این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
«طریق بسملشدن»
نوشته محمود دولتآبادی
نشر چشمه
باری… در جایی انگشتی دکمهای را میفشارد، دستی اهرامی را میکشد و هیولایی از دهانهای رها میشود و به پرواز درمیآید زیر سقف آسمانی که آبی است، سربی است، ابری است و شاید هم بارانی. اما کجا را نشانه گرفته است آن هیولا برای فرودآمدن، آن پروازکنندهای که بال ندارد؟ این را هیچکس بهدقت نمیداند، حتی صاحب آن دست یا دارنده آن انگشت. بس کسانی از فرود ناگهانی آن آگاه میشوند که دیگر نیستند تا به ما بگویند چگونه خبر شدند. دهان فراخ آن خروجی فلزی هنوز بوی دوزخ میدهد. اما ایپسر، جامو! حالا دیگر بههوش باش، دهانت را باز کن و انگشت مرا با زبان و لبانت بگیر و بمک! زود باش تا هدر نشده این مانده جانبخش. فقط احتمالا قدری شور است، اما تو را از بیحالی و ضعف مفرط نجات میدهد. خوب بمک، مک بزن پسر، محکمتر، به نیروتر… بنوش تا وقتی به خود نیامدهای؛ بنوش! با هرچه توان! تتمهاش میماند برای آن همبندت. نمیخواهم او هم بمیرد. حواست را خوب جمع کن! بعد از نوشیدن باید یک پیام مخابره کنی!
‘