این مقاله را به اشتراک بگذارید
«انتخاب سوفی»
شاهکار ویلیام استایرن
ترجمه: افشین رضاپور
نشر هنوز
سوفی فکر کرد: چقدر عجیب است! از اینکه ناتان مرگ را به او تحمیل کند نمیترسید، میترسید مرگ فقط ناتان را ببرد و او تنها بماند. صدای خود را شنید که به لهستانی زمزمه میکرد: نمیتوانم بدون او زندگی کنم… به لهستان فکر کرد، به دستهای مادرش. کمتر به مادرش، به آن زن زیبا و کودن و افتادهحال، و حالا برای لحظهای فقط به دستهای نوازنده، نرم و زیبای مادرش فکر کرد، به آن انگشتان قوی، لطیف و پرانعطاف که زمانی قطعات شوپن را اجرا میکرد. پوست سفیدش سوفی را بهیاد یاسهای سفید و خاموش میانداخت. دستهایش آنقدر سفید بود که سوفی وقتی به گذشته فکر میکرد، آن سفیدی زیبا را سِل ریوی مربوط میدانست که حتی آنموقع هم مادرش را در کام خود فروبرده بود و بالاخره هم آن دستها را از حرکت انداخت. با خود گفت مامان! اغلب آن دستها پیشانیاش را نوازش میکردند- وقتی در کودکی دعای پیش از خوب را میخواند که هر کودک لهستانی از حفظ است: ای فرشته خداوند، ای فرشته نگهبان من، همیشه پیش من باش! صبحها، در طول روز، و شبها همیشه به کنار من بیا. آمین.