این مقاله را به اشتراک بگذارید
۷۷ سال محمود دولتآبادی
سمیه مهرگان*
اولباری که خواندمش «گاواربان»اش بود که اتفاقی از دستفروش راسته انقلاب خریدم؛ آنطور که حالا میتوان کتابهای دیگرش را در همان پیادهروهای انقلاب دید که به فروش میروند. بعد از این کتاب بود که رفتم به سراغ «کلیدر». وقتی در یک گفتوگوی درازآهنگ که دو سال پیش در سیوپنج سالگی «کلیدر»، آریامن احمدی با او داشت، گفته بود: «یکى، دو سالى طول کشید تا مجوز نشر بیابد، و خوشبختانه دوره وزارت فرهنگی دولت اصلاحات بود، و مىتوانم فکر کنم که آسان نبود نشر کلیدر با وجود نظرى که ابراز شده بود از جانب رئیس اتاق ممیزى، وقتى وارد جمع ممیزها شده و گفته بود یک شاهکار در این مملکت به وجود آمده، و من آن را خمیر مىکنم!» اما خوشبختانه «کلیدر» با ما و زمان پیش آمده، و اکنون چاپ بیستوپنجم خود را هم پشت سر گذاشته. وقتی شروع کردم به خوانش رمانی به آن عظمت، یک تابستان کامل وقت برد تا خواندمش. با «کلیدر» چون خالقش که پنج، شش سال با آن زندگی کرده بود و آن را نوشته بود، زیستم و نفس کشیدم. با مارال عاشق شدم، با گلمحمد فریاد دادخواهی سردادم، با بلقیس صبر پیشه کردم، با زیور سوختم و ساختم، با شیرو و صوفی «زن»بودن را یاد گرفتم، و آخر سر چون خانعمو که بههمراه دیگر یارانش وقتی گندمهای انبار حاجی سطانخرد خرسفی را از انبارها بیرون میآورد که به مردم بدهند، از مردم بریدم؛ مردمی که با همان ترس نهادینهشده در یقهشان، سکوت میکنند، و خانعمو دستور میدهد که گندمها را در آب بریزند و انبارها را بسوزانند.
محمود دولتآبادی از بزرگترین مفاخر فرهنگی این بوموسرزمین هفتهزارساله است، اما چرا «کلنل»اش که بدون تردید جزو آثار کلاسیک تاریخ ادبیات ایران است، و در دیگر کشورها هم منتشر و خوانده شده، به زبان مادریاش در سرزمین پدریاش خوانده نشود؛ هماو که هنوز در مملکتش مانده، و هنوز به آن و مردمش میبالد و خود را «محمود» خطاب قرار میدهد. مردم او، مردمی که او در کنار آنها بالیده و رشد کرده و امروز بخشی از فرهنگ و ادب ماست، چرا نباید «کلنل»اش را بخوانند؟ (که خوشبختانه «طریق بسملشدن»اش بعد از ده سال در سال جاری مجوز گرفته و منتشر شده.) آنطور که خودش میگوید: «کلنل، ممکن بود در دوره ریاستجمهوری آقای احمدینژاد منتشر بشود اگر کمی انعطاف نشان داده بودم. و در دوره ریاستجمهوری آقای روحانی نهتنها منتشر نشد، بلکه جعل و تحریف هم شد و در بازار به فروش گذاشته شد. به ایشان میگویم دستمریزاد!»
این روزها «کلنل» جعلشده، در راسته دستفروشهای انقلاب به فروش میرود و حق و حقوقش را هم ناشران زیرزمینی و دستفروشان به جیب میزنند، و وقتی فکر میکنم به سرنوشت شوم «کلنل» در «زوال کلنل»، نگران میشوم که نکند عمر این ملت قد ندهد تا سرگذشت کلنل تاریخ خود را بخواند. مگر نه اینکه خالق «کلنل»، میراث فرهنگی-انسانی این بوموسرزمین است؟ آنطور که «کلیدر»، چون «جنگ و صلح» تولستوی که بخش عظیمی از تاریخ و فرهنگ روسیه را با خود دارد، و وجدان و حافظه ملی روس است، هم بازنمای تاریخ معاصر ایرانی است؛ یک «شاهنامه» به نثر.
محمود دولتآبادی در آستانه هفتادوهفت سالگی شاید یک رویا دارد: رویای انتشار آثارش: «زوال کلنل» و «عبور از خود»؛ آنطور که خودش میگوید رویایش چاپ آثار گیرکردهاش است در اتاقی در وزارت ارشاد…
کلنل، جلو چشمهایش، «محمدتقی» (کلنل پسیان)، «امیر» (امیرکبیر)، «مسعود» (کوچک جنگلی)، «پروانه» و «فرزانه»اش میسوزند و او توی ایوان، درحالی که باران سرِ بازایستادن ندارد، نگران این است که در را بسته یا نه: «نه، نباید تعجب کنم. نباید هم کجخلقی از خودم بروز بدهم. من… من مدت زیادی است که سعی میکنم از کوره درنروم و هر جوری که شده آرامش خودم را حفظ کنم. علاوه بر این مدتی است که کوشش میکنم که از دیدن هیچواقعه و شنیدن هیچخبری تعجب نکنم… نباید تعجب کنم. چرا؟ درواقع آدم وقتی در برابر واقعه دچار تعجب میشود که برایش تازه باشد و من باید به خودم بقبولانم که احساس من مربوط است به چیزی، حالت و موضوعی در گذشته. چیزی که به همین حالا مربوط نیست. شاید به موضوع کارم در ارتش شاه مربوط باشد، شاید به جبههرفتن «کوچک» که… یا شاید به واقعه همسرم؟ و… پروانه؟ نمیدانم. هزار چیز میتواند باشد. اما… اما… فقط دلم میلرزد و این دیگر دست خودم نیست. بگذار بلرزد دیگر، چه بکنم! من که نمیتوانم درِ اتاقم را کلیدنکرده از پلهها پایین بروم. آخر ناچار هستم این کار را بکنم. کلیدش میکنم. البته، خوشبختانه کلاهم را جا نگذاشتهام. سرم است. با وجود این، برای حصول اطمینان دستم را بالا میبرم و یکبار دیگر هم آن را روی سرم لمس میکنم، درعینحال حواسم آنقدر سر جاش هست که بدانم باید یقه پالتوم را بالا بکشم تا قطرات زنجیری باران زیر یقهام فرو نرود.»
این ماجرا من را یاد گفتوگویی انداخت که وقتی از او درباره این رمان پرسیده میشود، پاسخ میدهد: «در هجوم ماموران ساواک به خانهام که منجر به بازداشت و زندانم شد، در کمال وحشیگری جلدهای اول و دوم رمان در دست نوشتنم، «پایینیها»، به سرقت برده شد. از همه دوستداران ادبیات که بهنحوی از سرنوشت این دو جلد اطلاعی، هرگونه اطلاعی، دارند خواهش میکنم به طریقی مرا مطلع نمایند.» سیگارش را خاموش میکند و سپس میگوید: «آره رمان پایینیها بود. خود ساواک کلید خانه مرا داشته، و آمده و این دو جلد را برده.» وقتی میگویم امیدوارم بعد از ۳۵ سال شاید پیدا شود، لبخندی میزند و… امید را دیگر نمیبینم در چهرهاش… نکند به این فکر میکند که سرنوشت «پایینیها» گریبانگیر «کلنل» و «عبور از خود» هم بشود؟ با خود فکر میکنم کدام ملت با مفاخر فرهنگیاش این کار را میکند که ما؟ «ما»یی که هر بار فراموش میکنیم در جامعهشناسی نخبهکشیمان چه کردیم با قائممقام و امیرکبیر و مصدق و… باز این «تکرار تاریخ» که چون گاو پیشانیسفیدی، «مااااا» میکشد به ریش ما.
* روزنامهنگار و داستاننویس
آرمان