این مقاله را به اشتراک بگذارید
بدون عشق آیندهای برای انسان متصور نیست
آرمینا مشعشعی
چنگیز آیتماتف یکی از عاشقترین نویسندههای جهان است که بخش عظیمی از آثارش برخاسته از «عشق» است؛ عشق به انسان و طبیعت. معشوق او طبیعت است که انسان در دامان آن بازپروده میشود برای پاسداشت طبیعت. هرچند او، به عشق انسان به انسان نیز نظر دارد و نوشتن رمانهای بزرگش از جمله «جمیله» که بهقول لویی آراگون عاشقانهترین رمان جهان است از همینجا برمیخیزد. گفتوگوی زیر بهمناسبت تولد چنگیز آیتماتف در مجله اکراینی ZN.UA به چاپ رسیده است. در این گفتوگو که گفتوگویی متفاوت و کاملا منحصربهفرد است همه پرسشها و پاسخها حول محور «عشق» میچرخد؛ همان عنصری که شاید آیتماتف را به نوشتن سوق داد تا بهعنوان بزرگترین نویسنده تاریخ ادبیات قرقیزستان لقب بگیرد و آثارش به بیشترین زبانهای زنده دنیا ترجمه شود. مصاحبهگر اوکراینی چنگیز آیتماتف را اینطور توصیف میکند: «این مرد که بهتازگی هفتادوپنجساله [آیتماتف چهار سال پس از این مصاحبه در سن ۷۹سالگی فوت میکند] شده است، زندگیای سرشار از اتفاقات گوناگون داشته است. احساسات و تجربههایی که هنرمندانه به آنها در کتابهایش تجسم بخشیده است، به شایستگی عنوان یکی از برترین نویسندگان زمان ما را برای او به ارمغان آوردهاند: «کشتی سفید»، «روزی به درازای یک قرن»، «چوبه دار»، «سگ ابلقی که بر ساحل میدوید» تنها نمونههای کوچکی از آثار او هستند. نامش، چنگیز تاره کولویچ آیتماتف است و در زندگی شخصی سرشار از خلاقیتش، عشق نقش مهمی بازی کرده است.» همان عنصری که او از آن بهعنوان «مایه زندگی» یاد میکند: «بدون عشق، زندگی بشر محکوم به نابودی است» و میگوید: «طول عمر آدمیزاد بر اساس روزهای سپریشده در تقویم نیست که اندازهگیری میشود، بلکه مهم تجاربی است که طی این روزها کسب کردهایم. اگر این تعبیر شاعرانه را به زبان ساده بیان کنیم، میفهمیم ارزش زندگیای که پشت سر گذاشتهایم با خاطراتی که اندوختهایم نسبت مستقیم دارد، و یکی از مهمترین خاطرات ما، خاطرات عشقاند. بدون آنها زندگی چیزی بیش از توالی رخوتانگیز روزها، هفتهها، ماهها و سالها نیست.»
* * *
آیا اولین عشق خود را به یاد میآورید؟ یا زمانی که برای اولینبار توسط شخصی دوست داشته شدید؟
خانواده ما در آن زمان تحت نظر و حمایت استالین قرار داشت. هنگامی که پدرم دستگیر شد، همه در مدرسه مرا با عنوان پسر یکی از «دشمنان مردم» میشناختند. بله، خوب هوایم را داشتند، اما روزی یکی از رهبران کومسومول [مخفف عبارت روسی «تشکل جوانان کمونیست» است که در دوران اتحاد جماهیر شوروی، نوعی تشکل سیاسی مخصوص جوانان لنینیست -کمونیست بود.] به مدرسهمان آمد و به من گفت که دیگر حق ندارم سر کلاس بنشینم و باید آنجا را ترک کنم. به حیاط برهوت مدرسه رفتم، به دیوار تکیه دادم و نمیدانستم باید با خودم چه کنم. صدای زنگ که بلند شد فکر کردم: «حالا کجا باید بروم؟» و در همین لحظه، یکی از اولین دانشآموزانی را که به حیاط دوید دیدم. دخترکی بود که در کلاس ما درس میخواند. سرش را چرخاند تا دوروبرش را نگاه کند و همین که مرا دید، به سمتم دوید و گفت: «بیا برویم، حالا دیگر میتوانی سر کلاس بیایی.»
نامش چه بود؟
به یاد نمیآورم. گذر سالها نام او را از خاطر من زدوده است. چهرهاش در ذهنم هست، اما شرمسارم که اسمش یادم نیست. در آن لحظاتی که میدوید چهره شگفتانگیزی داشت، میتوانستی ببینی که چقدر مهربان و آماده کمک است. در آن لحظات دلم میخواست دستش را بگیرم تا با هم بدویم و به هرجا که شد، فرار کنیم. این پررنگترین خاطرهای است که در این زمینه دارم. نفر بعد از آن، به موسسهای در بیشکک، و بعد در شهر فرونز مربوط میشود. آن موقعها تلویزیون نبود و من در حومه شهر زندگی میکردم، به همین خاطر سینمارفتن اتفاق مهمی در زندگیام به حساب میآمد. باید از راهآهن و بعد از خیابان برژینسکی میگذشتم تا به سینما آلاتو برسم، و در راه همیشه امیدوار بودم «او» را ببینم، که وارد سالن میشود و جایی در نزدیکی من مینشیند تا باهم فیلم ببینیم.
آیا شخص خاصی در ذهنتان بود؟
بله، اسمش را نمیآورم. او در موسسه دیگری دانشجو بود و بعد خانوادهاش به جای دیگری اسبابکشی کردند و راهمان جدا شد، اما من هنوز شور و هیجان دویدن تا سینما، دیدن او، نشستن در کنارش و تماشای فیلم با یکدیگر را بهخوبی به یاد میآورم.
ماجرای عاشقانه شما با بوبوسارا بِیشه نالیه وا که در کتاب «سوگواری شکارچی بر فراز پرتگاه» توصیفش کردهاید بهشدت مرا تحتتاثیر قرار داد. شما چه فکر میکنید؟ چرا ما، بیباکانه و در اوج تعلقخاطر، تنها یک بار در زندگی عاشق میشویم؟
ظاهرا آن لحظه، لحظه بلوغ روحی و پختگی احساسات ماست. این اوج روح است، کمال خودآگاهی است، آگاهی به آنچه زندگی در اختیار ما میگذارد. بله، این بزرگترین ماجرای عاشقانه زندگی من است. فراموشنکردنی است.
آیا تابهحال عشق نقطه عطفی در زندگی شما بوده است، آنقدر که مسیر سرنوشتتان را یکباره عوض کرده باشد؟
نمیتوانم این را بگویم… بههرحال توجه داشته باشید که اوضاع آن دوره چندان برای ابراز عشق مساعد نبود. پرشورانه ابراز احساساتکردن، هرگز به مذاق رژیم خوش نمیآمد. همهچیز در چارچوب سفت و سختی که حزب تعریف کرده بود، گنجانده میشد و نوجوانی و جوانی من هم در دوران استالین و پسااستالین گذشته است.
بهنظر شما توانایی عشقورزیدن، تا چه اندازه بر توانایی خلق آثار ادبی و هنری در هنرمند اثر میگذارد؟
البته که عشق عنصر مهمی است. ما ممکن است در زندگی واقعی خود روابط عاشقانهای نداشته باشیم، اما حضور عشق در تصورات و تاملات ما بسیار معنابخش خواهد بود، بهویژه هنگام بروز خلاقیت.
عشق بر شما بهعنوان یک نویسنده چگونه تاثیر گذاشته است؟ کدامیک از آثار خود را هنگامی خلق کردهاید که تحتتاثیر عشقی قدرتمند بودید؟
فکر میکنم «الوداع، گل ساری!»، و البته «جمیله». آن زمان در مسکو تنها همین دو اثر را نوشته بودم. [آیتماتف در موسسه ادبی مسکو درس خوانده است.]
با شنیدن کلمه «عشق»، کدام اثر ادبی اول از همه به خاطرتان میرسد؟
سوال سختی پرسیدید. به گمانم همزمان «رستاخیز» تولستوی و «دُن آرام» شولوخوف.
به گمان من، عشق در درجه اول نوعی به وقوعپیوستن حالتی روحی در درون ماست. مفعول در درجه دوم اهمیت قرار میگیرد و به احتمال زیاد تنها نقشِ کشیدن ماشه را ایفا میکند. نظر شما چیست؟ [منظور از مفعول، شخصی است که دوستش میداریم.]
این بسیار به شخص موردنظر بستگی دارد. بههرحال اوست که این ضربان عشق، رویاها و تمایلات وقفش شدهاند. عشق به خودی خود در هر آنچه که وجود دارد، متبلور شده است، از جمله مثلا خورشید. خورشید پرتوهای خود را میتاباند، و درنهایت این پرتوها به اعمال ما تبدیل میشوند، چراکه در کنه آنچه روی زمین یافت میشود انرژی خورشید وجود دارد-یا حتی موسیقی. برایتان اتفاق افتاده که مثلا سوار هواپیما میشوید و در آنجا موسیقیای پخش میشود، و شما یاد اولین باری میافتید که این آهنگ را شنیدید. عشق یکی از پدیدههای جهان است، پدیدهای که در آن همهچیز درهم تنیده میشود. انسان با خود میاندیشد: «انگار دارم عاشق فلانی میشوم، و این انتخاب خود من است و تنها به من بستگی دارد.» و اینها همه گویا از قبل تعیین شده و با کائنات نیز هماهنگ است. کوچکترین عناصر زندگی ما شامل هرآنچه که طبیعت به ما بخشیده، میشود، از جمله عشق، که همهچیز در آن متمرکز است.
آیا عشق ناموفقی هم داشتهاید؟ عشقی که پس از آن، از عاشقشدن هراسیده باشید؟
احتمالا بله، تجربهاش را داشتهام.
و عشق بهنظرتان ترسناک نمیآید؟
الان؟ هرچیز مقیاس خودش را دارد و در زمان خودش سنجیده میشود.
در آن دوره، بعد از عشقی ناموفق، از عاشقشدن نمیترسیدید؟
طوری که بخواهم از آن پرهیز کنم، خیر، و هرآنچه اتفاق افتاد کاملا طبیعی و عادی بود-چگونه است که آنقدر به این نوع سوالات علاقمند هستید؟ باید در این زمینه متخصصی، چیزی باشید!
اختیار دارید، اینطور نیست. من تنها به دفعات عاشق شدهام و الان بالاخره دارم به سنی میرسم که در آن، سوالپرسیدن در این زمینه جالبتر از دوباره تجربهکردنش بهنظر میرسد-در ضمن، بهنظر شما چرا عشقهای ناموفق بیشتر به یاد آدم میمانند؟
آه، این یک تراژدی شخصی است.
و چرا خاطرات «او» هربار با رنجی شیرین در ذهن ما یادآور میشوند؟
زیرا آنچه که رویایی بود و قلب را تسخیر کرده بود و پیوسته نزدیک و نزدیکتر میشد، ناگهان سقوط کرد، و این مساله لکهای بر آگاهی ما به جا میگذارد: لکه رویایی درنیافته.
به من بگویید، آیا از زیبارویان میترسید؟
نه آنقدر زیاد…
اما بههرحال اندکی میترسید؟
الان، خیر.
و قبلا؟
قبلا… (میخندد)
آیا معیارهای زن ایدهآل در ذهنتان تغییری کرده است؟ الان اگر بگویید «زن ایدهآل»، منظورتان چیست؟
در زن ایدهآل من همواره هوش و ذکاوت میبینم و البته، روشنفکری. در کل «ایدهآل» در ذهن ما به مرور زمان و بر اثر مشاهدات متعدد به وجود میآید تا بر اساس آنها، تصورمان از «کاملبودن» شکل بگیرد. برای من، این تصور، همواره موجودی خردمند بوده است.
آیا در عمر خود هرگز از بابت انرژی و روحیهای که خرج عشق کردهاید پشیمان شدهاید؟ به این فکر نکردهاید که در تمام آن اوقات میتوانستید مثلا از وقتتان استفاده کنید و بیشتر بنویسید؟
نه، چنین پشیمانیای ندارم. طبیعت این را میطلبد و باید که اتفاق بیفتد. اگر زمانم را صرف چیز دیگری میکردم جاهای کمتری میرفتم و چیزهای کمتری میدیدم.
آیا بهنظر شما عشق میتواند جنایت را توجیه کند؟
بهسختی. باید موقعیت خیلی بخصوصی باشد تا بتواند.
چندمیلیارد انسان روی کره زمین زندگی میکنند و با وجود این، بیشتر آنها تنهایند. چرا اینطور است؟
این مسالهای شخصی است، روانشناختی است. عوامل بسیاری در این زمینه تاثیرگذارند، زمینه بررسی جزئی از یک کل.
لرد بایرون مینویسد، «ای عشق! تو الهه شروری! من گنگم، اما باز جرات نمییابم تو را خودِ شیطان بخوانم!» شما عشق را چه جور الههای میدانید؟
فکر نمیکنم به این سادگی که بایرون نوشته است، باشد. عشق، الهه آینده است. بدون عشق، آیندهای برای انسان متصور نیست. عشق مایه زندگی است. اگر عشق نباشد، علایق و تمایلات ما نیز وجود نخواهند داشت و زندگی شخص به هدر خواهد رفت. اگر عشقی نباشد فرزندی نیز در کار نیست، و این نکته دیگری است که باز ما را به آینده پیوند میدهد. هر آنچه که طبیعت، ستارگان و کائنات به ما بخشیدهاند-عشق در همگی آنها متبلور است و شامل تمام آنهاست. عشق یک نغمه است؛ نغمهای که در جهان طنینانداز است.