این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاه
زوالِ یک امپراتوری
«مارش رادتسکی» رمانی است از یوزف روت، نویسنده اتریشی نیمه اول قرن بیستم، که ترجمه فارسی آن نخستین بار در سال ۱۳۹۵ با ترجمه محمد همتی در نشر نو منتشر شد و اکنون در همین نشر به چاپ دوم رسیده است. متن اصلی این رمان نخستین بار در سال ۱۹۳۲ منتشر شده و چنانکه در بخشی از مقدمه مفصل مترجم بر ترجمه فارسی آن آمده انتشار آن همزمان بوده است با مجموعهای از مهمترین آثار ادبیات آلمانیزبان؛ آثاری که نقاطی عطف در تاریخ ادبیات جهان به حساب میآیند. آثاری نظیر «کوه جادو»ی توماس مان، ««قصر» کافکا، «مرد بدون ویژگی» روبرت موزیل و «خوابگردها»ی هرمان بروخ. مترجم ضمن اشاره به این آثار و برخی دیگر از آثار مهمی که انتشار «مارش رادتسکی» همزمان با آنها بوده است و اشاره به اینکه «همه این آثار از منظر تاریخی روایتگر روند انحطاط اجتماعیای هستند که به فروپاشی نظامهای سنتی و پایگانی در جنگ جهانی اول انجامید» درباره شباهتها و تفاوتهای رمان «مارش رادتسکی» با برخی از دیگر رمانهای آلمانیزبان همعصرش مینویسد: «توماس مان و هرمان بروخ و موزیل در آثارشان گذشتهای را دستمایه کار خود قرار میدهند که چندان از آنان دور نیست و هنوز به مثابه دورانی که خود تجربهاش کرده بودند به کار نویسندگیشان میآمد. همین امر در مورد یوزف روت نیز صدق میکند. مارش رادتسکی را هم به لحاظ تاریخ انتشار و هم به لحاظ مضمون مشترک باید در کنار همعصران خودش بررسی کرد. تفاوت در اینجاست که آن رمانها وضعیت را تشریح میکنند و مارش رادتسکی روند این انزوا و تنهایی و فروپاشی را. و این تفاوت خود را در کارکرد ویژه زمان در رمان نشان میدهد که یکی از مهمترین عناصر مورد توجه در رمان مدرن است.» روت در رمان «مارش رادتسکی» زندگی سه نسل از خانواده فون تروتا را روایت میکند؛ خانوادهای که عمرشان در خدمت به امپراتوری اتریشمجارستان سپری شده. روت از خلال داستان این خانواده روایتی به دست میدهد از زوال و فروپاشی امپراتوری اتریشمجارستان. رمان با سطرهایی در معرفی خانواده تروتا آغاز میشود: «تروتاها خاندانی نوپا بودند. نیای آنها پس از نبردِ سولفرینو بهعنوان اصیلزادگی نائل شد. او مردی اسلوونیایی بود و از آن پس نام شیپولیه – روستای زادگاهش – بر نام خانوادگیاش افزوده شد. تروتا فون شیپولیه را تقدیر برای کاری نامبُردار برگزیده بود؛ اما او بعدها چنان کرد که نامی از او در خاطر آیندگان نماند…» چنانکه در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی رمان «مارش رادتسکی» آمده ماریو بارگاس یوسا این رمان را از بهترین رمانهای سیاسی خوانده و گفته است که در نگارش رمان «سور بز» از این رمان الهام گرفته است.
شعری که رهایی نیست
آیا شعر و بهطور کلی هنر همواره نیرویی آزادیبخش دارد یا میتواند علیه آزادی نیز عمل کند؟ این مسئلهای است که یکی از مضامین بنیادین رمان «زندگی جای دیگری است» میلان کوندرا را تشکیل میدهد؛ رمانی که اخیرا با ترجمه پانتهآ مهاجر کنگرلو در نشر نو تجدید چاپ شده است. شخصیت اصلی این رمان شاعری است به نام یارومیل که گرهخوردن زندگیاش با انقلاب کمونیستی قریحه شاعرانهاش را با شر پیوند میزند. کوندرا در این رمان از زاویهای متفاوت به شعر و شاعری مینگرد و برای طرح نگاه نقادانهاش به موضوعی که برگزیده است از طنز کمک میگیرد. آنها که با آثار کوندرا آشنا هستند میدانند که او در بحثهای نظریاش درباره رمان همواره تعلق خاطر خود را به عنصر طنز نشان داده و آن را یکی از اجزاء جداییناپذیر هنر رمان میداند و در «زندگی جای دیگری است» نیز از این عنصر به خوبی بهره گرفته است. در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی «زندگی جای دیگری است» این رمان حماسهای طنزآمیز در وصف دوران جوانی توصیف شده که «مفاهیمی همچون کودکی، جوانی، مادری و شاعری را به چالش میکشد.» در بخشی از این توضیح درباره یارومیل، شخصیت اصلی این رمان و موقعیت او در داستان آمده است: «یارومیل شاعری بزرگ است که در میانه انقلاب کمونیستی، در میانه نمایشی از لودگی گرفتار شده و از شاعری سادهدل به هیولایی هولناک بدل میشود. او با اوهامش در اتاقی از آینه محصور است و تنها خود و خیالاتش را میبیند و فراتر از آن نمیرود.» آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «دانشجویان روی دیوارهای سُربُن نوشته بودند زندگی جای دیگری است. آری، او این را خوب میداند و دقیقا به خاطر همین است که لندن را ترک میکند و به ایرلند میرود، جایی که مردم شورش کردهاند. اسم او پرسی بیش شلی است، بیست سال دارد، شاعر است و همراهش صدها اعلامیه آورده که باید برایش جوازی صادر کنند تا وارد دنیای واقعی بشود. زندگی واقعی جای دیگری است. دانشجویان سنگفرش خیابانها را میکَنند، ماشینها را واژگون میکنند و سنگر میسازند؛ ورودشان به دنیا زیبا و پُر سر و صداست، از زبانههای آتش، نورانی شده و انفجار نارنجکهای گاز اشکآور به استقبال آنها رفته است. چقدر سرنوشت رَمبو دردناک بود که در رویای سنگرهای کمون پاریس بود و هرگز نتوانست از شارل ویل به آنجا برود. اما در سال ۱۹۶۸، هزاران رمبو هر یک سنگر خودشان را دارند و پشت آن قد عَلَم کردهاند و هر نوع سازشی را با روسای قدیمی جهان رد میکنند، آزادی انسان یا کامل است یا نیست. اما یک کیلومتر آن طرفتر، آن طرف رودخانه سن، روسای قدیمی دنیا به زندگی خودشان ادامه میدهند و سر و صدایی که از کارتیه لاتن بلند میشود، همانند چیزی در دوردست، به گوششان میرسد. دانشجویان روی دیوارها مینوشتند رویا واقعیت دارد، اما به نظر میرسد که عکس آن درستتر باشد: این واقعیت است که رویاست – سنگرها، درختان قطعشده، پرچمهای سرخ.»