این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به تابلوی » جزیرهی مرگ« کارِ آرنلود بوکلین
جزیرهی مرگ و تاثیرات آن
محسن توحیدیان
• «ناباکوف» در رمان «ناامیدی» به کنایه میگوید «در برلین در هر خانهای یک تابلوی جزیرهی مرگ هم هست!» اقبال به اثر بوکلین که در سالهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۶ پنج نسخه از آن را نقاشی کرده است، به تکثیر آن در خانههای عوامالناس محدود نمیشود. میتوان رد پای تابلوی او را در آثار بسیاری به خصوص آثار هنری اروپای مرکزی پیدا کرد. از پارودی بیرحمانهی «میشل سوا» که قایق را چپهشده و سرنشینانش را در حال فرو افتادن در آب کشیده تا «گیگر» که جزیره را به هیئت سازهای آخر زمانی تصویر کرده تا «سالوادور دالی» که تابلوی معروف «تصویر واقعی جزیرهی مرگ آرنولد بوکلین» را با الهام از جزیرهی مرگ خلق کرده است و استفادهی هنرمندان دیگر از نقاشی بوکلین برای جلد آلبومشان یا ارجاعات بسیار به کار او در آثار ادبی. تاثیر او بر نقاشان سورئالیستی چون دالی، «مکس ارنست» و «جیورجیو د چریکو» غیر قابل انکار است اما میتوان چون همیشه در صداقت جملهی «مارسل دوشان» که بوکلین را تاثیرگذارترین هنرمند بر کارش دانسته است تردید کرد. جدای از تاویلپذیری تابلوی جادویی بوکلین، سکوت خود او دربارهی کارش دامنهی تاثیرگذاری و معناپذیری آن را گسترش داده است. او خود دربارهی تابلوی وهمانگیز جزیرهی مرگ چیزی نگفته است و تنها جملهای که میتوان آن را به جزیرهی مرگ و به طور کلی مجموعه آثار فانتزی او نسبت داد جملهای است که بیشتر به تاثیر کارش بر مخاطب اشاره میکند تا اینکه تفسیری بر آن باشد: «یک تصویر خیالی باید چنان سکوتی ایجاد کند که فرد را بتوان با به صدا در آوردن در بر جا میخکوب کرد.» و گمان میکنم تابلوی جزیرهی مرگ چنین سکوت و خلأیی را در همان لحظهی نخست در ذهن بیننده ایجاد میکند. اقبال به تابلوی بوکلین کمنظیر است. هر الهام و اقتباسی از اثر او به نوعی تلاش برای تفسیر و رمزگشایی آن است. عنوان «جزیرهی مرگ» ساختهی «فریتز گورلیت» دلال آثار هنری است. او در ۱۸۸۳ این نام را از عبارتی در نامهی بوکلین به «انجمن عالی نقاشان» برداشت.
• در ۱۹۰۷ زمانی که «سرگئی راخمانینف» نسخهی سیاه و سفید تابلو» جزیرهی مرگ« آرنلود بوکلین را در پاریس دید، بر آن شد تا با الهام از فضای رازناک آن قطعهای موسیقی با همان نام بسازد. پوئم سمفونی جزیرهی مرگ محصول انقلاب درونی او از تماشای تابلوی رازآمیز بوکلین است. او بعدها که نسخهای رنگی از همان تابلو را دید به دوستانش گفت که اگر نخستین بار نسخهی رنگی را میدید به احتمال زیاد قطعهی جزیرهی مرگ را نمینوشت. دلبستگی وسواسگونهی راخمانینف به نسخهی سیاه و سفید جزیرهی مرگ را میتوان به حساب اولین تکانهها در برخورد با یک اثری هنری گذاشت؛ شاید این تاثیرات چندان به حقیقت پدیده نزدیک نباشد اما نمیتوان در ژرفا و دوام آن تردید کرد. پوئم سمفونی جزیرهی مرده با نتهای بسیار آرامی آغاز میشود که القاکنندهی صدای برخورد پاروهای «شارون» با آبهای «استیکس» است. شارون پیرمردی است که در اساطیر یونان ارواح مردگان را از رودخانههای عالم اسفل (استیکس رود نفرت، آخرون سیاه، فلگتون رودخانهی آتش، کوکوتوس رودخانهی اشک و لته رودخانهی فراموشی) عبور میدهد. پس از گذر از رود سیاه استیکس، آنها به دروازههای «هادس» میرسند. آنجا که سگ سهسر نگاهبان جهان زیرین، «سربروس» انتظارشان را میکشد. سربروس به ارواح اجازهی ورود به عالم مردگان را میدهد اما هرگز نمیگذارد کسی از آن دوزخ ابدی خارج شود. پس از آن، آنها باید از چهار رود جهنمی دیگر بگذرند تا به قاضیان بیشفقت هادس، «رادامانتوس»، «ایاکوس» و «مینوس» برسند: داورانی نامهربان که سرنوشت ارواح تازهرسیده را در جهان زیرین مشخص و هرکدام از نورسیدگان را به پادافرهی محکوم میکنند. بزرگترین شکنجه در قلمرو مردگان، خاطره و بزرگترین موهبت، فراموشی است. بدکاران در جهان مرگ محکوماند که تا همیشه همهچیز را به خاطر بیاورند و در هولناکترین مکانهای دوزخ از یادآوری گناهان خود در رنج باشند. گذر از لته، آخرین رود جهان زیرین در حقیقت نشانهای برای ورود به قلمرو فراموشی است.
امواج سنگین و بالاروندهی شروع قطعه آینهای از حرکت قایق به سمت جزیره است. راخمانینف با تکرار ملودی دلهرهآور و مرموز آن در ۵/۸ و تداوم آن تا پایان قطعه احساس پارو زدن پیرمرد قایقران را تا به پایان حفظ میکند و با آمیختن آن با نغمههای بسیطتر آیندهای برای روایت مبهم و بدون شرح بوکلین تصویر میکند. اگر بپذیریم که منبع الهام بوکلین اسطورهی سفر مردگان به جهان هادس است، میتوان مطمئن بود که روایت راخمانینف از سفر پیکر سفیدپوش به جهان زیرین بسیار خوشبینانهتر است. هنگامی که نغمهها به اوج دلهره و تعلیق میرسند، ناگاه گشایشی اتفاق میافتد. میشنویم که روح پس از عبور از امواج رودخانههای دوزخی و دیدار با داوران جهان زیرین به رهایی و آرامشی فراگیر رسیده است.
«هاینریش شولز بتن» آهنگساز رمانتیک آلمانی، هفده سال پیش از آن با الهام از تابلوی بوکلین، پوئم سمفونی دیگری نوشته است که فضایی یکسره حماسی دارد و میتوان گفت که به کلی از فضای رازناک قطعهی راخمانینف تهی است. در قطعهی شولز بتن بیشتر شور جستوجو و مکاشفه است تا ترس مبهمی که نقاشی القا میکند. در پوئم سمفونی دیگری که «آندرس هالن» آهنگساز رمانتیک سوئدی با الهام از تابلوی بوکلین نوشته است، ریتم و تصادم ملودیها در قطعهی راخمانینف و فضای حماسی و پرخطر قطعهی شولز بتن جایش را به شکلی از تلاطم مستمر برای رسیدن به غایتی موهوم داده است.
• «کریستین اُما رونس» آهنگساز گروه «نروژیها» در سال ۲۰۱۰ پوئم سمفونی مدرنتری با الهام از جزیرهی مرگ بوکلین ساخته است. قطعهی ارکسترال او درست از جایی آغاز میشود که قطعهی راخمانینف به وضوح آغاز شده بود؛ صدای پارو زدن شارون بر آبهای شوم استیکس. قطعهی اُما رونس اما از همان آغاز با احتمال خطر و با یادآوری وقوع فاجعه آغاز میشود. در اثر او هر پارو کشیدن شارون بر امواج سیاه استیکس قدمی اضطرابآور است به سمت موهوماتی که سرنوشت پیش پای آدمی میگذارد. موهوماتی که باید و به ناگزیر هرکدام از آنها را به شکل حقیقتی به هم رسیده از زمان پذیرفت. در زمینهی صدای لجوج و دلهرهآور پارو، پیرمرد شاخش را بیرون میکشد و دو بار در آن میدمد تا به نگهبانان جزیره رسیدنش را اعلام کند. صدای شیپور که به بوق قطار شباهت میبرد، در صدای شوم پاروکشیدن شارون میپیچد و از سوی جزیره دو بار با همان آوا به علامت او پاسخ میدهند تا او را مطمئن کنند که دروازهها به زودی برای او و مسافرش باز میشوند. پاساژی که پارهی نخست را به ورود مسافران به جزیره وصل میکند همان پاسخ شیپور است که به ناگهان چند پرده بالاتر نواخته شده است. حالا قایق پهلو گرفته است و مسافر قلمرو مردگان میتواند برای نخستین بار جزیره را تماشا کند. او هنوز مبهوت فضای اسرارآمیز جزیره است که زنگها به صدا در میآیند. صدای زنگ علامتی برای باز شدن دروازه است و هنگامی که زنگ در سرزمین مردگان به صدا در میآید، به شکل آوای ناقوس بروز میکند. در آرامشی موقتی که با سکوتهای سیاه شکل گرفته است، ناگهان توفان به پا میشود و دروازهها با صدای هراسناک هزاران آرشه باز میشوند. تداوم صدای ناقوس ورود مسافر به جزیرهی مرگ را نشان میدهد. استفادهی اما رونس از سکوتهای طولانی پیش از نتهای بلند و کشدار یادآور آثار «پرایزنر»، «سهگانهی رنگها» و «رکوئیم برای دوستم» است. او این تمهید را در لحظات اتفاق و ظهور ناگهانی به کار گرفته است. درست هنگامی که مسافر مبهوت تماشای جزیرهی ناشناخته است، پس از سکوتی مرگبار، نوری کورکننده میدرخشد و از دل آن نگهبانان جزیره ظاهر میشوند تا او را به درون ببرند. آنها از دروازههای غولپیکر میگذرند و دروازهها پشت سرشان بسته میشود. مسافر ناخودآگاه برمیگردد تا بستهشدن دروازهها را تماشا کند و هنگامی که دوباره سر میگرداند، میبیند که تنهاست. اینجا صدای غمانگیز فلوت زمانی که خطهای موسیقایی دیگر فروکش کردهاند، القاکنندهی تنهایی مسافر است. قطعهی اما رونس سرشار از لحظات شاعرانه است. مسافر همانطور که روی تختهسنگی نشسته است، گلی مرده را کنار پایش میبوید و وقتی سر بالا میکند میبیند که همهجا گلها مردهاند. او ناامیدانه گلی را پیدا میکند که هنوز زنده است و از سر اشتیاق آن را میچیند و همان دم است که شیطان خشمگین و غضبناک ظاهر میشود و بر او نهیب میزند که تنها گل زندهی جزیره را کنده است. مسافر ترسخورده و مستاصل پاسخ میدهد که او نخستین انسانی است که پا به جزیرهی مرگ گذاشته و قواعد جزیره را نمیدانسته است و حالا اگر میشود بگذارد که او آنجا را ترک کند. شیطان پس از گفتوگوی پرشور به خواست مسافر رضا میدهد، دروازهها را برایش باز میکند و تا آب به بدرقه همراهش میرود. حالا مسافر میتواند قایقران را ببیند که به جزیره نزدیک میشود و به نشانه در شاخش میدمد. قایق به ساحل میرسد. مسافر سوار قایق میشود و با شیطان بدرود میگوید. قایق در افق دور میشود و مسافر و شیطان برای هم دست تکان میدهند. قایق که ناپدید میشود، شیطان با خودش فکر میکند که فریب خورده است؛ کسی نمیتواند جزیرهی مرگ را پیدا کند چرا که جزیرهی مرگ جایی در ذهن است و وجود خارجی ندارد. این یعنی یک نفر توانسته مرگ را فریب بدهد و شانس زندگی دوباره را به دست بیاورد و چه کسی دلال این فریب شده است؟ شیطان! اوست که انسانی را به زندگی بازگردانده است.
• «مارک رابسون» در ۱۹۴۵ با الهام از تابلوی بوکلین فیلمی در ژانر وحشت ساخت با نام «جزیرهی مرگ». فیلم که میتوان آن را الگویی برای ساخت «شاتر آیلند» اسکورسیزی دانست، برداشتی سطحیتر از تابلوی بوکلین است. هرقدر که منتقدان میخواستند جزیرهی مرگ را مرتبط با فضای اسطورهای یونان و سفر به جهان مردگان بگیرند، رابسون از فضای خوفناک جزیره درامی ترسناک و دلهرهآور بیرون کشید؛ فیلم با متنی کوتاه دربارهی «ورولاکا» بر زمینهی نسخهی سیاه و سفید تابلوی جزیرهی مرگ آغاز میشود. در قصههای عامیانهی یونان، ورولاکا معادلی است برای خونآشام. موجودی شریر که پس از مرگ دوباره زنده میشود و به صورت انسان دیگران را به قتل میرساند. فیلم در فضای جنگ بالکان در ۱۹۱۲ میگذرد. ژنرال فریدس به همراه الیور دیویس خبرنگار امریکایی شبانه با قایقی کوچک به جزیرهی مرگ میروند تا به همسر ژنرال که سالها پیش درگذشته و در آرامگاهی در آن جزیره به خاک سپرده شده است ادای احترام کنند اما وقتی به آنجا میرسند میبینند که تابوت همسر ژنرال شکسته و خالی است. ژنرال مغموم و بهتزده میخواهد تا به همراه الیور جزیره را ترک کند اما صدای آواز مرموز زنی او را بر جا میخکوب میکند. از آنجا که ژنرال گمان میکرد جزیره خالی از سکنه است، رد آواز را دنبال میکند تا به خانهای برسد که باستانشناسی در آن زندگی میکند. ورود ژنرال و خبرنگار همراهش به آن خانه در حقیقت ورود آنان به جهان مردگان است چرا که در پستوهای تاریک و وهمناک آنجا ورولاکا به هیئت زنی زیبا و افسونگر انتظارشان را میکشد.
• شاید جزیرهی مونتهنگرویی «سنت جورج» نزدیک «پراست» و یا جزیرهی یونانی «پونتیکونیسی» نزدیک «کروفو» از منابع الهام آرنولد بوکلین برای خلق تابلوی جزیرهی مرگ بوده باشند. جزیرهی بسیار کوچک سنت جورج با چند درخت بسیار بلند محصور در خانهباغی سنگی میتوانسته ایدهی نخستین تابلو را در ذهن بوکلین روشن کرده باشد. کوچکی وهمانگیز جزیره که انگار چون لکهای از جهان زیرین سر برآورده و به شکلی خیالگونه در توفانهای اقیانوسی پابرجا مانده است، میتوانسته در ذهن بوکلین دریچهای برای ورود به جهان هادس باشد. شاید هم جزیرهی «استرومبولیچیو» نزدیک «سیسیل» با صخرههای اسرارآمیزش یکی از عناصر بصری تاثیرگذار دیگر در کار بوکلین بوده باشد و شاید هم نه. نمیتوان به صراحت منابع الهام او را برای رسیدن به این ترکیب بصری مالیخولیایی مشخص کرد. درختهای بلند و دیوارهای مرمری نقاشی میتواند از گورستان انگلیسیها در فلورانس ایتالیا جایی نزدیک کارگاه بوکلین آمده باشد. جایی که یکی از هشت فرزند مردهی او، دختربچهای به نام «ماریا» آنجا دفن شده بود.
دیوارهای گرداگرد درختان سرو در مقیاس قامت انسان بسیار بلندند. شارون با قاطعیتی که موجهای صاف عقب قایق نشان میدهند، قایق را به سمت ورودی سنگی جزیره هدایت میکند. پیکری سفیدپوش پشت به بیننده بر لبهی جلویی قایق خاموش و بیجنبش ایستاده است. در قامت او تسلیم و شکلی از مراقبه احساس میشود. او، روحی که حالا باید به تمامی تسلیم مرگ شود، در سکوت، سرنوشت و پادافره احتمالی خود را انتظار میکشد. پایین پای او جعبهی سفید کوچکی است که میتواند تابوت باشد. روی تابوت تزئینات هلالی زرینی است که اغلب با آنها کمی از خشونت و بیملاحظهگی رفتار مرگ را میپوشانند. جزیرهی کوچک سنگی با درختهای سرو بلند فرورفته در تاریکی حزنانگیز پایان روز به زیر ابرهای کبود و خاکستریِ درهم و در حال سقوط، فضای گورستان خاموشی را القا میکند که مردگان به زیر سنگهای بسیار سنگین و مرمری آن در حال استراحت و زوالاند. پنجرههای خوردرفته و تزئینات اندک و فرسودهی سنگهای جزیره علامتی برای ویرانی پس از زندگی است. به نظر میرسد پیش از آن در دیوارهای بلند آن خانهی بلند زندگی مختصری در جریان بوده است. زندگی کوچکی که بوکلین در تابلوی دیگری به نام «جزیرهی زندگی» تصویرش کرده است؛ جزیرهی بسیار کوچکی است با درختهای سبز و زرد و اخرایی و دوشیزگان و مردان برهنهای که در آرامش مرموز آب پیرامون آن و در حضور قوهای سفید آرام، سرگرم آبتنیاند و دورتر، بر جزیرهی دلانگیز، مردان و زنانی در لباسهای رنگرنگ و بلند در حال پایکوبی و رقص و آواز دیده میشوند. بر جزیره حتا دیوار و خانهای نیست که بخواهد آزادی و رهایی زندگی را زندانی کند. در انتهای تصویر، در پناه درختان سبز و اخرایی و پشت تپهای کوتاه دو سایه کنار هم ایستاده و یا در حال بوسیدناند. بوکلین چهار فصل زندگی را با تنوع رنگی درختان نشان داده است. در ساحل و در سایهی جزیره، مرد یا زنی سیاهپوش نشسته و آبتنیکردن دوشیزگان را تماشا میکند. حضور او در سمت چپ تصویر با درنگ بسیار فهمیده میشود. انگار هیچکدام از آبتنیکنندگان متوجه حضور سنگین او نشده و یا او را ندیدهاند. در تنوع رنگی و حرکت و شور وصفناپذیر تصویر تنها حضور اوست که به قاطعیت و ایستایی مرگ نشسته است و چون سنگ یا بوتهای از هشدار آنان را نظاره میکند. آسمان آبی است و ابرهای سفید آهسته میگذرند.
آب در آثار بوکلین رمزی برای زندگی و نیز مرگ است. شخصیتهای اسطورهای و خیالی آثار او درست از زمان اولین اقامت او در ایتالیا بروز کردند، اما نمادگرایی قدرتمند آثار او که از نخست مبین جهان پر رمز و راز او بوده است، او را به مولفی تمامعیار بدل کرده است. در هر تابلوی او که ارتباطی با فانتزی و خیالورزیهای بیمحابای او دارد، آب نقش متصلکنندهی جهان واقع و خیال را بازی میکند. آب چه در قالب رودخانههای جهان زیرین و چه به هیئت گهوارهای برای جزیرهی زندگی، نشانهای از حضور ماوراءالطبیعه در آثار اوست. متافیزیکی که رندانه خودش را از تسلط شمایل و روایات مسیحی بیرون کشیده و مرزهای تاویل و تاثیر را ورای عادات معهود برده است.