این مقاله را به اشتراک بگذارید
«یک نوع لبخند» ، «بیسایگان» و فرانسواز ساگان
پاریسیها
رویا رمضانی
«یک نوع لبخند» (ترجمه مرتضی زارعی، نشر ایجاز) دومین رمان فرانسواز ساگان است؛ داستانی عاشقانه با طعم فرانسوی. راوی آن، مانند راوی «سلام بر غم» (نخستین رمان ساگان) دختری جوان است، با این تفاوت که حالا چند سال بزرگتر و پختهتر شده و دانشجویی است که تنها در پاریس زندگی میکند، اما هیچعلاقهای به درسخواندن ندارد. مهمترین مشکل او در زندگی، احساس عمیق ملال و خستگی است و دنبال راهی برای رهایی از آن است. و این اتفاق زمانی میافتد که او با دایی دوستش آشنا میشود: مرد میانسالی که متاهل است.هنر ساگان در «یک نوع لبخند» این است که فروتنانه، با زبانی دقیق و موجز، ظرافتها و تحولات روانی یک دختر جوان را در رابطهای عاشقانه روایت میکند: «لحظهی هیجانانگیزی را در صبحی به یاد میآورم. لوک روی شنها دراز کشیده بود و من میخواستم از روی کلکی شیرجه بزنم توی آب. تا بلندترین تخته بالا رفتم. میتوانستم لوک و انبوه مردم را در ساحل ببینم، و زیرم آب آرام بود که میخواستم درش بیفتم انگار که ابریشم باشد. از ارتفاع زیادی میافتادم، و در طول سقوطم تنها بودم، بهطرز وحشتناکی تنها. لوک داشت تماشایم میکرد. حالت طنزآمیزی به خودش گرفت تا وانمود کند ترسیده، و من خودم را رها کردم. دریا برای دیدارم بالا آمد و من به آب که خوردم و فرورفتم تنم درد گرفت. بهسمت ساحل شنا کردم و روی شنها کنار لوک ولو شدم و آب تنم را به او پاشیدم… پرسید: «تو دیوانهای یا فقط داری سعی میکنی رکورد بزنی؟» جواب دادم: «دیوانهام.»سومین رمان ساگان، «بیسایگان» (ترجمه علیرضا دوراندیش، نشر نون) نام دارد که در سال ۱۹۵۷ منتشر شد. «بیسایگان» داستان زندگی گروهی از پاریسیهای هنرمند و روشنفکر است، که نویسنده از زوایه دید سومشخص برای روایت داستان خودش استفاده میکند تا تصویری واضح از شخصیتهایش ارائه بدهد. مخاطب بهطرز دردناکی از گمگشتگی و بیهویتی شخصیتها آگاه میشود، شخصیتهایی که هویت فردی و هدف زندگیشان را گم کردهاند. همینطور که شخصیتها نومیدانه به داشتن روابطی اتفاقی با یکدیگر کشانده میشوند، پرده زشتی از ناخشنودی هم رفتهرفته روی پاریس را میپوشاند: «آن شب جسم بلندبالای برنارد سر راه او قرار گرفته بود و دستهای تملکجویانه برنارد همینطور خودشان را بر شانههای او میافکندند. برای مدتی ژوزی نور چراغ جلو ماشینها را تماشا کرد، که از روی گلهای کاغذدیواری رد میشد. همهجا بسیار ساکت و آرام بود. شاید ظرف دو روز ژوزی میتوانست به او بگوید که باید به خانهاش برگردد. شاید ژوزی داشت دو روز از زندگیاش را به او میبخشید، دو روز شاد را. شاید هر دوی آنها باید تاوان زیادی بابت آن دو روز میدادند. ژوزی فکر کرد برنارد باید شبهای طولانی زیادی بیدار مانده باشد، همان کاری که خودش هم مشغول انجامش بود، با اندیشیدن به آن گلهای بزرگ و زشت و با تماشاکردن نورهایی که از روی آنها رد میشدند، و حالا نوبت ژوزی بود، با وجود اینکه مسیر دروغها را در پیش گرفته بود.»
آرمان