این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
یوگسلاوی از هم میپاشد
«قطار سریعالسیر یوگسلاوی» مجموعهداستانی است از یوسیپ نواکوویچ که با ترجمه الهه شمسنژاد در نشر مروارید منتشر شده است. وقایع داستانهای این مجموعه چنانکه در مقدمه مترجم بر ترجمه فارسی آن اشاره شده در دوران جنگهای داخلی میان جمهوریهای یوگسلاوی اتفاق میافتد؛ جنگهایی که به فروپاشی و تجزیه یوگسلاوی انجامید. در مقدمه مترجم همچنین اشارهای کوتاه شده است به پیشینه جمهوری فدرال یوگسلاوی از جنگ جهانی دوم تا مرگ مارشال تیتو و پس از آن نخستین جرقههای ضعف و بروز جنگ داخلی در آن سرزمین به دنبال ضعیفشدن اوضاع سیاسی و اقتصادی آن. مجموعه «قطار سریعالسیر یوگسلاوی» از این داستانها تشکیل شده است: سبیل سفید، عسل در لاشه، درختان بلوط، نیرنگ داچ، صبور باش، هنگامی که مقدسین میآیند، ارثیهی دود، دروازهبان ایدئال، بلگراد جدید، خوددرمانی، نوع دیگری از عشق و دو دوست، همسفر در یک قایق.
در این کتاب چنانکه در توضیح پشت جلد آن آمده با روایتهایی «واقعگرایانه» و «البته گاهی همراه با طنز و خیالبافی» از رخدادهای یوگسلاوی مواجهیم. آنچه در ادامه میخوانید سطرهایی است از داستان «عسل در لاشه» از این مجموعه: «تا چند روز، ایوان عسلها را کج نگه داشت تا درون بشکه سرازیر شوند؛ سپس آنها را در چند بطری ریخت و بعد یک قاشق پر از مومِ بینهایت شیرین را روی بطریها قرار داد. اطمینان داشت که این خوراک لذیذ، نوشیدنی خدایان یونان بوده. ایوان و استرا تمام عصرِ آن روز، عسلها را درون بطریهای شیشهای ریختند. وقتی ایوان به قفسههای پُر در انباری نگاه کرد گفت: این خیلی خوبه، مگه نه؟ درست بعد از آن بمبی به حاشیهی باغچهی منزلشان اصابت کرد که در اثر آن کف اتاق لرزید، دیوارههای چوبی قژقژ صدا کردند و کاشیهای سفالیِ سقف، مثل دندانهایش روی هم ساییده شدند. اما بطریهای عسل از جای خودشان حرکت نکردند. چیزی نگذشته بود که بمب دیگری در همان منطقه به زمین خورد. ایوان و استرا در انباری ماندند چراکه آنجا امنترین جای خانه بود و هیچ پنجرهای نداشت. روز بعد، چند جتِ میگ، از ارتفاعِ خیلی کم بر فراز شهر پرواز کردند و پنجرههای خانههای مردم را خرد کردند اما در خانهی مدودیچ، هیچ پنجرهای نشکست. شبها، خانههایی که در آتش میسوختند از میان شکافِ کرکرهی پنجرهها که کاملا بسته نمیشدند، نورافشانی میکردند؛ نور قرمز آنها که روی دیوار میافتاد گویی حامل پیامی بود. صبح روز بعد بهرغم تداوم انفجار خمپارهها، استرا شالی را سرش انداخت و آن را زیر چانهاش بست و بیرون رفت. ایوان پرسید: «پیرزن، کجا داری میری؟»
-میرم نون بخرم. -فکر میکنم نباید بری.
استرا، مغرور از شهامتش، بیرون رفت. نیمساعت بعد وقتی که استرا هنوز بازنگشته بود، ایوان میان درگاهی موم عسل تازه را میجوید. جویدن موم عسل حتی بیشتر از جویدن تنباکو به او آرامش میداد. در همین زمان زنگ تلفن به صدا درآمد؛ نانوا بود که میگفت هنگامی که استرا روی پلههای نانوایی بوده، ترکشهای خمپاره به او اصابت کرده و او را زخمی کرده».
***
فریادی تکاندهنده
«آن بو» مجموعهداستانی است از صنعالله ابراهیم، نویسنده مصری، که با ترجمه نیایش سلطانی در نشر مروارید منتشر شده است. صنعالله ابراهیم نویسندگی را از دهه ۶۰ میلادی آغاز کرد. او از جمله نویسندگان معاصر جهان عرب است که در آثارشان وقایع داستانی با اوضاع سیاسی سرزمینشان گره خورده و آثارشان بهنوعی نقدی اجتماعی – سیاسی بر وضعیت کشورشان نیز هست. داستان «آن بو» خود نشانگر چنین رویکردی است؛ داستانی که در آن اوضاع نهچندان مطلوب سیاسی و اجتماعی مصر در دورانی که داستان در آن نوشته شده به خوبی ترسیم شده است. قهرمان این داستان شخصیتی است که تازه از زندان آزاد شده و از زندان به جامعهای سراسر فساد و تباهی قدم گذاشته است. خود صنعالله ابراهیم پیش از آنکه به ادبیات و داستاننویسی روی بیاورد تجربه فعالیت سیاسی و زندان را پشتسر داشت و چنانکه در پیشگفتار مترجم بر ترجمه فارسی «آن بو» آمده زمانی که در زندان بود تصمیم گرفت نویسنده شود. مجموعهداستان «آن بو» شامل شش داستان است به نامهای: آن بو، مار، آرسن لوپن، بعدازظهر و سه تختخواب، ترانههای شب و سفید و آبی. داستان «آن بو»، که درواقع یک رمان کوتاه است، از داستانهای مشهور صنعالله ابراهیم است؛ داستانی که جلوی نخستین چاپ آن در مصر گرفته شد و بعد از آن چندبار به صورت ناقص چاپ شد و سالها طول کشید تا سرانجام متن کامل این رمان کوتاه به چاپ رسید. ترجمه فارسی این کتاب علاوهبر یادداشتهای نویسنده و پیشگفتاری از مترجم با نوشتهای از یوسف ادریس همراه است که مقدمه اوست بر داستان «آن بو» از این مجموعه. در بخشی از این مقدمه، یوسف ادریس درباره این داستان مینویسد: «این صرفا یک داستان نیست، بلکه باید آن را یک سیلی، فریاد و یا شیونی تکاندهنده و بیدارکننده دانست که چیزی نمانده وحشت و ترس را برانگیزد. این هنرمند وقتی ندارد که به چاپلوسی و تملق بگذراند و احساسات را با مهارت بهگونهای شکل بخشد که خوشایند خواننده واقع شود. او تنها در این صدد است که انفعالات و واکنشهای قویتری از تحسین وی بهعنوان یک نویسنده و یا تمجید داستانش بهعنوان یک موضوع برانگیزد». آنچه میخوانید سطرهایی است از همین داستان: «سر خیابان سلیمان پیاده شدم. در اولین قهوهخانهای که به چشمم خورد نشستم. قهوه خوردم. سیگاری روشن کردم. بلند شدم، به خیابان توفیق رفتم. بعد در خیابان توفیق پایین رفتم. روبهروی سینما کایرو ایستادم. فیلمی کمدی روی پرده داشت. از آنجا دور شدم و در جهت خیابان فواد پیش رفتم. از آنجا دور شدم و در جهت خیابان عدلی و ثروت گذشتم. در جهت خیابان سلیمان پیش رفتم. بعد در آن تا میدان به راه رفتنم ادامه دادم. آب آبراهها زمین را پر کرده بود و پمپهایی که در همهجا نصب شده بود، آب را از داخل مغازهها به خیابان میآورد. بو غیرقابل تحمل بود».
‘