این مقاله را به اشتراک بگذارید
شازده احتجاب زنده است
نیلوفر مهابادی
شازده احتجاب، اثر هوشنگ گلشیری، بارها و بارها در سکوت فرورفته اما هرگز از نفس نیفتاده است و حالا بعد از سیزده سال انزوای ناخواسته، برای پانزدهمین بار دوباره قد علم میکند، میایستد و خود را به اذهان میسپارد و مگر نه اینکه شازده در تلاش برای شناخت خویشتن در جریان گذر از نظام فئودالی، لالوی تصاویر قاب گرفته و کوبیده شده بر دیوار و ارواح اجداد و مضمون کتابها، مدام به خاطر میآورد و حافظه را از انبان یادها مملو میسازد؟
خاطراتی که شازده از درگذشتگان و آشنایان مرور میکند و پس از نشخوار هر کدام، آن را نیمه کاره رها کرده و به پارهای دیگر گریز میزند. اما آنچه که خواننده را هنوز ترغیب به شناخت شازده احتجاب میکند، چیزی نیست مگر دست داشتن خود خواننده در کار فراهم آوردن این تداعیها و تدوین ساختار روایی حاکم بر لایههای سیال ذهن راوی. چنانکه گلشیری، خود در گفتوگو با دانشجویان دانشگاه شیراز در اسفند سال ۱۳۴۷، در تبیین نقش خواننده میگوید: «یکی از کارهای نویسندگی در دوران اخیر، احترام گذاشتن به تخیل خواننده است. یعنی مصالح اندک به او دادن و میان این مصالح را خالی گذاشتن و اجازه دادن که او با تخلیش پر بکند». همین پر کردن فضاهای خالی میان سطوح ناهمگون رمان که در روایتها و تکگوییهای راویان بروز پیدا کرده است، پیوند ساختاری و انسجام متن را قوام میبخشد و مخاطب را از جایگاه خوانندهای منفعل به مرتبهای میرساند که فعالانه در پیشبرد روایت ها سهم دارد.
بدیهی است از آن جایی که خواننده در کنار نویسنده به طرح پردازی مشغول بوده است، سرخوشی کشف و خلق، او را به لذتی منتهی میسازد که هرگز تصویرسازیهایش را در تکمیل آنچه خوانده است از یاد نبرد. به تعبیری دیگر، نویسنده با در هم ریختن روایت و آشناییزدایی از سیاق متون کهنه و تکرارپذیر، طرحی نو در میاندازد و خواننده را هنگام خوانش متن سهیم میکند و این چنین است که شازده احتجاب همچنان زنده است، نفس میکشد و در بازشناسیاش پوست میاندازد و پیش میرود. در جریان اضمحلال روانی شازده احتجاب بر روی ستون استوار دستهایش، پرسوناژها همچون آونگ در میان بودن و نبودن، هستن و شدن در رفت و آمدند و اینجاست که او میخواهد با توقف دادن به این آویختگی معلق، بر حضور و یادشان نقطه پایان بگذارد و بدین گونه از آنان انتقام گیرد. خواه از جد والاتبار، خواه از همسرش فخرالنساء و در همین جاست که یادآوری ناتوانی اش بر تن خاطراتش ضربه می نوازد و برای نشنیدن صدای این ضربات به آغوش فخری، مستخدمه خانه سُر میخورد و در صدای خنده او پناه میگیرد. طنین این اصوات گوناگون در یاد شازده، تزاحم روایت را بر متن حاکم نمیکند، بلکه هر کس راوی سخن خویش است و این چند صدایی در ناخودآگاهی رمان به یک نقطه میرسد و در نهایت با یکدیگر چفت و بست می شود.
گلشیری در رمان شازده احتجاب با شکل روایتی که بر میگزیند، پیرنگی را که میتوانست در قالب رمانی چند جلدی ارائه شود در تعداد صفحاتِ داستانی بلند میپردازد و در همین باب میگوید: «اگر میخواستم روایت عادی و پرداخت رئالیستی را در پیش بگیرم، این اثر یک رمان سه جلدی یا حتی پنج جلدی میشد. یا اصلن نوعی تریلوژی به وجود میآمد».
از این رو برای بیان تعدد وقایع و تراکم خاطرات، شکل سیال ذهن را حول محور شازده احتجاب میتراشد و میکوشد در رهگذار تغییر حکومت از قاجار به پهلوی، نخ نمایی کنشها و واکنشهای مرسوم را شهادت دهد و از طرفی با ریشه دواندن برخی از همین عملکردها در تاریخ، بر امکان تکرارشان، این بار در شمایلی دیگر صحه گذارد. این تناقض در خاطرات پراکنده شازده نیز وجود دارد و او را در شناخت خود و حقیقت با ابهام روبه رو میکند. این ابهام، پایان رمان را در گرو جملات آغازین رمان میسازد.
سویی دیگر از یک دور باطل که میان دو نقطه مرگ و زندگی در جریان است و جایی میان بیم یا امید، پشیمانی یا حسرت، در تنهایی و تکرر سرفههای شازده کور میشود. شازده احتجاب برآیند دورانیست که پیش از زمان گرفتار آمدن در آن به پایان رسیده است و یادها و خاطرات نیز کمکی به او نمیکنند جز اینکه تضاد میان خود و اجدادش را به روشنی ترسیم میکنند و این خود شروع رنجیست مضاعف در پناه بلند دیوارهای خانه…
شازده احتجاب زنده است.
ایبنا