این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
رمانتیسیسم، مذهب و مارکسیسم
در «اصل امید» ارنست بلوخ
نویسنده: میشل لووی
برگردان: مبین رحیمی ـ جلالالدین رحیمی
کتاب «اصل امید» از ارنست بلوخ، بدون شک یکی از بزرگترین آثار قرن بیستم در زمینه تفکر رهاییبخش است. یک اثر ماندگار -بیشتر از ۱۶۰۰صفحه- که بخش بزرگی از زندگی نویسندهاش را در برگرفت. کتاب هنگامی نوشته شد، که ارنست بلوخ در آمریکا از سال ۱۹۴۷ تا ۱۹۳۸ در تبعید بسر میبرد. این کتاب برای اولین بار در سال ۱۹۵۳ و برای دومین بار در سال ۱۹۵۹ بازنگری می-شود. متعاقبا؛ بلوخ پس از آنکه بعنوان یک «رویزیونیست» [تجدید نظرطلب] از جانب مقامات جمهوری آلمان دمکراتیک سرزنش میشود، نهایتا در سال ۱۹۶۱؛ آلمان شرقی را ترک کرد. اما باید آگاه بود که هیچکس تا بهحال چنین کتابی را ننوشته است.
«اصل امید»: یک شورآفرینی که همزمان رایحهای از رویاپردازی پیشاسقراطی و کیمیاگری هگلی است؛ رایحهای از تازهگری هافمن، ارتداد پر پیچوخم و مسیانیسم شبتای زفی، فلسفه هنر شلینگ، ماتریالیسم مارکسیستی، اُپرای موتزارت و یوتوپیای فوریه. تصادفی یک صفحه باز کنید: یا در مورد انسان رنسانس است یا درباره مفهوم ماده [ماتریال] در نزد پاراسلسوس و یاکوب بوهمه؛ یا درباره خانواده مقدس در نزد مارکس است و یا در مورد مکتب شناخت در جوردانو برونو و کتاب اسپینوزا درباره بازسازی معرفت. فضیلت بلوخ همچنین دایره المعارفی است که این خود باعث می-شود تعداد قلیلی از خوانندگان قادر به قضاوت تمامیت هر موضوع بسط داده شده در سه جلد کتاب باشند. سبک او اغلب جادویی اما همراه با یک قدرت است، کیفیتی وسوسهانگیز: خواننده باید یاد بگیرد که چگونه از کنار جواهرات درخشان و سیارهای از سنگهای گرانبها، همراه با پرزدنهای شاعرانه و محرمانه فیلسوف، آهسته گذر کند.
ارنست بلوخ بر خلاف دیگر متفکران همنسلش -که همراه با دوستش گئورک لوکاچ آغاز کردند- همچنان به بینشهای دوران جوانیاش وفادار باقی ماند و هرگز رمانتیسیسم انقلابی نوشتههای آغازینش را پشت سر نگذاشت. بدین گونه در کتاب «اصل امید» مدام به کتاب اولش یعنی «روح یوتوپیا» که در سال ۱۹۱۸ منتشر شد، ارجاع میدهد.؛ ارجاع به بسیاری از مقولهها که در دهه ۱۹۵۰ دوباره پدیدار گشتند: بویژه ایده یوتوپیا بعنوان یک آگاهی از پیشنگرانه، به مثابه یک صورتِ «از پیش پدیدارشده.» چالش بنیادین برای ارنست بلوخ بدین شرح است: آیا فلسفه از فردا آگاه خواهد شد؛ آینده را مقدر میکند؛ معرفتی است از امید؟ یا هیچگونه دانشی نسبت به همه اینها ندارد؟ در نگاه بلوخ، یوتوپیا؛ رهنمون کننده جنبشهای رهاییبخش تاریخ بشریت خواهد بود: «مسیحیان میدانند که مسیرشان گاهی اوقات همراه با یک آگاهی خوابآلود است و گاهی اوقات همراه با آگاهی از منافعشان، آیا قطعههایی از فرقان به مسائل مربوط به مهاجرت و مسیانیسم، پند نکرده است؟.»
فلسفه امیدِ بلوخ، اصولا استوار بر هستیشناسی، «نه_هنوز بودن -در حال شدن-» [not-yet-being] است: انسان نههنوز آگاه، تاریخ نههنوز تحققیافته و جهانی که هنوز پدیدار نشده است. برای بلوخ جهان سرشتی مطلق نسبت به بعضیچیزها دارد، یک تمایل بسوی چیزهایی، نهفتگی [latency] در بعضیچیزها و جهان تلاش میکند به برخی چیزها که بر فراز اهداف یوتوپیایی قرار دارند؛ دست یازد: رسیدن به یک جهان آزاد از رنجهای ناسزاوار، یک جهان بدون تشویش، بدون بیگانگی. در جستجوی بلوخ درباره رسالت پیشنگرانه روح انسانی، رویا جایگاه مهمی را به خود می-گیرد، از رخدادهای روزانه -رویای بیداری- بسوی یک «رویاپردازی پیشروانه» که بواسطه تصورهای آرزوگین الهامبخش شده است. تضاد مرکزی کتاب «اصل امید» این است که این متن قدرتمند، اگرچه تماما مواجه با افق فکری آینده است، اگرچه مواجه با چیزهای تازه [Novum]، نه_هنوز بودنها است؛ اما کتاب تقریبا هیچچیزی درباره آینده نمیگوید. کتاب عملا هرگز تلاش نمیکند دقیقهای تاریخی از جامعه انسانی را تصور، پیشبینی و یا از پیش مقدر کند؛ مگر در مفهوم یک جامعه بدون طبقه و بدون ستم از دیدگاه کلاسیک مارکسیستی نباشد. در حقیقت جدا از فصلها تئوریک، کتاب یک سفر دلربا در سراسر گذشته است، که شامل تصورهای آروزگین و مناظر امید پراکنده در یوتوپیاهای پزشکی، معماری، مذهبی، مکانیکی، جغرافیایی و هنری می باشد.
در این شکل بسیار خاص از دیالکتیک رمانتیک میان گذشته و آینده، دریافتن آرزوهای آینده در گذشته، در فرم وعدههای وفانشده مشکل است: «موانع برپاشده میان گذشته و آینده بواسطه یکدیگر فرو میریزند. آینده اکنون قابلیت پدیدار شدن در گذشته را ندارد، در حالی که گذشته انتقام میگیرد و به مثابه یک میراث از پیشینه همگانی، تلنبار میشود و مینو [ماهی] در آینده قابل پدیدار میشود.» این به معنای فرو رفتن به درون رویا و خلسه مالیخولیاییِ گذشته نیست؛ بلکه تبدیل کردن گذشته به یک خاستگاه زنده برای عمل انقلابی است؛ برای یک پراکسیس متمایل به تحقق یوتوپیا.
مکمل ضروری اندیشه از پیشنگرانه، بازنگری انتقادی بسوی این جهان است: در این نگاه تاوان-بار کردن شدید تمـدن صنعتی/ سرمایهدارنه و آسیبهایش یک موضوع بنیادی است. بلوخ این «رسوایی ناب» و «خفت ستمگرانه» را، چیزی که او «جهان کنونی تجارتها» مینامد، تحقیر می-کند. یک جهان که «کاملا زیر نشان یک فریب قرار دادهشده» که در آن «اشتیاق برای نائل شدن به دیگر انگیزههای انسانی مسدود میشوند.» کتاب همچنین به بیروحی و کارکرد شهرهای مدرن که دیگر زادبوم [Heimat، سرزمین، خانه: از اصطلاحات کلیدی در کتاب] نیستند؛ حملهور میشود. اما «ماشین برای زندگی» نوع بشر را به «موقعیت موریانههای استاندارد شده» تقلیل میدهد. انکار صورتهای ارگانیک، امتناع از میراث گوتیک زندگی و عمارتهای مدرن به بلورهای نماد مرگ اهرام ثلاثه میمانند. در یکی از آخرین تحلیلها: «معماری عملکردی انعکاسی و حتی سرشت بیروح جهان اتوماسیونی را مضاعفتر میکند، جهانی که مردمانش بواسطه اثر هنر انتزاعیاش چندپاره گشتهاند.»
نقد بلوخ بر تکنولوژی مدرن، عمدتا بواسطه ضرورت رمانتیکی از مناسبات هارمونیک با طبیعت ناشی میشود. شیوه تکنیک بورژوازی به جز رابطه خصمانه بازار؛ با طبیعت ارتباطی برقرار نمیکند: این «کار گذاشتن در طبیعت؛ همانند ارتش اشغالگر کشور دشمن است.» ارنست بلوخ همچون متفکران مکتب فرانکفورت «مفهوم سرمایهداری از تکنیک را بعنوان یک کلیت» در نظر میگیرد، کلیتی که «یک تمایل به سلطه، روابط ارباب_بنده با طبیعت» را منعکس میکند. این به معنای نپذیرفتن تکنیک نیست، بلکه یک مخالفت با وجود تکنیک در جوامع مدرن در برابر یوتوپیای «همبستگی فناورانه» است: همبستگی فناورانه یک تکنیک «همگانی همسو با طبیعت» است؛ یک تکنیک «که به مثابه رهایی و اشاعه آفرینشهای دفن شده در دامان طبیعت؛ فهم میشود.» این همان قاعدهای است که ارنست بلوخ آنرا از والتر بنیامین -اغلب به بلوخ اشاره میشود بدون ارجاع به بنیامین- وام گرفت.
این حساسیت که میتواند «پیشا اکولوژیکی» نامیده شود، مستقیما از فلسفه رمانتیک طبیعت؛ یک مفهوم کیفی از جهان طبیعت الهامبخش میشود. بر اساس گفتههای بلوخ چنین حسی، با طغیان سرمایهداری، ارزش مبادله و محاسبات تجاری همراه است، به گونهای که ما در «فراموشی ارگانیک» و «از دست دادن احساس کیفیت» در طبیعت، دست داریم. از اینرو گوته، شلینگ، فرانتس فونبادر، ژوزف میلتر و هگل نمایندگان بازگشت به این کیفیت [فلسفه رمانتیک طبیعت] هستند؛ فلسفهای که بعنوان یک واکنش در برابر این غفلت، بسط مییابد. هابرماس اشتباه نمیکند که بلوخ را «شلینگ مارکسیست» مینامد؛ چرا که بلوخ تلاش میکند در یک امتزاج بینظیر، فلسفه رمانتیک طبیعت را با ماتریالیسم تاریخی ترکیب کند. بلوخ اگر چه به گونهای رادیکال مخالف ایده-های محافظهکارانه متفکران رمانتیسم آلمانی است؛ اما در یک تمایل فلسفی به مذهب؛ با شلینگ سهیم میشود. در نزد بلوخ در میان تمام اشکال آگاهی پیشنگرانه، مذهب یک جایگاه ممتازی را اشغال میکند؛ چرا که مذهب میتواند برپاکننده یک یوتوپیای تمامعیار باشد؛ یک یوتوپیای فرا آراسته؛ کلیتی از امید. با این وجود روشن است، مذهبی که بلوخ پذیرای آن است [بواسطه یکی از پادوکسهای محبوبش] یک مذهب ملحدانه است: یک قلمرو –پادشاهی- ازآن خدا؛ اما بدون حضور خدا. مبتنی بر این مذهب ملحدانه، حکمرانی جهان مقرر شده از عرش آسمانیاش وارونه شده و یک «دمکراسی عرفانی» جایگزین آن میشود: «خدا ناباوری همچون یک دشمن کوچکی از یوتوپیای مذهبی است که پیشفرضهای مشابهی دارند: خداناباوری بدون مسیانیسم؛ جایگاهی ندارد.»
با این وجود بلوخ تمایل دارد در یک گسست بسنده، میان مذهب ملحدانهاش و ماتریالیسم عامیانه تمایز بگذارد؛ یک تمایز برای رهایی از طلسم شومی که بواسطه تفاسیر تملقگرایانه روشنگری و آموزههای بورژوازی از سکولاریسم منتقل شد؛ طلسمی که بلوخ از آن تحت عنوان «روشنگریپردازی» [Aufkläricht] نام میبرد و متمایز از «روشنگری» [Aufklärung] است. این به معنی یک مخالفت پیش پا افتاده با اندیشه آزاد نیست؛ بلکه تلاشی برای نجات دادن اندیشه آزاد بواسطه حمل آن به جاودانگی مفهومهای تمنای مذهبی است؛ گنجینههایی که شامل انواع فرم-های ایده کمونیسم میشود: از کمونیسم باستانی عهد کهن [ اجتماعهای صحرانشین] گرفته تا کمونیسم رهبانی یوآخیم دیفیوره و کمونیسم هزار ساله یهودیان [آلبیگاییها، هوسیها، تابوریتها، آناپتیستها]. بلوخ برای اثبات کردن حضور این سنت در سوسیالیسم مدرن، فصلی از کتابش را که در مورد یوآخیم دیفیوره است؛ به گونهای کینهتوزانه با یک نقل قول کوتاه شناخته شده توسط فریدریش انگلس جوان به پایان میبرد: «خودآگاهی نوع بشر جام مقدس تازهای است؛ جایی که مردم با سرور گرد هم میآیند… این است رسالت ما: برای تبدیل شدن به شوالیههای جام، شمشیر را برای او آماده میکنیم؛ و زندگیمان را به گونهای شادمانه در واپسین جنگ مقدس برای پیروی کردن از پادشاهی آزادی الهیات مسیحی، به خطر میاندازیم.»
این یک مرجع اصلی برای مارکسیسم بلوخ و همچنین نشانی از میراثاش در سنت یوتوپیایی گذشته است، سنتی که نه تنها یوتوپیای اجتماعی توماس مور، فوریه و ویلیام موریس را در بر می-گیرد؛ بلکه شامل رویاهای بیدار و تصورهای آرزوگین تاریخ بشریت؛ از جمله همه کسانی میشود که در عهد قدیم و تاریخ مسیحیت زندگی کردهاند. «دشمن کهنه انسانیت»، یعنی خودپرستی هزار ساله، همان چیزی است که بلوخ با آن مخالفت میکند، یک خودپرستی هزارساله «بهگونهای که در سرمایهداری نسبت به گذشته بیشتر شده است» و هر چیزی و هر نوع انسانی را وارد مناسبات کالایی میکند. از اینرو مارکسیسم یک امید آموختنی [docta spes] نوین را به ارمغان میآورد: علمی از واقعیت، دانشی انضمامی متمایل بسوی افقهای آینده. برخلاف یوتوپیای انتزاعی گذشته که محتوایش ضدیت با رویای آرزوگین جهان هستی است، مارکسیسم از عینیت و روندهای امکان-مندیهای کنونی، در واقعیت خودشان آغاز میکند: سپاس برای این میانجی واقعی که به پدیداری یوتوپیای انضمامی یک فرصت میبخشد. البته باید [در پرانتز] به این هم اشاره کرد که بلوخ علی-رغم تمجیدش از اتحاد جماهیر شوروی در زمان [قبل از ۱۹۵۶]، «سوسیالیسم واقعا موجود» را با یوتوپیای انضمامی یکی نمیپندارد. در نگاه بلوخ این یوتوپیای انضمامی همچنان جاودانه باقی می-ماند: یک خواست رویایی که هنوز به سرانجام نرسیده است. چهارچوب فلسفی بلوخ بشدت استوار بر مقوله نه_هنوز بودن است و نه استوار بر مشروعیت خردگرایی در هر «وضعیت واقعا موجودی.»
در نظر بلوخ، تشریح کردن مارکسیسم بعنوان یک یوتوپیا، به مثابه انکار خصوصیتهای علمی آن نیست. در نگاه بلوخ بدون اتحاد لاینفک آگاهی و تخیل، خرد و امید؛ بدون سختگیریهای کارآگاهانه و شورمندیهای انسان رویاباف، مارکسیسم نمیتواند نقشی انقلابی را ایفا کند. بر اساس این صورتبندی که بسیار مشهور است؛ «جریان گرم» و «جریان سرد» مارکسیسم، باید در امتزاج یکدیگر باشند. به بیانی دیگر حتی اگر یک سلسلهمراتب آشکار مابین این دو جریان باشد، بودن هر دوی آنها یک ضرورت است. «جریان سرد» برای جریان گرم؛ برای خدمت به آن وجود دارد؛ همانگونه که مارکسیسم برای وارهاندن خود از انتزاع و ساختن یک یوتوپیای انضمامی، به تحلیل-های علمی نیاز دارد. «جریان گرم» هم الهامشده از چیزی است که بلوخ از آن تحت عنوان یک «خوشبینی ستیزهجویانه» نام میبرد، یک خوشبینی به مثابه یک امید عملی در چیزهای نوین؛ به مثابه یک امید در تحقق یوتوپیا. اما یک تمایز بسیار آشکار مابین امید ستیزهجویانه و «ایمان خوشبینانه غیرارادی و یکدست به پیشرفت» وجود دارد. در نگاه بلوخ، از آنجایی که این خوشبینی دروغین خطرناک، تمایل دارد به یک افیون تازه برای تودهها تبدیل شود؛ این «اندک بدبینی بهتر از ایمان یکدست و کورکورانه به پیشرفت است. حیران و مبهوت شدن در برابر مصیبتها و فاجعهها؛ برای این نگرانی بدبینانه رئالیستی، چندان آسان نیست.» از اینرو فراتر از هر چیزی، بلوخ بر «خصوصیات غیر متضمنشده» این امید یوتوپیایی پافشاری میکند.
ارنست بلوخ «اصل امید» را با بازاندیشی در یک بیان مشهور از مارکس [ما هنوز در پیشاتاریخ بشریت زندگی میکنیم] به پایان میبرد، مبتنی بر این ایده که: «خاستگاه نه در آغاز، بلکه در پایان است.» آخرین کلمه کتاب به طرز چشمگیری، سرزمین است: زادبوم. تئودور آدورنو، یکی از اندیشمندان بسیار بدبین سده بیستم، معتقد است که نویسنده «اصل امید»، یکی از نادر فیلسوفان زمانه ما است، که هرگز سودای یک جهان بدون سلطه سلسلهمراتب [روحانیت] را از سر وا نکند.
* متن حاضر ترجمهای است از:
Romanticism, Marxism and Religion :in the “Principle of Hope” of Ernst Bloch
Michael Löwy / Translated from French to English: Rodrigo Gonsalves.
CRISIS AND CRITIQUE
Politics and Theology Today
Volume 2, issue 1, 2015-02-09
‘