این مقاله را به اشتراک بگذارید
چیکیتا کالوینو کمی گفتوگو میخواهی؟
نوشته ماریو بارنگی
ترجمه چنگیز صنیعی
در شناسنامه، نامش استرجودیت سینگر بود، ولی از همان دوران کودکی در آرژانتین همه او را چیکیتا صدا میزدند. کمی رگه روسی و کمی بیشتر ریشه یهودی داشت. در محیط بورژوایی بوئنوسآیرس بزرگ شده و خیلی زود با دنیای هنر و ادبیات رابطه پیدا کرده بود.
چند سال پیش درحالیکه درباره صدمین سالگرد جنگ بزرگ گفتوگو میکردیم، به دلیلی که الان به یاد ندارم، از استفن زلیک نام بردم. چیکیتا نهتنها میدانست زلیک کیست، بلکه او را شخصا میشناخت (زلیک، نویسنده اتریشی، در سال ۱۹۳۸ از دست نازیها به انگلستان فرار کرد و شهروند آنجا شد. در سال ۱۹۴۲ به آمریکایلاتین کوچ کرد و تا زمانی که خودکشی کرد، در همانجا باقی ماند).
میبینید زود من هم از شاخهای به شاخهای دیگر میپرم! انگار اجتنابناپذیر است.
چیکیتا معدن و گنجینهای از خاطرات گوناگون بود. یک راوی خارقالعاده، باورکردنی، احساسبرانگیز و غیرقابل پیشبینی بود. من هرگز ایتالو کالوینو را از نزدیک نشناختم، ولی فکر میکنم که او نقطه مقابل چیکیتا بود.
کالوینو، خوددار، کمگو، کسلکننده و آنطور که چیکیتا یکبار با خنده به من گفت، «دستوپاچلفتی» بود. درعوض چیکیتا شخصی باز، خوشسخن و خوشمشرب و همواره متوجه حساسیتهای شنوندهاش نیز بود. ازاینرو در میهمانیهای مهم در پاریس و رم میزبانان همیشه او را در کنار میهمانهای دشوار و نچسب میگذاشتند، چون او قادر بود با همه سر حرف را باز کرده و باب سخن بگشاید، درحالیکه کالوینو به سختی لب به سخن میگشود.
*کمی گفتوگو میخواهی؟
این را زمانی که با هم در سفر بودند و کالوینو ساکت و آرام رانندگی میکرد، چیکیتا از او پرسیده بود و کالوینو از لای ترک لبهایش با لبخندی به علامت تأیید موافقتش را اعلام کرده بود (هرچند واژه گفتوگو در مورد کالوینو بهراستی اغراقآمیز به نظر میآید).
چیکیتا بیدرنگ شروع به گفتوگو میکرد. من فکر میکنم دستکم دو نفر از شخصیتهای کتابهای کالوینو شباهت زیادی به چیکیتا دارند؛ یکی کیو؛ اف؛ دبلیو؛ کیو در «کمیک کیهانی» که به همهجا سر کشیده و میتوانست از هر چیزی خاطرهای تعریف کند و دیگری «مارکوپولو» در «شهرهای ناپیدا» که مکانها را از خود قوبلایخان هم بهتر میشناخت. بیجهت نیست که هردوی این پرسوناژها بعد از سال ۱۹۶۲ خلق شده بودند.
چیکیتا در سال ۶۲ در پاریس با کالوینو آشنا شد. دوستش، الویرا اورفی، نویسنده آرژانتینی و همسر میگل اوکمپو، مقدمات این دیدار را فراهم کرد. او در آن زمان رایزن فرهنگی آرژانتین در فرانسه بود.
چیکیتا در ۱۹۵۴ با کشتی به فرانسه سفر کرده و در کن پیاده شده بود. او آرزو داشت با ترن آبی به نام ژول سزار به پاریس برود، ولی در آن روز آن قطار حرکت نکرد و بهناچار با قطار میترال به پاریس رفت.
نخستین محل سکونتش در پاریس هتل کوچکی بود در خیابان مسیو لوپرنس، در نزدیکیهای سوربن. امروز بهجای آن هتل، رستوران تاریخی پاریس به نام پولیدورو قرار دارد (در آن زمان عکسی از جیمز جویس دیده میشد که بعدها ورثهاش آن را برداشتند).
زندگی در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم برای همه دشوار بود. چیکیتا چند صباحی در اتاقی زیرشیروانی در طبقه پنجم و بدون آسانسور ساختمانی در خیابان دوسن زندگی کرد. حمام و توالتش بیرون اتاق و با چند مسافر دیگر مشترک بود؛ دو نقاش و یک پرویایی و یک روس و یک ویتنامی. در آن زمان خارجیان زیادی از همهجای دنیا به پاریس میآمدند. چیکیتا «مشتریانی را به یاد دارد که دائم ماریجوانا میکشیدند و تمام روز یا میخندیدند یا گریه میکردند».
هرازگاهی پیش میآمد که فرانسویان با خارجیان بدرفتاری میکردند و جمله رایجشان که چیکیتا با همه پوستکلفتیاش آن را از یاد نبرده بود، این بود:
– شما نباید اینجا باشید، شما باید به خانههایتان برگردید.
در دوران نخستین سالهای اقامت در اروپا، چیکیتا میان پاریس و وین در رفتوآمد بود (در آن زمان با قطار معروف اورینت اکسپرس، میان این دو شهر رفتوآمد میشد).
چیکیتا در پاریس ساکن شد و کارش مترجمی برای سازمان ملل و دیگر سازمانهای بینالمللی بود. دو سال پیش در یکی از سفرهایم در رم در ایستگاه راهآهن ترمینی شاهد کنترل شدید پلیسی بودم. در دیدارمان این را به چیکیتا گفتم و او بیدرنگ از مراقبت شدید پلیسیای گفت که در زمان دیدار هنریک کیسینجر و شیخ یمانی، نماینده عربستانسعودی در اوپک، شاهدش بود؛ بیش از دو هزار و ۵۰۰ پلیس بسیج شده بودند (برای نشست کشورهای نفتخیز در زمان نخستین بحران نفتی دنیا در سالهای ۷۰ در رم).
چیکیتا با وجود کنترلهای شدید موفق شده بود در زمان کوتاهی که ایجاد شده بود، پلیس را قانع کند و برای خرید یک ساندویچ از تور حفاظتی بگذرد و دوباره وارد محوطه تحت مراقبت شود.
چیکیتا از انگلیسی بسیار خوب و بیلهجه یمانی تعریف میکرد، اما در مورد کیسینجر میگفت با وجود اقامت طولانی در آمریکا هنوز هم انگلیسی را با لهجه آلمانی حرف میزند.
یکی دیگر از ویژگیهای چیکیتا، توانمندیاش در بهتصویرکشیدن روایتهایش بود؛ برای نمونه «زمانی که یکی از دوستان نزدیکش اورورا رناندس (مترجم و نویسنده آرژانتینی و همسر خولیو کورتازار) نظر او را درباره دامنی که پوشیده بود پرسید، به او پاسخ داده بود که شبیه پیشخدمتهای داستانهای ادگار آلنپو است. اورورا گفته بود خب پس میروم و دامنم را میفروشم.
یک بار دیگر – نمیدانم درباره چه کسی- گفته بود که شبیه درشکهچی کلاب پیک ویک شده است. «میبینید هنوز هیچ نشده، مثالهایم به پایان رسیدند.
دوستان دیگر چیکیتا که من را میشناختند، به من ایراد میگرفتند که چرا شرح حال زندگی او را ننوشتهام؛ اما فکر نگارش روایتی منظم و زمانبندیشده و برنامهریزیشده درباره چیکیتا که آزادانه حرف میزد، لازمهاش این بود که یادداشت برداری یا صدایش را ضبط کنی؛ ولی این کار ممکن نبود؛ زیرا چیکیتا درست بههمیندلیل آزادانه حرف میزد که کسی در مقابلش ننشسته بود تا حرفهایش را ضبط کرده یا از سخنانش یادداشت بردارد. این کار از روی حجب و حیا یا اسرارآمیز نبود… ؛ بلکه به لحاظ خلاقیت غریزی او بود و هنرش در ارتباطدادن پیشبینیناپذیر رویدادها و زمانها و مکانهای بیپایان است.
در عمر طولانیاش خیلی از شخصیتهای سرشناس و مهم دنیا را شناخته بود و دربارهشان شوخطبعی میکرد. یک روز نوهاش فلیکس (پسر بزرگ مارچلی که در آرژانتین از ازدواج اولش به دنیا آمده؛ ولی در فرانسه بزرگ شده بود) که در آن زمان دانشآموز دبیرستانی بود، از درسی که درباره فلسفه دریدا خوانده بود، از من پرسشی کرد. به او جواب دادم:
-«آها چند باری با دریدا رقصیدهام».
فلیکس با حیرت به من نگریست، انگار که گفته بودم با افلاطون شام خوردهام.
کموبیش ۲۰ سالی با ایتالو کالوینو زیسته بود. البته از نظر زمان تقویمی. ولی این زمانی انسانی نیست. درک زمان با سن تغییر میکند. باعث شگفتی است که چیکیتا بیشتر بیوه کالوینو بود تا همسرش (دقیقا ۳۳ سال و این دوره نیمی از کل عمر کالوینو است).
مرگ ناگهانی همسرش در ۱۹۸۵ چیکیتا و دخترش را وارث او کرد. او در اجرای وصیت کالوینو وسواسگونه کوشید تا موبهمو خواستههای او را به اجرا بگذارد. چون گذر زمان اجتنابناپذیر است، تغییراتی در آثار بازمانده همسرش به وجود آورده بود که باید درباره آنها گمانهزنی میکرد.
این دگرگونی در آن هدف نهایی تغییراتی را ضروری میکرد.
وسواس او در امانتداری گاهی کار را به افراط میکشاند. در واقع اداره و مدیریت میراث کالوینو به حدی او را محتاط کرده بود که محدودیتهایی در پیشبرد کار به وجود آورد.
نمونه بارزش اینکه آرشیو کالوینو که سخاوتمندانه در اختیار نشر «مریدیانا » قرار گرفته بود و باید مدت کوتاهی حق انحصار استفاده و انتشار آن را داشته باشد، متأسفانه در انحصار این ناشر باقی ماند و هنوز در این آرشیو به روی محققان بسته است.
لازم به گفتن نیست که متأسفانه مطالعات کالوینیایی از این محدودیت هیچگونه سود و بهرهای نبردهاند؛ اما بسیاری از آثار کالوینو، پس از مرگش زیر نظر چیکیتا چاپ شدند؛ ولی طرحهای دیگرش (دروس آمریکایی، در زیر آفتاب چگوار و نوشتههای پراکندهاش که در سه مجلد گردآوری شدهاند؛ مثل (پیش از آنکه تو بگویی الو؛ ارمیت در پاریس؛ چرا باید کلاسیکها را خواند!!) ناتمام ماندهاند. این دقت و ممنوعبودن هر تغییر، هرگونه خلاقیت و نرمش در کار چاپ کتابها را غیرممکن کرده است.
چیکیتا این کار را به این دلیل کرد تا مبادا کسی فکر کند او از این گنجینه آثار ایتالو کالوینو که میراث اوست، استفادهای نابجا کرده است.
من هرگز فرصت آشنایی با کالوینو را به دست نیاوردم و برای زمان طولانی حسرتش را میخوردم.
تنها پس از سالها پی بردم که شانس واقعی من این بود که توانستم چیکیتا را بشناسم.
کالوینو در کتابهایش زنده است و زنده خواهد ماند؛ ولی از چیکیتا تنها خاطرهای بسیار کم در ذهن کسانی مانند من که او را میشناختند، باقی میماند. خاطرههای پیدرپی، بازگویی پر شور و شوق روایتهایی بیپایان شبیه به آنچه در تمدنهای گذشته وجود داشت که امروزه هرچه بیشتر پیش میرویم، بیشتر حسرتش را میخوریم.
چیزی جادویی و سحرانگیز در خاطرهگوییهایش بود که انسانها، مکانها و رویدادها را همواره به یاد داشت، در اصل یک روایتگر اهل کتاب و مطالعه بود؛ چیکیتا قهرمان مؤنث «اگر مسافری در یک شب زمستانی» بود. زیاد سخت نیست که مختصاتی از شخصیت چیکیتا را در خانم پالومار یا اولیویا در زیر آفتاب چگوار بیابیم. بیشک لودمیلا در میان پرسوناژهای کالوینی از همه بیشتر به چیکیتا شباهت دارد.
غالبا پس از اینکه محیط و فضای گذشته را یادآوری کند، میگفت «از همه اینها دیگر چیزی باقی نمانده است». تأکید ملایم او بر واژه هیچ بیش از هر چیز لهجه خفیف آرژانتینی او را مینمایاند، کلمهها را مثل خاک قندی آرامآرام روی همه زبانهایی که حرف میزد، میپاشید.
روایتهایش بههیچوجه غمانگیز و ملالآور و نوستالژیک نبود. پیش از آنکه راوی حسرت دوران گذشته باشد، آگاهی بر اجتنابناپذیری گذر زمان بود، بهگونهای ظریف وارث رویدادهایی بود که بازگفتنشان ارزش داشت.
اتفاقاتی روی میدهند؛ اما اثر انگشتانشان و ردپایشان و پژواکشان در سخنان کسانی که آنها را روایت میکنند، باقی خواهند ماند… به این شرط مهم که راوی توان بازگویی ماهرانهاش را داشته باشد.
یادداشت مترجم
استرجودیت سینگر معروف به چیکیتا، یار زندگی ایتالو کالوینو، نویسنده نامدار ایتالیایی، چند روز پیش در سن ۹۳سالگی در رم درگذشت. ماریو بارنگی، دوست او این مقاله را به یاد چیکیتا و با ذکر خاطرههایی نوشته، در لتورا ضمیمه هفتگی روزنامه کوریرا دلا سرا نوشته را خواندم و فراوان لذت بردم، به نظرم آمد که بد نیست خوانندگان ایرانی را در این لذت ادبی سهیم کنم. این یادداشت که با مهر و ارادت ماریو بارنگی به چیکیتا نگاشته شده، رگههایی بسیار ظریف و شاعرانه دارد که برگردانش به فارسی کار چندان آسانی نیست، بهویژه اینکه اگر بخواهی به اصل نوشته وفادار بمانی.
شرق