا حدی فرو میریخت ولی بوی لجن های آب حوض ها را بر عفونت مدفوع میافزود، که افزوده بود، هم، حالا. زیاد. یا مانند قصه دررفتن خودش که تعریف میکرد چون ضد حضور قشون بریتانیایی اس.پی.آر تحریک کرده بود، به دستور فرمانفرما که بر فارس حکومت داشت میخواستند بگیرندش و برای سرش قیمت گذاشته بودند که او گریخت و لای یک لنگه بار آرد پنهان شد و گذاشتندش روی قاطر از دروازه با قافله در رفت و مدتی آواره بود تا زمینه برگشتنش به شیراز فراهم شد به ضرب حرمت و حیثیت پدرش آیت الله آسیدمحمدشریف، در روزگار اعتبار و کم بودن شمار آیت الله ها که عنوانشان و رتبه اجتهادشان به آسانی نصیب نمیشد و سعی صبور سالها تلمذ و مرارت تحصیل لازم داشت و بستگی نداشت تنها به گنده پیچیدن عمامه و درازی تحت الحنک، و ادعای خصوصی خودروئیده ، خودرویاندهِ به خود بسته. یا وقتی که در روزنامه اش از یک حدیث شاهد آورده بود که علم طلب کردن فریضه هر مرد و هر زن مسلمان است، و آقایان ناباور به گفته پیغمبر، که جای زن را در مطبخ و در رختخواب میدیدند نه در مکتب، ریخته بودند با چماق به اطراف خانه اش به آزارش و او از بامی به بام دیگری جهیده بود و باز دررفته بود.
پدر به هرچه والی و اشراف و فرمانده قشون و ایلخان بود، به بالیوز و خان کارگزار و پیشکار مالیه و رئیس استیناف و هرچه این جور چیزها بود بی اعتقاد و بی میل حرمت گذاشتن بهشان بود، از تمام، الا مردی که مدت کوتاهی در فارس والی ایالت بود وقتی که در تهران کودتا کردند و پدر در روزنامه اش به ضد آن اقدام قلدرانه مقاله ای نوشته بود، و در روز انتشار روزنامه اش از ارگ ایالتی که مقر اداره والی بود به او تلفن زده بودند که حضرت اشرف میخواهد با او ملاقات داشته باشد، و او رمیده بود که این مبادا دامی باشد برای گیر انداختن مطمئن و بی صدای او در ارگ، و گفته بود سخت سینه پهلو کرده است و نمیاید. در تلفن به او گفته بودند پس حضرت اشرف فردا خودشان تشریف میاورند به دیدارش. و او قبول نکرده بود چون باور نکرده بود، و وانمود کرده بود قبول نکردن خودش نوعی از ادب باشد. ولی فردا درشکه والی تا جایی که میشده از کوچه های تنگ بگذرد گذشته بوده و بی آنکه از ارگ ایالتی دیگر کسی، یا خودش، خبر داده باشد باز، بی دورباش و کورباش های فراشان تُپُز به دست که رسم آن زمان بوده ست، او خانه را جسته بود و، ساده، در زده بود. نوکر که در را باز کرده بود فکر کرده بود مرد موقر قرارِ از پیش به آمدن دارد و مهمان دیگرِ بعد از ظهر و هم منقلی ست با آقا؛ و در جواب «تشریف دارند؟» گفته بود بفرمایید، و از هشتی درِ حوضخانه را نشان داده بود که آنجا پدر بی خبر، عبا به دوش، سر برهنه، لم داده بود و با دو دوست دیگر تریاک میکشیده، که دکتر مصدق میاید تو. پدر از جا جسته بوده و دستپاچه، یک صندلی کشانده بوده و آورده بوده برایش، و اجازه خواسته بوده برود لباس بپوشد، که مرد نگذاشته بود. و گفته بوده غرض فقط تشکر حضوری بود چون قدر صراحت او را چه خوب میداند، و حالپرسی کرده بود که این، شاید، اشاره بود به آن ادعای پدر به سینه پهلو و بیماری، و همچنین تکذیب ضمنی یک گوشه از صراحتی که گفته بود پدر دارد. دکتر مصدق همچنین گفته بود که آینده خوشی برای وضع مملکت نمیبیند چون توفیقی هم اگر باشد در ظاهر است و بیشتر اساسی نیست زیرا که شالوده این پیشامد نبودن قانون است؛ بی قانونی است، و بی قانونی ناچار بر جای میماند و کسی هم در این گیر ودار در فکر قانون نیست، و گفته بوده که در تاریخ مردم فرنگ هم این وضع نظیرها دارد اما اینجا وضع بدتری ست زیرا اینجا مردم برای اینکه مرتب کننده حکومتشان باشند بینایی درست و اقتدار ندارند، نمیدانند و فقط آرزو دارند و آرزو بس نیست.
دیدار والی بر عزت عمومی و بر عده بدخواه های پدر افزود. بعد، چهارسال بعد، در انتخابات مجلس موسسان برای نصب جانشین پادشاهی قاجار او شد نماینده از شیراز و رفت به تهران و در آن مجلس بود که کودتاکننده، پهلوی، شد شاه. سال ها بعد برایم میگفت هرچند اینکه پهلوی شد شاه به درد مملکت میخورد و در حد وضع عمومی راه دیگری به پیشرفت نمیشد دید اما ای کاش میشد بود، میشد دید، میشد رفت. این نارضائی و سرخوردگی، در آخر عمرش باز در شرایط مشابهی مکرر شد اما آن به این روایت که در دست است بی یک ربطِ نزدیک است و چهل سال به آن فاصله دارد.
چهار ساله نبودم هنوز و روشن به یادم است که از آن به تهران رفتن به شیراز برمیگشت. مرا برده بودند به دروازه قرآن به پیشواز او که با نماینده های دیگر شیراز میرسید، و وقتی که آمدند هلهله ها بود و گوسفند سر بریدن ها. من، بچه، تماشای پرلذتی کردم. هنوز یاد نگرفته بودم بدانم که صلوات و هلهله و زنده باد و نوحه و هورا و لا اله الا الله گفتن ها قراردادی است، برنامه است، اجرای مراسم است که عادت شده ست، و مثل آن عطسه ایست که میاورندش، خودش نمیاید، یا مثل آن «عافیت باشه» بعد از عطسه است که میگویند. از بس که بچه بودم پیشواز برایم سرگرمی و شلوغی بود. گویا بیشتر همین هم بود. برای همه، گویا. که گویا هنوز همین هم هست.
اما آنچه چند وقت بعد پیش آمد، و ربط داشت، باز، به روزنامه نویسی، در انزوای خانه بود و نمایشی نبود و سرگرمی نمیاورد. غصه میاورد. و همراه بود با ترس و گریه و نفرین مادر و مادربزرگ، که یک روز نزدیک ظهر دیدم ظرف های خوراک در سینی گرد بزرگ برنجی پرنقش کنده کاری میگذاشتند و بعد روپوش قلمکار رویش کشانیدند که نوکرمان آن را گذاشت روی سر، و برای نهار پدر برد به زندان. زندان در تصور من آن سیاهچال بود در ارگ کریمخانی که میگفتند از کم هوایی درش شمع روشن نمیماند. هر شام و هر نهار، تا مدتی، تمام مدت، من از مادر و مادربزرگ جز گریه و نفرین و التماس از درگاه خدا و اجداد اطهرم نمیدیدم. بعد پدر برگشت و فهمیدم که فرمانده قشون از اینکه پدر احتیاط نکرده بود بی اعتنا نباشد به قدرت نظامی سرتیپی اش، و ایراد میگرفته است از رفتارش علیه مردم ایلات، او را کشانده بود به زندان برای زهر چشم گرفتن به طور عام. آن انتخاب و رفتن به مجلس موسسان و عضو هیات مدیره اش شدن شاید ربط داشت به روزنامه نوشتن اما به زندان رفتنش حتما نتیجه روزنامه داشتن بود. از آن به حبس رفتنِ او هم بود که من برای اول بار گریه های مادرم را دیدم. در این گرفتاری اعتبار آیت اللهی پدربزرگ دیگر به کار نیامد زیرا خود او هم اسیر حبس نظر بود و خانه نشین بود در تهران، و جز رفتن به مسجد به وقت نماز ظهر و عشا حق نداشت از خانه اش برود بیرون. روزگار عوض میشد. من هم رسیده بودم به سن مدرسه رفتن. آیت الله هم برای مدرسه رفتنِ منِ نوه اش هدیه فرستاد که یک کیف مدرسه رفتن بود از آنها که روی پشت میاندازند، با یک دست رخت نو که شلوار کوتاهش تا بالای زانو بود. شاید این طعنه ای به فرزندش بود که پیش از بقیه فرزندان عبا و عمامه اجدادی را رها کرده بود، و ریش تراشیده بود، و شلوار و کت به تن میکرد، و کلاه پهلوی به سر میگذاشت.
بعد وقتی که مدرسه میرفتم بستگی به روزنامه و خواندن زیادتر شد. در سال سوم معلممان آقای آمیزگار از قصه های نویسنده های خارجی که خوانده بود برایمان میگفت و تشویقمان میکرد به خواندن «برای آدم شدن». خواندن که میخواندیم، بس که خواندن خوشایند بود اما آدم شدن را نمیدانم. آقای آمیزگار قیافه ای مثل گاندی داشت که در عکسهای توی روزنامه میدیدیم ولی کت و شلوار میپوشید. در کراچی درس خوانده بود، که پیش از زمان پهلوی آنجا نوعی فرنگِ درس خواندن برای بچه های مردم مرفه جنوب ایران بود. و حالا که به آن روزگار نگاه میاندازم میبینم بسیار اندیشه های اجتماعی و میل مبارزه در راه کسب استقلال و آزادی و تامین عدل و حقوق عمومی، و رشد سواد، که در سر داشت شاید از دیدن کشاکش استقلال در هند میامد. او به ما میگفت این مملکت آدم نمیشود تا وقتی که مردمش میگویند «به من چه، به تو چه.» ما بازیگوش بودیم. یک روز در کلاس، وقت خواندن درس از کتاب، کسی ساچمه را چاسمه تلفظ کرد، و ما تمام چنان به خنده افتادیم که هیچ تندی و تهدید چاره نکرد و او از کلاس قهر کرد و بیرون رفت؛ اما شاید فقط چون چند دقیقه ای زیادتر به آخر ساعت نمانده بود، یا این فقط بهانه بود چون، شاید، باید به آبریز سر میزد. بعد برگشت، البته. و ما هیچکداممان، به روی خود نیاوردیم.
او تشویقمان میکرد به خواندن، و دیگر فقط قصه های شرلوک هولمز نبود که میگفت، قصه آبه فاریا هم بود با شعار امید و صبر. از «حاجی بابا» و از «هزار و یک شب» هم بود که میگفت. میگفت کتاب بخوانید. میگفت کتاب خواندن ورزش برای چشم و شعور است. میگفت هر چیز را که میشود خواندش باید خواند. باید خواند، هر چه که باشد. اما فقط یک چیز را و فقط همان یک چیز را خواندن درست نیست، خنگی میاورد. منگ میکند، و خواندن برای بیرون آوردن از منگی است. ما منگیم، از نخواندن است که منگیم و نمیدانیم. از توی یک سوراخ ثابت فقط، نباید نگاه به دنیا کرد. میگفت کتاب خواندن باید نگاه کردن باشد به دور تا دور چشم انداز، نه تنها به یک گوشه، به یک نقطه. او میگفت و ما زیاد نمیفهمیدیم چه میگوید. فقط خوش بودیم از اینکه میگوید. نمیگفت هم بچه ها از کجا چه جور چه چیزها گیر بیاورند بخوانند. در میان ما بچه ها فقط دوسه تایی توی خانه هامان مقداری کتاب بود. یکیمان از خانواده وصال بود که چند شاعر و ادیب به یک قرن تحویل داده بود. یکی هم پدرش پزشک بود و طب قدیم خوانده بود و به دنبال طب تازه هم رفته بود. و فکرش آنقدر روشن بود که در سالهایی که زن ها هنوز توی چادر و چاقچور بودند و پشت پیچه و روبنده، او دخترش را فرستاده بود به بیروت برای طب خواندن، که در نتیجه بهش میگفتند بهائیست اما هم عمامه سیاه بر سر داشت هم روی تابلو مطبش اسمش را به خط پهن نوشته بود دکتر سیدابوطالب. در خانه های بچه های دیگر اگر خبری از کتاب گیر میامد «خاله سوسکه» بود و «عاق والدین» و «مفتاح». حافظ هم برای فال گرفتن.
سال بعد، چهارم، معلممان جور دیگر بود. او هم برایمان قصه ها میگفت اما تمام قصه هاش در کربلا و شام اتفاق میافتاد. او هم تشویقمان میکرد به خواندن ــــ خواندن نماز، و توصیه میکرد پای روضه بنشینیم؛ حتی پیش از بلوغ روزه بگیریم تا عادت کنیم په تکلیف های دینیمان تا وقتی که وقتش شد. جوری بود که انگار مدرسه میرفتیم برای فحش یاد گرفتن و فحش دادن به گبر و بهائی، و با خبر شدن از خبث و طینت خراب عمروعاص، و مست کردن های معاویه. کتاب را هم میگفت باید فقط کتاب درس بخوانیم و جز کتاب درس نخوانیم چون چشم بچه را خسته میکند و سر بچه را خراب. اینها را جوری میگفت که انگار شنیده باشد که سال پیش آقای آمیزگار چه ها به ما گفته ست. بیشتر درس هائی هم که به ما میداد از همان کتاب درسی که به ما توصیه میکرد هم نبود. توصیه میکرد، اما گویا فقط برای تقیه. اصلا با کتاب های درسی مان چندان میانه هم نداشت چون عقیده داشت، یا دستکم میگفت، که حرفهای کافرها، یعنی نه تنها فرنگی ها بلکه بدتر، این گبرها و بهائی ها ـــ«الو گرفته های خبیث نجس، زندیق»ـــ در آن رخنه کرده است. مثل در هر چیز. خیلی ضد زرتشتی و بهایی بود، که میگفت گبرهای هندوستان آدم فرستاده اند به ایران تا «به دست بعضی ها» ما را برگردانند به آتش پرستی، باز… و بهائی ها، «به دست بعضی ها»، برای درآوردن مردم از مسلمانی سینما آورده اند به این شهر. شاید فکر میکرد ما میدانیم این «بعضی ها»ی او کی اند، یا یعنی چه. اما نمیدانم چه کار میکرد اگر میدانست که از دو سال پیش پدر ترتیب داده بود که هفته ای دوبار دائیم مرا ببرد سینما که سینما هم سرگرمی است و هم «چشم را باز میکند» که از راه آن میشود آشنا به دنیا شد. اشاره اش به گبرهای هندوستان هم به هیاتی از پارسی ها بود که از بمبئی به سرپرستی یکی از بزرگانشان که دینشاه ایرانی اسمش بود آمده بودند به ایران ببینند ایران در سال های پس از روی کار آمدن پهلوی تا چه حد جلو رفته است؛ و حرفِ این هم بود که پارسی ها، بعد از هزاروسیصد سال دوری از خاک پاک میهن اصلی، برگردند، دسته جمعی، به سرزمین اجدادی؛ چیزی که حالا میشود تصور کرد که اینچنین فکری اگر هم بود از قصد بهره برداری سرمایه دارانه صاحبان ثروت در میان آن ها بود. همراه این گروه رابیندرانات تاگور هم بود که داستان نویس و شاعر معروفی از اهالی بنگاله بود و اولین کس بود از غیراروپاییان که جایزه نوبل بهش دادند. این دسته وقتی آمدند به شیراز آوردندشان به مدرسه ما برای تماشای ورزش های «جابلسکی» و هرم سازی و سرودخوانی مان، که وقتی برای پدر گفتم که آنها آمدند و ما چه نمایش برایشان دادیم گفت «سرود خواندن بچه ها و روی شانه هم سوار شدن هاشان نه تماشایی است و نه نشان ترقی.» روز آن نمایش هم آقای معلممان ناگهان چایمان کرد و نیامد، ولی ناخوشیش با همان یک روزه غایب شدن برطرف گردید.
پدر همچنان ترتیب داده بود، اما نه به قصد موازنه، که او هفته ای سه بار یک غروب در میان بیاید به خانه مان برای دادن درس حساب و صرف به من. شب های او آمدن برای درس با شب های ما رفتن به سینما یکی نبود، البته. شب ها که میامد با عبا و عمامه میامد، نه مثل روزها به مدرسه بی آنها. در مدرسه، آخر، مدیر تحمل اینقدر آخوندبودن او را نکرد چون دیده بود که رفتار و حرفهایش با روحیه ای که رسمی و رایج بود، و با مصالح امروز مدرسه و همچنین خودش، که ضمنا وکیل و کارگزار دوتا از نماینده های مجلس بود، جور درنمیآید. مدت ها هم از آن وقت ها گذشته بود که هم خودش، مدیر، و هم برادرش، ناظم، که معلم سال ششم هم بود، عمامه سفید سر میگذاشتند چون هردو، مثل بیشتر باسوادهای آن دوره در مکتب ها و حوزه های مذهبی به بار آمده بودند. ناظم یک کتاب هم درآورده بود از مجموعه لغت هایی که همصدا هستند یا در شکل نوشته شان شباهتی به هم دارند اما حرف های ترکیبشان، یا حرکت های زیر و زبر و پیش شان غیر هم هستند، مانند ظُهر و ظَهر و زهر، و وادارمان کرده بودند به حفظ کردن آن ها. زیاد بادکش بود.
ولی آن سال آقای ناظم مُرد، و مردی که در هر دو کار جانشینش شد اول کاری که کرد آن کتاب را از برنامه بیرون برد، گفت از متن و معنی هر جمله است که میشود فهمید کدام کلمه را با کدام املاء باید نوشت؛ گفت جمله برای گفتن قصدی معین است و معنی جمله به انتخاب لغت بستگی دارد، و هر لغت برای یک معنی فقط به یک شکل است، یعنی معین کننده در انتخاب لغت برای یک جمله آن قصد و معنائی است که جمله میخواهد نه اَ اِ اُ های حرف های یک کلمه. نه همشکلی ها و همصدائیها؛ پس معنای جمله است که باید شناخت، و از روی آن املاء درست کلمه را دانست. میگفت لغت ها را باید به خاطر خودشان دانست و به خاطر معناشان به کارشان آورد و از معناشان قصد از به کار بردنشان را شناخت و در نتیجه به ترکیبشان پی برد. اما چقدر درست میگفت را ما درست درک نمیکردیم. حساب نمیکردیم اگر هم که گوش میکردیم. که بیشتر اوقات هم نمیکردیم. فقط یک جور ته نشین از حرفهایش در ذهنمان میماند. در هر حال او به بی غلط نوشتنمان زیاد توجه داشت. کرمش بی غلط نوشتن ما بود. و به تمرین بی غلط نویسی کتاب سختی را برای ساعت املاء، که هر روز بود، انتخاب کرده بود و هر روز از روی آن به ما میگفت چندانکه دفترهای پاکنویس املاء هامان در آخر آن سال شد یک رونوشت کامل از مقامه های قاضی القضات حمیدالدین محمود بلخی که هنوز «بنفشه سبز جامه کحلی عمامه اش» در ذهن من مانده است.
وقتی هم که، در درس فارسی، میداد شعر از بر کنیم بیشتر به لغت های سختشان توجه داشت، لابد تا شکل نوشتنشان را از معنای متن دریابیم ، اما چگونه می شد معنای متن را دریافت وقتی که نظم مانند این قصیده دراز بود که:
سقی الله لیلاً کصدغ الکواعب
شبی عنبرین موی و مشکین ذوائب
فلک را به گوهر مرصع حواشی
هوا را به عنبر مُستَر جوانب…
درفش بنفش سپاه حبش را
روان در رکاب از کواکب مراکب
مطالع ز نور طوالع مُنوَر
مشارق ز ضوء مصابیح ثاقب…
به گوشم رسید از محل قوافل
صهیل مراکب غطیط نجائب.
که من امروز، بعد از گذشت یک هفتاد هشتاد سال و بیشتر پس از آن روز هنوز آن را تمام از حفظم، که حفظ کردنش آن روز کاری به بی غلط نوشتن املاء ما نداشت همچنانکه هیچگونه کمک هم نبود به فارسی را درست فهمیدن، یا شعری را درست شناختن، یا ساعت های درس و کسب فهم را به وجهی به جا و سودمند طی کردن. این بود.
به انشاء فارسی مان هم توجه زیاد داشت. و قائممقام را برایمان بهترین سرمشق میدانست. با این همه خیز اصلیش برای پارسی سره، خالص، نوشتن بود و چه جور میشد منشات قائممقام و مقامات قاضی حمید بلخی را، و پارسی سره را هم، همه، به هم چسباند یا به هم جوشاند. خودش هم گمان نمیکنم که میدانست. شاید دنگش گرفته بود، فقط، این جور آن سال؛ میلش کشیده بود تا به رنگ روز و رسم تازه ای که راه افتاده بود او هم یک میهن پرست مفتخر به روزگار باستان باشد. هفته نامه «ایران باستان» را که پر از عکس و روی کاغذ براق در همان زمان منتشر میشد، و نسخه ای از آن به دفتر پدرم میرسید، با ولع میخواست و اصرار داشت من برای او ببرم، که میبردم. این «ایران باستان» نشریه خوش چهر پشتکارداری بود که به تسهیل نقشه ها و برای اشاعه اندیشه های هیتلری کمک های مادی از آلمان بهش میرسید، و همراه با ارائه زیرکانه این قصد، و توجیه و رنگ محلی به کار خود دادن، ظاهر کوشش و مرامش، هم برای پارسی سره را شیوع دادن بود و هم برای اعتلای نام نیاکان پاک آریائی مان ـــ که نه چندان پاک و نه چندان آریائیش را نداشتیم و نمیشد هم که داشته باشیم در این چهارراهی مهاجمات مکرر، در این بستر رسوب رفت و آمد امواج حادثات دست کم سی قرن که ایران است؛ که بپرسی اگر چگونه پاکی و پرهیز از امتزاج را در گذار آن هزاره ها نگاه داشتند تا به ما دادند در کوچه ها به چهره ها نگاه کن ببین که نه، نداده اند و چنین هم نبوده است و نمیشد که در خلوص بمانند و چون نشد، نداشتند و ندادند. و تازه، سال پیش بود، همین سال پیش، برای اول بار بعد از هزار و چند صدسال، بعد از آن اولی که این زبان فارسی فراهم شد و رسید به حد نوشتن، و حتی چند صدسالی هم از آن بیشتر، که ذکر بودن خود آن اجداد، ذکر دست کم مستند و غیرافسانه ای شان، آمد بر صفحه کتاب ، کتاب تاریخی که پیرنیا، دستچین از منابع بیگانه، درآورده بود و در زبان رسم روز مردم این مملکت نوشت، و دولت هم برای درس در دبستان ها اشاره های چندسطری و فشرده ای را از آن به جای قصه های سنتی در میان کتابهای درس آورد.
این تصادف سن من است با همان سال پیش که در تعطیل تابستان پدر مرا با مادر و عمویم و با همسر عمو و با عموی کوچکتر به تهران برد و سر راهمان، در تخت جمشید، چندساعتی ماندیم تا آنجا را درست ببینیم و آنجا هرتسفلد، باستانشناس، در کار خاکبرداری و کاوش بود. پدر از شیراز ترتیب داده بود به هرتسفلد بگویند که روزنامه دار شهر برای دیدن کشفیات تازه میآید. هرتسفلد ما را به نهار دعوت کرد و پیش از نهار ما را بر روی صفه وسیع گردش داد؛ که آنچه میدیدم بسیار کمتر بود از آنچه چند سال بعد میشد دید.
کارهایی را که کرده بود به ما نشان میداد. یک تکه از دیواره های پله های بزرگ را تازه از خاک درآورده بود و پاک کرده بود که نقش های برجسته شان انگار همان دیروز از زیر دست سنگتراش ها درآمده باشند. مادر و زن عمویم در چادرهای سیاهشان و زیر پیچه شان بودند و میان ستون های ریخته و سنگ های شکسته میگشتند و همچنانکه رسم بود به دنبال مردها پیش میرفتند. شاید هم به توضیحات هرتسفلد گوش میدادند. توضیحات هرتسفلد را مترجمش برای پدر میگفت هرچند اول که آمدیم خودش با فارسی شکسته کندش سلام داده بود و حال پرسیده بود و پدر، در زبان فرانسه ای که تازه داشت یاد میگرفت و تا سال ها بعد هم نشد که کامل و درست یاد بگیرد تا وقتی که به کل کنار گذاشتش، میخواست با هرتسفلد در گفتگو باشد. اما از گیر کردن های مکرر خودش و از سر تکان دادن های هرتسفلد میشد دید پدر سختش بود گفتن، و هرتسفلد سختش بود سر درآوردن از ترکیب کلمه هایی که یا گیر نمیاورد و یا نابجا و ناقص بود یا از تلفظ ناجور ناجورتر میشد. ولی نبودن فرصت برای به آن کندی گفتگو کردن آخر رسید به جائی که مترجم شروع کرد به بازگو کردن گفته های هرتسفلد، که بیش از آنکه قصد یا توقع یا تحمل ما بود، یا دستکم از آنچه من میشد سر دربیاورم، برایمان میگفت و از پادشاه هائی هی پشت هم میگفت که تا آن زمان هرگز اسمشان را نشنیده بودم و تلفظ آن اسم ها به گوشم زمخت میامد.
موقع نهار هم چیزی که هرگز ندیده بودم دیدم. دیدم مادرم، و زن عمو، در چادرهای سیاهشان نشستند سر میز روی صندلی، که من همیشه موقع شام و نهار آنها را سر سفره نشسته بر زمین روی فرش دیده بودم، و همچنین نه با پیچه و در چادر سیاه، اما حالا میدیدم که هم روی صندلی سر میزاند و هم پیش مردهای غریبه، نامحرم، یک وری نشسته اند و به یک دست چادرهایشان را گرفته اند تا نلغزد از سرشان، و با دست دیگرشان، خاموش، میخوردند. و توضیحات و ترجمه ها همچنان ادامه داشت، و در این میان یک جا عمو پرسید «پس جمشید؟» مترجم لبخندکی زد و سر یک وری جنباند. عمو خوشش نیامد از این بی جوابی، گفت «بی زحمتی از پروفسور سوال کنید جمشید و کیقباد و پیشدادیان، اینها، چه؟» مترجم که دید لبخند پس زننده اش برای عمو بس نبوده است ورچیدش، گفت «پرسیدن ندارد این. اینا قصه س.» و اعتنا نکرد به اینکه عمو، واخورده، وازده، پرسید «قصه؟» مترجم به جای جوابی به او شروع کرد به حرف زدن به هرتسفلد. به من برخورد که مردک به عمو بی اعتنایی کرد، چنان بی اعتنا که گمان هم نکردم آنچه به پرفسور میگفت سوال یا درباره سوال عمو باشد. بعدش هم فقط از اینکه پروفسور ممنون و مسرور از این ملاقات است و چون زیاد گرفتار است دیگر بعد از نهار با اجازه میرود سراغ خاکبرداری گفت، و گفت پروفسور به او گفته است که با بماند و هرچه را که باز بخواهیم ببینیم ببینیم و هر توضیحی که احتیاج باشد به ما بدهد. نهار هم که به آخر رسید و پروفسور اجازه خواست و بلند شد پدر دوباره زبان فرانسه اش را به کار آورد برای تشکر از هرتسفلد و هرتسفلد هم فارسی شخصی اش را دوباره به کار آورد برای تشکر از پدر، و سری هم به خداحافظی فرود آورد و دست دادند و او با مترجمش، که گفت برمیگردد، الاَنه، از اتاق بیرون رفت. تا رفتند عمو پرسید «برگردد چکار؟ این که نه میداند نه میپرسد نه جواب میدهد و نه شاید اصلاً ترجمه اش را هم درست نمیگوید، از کجا بفهمیم هر چه تا حالا به ما گفته بی غلط گفته یا، نه، از خودش گفته؟»
مترجم به دم در رسیده بود، گفت «میفرمایید؟»
عمو معطل نکرد و همچنان که از اتاق میرفتیم گفت «نفرمودید.»
مترجم که کناری کشیده بود راه به ما میداد پرسید «بله؟»
عمو گفت «جواب مرا مرحمت نفرمودید.»
مترجم که شاید واقعاً ملتفت نبود پرسید «جواب چه چیز را، قربان؟»
عمو گفت «چیز مهمی نبود. فقط جمشید. سوال کردم، گفتم بفرمایید، یا از پروفسور سوال بفرمایید، پس جمشید، پس کیانیان و پیشدادیان؟ سرکار فرمودید اینها تمامشان قصه اس.» در «سرکار» ی که گفت نیش بیشتر بود تا در بقیه، تا در خود سؤال.
مترجم گفت «خوب، تمامشان قصه س.»
عمو گفت «یعنی میگین نبودن، هیچ؟»
مترجم گفت «آثاری از اونها نیس.»
عمو گفت «اینا همه ستون بلند قطور، اینا همه گاوهای سنگی گنده، با اون شاخهای کلفت گنده که بدجوری دراز و کلفتن، این قصر ـــ خودِ این قصر. از هرچه بگذریم خود این قصر. خود این قصر، این تخت. اینا نیسن؟»
مترجم گفت «هسن. مال جمشید و کیقباد نیسن.»
پدر و مادرم، با زن عمو و آن عموی کوچکتر، در انتظار و در سکوت ایستاده، آن دو را نگاه میکردند.
عمو گفت «پس مال جمشید و کیقباد کو، کجا رفته؟»
«نرفته. نبوده.»
«اینام نیسن، قصه ن، این ستون های ستبر؟ اون شاخ های کلفت گاوها، همه قصه ن؟ هیچکدوم نیسن؟»
«جمشید قصه س. نبوده.»
«شما خودت بودی وقتی او نبود؟ خودت دیده ای که او نبود؟ خودش نبوده ولی تخت و قصر او بوده؟»
«قصه ن. مال او نبوده اینا.»
«اینا رو که ما نشنیده بودیم بوده ن، اونایی که هزارها سال همه گفته ن بوده ن نبودن؟»
گفتگوشان مثل لج کردن های بچه های کوچک بود. منِ دهساله میدیدم که گفتگوشان یک جور لج کردن های بچه های کوچک بود. در گوشم لج کردن های بچه های کوچک صدا میکرد. واشان گذاشتم، از کنارشان رفتم به پرسه زدن برای خودم اما صدای نامساوی درگیری نامساوی ترشان همراه میامد. یکی میکوبید با زور و غیظ و جوش، یکی کوتاه میامد از زور دلهره کارمند اداره ای بودن. من رفتم قدم زنان روی صفه دوباره به تماشای ویرانه. آفتاب تابستان آرام و گرم، و چشم انداز دشت خاموش و خالی و پهناور. شیرها و عقاب ها و هلاهل بزرگ، بالدار، سنگی تراشیده، پراکنده، دوام آورده مثل آن کوه دور منفرد که مصطبه ای مینمود با سطح صاف بالایش، بی راه و بی پارَس و بی پله، خیره به تماشای مستمر آسمان و ابر و آفتاب، و شب ها ستاره ها. بارها شنیده بودم که مار در خرابه ها فراوان است که پاسدار گنج های پنهان است، اما نه مار دیدم و نه نشانه ای از گنج. دنبال هیچکدام نبودم. از دور همچنان صدای شدت گم کرده ای از دوری، مخلوط جوش و غیظ با دلواپسی حفظ شغل، مواج، با نسیم، و از میان سنگ های هزارها سال تراشیده، میرسید و نمیماند. پدر صدایم میزد «کجا رفتی؟ بدو، رفتیم، بیا.»
فراسو شماره ۱۴ تابستان ۱۳۹۰
‘
16 نظر
حمید .م
امسال عید خبری در زبان ها بود که خبر گزاری ایبنا به نشر نیماژواگذار شده است .رفتم خبرهای عیدوقبل ایبنا را نگاه کردم دیدم این حرف بی ربط نیست .هرکسی حرف زده ومصاحبه کرده حتما تعریفی هم از کتاب های نیماژکرده. انگار گوشی دست همه بوده باید از کی وچی تعریف کنند تا بعد از کتاب خودشان هم تعریف بشودو ان هم به بهانه های مختلف .خبر گزاری ایبنا مثلا مال دولت وهمه ی نشر هاباید به یک اندازه سود ببرند وملک شخصی نیست که اینطور مورد سوءاستفاده قرار بگیرد وبه ما ساده لوحان اینطور بنمایانند که بزرگترین وبهترین نشر ایران مثلا نشر نیماژاست که هرچه چاپ میکند طلاست.رفتم پی جوشدم دیدم یکی از کارمندان نشر مذکور امده به ایبنا وهمه کاره شده است در ان جا واز امکانات یک خبر گزاری دولتی برای فروش کتاب هایی که در نیماژ تصویب کرده دارد استفاده می کند .خدا را شکر ارشاد و بخش های وابسته به ان صاحب درستی ندارد وهر کس هر کاری دلش می خواهددر ان وزارت خانه میکند وپاسخ گو نیست ومدیران محترم ان فقط در پی سانسور کارها وزور گفتن به نویسنده ها مشغول می باشند ووقت ندارند به امور دیگر رسیدگی کنند .خسته نباشید دوستان
من من کله گنده
شما ها یه طوری حرف میزنین که انگار تازه رسیدید به این ادبیات کوفتی نویسنده کش. این بازی های ابله هانه و نویسنده تراشی ها ی این باند وبقیه باندها سال هاست که از درون نویسنده های ما را نابود کرده و افسرده کرده وبی جون کرده .چرا این کسانی که بعد از مرگ کورش اسدی برای بده بستان با ناشرش وآدم ناشر ش از او کیلو کیلو تعریف کردند در زمان حیاتش یک خط براش ننوشتن .چنان تو بودنش له اش کردند چنان حذفش کردندکه انگار هیچ وقت چنین نویسنده ای تو ایران نبوده .حالاهم همین هاباز دارندبقیه ی نویسندگان مستقل و خلاق و نو آورمون رو تو روز روشن با بازی های احمقانه و خبر بازی هاشون نابود میکنند .هر جا میری تعریف ازچرندیات سطحی نویسندگان سطحی است .پس جایگاه واقعی نویسندگان مستقل وخانه نشین مون کجاست .امروز تلویزیون فیلم زندگی سالینجر را نشون میداد .کیف کردم از جامعه ادبی ای که نویسنده رااز دور و با یک قصه میشناسد واین طور حمایتش میکند .ودر ایران یک مشت بیسواد رفیق باز هی برای خودشون نوشابه باز میکنند وبه همدیگر جایزه میدهندونویسنده های خلاق ودرست وحسابی مون یا باید بروند خارج یا افسرده ونابود شوند یا به کلی خذف شوند و یا تو حاشیه ها دست وپا بزنن. مردشور نقدتون رو ببرند .مرده شور جایزه های باندی واحمقانه تون رو ببرند .مرده شور تعریف هاو بده بستون تون رو ببرند.طرف کروات زده آنوقت تو جایزه اش تمام کتاب های خوب ونوو پر مغزمون رو حذف میکنه وهی داد میزند ما مستقل هستیم ما فلان هستیم ما چقدر روشنفکر هستیم .از کرواتم میتوانیدبفهمید مااین کاره هستیم .آقای سطحی که دنبال کتاب های دوزاری مخاطبدار ومخاطب خرکن هستی کرواتت روشل کن خون برسد به مغزت بفهمی روشنفکر بودن به کروات زدن جلو چهارتا دختر بچه وپسر بچه ی تازه قلم که نمی دانن چی به چیه نیست.روشنفکر بودن یعنی تن ندادن به بیخردی وایستادن واقعی مقابل تمام سیاهی ها وجنگیدن و….
ناشناس
مگر ادبیات چقدر اهمیت داردکه ما باهم بد حرف بزنیم .می شود مشکلات رابا هم به اشتراک بگذاریم بدون تلخی وتندی .این حرف ها را همه دیگر میدانندوچیز پنهانی نیست .وکسانی که فکر میکنند با این کارها واعمال کودکانه میتوانند کاری کنندونظرها را عوض کنند مثل کبک به خودشان فقط دروغ میگویند .تمام کارهای آنها شاید در کوتاه مدت موثر باشد اما در بلند مدت شکست می خورند .نمونه اش تاریخ ادبیات ایران وجهان .درکجا سراغ دارید با اعمال وبازی های کودکانه کسانی توانسته باشند در تاریخ ادبیات کشوری بمانند. پس این همه خشم لازم نیست .این همه خشونت لازم نیست .به قول نیمای بزرگ الک به دستی در آینده منتطر ماست .
ناشناس
می شودندیده گرفت که نویسنده ای که کتاب اولش چاپ شده برای گرفتن جایزه یا دیده شدن یا اینکه نقد روی کتابش بخورد یا کانالی خبراو را لینک بدهدبرود تو انجمن کارگران داستان نویس تهران ویا اینجاوآنجا پاچه خواری کندیا یقه جر بدهد برای کسانی که فکر می کند می توانند ساپورتش کنندو یک لقمه ی حقیرانه جلوش پرت کنند اما نویسندگان مسن چرا باید له له بزنندبرای یک مصاحبه و دیده شدن وگرفتن جایزه ای بی اعتبار از دست ۴ تا آدم بی اعتبار. جایزه هایی که دیگر برای هیچکس مهم نیست به جز کانال وسایت همان هایی که راهش انداختند وبه زور می خواهند مهم نشانش بدهند . هیچ چیزی تو این ادبیات سر جاش نیست . گلو گاه ها را تنگ کردندکه همه را به پستی ودو رویی ودروغ بیاندازند اما دیگر همه ی راه ها به رم ختم نمی شود چون قدرت این ها در این است که کسی دست شان را نخواند ونفهمد پشت پرده چه می گذرد درحالی که کمتر کسی این روزها نمی داند آنها دارند چه می کنند.شاید به همین دلیل باشد که دیگر کسی گول آنها را نمی خورد وبرای همه بی اهمیت تر ازآن شده اند که حتی کامنتی برایشان بگذارند وبگویند دستشان را برای همیشه خوانده اند . آدم فروش دست تو روشده برام قصه هاتوبلد شدم
استاداکرم پدرامنیا-به نقل ازآرمان
از نظر من حاصل تولید ادبی پیش و پس از هر چیز، اثری هنری است یا باید باشد و بهقول ناباکوف، رو بهسوی سطحی بالاتر از توجه به «همذاتپنداری» و رضایت خواننده و تقاضای بازار و کالا دارد؛ در جستوجوی آفرینش شاخصههای هنری است و با همین رویکرد خوانندهای میطلبد با تخیلی نزدیک به تخیل نویسنده تا پابهپای او در آفرینش اثر پیش برود. علاوه بر آن، واژه «رسالت» از واژهای دستمالیشدهای است که از معنای واقعیاش دور شده است. اگر منظورتان از رسالت بزرگنمایی و گذر از مرزها و حتی اغراق در بازنمایی ریشههای پنهان و کشفنشده واقعیات است، اگر منظور، آفرینش شخصیتهای واخواه و قالبگریز و جاریکردن سیلی از مضمونهایی متمرکز بر یک نقطه محوری در بستر زبان و تکنیکهای نو است و حاصلش نقطه آغاز معرفت و شناخت گوشهای از هستی است، و اگر خواننده را به نقطهای میرساند که بازگشت به نقطه پیش از آن را برایش ناممکن میکند، بله. برای کالاانگاری تولیدات هنری به دیدگاه مارکس تکیه میزنم که هنگام نقد اقتصاد سیاسی به «بتوارگی کالا» اشاره میکند. بتوارگی کالا یعنی تعبیر روابط اجتماعی در تولید، نه بهعنوان روابط انسان با انسان، بلکه روابط پول با کالایی که در بازار مبادله میشود. بهعبارت دیگر، کالا بتی میشود که روابط انسانی را زیر سلطه میبرد و آن را به رابطه پول و کالا فرومیکاهد. حالا فکر کنید بیاییم آفریدههای ادبی را که بستر و منشأ بازنمایی روابط جامعه انسانی است و-همانطور که در پاسخ به پرسش اول گفتم-منبعی برای کسب بینش درباره جوامع بشری، کالا بیانگاریم، تناقض از این آشکارتر؟بهنظر من این موضع از چند نظر قابل بحث است. اما پیش از ورود به این بحث، لازم است که بگویم هر نویسندهای حق دارد هر طور دوست دارد بنویسد و هر خوانندهای هم حق انتخاب دارد. اما بحث مورد نظر ما بررسی تاثیر یک نوع نوشتن بر دیگری است. نخست اینکه حضور آثار کالامحور میتواند معیاری بشود برای خواننده در انتخاب آثار داستانیاش و سطح توقع او را به همین حد بکشاند، بهخصوص وقتی شمار این نوع آثار بهمراتب بالاتر برود از آثاری که هدف اصلیشان آفرینش یک قطعه هنری بوده است. علاوه بر آن، چون این آثار با نگاه کالایی تولید میشوند از قواعد بازار هم تبعیت میکنند و از حمایت تبلیغ گسترده، عرضه قابل توجه و دفاع مکرر برخوردار میشوند. حتی سینه سپر میکنند و در برابر ادبیات واقعی میایستند با این دفاعیه که مردم دارای قدرت تشخیص و شناختاند و خواندهنشدن آثار شما نشان ضعف خودتان است. اما بخشی از واقعیت این است که با شیوههای گوناگون تبلیغات، از پیش، به دیدگاه و قدرت شناخت مردم هم شکل دادهاند. تاسف بزرگتر اینکه نویسندگان جدی هم گاهی به این ورطه میافتند و با کالاانگاری تولید هنریشان میکوشند در این میدان جایی برای خود باز کنند و مطابق با نبض بازار بنویسند و کالای تولیدیشان را متناسب با آن عرضه کنند. حتی عرصه هنر و ادبیات به بازار هنر و بازار کتاب تغییر نام داده است و بهجای شمار خوانندگان اثر، شمار فروش کتاب محاسبه میشود. نگاه بازاری و کالایی به ادبیات، جای هدف اصلی نوشتن، نوآوری و کمال را میگیرد و نویسنده را از محور هنراندیشی به خوانندهمحوری و جلب رضایت او و هرچه بیشتر خواندهشدن سوق میدهد، درحالی که در دهههایی از تاریخ ادبیات ما خلاف آن حاکم بوده و میتوان گفت نویسنده کمالمحور بوده، و در همان دورهها آثار هنری ماندگار تولید شده است. یکی، دو مثال هم از ادبیات جهان غرب میزنم. در دوره شکسپیر، بیش از ده درامانویس قهار در کنار او کار کردهاند و نام بیشتر آنها در تاریخ ادبیات باقی مانده است. شاید بتوان گفت حضور این افراد به رشد و شکوفایی جوانی به نام ویلیام شکسپیر کمک کرده و سطح انتظار او را از خود بالا برده است. یا دهههای آغازین قرن بیستم نویسندگان بزرگی مثل پروست، جویس، ویرجینیا وولف، برشت، اسکات فیتزجرالد و کمی جلوتر، همینگوی، اشتاینبک، فاکنر، بکت و ناباکوف و امثال آنها را داریم که آثار هرکدام شاهکارهای ماندگار ادبیات غرب شدند. کوتاهسخن، به عقیده من، تئوری حضور آثار شبهادبی در برجستهکردن ادبیات واقعی اگر نقشی دارد، نقش معکوس است و باعث شکلگیری یک سیکل معیوب میشود. آثار شبهادبی جای ادبیات واقعی را میگیرد، به ذهن خواننده شکل میدهد، سطح توقع او را میسازد، و سرانجام سطح انتظار او نهتنها به نوع آفرینش نویسنده که حتی به نگاه منتقد در نقدنویسی جهت میدهد. مگر چیزی جز کالاانگاری آثار ادبی است که در بسیاری از موارد، نقد جایش را به معرفی کتاب در چند پاراگراف کوتاه داده است؟ کالاانگاری آثار ادبی-هنری دامن مترجم را هم رها نکرده است و به همین دلیل از یک اثر گاه چندین ترجمه داریم، درحالی که آثاری داریم که برای رشد ادبیات تولیدی ما میتوانند چراغ راه باشند ولی ترجمه نمیشوند. کوتاهسخن که این سیکل معیوب و این دایره همچنان چرخ میخورد و باعث میشود که عرصه بر ادبیات واقعی تنگ شود.
مهدی....پور
برخی از نویسندگان جوان تعجب می کنندکه چطورامسال کتاب هایی در مدت کوتاهی بارها وبارها چاپ شده است .این که تعجب ندارد خیلی از کتاب ها سالهاست که همینطور پر فروش بوده اند اما ناشران دزد ایرانی نمی گذارند این مسئله روشود تا سود چند برابر ببرند .مگر میشود یک روزه ادبیات کشوری یکهو بتواند مخاطب برای خودش بسازد .این مطلب را اولین بار نویسنده ای بیان کرد وبه ناشرش اعتراض کرد وبعد مجبور به معذرت خواهی از ناشرش شد وکتابش را از آن ناشر پس گرفت .ناشرین دزد ایرانی که مچشان حالا باز شده برای فرار به این مطلب چسبیده اند که کسانی بیرون از نشر کتاب ها را چاپ می کند ومیفروشدوآنها این کار را نمیکنند. فکر کرده اند با احمق حرف میزنند وکسی این چرندیات را باورمیکند.هرکسی به هر طریقی بخواهد این مطلب را پاک کند یا بپوشاندیاندیده بگیرد مطمئن باشید در این دزدی آشکار دست دارد .
نویسنده
می روی تو خبر گزاریها می بیننی چهار تا دختر بچه وپسر بچه که هیچ سواد ادبی ندارند ودنبال قصه های سر راست وعاشقانه ی کشکی هستند دارند خط می دهند به ادبیات وهنر این مملکت .می آیی پیش ناشر میبینی دنبال پول وفروش است وهنر کشک است برایش .می روی سراغ جایزه های ادبی می بینی تمامشان دست عامه پسند نویس هاوژانر نویس هاست وهمه سینه چاک کارهایی هستند که بفروشد ودشمن هر نویسنده ای هستند که دنبال ادبیات ناب است وهر طور بتوانند نویسنده های مدرن وپست مدرن ما را خفه میکنند .میروی به کانال های ادبی وسایت هایی که دست نویسنده ها ست که می بینی عامه پسند ها در آنها مانور می دهندودایم از خودشان وگروه خودشان تعریف میکنند ومیگویند که کار فلان شخص که رفیق وهم گروه یا شاگردشان است مهمترین کار چاپ شده در ادبیات ایران است وادبیات به قبل وبعد ازآن کار تقسیم میشود .وهی تعریف وتمجیداز خود ودوستان شان می کنند که نمیدانی آثار ما چقدر عالی است .بعد میروی کار را میخوانی می بینی کاری ابله هانه است که به زور این تبلیغات به چاپ دوم وسوم رسانده شده است یاکاری عامه پسند است .یکی به ما بگوید پس جای ادبیات واقعی در این کشور گل وبلبل کجاست .همه کمر به قتل ادبیات واقعی ونویسنده ی واقعی وخوب بسته اند. آیا با این جوایز مسخره وچهارتا بچه منتقد بی علاقه به ادبیات میشود به ادبیات واقعی واصیل رسید .چه کسی می تواند آثارخوب و ماندگار را کشف کند.آیا چهار تا ژانر نویس وجایزه هایی که علنی دشمنی میکنند با آثار ماندگارمی توانند تعین کنند چه کاری ادبیات است و چه کاری آشغال وابتر .این ها یی که من می بینم قدرت تشخیص ندارند تا برای خود خط تعین کنندهر روز حرفی می زنند .تا دیروز این آقا پست مدرن مینوشته حالا میگوید ژانر نویس شده .خوب از کجا معلوم فردا نظرش عوض نشود .تکلیف شاگردان بدبخت او چیست . چگونه ادبیات ونشرها وجایز ه ها را وزارت ارشاددست این عده که فقط در پی دلالی برای خود ونشر خود هستند سپرده است . ماشاگردان هدایت وگلشیری بودیم وژانر نویس از کار درآمدیم وای به فردای این ادبیات .خسته شدیم از دست بی عقلی های تمام نشدنی شما .
ناشناس
به جای کامنت گذاشتن بنشینید ۲ ریال فکر کنید .چرا عده ای خاص هم در نشر ها هستند وهم در تمام جایزه ها وسایت ها وکانال ها و……ادبیات ما را ان طور که هوس میکنند مدیریت میکنند.چرا کسی که خودش از رمان هیچ نمیداند وکتاب درست وقابل داعی ندارد هم کارشناس یک نشر بزرگ است هم استاد داستان نویسی وهم داور ومنتقد وهزار ویک چیز دیگر .چرا هر جا می رویم هر حرکتی میکنیم در نهایت همین عده را میبینیم که که تصمیم گیری میکنند .شما فکر میکنید خود این ها با توان ادبی شان به این جایگاه ها رسیدهاند که قبل از این که ۱ کتاب داشته باشد تصمیم میگیرد چه کتابی چاپ شود وچه کتاب هایی جایزه ببرند وچه کتاب هایی مطرح بشوند .التماس تفکر .
یک رهگذر
اتفاقی کامنت های این صفحه را خواندم .برای گلستان آمده بودم .وقتی این حجم از آگاهی اهل قلم را دیدم شوکه شدم .کسانی که خارج از ایران هستندنویسندگان جوان ایرانی راطور دیگری می بینند .می گویند این نسل برخلاف بزرگانی چون گلشیری و…بدون حساسیت وبی رگ است.نه چیزی می بیند و نه اعتراضی می کند وسر به زیر به مسلخ میرود .اما امروز کمی امید وار شدم به این نسل چون آتش همیشه زیر خاکستر سالم است .
رضا کاشانی
چه باید کرد ؟اگر به این روال صد سال هم بگذرد باز تو همین نقطه می مانیم ودست وپا میزنیم وهی حرف وحرف .چه باید کرد که از این وضعیت همه مان نجات پیدا کنیم بدون اتهام زنی وخوب ها وبدها کردن واین که این دولتی است این آدم فروش است این روشن فکر خالص است .تا از این حرف ها واتهام زنی ها نگذریم بزرگ نمی شویم .بله همه مان در یک قایق هستیم. هی زیرآب هم را نزنیم و به هم کمک کنیم .فقط وفقط وفقط با کمک به هم ودیدن هم واحترام به سلایق هم ونقد عادلانه ی همدیگرمی توانیم پیروز بشویم .بگذارید هرکی می خواهدباند باز و بد باشد ما خوب وعادل باشیم .
ناشناس
باگاندی بازی تواین کشور کسی زنده نمی مونه اقای مثلا کاشانی.اینجا باید سگ باشی مثل خودشون تازنده بمونی ومثل سگ جون بکنی تا اسمش رو بذاری زنده موندن.این راه ها ی شمابدرد همون هند میخوره .کی به ما یه مثقال حال داده ما بهش یه خروار حال ندادیم .اینجا اگه کوتاه بیایی بازجر بیشتری میکشنت.بهترین نویسنده های ماکه ساکت شدن خونه نشین شدن .انوقت همین آبدوزکها همه جا رو گرفتن وپاگون میدن به بزرگتر از خودشون وشبونه هم پاگون اونها رومی کنن.ولکم مممممممممممممممم عمو جون .اگه بخای نخوری باید بزنی همین .هرکی غیر از این کرده بدون منتظر فرصته فقط.
رضا کاشانی
چون من را خطاب قرار داده اید عرض می کنم .اگر من وشما هم مثل خطا کاران نا عادلانه رفتار کنیم و صرفابرای منافع خودمان وگروه مان تلاش کنیم پس فرق مان با آن هاچیست .تنهافرقش این است که ما جای آنها می نشینیم وهمان کار ها را می کنیم .آیا آن وقت همه این نقدها به ما واردنیست ؟در این صورت این باند می آید پایین وباند دیگری جایش می نشیند وهمان کار هارا می کندو این چیزی را عوض نمی کند .باید کل این ساختمان رااز نو وبه روشی دیگر بنا کنیم تا امکانات دست هرکسی بود مجبور باشد به عدالت رفتار کند وشایسته سالاری حکم فرما باشد نه باند سالاری ,نه منافع سالاری.
ناشناس
من نمیدونم این چه مرامیه هرکی یک امکاناتی روزنامه ای جایزه ای چیزی گیرش میاداز اون اول برای خوش استفاده میکند وبعد باندی که توش است .و اون جا را مال با باش میدونه .نمونه اش روزنامه اعتماد که زمانی خیلی موثر وفرا گیر بود .الان این روزنامه شده پاتوق ووبلاگ شخصی ۲۰ نفر .با این ۲۰ نفر در سال این روزنامه مصاحبه می کنه وخبرهاشان را میزند وبقیه ی ادبیات بوق هستند. بهترین کتابها چاپ میشوداما این روزنامه یک خط نمی نویسد.انوقت رفیق شان که توفلان نشر هم هست وداور هم هست اب می خوره خبرش را میزند که فلانی شاید سال اینده کتابی بنویسد .نمونه ی دیگرش همین خبر گزاری ایبنا که شده مثل روزنامه ی اعتماد پاتوق عده ی خاصی .ادبیات ایران که همین ها نیستند چرا از همه نمیزنید .
غلام حسن شیرازی {ناشر کتابهای کودکان و نوجوانان }
نیکنام حسینیپور مدیرعامل خانه کتاب بابیان اینکه تغییراتی در این طرح به وجود آمده است، گفت: امسال کتابهای برتر را اعلام نکردیم زیرا این موضوع باعث فساد کاذب میشد؛ فساد کاذب به این معنا که برخی از ناشران و کتابفروشیها برای اینکه رتبه خود را حفظ کنند دست به اقداماتی میزدند. مثلا به جای اینکه کتابی را که مراجعهکننده تهیه کرده در لیست خود وارد کنند کتاب خود را در لیست وارد میکردند تا در رتبه اول قرار گیرند. ما رتبهبندی برای کتابفروشیها نداشتیم و به خاطر فروش بیشتر امتیاز خاصی به کتابفروشیها نمیدادیم، مثلا اینکه یارانهاش را بیشتر کنیم، اینکه کتابفروشی یارانهای دریافت کند تابعی از فضای فیزیکی کتابفروشی، تعداد کتابها و سابقه کتابفروشی است. {آقای حسینی پور عزیز لطفا همین دقت ونظارت را روی خبر گزاری ایبنا و سایر بخش ها و نمایشگاه کتاب و مهمان ها یی که به نمایشگاه می آیند هم داشته باشید .همین ایبنای شما چند روز قبل کتاب های پر فروش کاذب را تبلیغ می کرد ومدتی است بسیار باندی کار می کند ونویسنده های خاصی رافقط تبلیغ می کند .اگر ایبنا و سایر بخش ها ی مدیریت شما متعلق به گروه خاصی است بگویید بدانیم .لطفا روی کتاب های کودکان ونوجوانان کار بیشتری کنید این بخش مظلوم است .
مرتضی ملکی
روزنامه ی اعتماد هم اتفاقا دست آدمهای باند مذکور است ودایم خودشان و ,رفقا شان را تبلیغ می کند وگاهی برای این که نشان بدهد همه را تبلیغ می کند دو تا نویسنده ی دیگر را هم می آورد .بهترین روزنامه ی ایران از لحاظ پوشش تمام نویسنده ها از همه ی گروه ها و فکر ها روزنامه آرمان است .بخش ترجمه ی ادبی آرمان در ایران تک است وحتی از روزنامه ی شرق هم بهتر است .وبخش معرفی کتاب های ایرانی و مصاحبه با نویسنده گان ایرانی آرمان شانه به شانه ی شرق است .بچه های آرمان دمتان گرم .واقعا دمتان گرم .گل کاشتید .
نگار صالحی
بهترین مجله در ایران مجله سینما وادبیات است وبهترین روزنامه که به ادبیات میپردازد وعالی کار می کند روزنامه آرمان است .