این مقاله را به اشتراک بگذارید
برشی از «ماهیها همیشه بیدارند»
نوشته اری دلوکا
ترجمه: غلامرضا امامی
امروز روی سِن چوبی تئاتر میروم، در یک میدان، برای تعریفکردن داستانها، همچنین نواختن سیمهای گیتار و آکوردگرفتن. نیمقرن پیش صدای گیتار از پنجره باز و صدای مادرم وارد زندگیام شد. در آن لحظه بود که تصمیم گرفته شد تا بین من و موسیقی رابطه برقرار شود. گفت «نه» دیگر بخشیده شدم. فراتر از نواختن نمیروم، اگر هم بخواهم نُت موسقی اختراع کنم، نه میتوانم آن را بخوانم و نه بنویسم. در ذهنم ثابت میمانم و اینطوری خوب است، آن را از دست میدهم، انگشتان روی آکوردها میلغزند و زیبایی آغاز میشود. روی گیتار بیشتر صدا میگذارم تا انگشتانم را. پیشنهادش را قبول میکنم تا جای دیگری نروم و وقت بگذارم و بمانم و با داستان باشم و بمانم. او را مایوس نکردم، دوباره با گیتار برگشت، در سن سیزده، چهاردهسالگی زانو زدم. هنوز آن گیتار را دارم، به میخی در اتاقم آویزانش کردهام. در بعضی از شبهای توفانی، گیتار را از آنجا برمیدارم، بین درختان یا روی سقف میگذارم. خارج از ملودی ناپلی، جاز میزنم…
از نشر مروارید