این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
به بهانه در گذشت ناصر ملکمطیعی
پای روضه خودت گریه نکن…٭
جواد طوسی
چرا اولین ستاره سینمای ایران که از سال ١٣٣١ کارش را با «ولگرد» مهدی رییسفیروز شروع کرد و گاه نقش مرد خانواده را داشت، گاه نقش یک قهرمان، گاه یک جاهل با مرام و متکی به اخلاق و مردانگی و گاه یک ضدقهرمان سمپاتیک… و با این نقشها و شمایلهای مختلف به مدت ٢٧ سال در دل مردم بود، در یک جابجایی تاریخی و فرهنگی باید به شکل بیرحمانه و ناجوانمردانهای از دور خارج شود و نتواند متکی بر تجربهها و استعداد فردیاش، فرصت دوبارهای برای ابراز وجود و ارایه تصویری متفاوت و قابل دفاع از خود داشته باشد؟ آیا گناه این بایکوت شدن و تبعید ناخواسته بازیگر با چنین سابقه طولانی، بازی در آن دو سه نقش «آقامهدی…» و «اوستا کریم نوکرتیم» بود؟ چرا ما هنوز به شکل لجوجانهای نمیخواهیم در مورد افراد و عملکردشان بر اساس شرایط عینی و فرهنگی آن زمانه داوری بهحق و منصفانه کنیم؟ آثار و تبعات این چند نقش که در خط قرمز و مفاهیم ضدارزشی این دوران قرار گرفت، چه بوده است؟ آیا ناصر ملکمطیعی با ایفای این نقشها واقعا قصد تخریب فرهنگی داشت، یا صرفا بازیگری بود که به تبع شرایط آن زمان چنین نقشهایی هم به او پیشنهاد میشد و اگر نمیپذیرفت، دیگر در اصول و قواعد حرفهای کارش محلی از اعراب نداشت؟ اتفاقا ناصر ملکمطیعی یکی از نمونهترین بازیگران آن دوران در بعد اخلاقی و پایبندی به کانون خانواده بود. چرا مدیران و سیاستگذاران فرهنگی و دیگر نیروهای ناظر و کنترلکننده پشت پرده که خطمشی فرهنگی/ اجتماعی/ سیاسی این دوران را تعیین کردهاند، به این واقعبینی نرسیدند یا نخواستند برسند که همین بازیگر کارهای دیگری هم چون «قیصر» مسعود کیمیایی، «سه قاپ» زکریا هاشمی، «قلندر»، «باباشمل» و مجموعه تلویزیونی «سلطان صاحبقران» علی حاتمی و «کاکو» و «رقاصه» شاپور قریب بازی کرده که نقش محوله و مضمون و کارگردانیشان در حد قابل قبولی بوده است؟ علاوه بر اینها او در فیلمهای دیگری چون «چهارراه حوادث» (ساموئل خاچیکیان/ ١٣٣٣)، «هفده روز به اعدام» (هوشنگ کاووسی/ ١٣٣۵)، «آرامش قبل از طوفان»(خسرو پرویزی/ ١٣٣٩)، «فرار از حقیقت» ((به کارگردانی خودش/ ١٣۴۵))، «طوفان نوح» (سیامک یاسمی/ ١٣۴۶)، «لوطی» (خسرو پرویزی/ ١٣۵٠) «نقره داغ» و «بت» (ایرج قادری/ ١٣۵٠ و ١٣۵۵)، «شورش» (رضا میرلوحی/ ١٣۵٢)، «پهلوان مفرد» (امان منطقی/ ١٣۵٠) و «صلوه ظهر» (سعید مطلبی/ ١٣۵٣) نقش داشته که در حد و اندازه خودشان آثار پیش پا افتادهای به شمار نمیآمدند و مخاطبان اصلیشان مردم و خانوادههای وابسته به طبقه متوسط جامعه شهری بودند. آیا این سابقه و رزومه کاری برای اغماض و اعمال نگاهی آمیخته با عفو و رافت کافی نبود؟ قبلا به مناسبتهای مختلف گفتهام که «اصل حال افراد است» به عنوان کلام بالاترین مقام مملکتی اوایل انقلاب و دهه ۶٠ قرار نبود فقط یک حرف و شعار به اجرا درنیامده باشد. آیا متواضعتر، بیآزارتر و مظلومتر از ناصر ملکمطیعی در حوزه فرهنگ و هنر این دوران سراغ داشتید؟ با عشقی بیشائبه به وطن و سرزمینش در طول این سالها همواره با مردم و در کنارشان بود. به هر مناسبتی در جمع آنها حضور مییافت و اگر از او نام میبردند و به روی سن دعوتش میکردند فقط قدردان محبتهای آنها بود و با غرور از رشد و ارتقای سینما و دیگر شاخههای هنری در این دوران میگفت و نیروها و استعدادهای جوان را به عنوان سرمایههای ارزشمند کشورش مورد تشویق قرار میداد. این بخشی از حرفهای صمیمانه و از دل برآمدهاش در گفتوگویی با مجله «فیلم و هنر» در آذرماه ١٣۴۶ است: «خوشبختی و سعادت در شهرت و پول و چیزهای ظاهری نیست، سعادت بسته به فکر و عمل ماست. خودمان هستیم که میتوانیم زندگی را شیرین کنیم. تلخی و ناکامی را خودمان به وجود میآوریم و بر گردن سرنوشت میاندازیم. بخت بد و نداشتن طالع، همه در فکر و روحیات خود ما است… وای از آن وقتی که آدم مشهور و محبوب را از خانه شیشهای بیرون بیاورند و دیگر کسی او را نشناسد، آن وقت حاضر است جانش را بدهد که یکی او را نگاه و صدایش کند… به هر حال، ما راهی طولانی را طی کردهایم، شهرت و محبوبیتی را که مردم با بزرگی طبع و بلندهمتیشان به ما ارزانی داشتهاند، حفظ کردهایم، اما خدا میداند که در قسمت دوم داستان چه بر ما خواهد گذشت…»
خب، چنین انسانی که اصلا عادت نداشت گله و شکایت کند و با نیش و کنایه به این و آن تیکه بیندازد و مخالفخوانی کند و در بردباری و مهرورزی شهره عام و خاص بود، چرا باید تا همین اواخر مورد بیمهری قرار گیرد؟ حتی «رسانه ملی» حاضر نشد برای دقایقی کوتاه میزبان این بازیگر موسفیدکرده باشد. برای این بغض و کینه و بیرحمی و رفتار نامنعطف، چه توجیه منطقی و تاریخی داریم؟ اگر دقت میکردید، همیشه غم و حسرتی پنهان در چهره آرامَش دیده میشد. خودم چندین بار شاهد بودم که مسعودخان کیمیایی درصدد برآمد تا از ناصر ملکمطیعی در فیلمهای این دورانش استفاده کند و بهرغم پیگیریهایش و متوسل شدن به بعضیها، به نتیجهای نرسید و نشد که نشد…
مادر خدابیامرزم هر موقع ظلمی را میدید، سرش را تکان میداد و میگفت: «بترس از آه مظلوم!» در بیخوابی و پریشانحالی دیشبم، یاد حرف مادرم افتادم. به هر حال، با رفتن این آخرین بازمانده مطرح نسل اول بازیگری سینمای ایران، خودبهخود گویی دفتر دورهای بسته شد. دورهای که با همه آزمون و خطایش و وجه غالب نگاه عامهپسند در کلیت آن، اقتضائات روایی و جامعهشناسانه خودش را برای کالبدشکافی سینمای پردستانداز ایران و سیر مراحل تکوینیاش دارد. یاد و خاطره آن مرد مالامال از صبوری و مهربانی که تا آخر عمرش قدر ندید، زنده و گرامی باد.
*مصرعی از یک ترانه اونور آب.
«ناصر آژان آورده»
عباس بهارلو
١- اواخر سالهای ١٣۶٠ که در تدارک تالیف مجموعه «فیلم شناخت ایران» بودم برای امانت گرفتن چند عکس از فیلمهایی که در دهه ١٣٣٠ بازی کرده بود، به دیدار ناصر ملکمطیعی رفتم؛ خانهای ویلایی که اگر درست یادم مانده باشد قسمتی از ورودی آن را به قنادی تغییر کاربری داده بود. خیلی جای تعجب نبود، شنیده و دیده بودم که بسیاری از سینماگران هم دوره او به شغلهای مشابه رو آورده بودند و طبعا فروششان هم بدک نبود زیرا مردم هم به نیت خرید و هم به نیت دیدار سینماگران محبوبشان جلو آن قنادیها یا قصابیها و پاساژها صف میبستند. وقتی وارد پذیرایی خانهاش شدم روی میز بزرگی عکسهای فیلمهایش را دسته دسته و منظم چیده بود و با درج نام فیلم و سال تولید مشخص کرده بود. آن روز کمی حرف زدیم و عکسهایی را به امانت گرفتم و رفتم تا چند سال بعد. ٢- سال ١٣٧٣، در یکی از روزهای خرداد ماه که با محمدعلی فردین برای کتاب «سینمای فردین به روایت محمدعلی فردین» گفتوگو میکردم، پس از پایان گفتوگو از دفتر کار فردین در خیابان ونک پیاده راه افتادم و به دیدارش رفتم و توضیح دادم که در تدارک انتشار چنین کتابی هستم و مایلم با او هم گفتوگوی مفصلی داشته باشم. استقبال کرد و در لابهلای حرفهایمان حرفی زد که هنوز طنین آن در گوشم میپیچد: «فردین نمیخواهد بپذیرد که پس از انقلاب ممنوع الکار شده و تلاش میکند دوباره تصویرش روی پرده نقرهای دیده شود.» گفتم مگر شما همین را دوست ندارید. گفت دوست دارد، اما با وجود میلش پذیرفته که ممنوعالکار شده و ظاهرا دوره بازیگریاش را به سر رساندهاند. این را که میگفت سعی میکرد بغضش را پنهان کند.
٣- ناصر ملکمطیعی شمایل و مظهر بازیگری یک دوره سپری شده است که هنوز نام و یادش در خاطره ما و دوستان ما باقی مانده است.
ملکمطیعی از سال ١٣۴١ با پوشیدن لباس جاهلها و کلاهمخملیها، که پیش از او عباس مصدق به تن کرده بود، در نقشهایی ظاهر شد که فردین جز دو سه بار حاضر به پوشیدن آن لباسها و ایفای نقششان نشد. ملکمطیعی در فیلمهای جاهلی با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید و کفش چرمی نوکتیز کلاهمخملی و دستمال ابریشم یزدی و تسبیح شاهمقصود، اگرچه مصداق زندهای از نمونه اجتماعی سنخ «جاهل» نبود، مجموعه احوالاتش، به ویژه حرکت دستها و بالا انداختن ابروها، با تکیه کلامها و نقلهایش عامه بینندگان را مجذوب خود کرد.
اگر ملکمطیعی تا قبل از قیصر و ایفای نقش «داش فرمون» همراه با پوشیدن لباس کلاه مخملی در نقشهای مرد روستایی، ترکمن، افسر نیروی دریایی، سردسته دزدها و پزشک ظاهر میشد، پس از موفقیت« قیصر»، که نقش کوتاهی هم در آن داشت، یکسر برای ایفای نقش کلاه مخملیها دعوت میشد. کار به جایی کشید که از یک سو ملک مطیعی دلزده از نقشهای جاهلی حاضر به گذاشتن کلاه مخملی به سر خود نمیشد و از سوی دیگر عامه تماشاگران او را بدون کلاه مخملی نمیخواستند و وقتی در فیلم «کاکو» در نقش کاکو صفدر پس از ده سال تبعید به زادگاهش شیراز بازگشت و برادرش نصرالله به پشتوانه او رودرروی رقبایش که عرصه را بر اهل محل تنگ کرده بودند قرار گرفت، کاکو صفدر به جای مقابله با اوباش به کلانتری رفت و برای خاتمه قائله پاسبان آورد.
حرف ملکمطیعی به کارگردان فیلم درست بود که عامه تماشاگران این عمل او را، که از سنخ جاهل «با معرفتدار» نیست، نمیپسندند. در یکی از سینماهای شیراز مردم با مشاهده این صحنه به سوی پرده سینما لنگهکفش پرتاب کردند و یک صدا فریاد زدند: ناصر آژان آورده!
اعتماد
‘