این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگو با محبوبه میرقدیری
باید از درک حضور دیگری گفت
سمیرا سهرابی
محبوبه میرقدیری مثل آدمهای داستانهایش، نویسندهای به دور از حاشیه است؛ به دور از پایتخت، شعر و قصهاش را مینویسد، بیآنکه در پی نام و مطرحشدن باشد. میرقدیری با رمان «و دیگران» که در سال ۸۵ منتشر شد بیشتر دیده و شنیده و خوانده شد: این رمان توانست جایزه مهرگان ادب را بهعنوان بهترین رمان سال از آن خود کند. پیش از این رمان، میرقدیری برای مجموعهداستان «شناس» (۱۳۷۹) نامزد کتاب سال ایران شده بود، و برای رمان «پولک سرخ» و مجموعهداستانهای «خانه آرا» و «روی لبهاشان خنده بود» و «یک شب دیگر» نامزد دریافت جایزه مهرگان ادب. همچنین مجموعهداستان «روی لبهاشان خنده بود» نامزد دریافت جایزه ادبی پروین نیز شده بود. هرچند «و دیگران» نسبت به آثار قبلی این نویسنده یک سروگردن بلندتر بود و میرقدیری را در میان نویسندگان معاصر به جایگاه ویژهیی رساند، اما بااینحال این نویسنده بعد از این موفقیتهای چشمگیرش، آثار دیگری نیز انتشار داد، که رمان «حاشیه باغ متروک» (نشر افراز) و «رنگها» (نشر ثالث) از جمله اینهاست. به این دو باید مجموعهشعرهایش را نیز افزود: «بوی خاطرات دور» و «یادها». محبوبه میرقدیری متولد ۱۳۳۷ در اراک است. کار حرفهای نوشتن را با انتشار داستان «عروس زمان» در مجله «آدینه» آغاز کرد؛ شروعی خوب که بهطور مستمر و پیوسته ادامه یافت. میرقدیری نویسندهای است که در داستانهایش از آدمهای حاشیهای میگوید و از آرزوهای غبارگرفتهشان، از روابط مطرود و ناپیدا مینویسد و از «زن»، و مشکلات آن در جامعه مرد-پدرسالار ایرانی. آنچه میخوانید گفتوگویی است با محبوبه میرقدیری بهمناسبت انتشار «رنگها» با گریزی به کارنامه ادبی این نویسنده.
شما هم کتاب شعر دارید، هم رمان و هم مجموعهداستان. تجربه نوشتن هرکدام از آنها برایتان چقدر متفاوت است و اساسا کدامیک از آنها مبدأ شکلگیری شخصیت ادبی شماست؟
ابتدا با شعر شروع کردم. روزگار نوجوانی. کلاس دهم بودم و اصلا کتاب شعر نمیخواندم، رمان و داستان کوتاه چرا، زیاد هم میخواندم. یادم است در عرض یک سال مجموعه پروپیمانی نوشتم به اسم فاصله. این فاصله به دست دبیر ادبیاتی که مسئول کلوپ ادبی و روزنامهنگاری مدرسه بود افتاد و به من گفت که خیلی تحتتاثیر فروغ یا شبیه به او هستم. گفتم اصلا از فروغ شعر نخواندهام، از هیچکس دیگر. باورش نشد و من هم که در آن سنوسال خیلی حساس بودم همه آن شعرها را سوزاندم و اصلا شعر را رها کردم ولی چند روز بعد رفتم سراغ فروغ، «تولدی دیگر» را خریدم و دوستدار فروغ شدم و هستم. اما همان سالها بیشتر انشاهایم را به صورت داستان کوتاه مینوشتم. یادم است یک داستانی را هم فرستادم برای دکتر عنایت، سردبیر مجله نگین، چه برخوردی! حظ کردم و هنوز به یاد دارم. به هر جهت که هر سه اینها برایم جذابند. شعر برایم چیزی است شبیه به یک نفس عمیق بعد از خفقان یا بغضی تلخ. انگار یکدفعه سر آدم را از زیر آب بیرون بیاورند. رمان هم داستان خودش را دارد. وقتی مشغولش هستم هم حس آرامش و رضایت دارم و هم پریشانی. انگار که دو نفر باشم. محبوبه و آن راوی داستان. موقع نوشتن حرکات او هم به سراغم میآید. تکان سر، دست، خنده، اخم. داستان کوتاه هم حالوهوایی شبیه به شعر دارد.
تجربه زیسته شما بهعنوان یک معلم، چقدر در آثارتان تاثیرگذار بوده؟
هر نویسندهای از تجارب زیسته خودش یا شنیدهها و دیدهها و خواندههایش استفاده میکند. نمونهاش مارکز، همینگوی و در ایران احمد محمود. سالها پیش از دولتآبادی شنیدم که سلوچ همسایه پدرش بوده، داستان «کلیدر» را هم که میدانید. اما اینکه خیال کنید او یا هر نویسنده دیگری نعلبهنعل آنچه را دیده یا شنیده نوشته، نه! اینطور نیست. دهها و صدها خیال است بافته شده بر تاری از واقعیت. حتی در داستانهای علمیتخیلی. خب، من هم از سالهای تدریس بهره گرفتهام. این بختیاری را داشتم که یازده سال در دهات دور و نزدیک کار کنم. گاهی که به آن سالها و آن شرایط-زمان جنگ هم بود-فکر میکنم با خودم میگویم جوانیام کجاها گذشت و چطور سپری شد و اما، باز میبینم که اگر به عقب برگردم همین مسیر را میروم. بعد از روستا هم بیشتر در مدارس حومه شهر کار کردم. هشت سال را که به انتخاب خودم در یکی از محرومترین شهرکها. همه اینها باعث شد و میشود که در داستانهایم رنگ فقر، بیعدالتی و تبعیض، تبعیضهای جنسیتی، حضور داشته باشد.
شما از زنها میگویید، از دنیایشان و احساساتشان. در چنین شرایطی آیا شما در برابر خوانندگانتان خود را پایبند به چیزی احساس میکنید یا فکر میکنید که تعهد خاصی را بر عهده دارید؟
هم بله و هم نه؛ اینکه از تباهیها و بهخصوص از رنج و مشقت زنها بنویسم انگار درونیام شده. خودم از خانوادهای متوسط بودم، رو به پایین. برادر نداشتم. چهار خواهر بودیم-هستیم-و شاید اینها باعث شد که از همان بچگی چیزهایی را ببینم و بشناسم و اینها بهعلاوه خواندههایم به نگاه من جهت دادند. پدر و مادرم هم هر دو قصهگوهای بسیار خوبی بودند. پدرم که میتوانست یک واقعه ساده را با چنان آبوتابی تعریف کند که دهان شنونده باز بماند و گاهی هم از شدت خنده ریسه برود. بله، اینها همه تعهد میآورد اما تعهدی درونیشده. روزی که خواستم نویسنده شوم تصمیم نگرفتم که خب، حالا من میروم سراغ اینجور آدمها و از اینها مینویسم. اینها سالیان سال بود که در من حضور داشتند و دارند. نه اینکه ستایششان کنم، نه، از ستایشگران فقر و رنج بیزارم و همین بیزاری به من میگوید بنویسشان، شاید روزی بیاید که دیده شوند و…
با توجه به معضلاتی که دغدغه شما هستند، چقدر برایتان مهم است که همدردی مخاطب برانگیخته شود؟
به این موضوع فکر نمیکنم. البته از حال و احوال خودم به وقت نوشتن میتوانم حس کنم که این داستان تاثیرش بر خواننده چه خواهد بود رمان «حاشیه باغ متروک» را که مینوشتم اغلب حس دلهره داشتم، دلهره و بیزاری. احساس میکردم کسی یا کسانی دارند نگاهم میکنند. سراسر این داستان بیم است، ریا و یکجورهایی خمشدن، شکستن نه. دقت کردهاید که این خمشدن در هنرهای مختلف ما حضور دارد، از موسیقی تا خط و مینیاتور و معماری تا رقص. تمام انحنا و خمیدگی. بگذریم، آن اوایل حتی میخواستم اسم کتاب را بگذارم «بیم». بههرحال کتاب درآمد و خانم معلمی گفت که وقت خواندن همین بیم و دلهره را حس میکرده، کسانی دیگر نیز. این را من دوست دارم و میخواهم، اما عامدانه این کار را نمیکنم. خانم پزشکی هم گفت که بعد از خواندن «و دیگران» رفته است سونوگرافی. زن جوانی هم گفت که با خواندن این داستان عشق یک مرد متاهل را کنار گذاشت. خوشبختانه زندگی خیلی خوبی هم پیدا کرد، خیلی خوب.
آیا هیچوقت هدفتان این بوده که داستانهایتان برای مخاطب شبیه به یک آینه عمل کند؟ منظورم این است که مخاطب خود را در متن شناسایی کند یا اینکه ترجیح شما این است که برخورد مخاطب با متن همان پویایی ناخودآگاه خود متن باشد. تلاش شما بهعنوان یک مولف چه بوده؟
نه. وقت نوشتن فقط میخواهم قصهای را که در سرم جولان میدهد بنویسم. اینکه با خواننده چه کند، نه، به این فکر نمیکنم. شاید چون سفارشی نمینویسم یا مناسب با حال و احوال روزگار و زمانه. اما وقتی خوانندهای از داستان ده، پانزده سال پیش میگوید یعنی توانستهام یک چراغ در ذهن او روشن کنم. متن شده کلافی که خواننده را درگیر کرده، هم به لحاظ نوشتاری، هم به لحاظ معنا و مفهوم و در این درگیریها ممکن است به دریافتهای تازهای برسد، فراتر از آنکه در ذهن خودم بوده. من در رابطه ماهدخت با همکار مرد-در «حاشیه باغ متروک»-نفرت و ترس میدیدم، اما جواد اسحاقیانِ منتقد عشق هم دیده بود. شاید عشقی زاییده تنهایی و تن، نیازهای تن. داستان یک فرمول ثابتشده نیست. معمولا لایهلایه است. تنها امرونهیها هستند که یک لایهاند و هرچه بشکافی به چیز تازه یا متفاوتی نمیرسی.
بعد از خواندن کتاب «رنگها» اولین برداشتی که ذهن مرا درگیر کرد واقعهای شبیه به تجزیه نور بود. همچون نور که تجزیه میشود و در پی آن رنگهایی شکل میگیرند، حالا برای من جامعهای از دیدگاه محبوبه میرقدیری تجزیه شده بود. رنگها نمود پیدا کردهاند و در پس هرکدام از آنها ما شاهد قصهای از همین جامعه هستیم.
تجزیه نور، چه جالب! خب، درست است. میتواند این هم باشد. تجزیهکردن جامعه و ترکیب دوباره این تکهپارهها. من چهلتکه دوختهام. آدم خیال میکند با قیچیزدن و جابهجادوختنها یک چیز کاملا نو و متفاوت خلق میشود و نمیشود. خودم یک روبالشی چهلتکه دوختم. خیلیها گفتند قشنگ است اما تا سر روی این بالش میگذاشتم نجوای آدمهایی را میشنیدم از سالهای دور. آهها و پچپچههایشان. حالا بهقول شما در این تجزیه نور این رنگها باید بدرخشند و روشنایی بدهند و چنین نمیشود. در دل هر کدام یک سیاهی هم هست که دلدل میزند. مثل اینهمه چهرههای بزکشده یا رشد موسسات خیریه، خوبند، خیلی خوب، اما علت زایش و رشدشان در آن پشتوپسلهها دلدل میزند. طراح جلد کتاب هم این را خوب دریافت کرده.
رنگ در داستانهای دیگرتان هم یکجورهایی حضور دارد.
بله. در رمان «و دیگران» چهار رنگ هست: سرخابی، نارنجی، سپید و کرمی. در «خانه آرا» هم سبز و سرخ. «پولک سرخ» هم که اصلا نامش با رنگ همراه شده. در این سه کتاب از رنگ، به عنوان مولفهای نمادین استفاده کردهام ولی در «رنگها» یک طنز است و طنز با تلخی همراه است. اما توجهم به رنگ شاید برمیگردد به سالها دوری از رنگ و اجبار به پوشیدن سیاه، سورمهای، قهوهای و خاکستری.
فکر میکنید چقدر چنین ادبیاتی میتواند کاربردی باشد در زمینه پیشرفت اجتماعی که قصهها از آن سربرمیآورند؟
به نظرم میتواند تاثیرگذار باشد. البته مردم ما خیلی کم کتاب میخوانند، آنهم کتاب داستان. ولی باز هم اثرگذار است. ببینید، اگر من سیلونه، گورکی، چخوف، هاینریش بُل و… را نخوانده بودم شاید کار در مناطق محروم را تاب نمیآوردم یا با علاقه و حس مسئولیت شدید انجام نمیدادم. البته که نیاز هم بود ولی خیلی انتخابها و فعالیتها خواسته خودم بودند. پس این قصهها تاثیرگذارند. اصلا داستان نمیتواند از این قضیه تاثیر جدا باشد.
در طول خوانش «رنگها»، چنین برداشت میشود که دغدغه شما تنها مردان علیه زنان نیست، بلکه شما به جنبه دیگر رفتارهای اجتماعی زنان هم توجهی ویژه دارید؛ زنان علیه زنان.
نه، دغدغه من تنها این نبوده و نیست. باور دارم که زنها خودشان هم در حق یکدیگر جفا میکنند… ایجاد یک همبستگی و اتحاد، آنگونه که مثلا میشود در طبقه کارگر ایجاد کرد در بین زنها امکانپذیر نیست. پایگاه طبقاتی یکسان، عقاید و باورهای یکسان ندارند و بنابراین خواستههایشان همسان نیست و بعد هم قضیه تربیت هست، آموزش، فرهنگ و باورها و سنتها. اغلب از مادرشوهر و خواهرشوهر و جاری بیشتر گلایه دارند تا پدرشوهر و برادرشوهر و… فکر نکنید این مختص زنهای کمسواد یا طبقه پایین است، نه. آن بالاها هم رواج دارد. سی سال معلمی کردهام و همکارهایم زن بودهاند. ۲۰ سال هم سابقه نویسندگی دارم و آن اوایل با بعضی نویسندههای زن ارتباط داشتهام. یادم است آن زمان احمد محمود گفت حالا یک جلسه برو بشنو و ببین، بعدا ترجیح میدهی با کلاغهای توی پارک ها دمخور باشی. به هر جهت که باید انقلابی در آموزش ما صورت بگیرد، در مدارس و در برنامههای تلویزیون.
«رنگها» در برگیرنده یازده داستان است که تم اصلی آنها، مشکلات و مسائل زنان، تبعیضهای جنسیتی و نگاه سنتی به جایگاه زن و… هستند. اما در دو داستان، شما راوی داستان را مرد برگزیدید. دلیل این انتخاب چه بود؟
این اولینبار نیست که محور داستان را مرد قرار دادهام. در کتابهای دیگرم هم این بوده، در کتاب «یک شب دیگر». جامعه تشکیل شده از زن، مرد، بچهها، سالخوردگان و گیاهان و جانوران هم. بیتوجهی به هر کدام از اینها نشانه بیماری است. از زنها بیشتر نوشتهام چون خودم زن هستم و زنها آسیبپذیرتر هستند. اما آن دو داستان؛ در «قهوهای» گذشته از جهل، خرافه و خست، پای قلدری و زورگویی هم در میان است و این به کاراکتر مردها نزدیکتر است. آنهم در فضای این داستان و در داستان «صورتی»، گذشته از نمایش بعضی کموکاستیها و پیآمد آنها به چالشکشیدن مفهوم قهرمانیها هم بود و دیگر؟ اگر این معلم زن بود با آن صورت متلاشی میتوانست راحت در اجتماع بگردد، شغلی آبرومند داشته باشد و حتی به ازدواج فکر کند؟ آقایان عرفاً هم به چهرههای زیبا-اعم از زن یا مرد-توجه داشتهاند.
زنان معمولا شخصیتهای منسجمتر، متجانستر و سرراستتری دارند. اما اغلب با گرفتارشدن در تاروپود روابط مردسالارانه این ویژگیها نیز دگرگون میشوند. درواقع تبدیل وضعیت زندگی و اتفاقات صورتی بغرنج به خود میگیرند.
انسجام و سرراستی بیشتر. این دریافت من است از شخصیت زنها اگر مردسالاری نباشد. مثلا تغییر نظر یکباره زن در داستان «لیمویی» یا در داستان «کهربایی»، مریم به مولود که رو به مرگ است حسادت میکند (بهخاطر پسرزایی او) و نیش و کنایه میزند و خودِ مولود هم چهره مرگ را به شکل چهره یک زن میبیند. پیرزنی کهرباییرنگ. از حضور پیرزنهای عجوزه و مکار در قصهها غافل نشویم و از نورانیبودن چهرههای پیرمردها در این متون. خوشبختانه زنهایی هم هستند که توانستهاند از این نگاه حاکم مردانه بگذرند، مثل خانم مشاور در داستان «سبز». از این نمونه زنها خارج از جهان داستانی هم داریم، کم هستند اما هستند، بین معلمها بیشتر دیدهام. اینها هم به شناخت از خودشان رسیدهاند و هم به شرایط و اوضاع. یک نمونه دیگر از چنین زنی خواهر آذر است در داستان «نقرهای». او اصول بازی را میداند، رعایت هم میکند ولی آهوی جنگل دور را هم فراموش نکرده. عکس را پاره میکند اما اسمها را بهخاطر میسپرد و سعی دارد خواهرش را خوشبخت کند.
این مساله نگاه سنتی به زن و تبعیض جنسیتی نه بزرگنمایی است و نه سیاهنمایی بلکه واقعیت غیرقابل انکار جامعه امروز است. ضمن اینکه آدمهایی که شما به آنها میپردازید آدمهایی هستند که شاید بتوان گفت هنوز درگیر ابتداییترین حقوق خود هستند و مساله تبعیض و خشونت و… درباره چنین انسانهایی حتی پررنگتر نمود پیدا میکند. چرا سراغ این آدمها رفتید؟ درواقع داستان آنها است که شما را مجذوب میکند یا اینکه وجود چنین آدمهایی و دغدغه آنهاست که سبب گزینششان میشود؟
سیاهنمایی؟ من خودم آدمی هستم که با تکان یک برگ یا جیکجیک یک گنجشک به وجد میآیم. بنابراین اصلا دوست ندارم عامدانه و غرضورزانه بروم دنبال ناهنجاریها. منتها اینها را مینویسم چون معتقدم روی زخم را نباید پوشاند و بعد هم وجد و آرامش را برای همگان میخواهم. آدمهای داستانهای من یا از طبقه متوسط ضعیف هستند و یا از اعماق. در این میان زنها و بچهها آسیب بیشتری میبینند. پیامد بیکاری، اعتیاد و بیفرهنگی آوار میشود بر سر اینها. آموزش پیگیر و جدی هم که نیست. بگذارید کنار آموزش یک چیز دیگر هم اضافه کنم، قانون خوب و پیشرو و اجبار به اجرای آن، اجبار.
یکی از مسائلی که در «رنگها» جالب توجه بود این است که فقط زنان در نقش قربانی ظاهر نمیشوند، گاهی مردها هم مانند زنان حاصل رفتار یک اجتماع و ارثبرنده رفتاری سنتی هستند، درواقع تربیتشده نظام سنتی. مثل داستان «لیمویی» یا «نارنجی». میشود چنین استنباط کرد که مورد هدف شما جامعه بوده و نه فقط رفتار مردان یا حتی رفتار زنان در قبال زنان دیگر؟
در داستان «بنفش» هم چنین چیزی هست. گفتم که، جامعه یعنی زن، مرد، بچه و پیر. در داستان «لیمویی» نگاه مطیع و ستایشگر زن را میبینم. چرا؟ چون خشونت هست، تبعیض هست. بنابراین هی سرویس میدهد؛ باج. میخواهد یک حامی یا همان سایه بالای سر را داشته باشد. چون از هجوم و آزار و اذیت سایههای دیگر میترسد. در این چرخه هم پیش میآید که یا افسرده شود و یا خودش را وقف ظاهرش کند. این تن و بدن باید خواهان داشته باشد. ادبیات محاورهای ما، ضربالمثلهایمان پر است از نکاتی که تاکید دارند بر زیردستبودن زنان. یک بار خانمی که پسرکش منگل بود گفت عیبش نیست، پسره. یا مثلا زندان جای مرد است و یا زن که رسید به بیست باید به حالش گریست. اگر هرکس فقط یک کوک از این رخت چرکین و کهنه هزارساله را بشکافد، جامعه بهتر و آرامتر خواهد شد، هم برای زنها و هم برای مردها.
اما گویی رنگها هم نمیتوانند آن تیرگی و کدری ذاتی را که در زندگی این آدمها جریان دارد، از بین ببرند. درواقع رنگها هستند اما آدمها تحتتاثیر این رنگها نیستند. کارکرد آنها برای شما چطور بوده است؟
بله، رنگها هستند اما، بهقول قدیمیها دل باید خوش باشد. اضطراب بیکاری، ترس از اعتیاد، بیاعتباری بسیاری از دانشگاهها و درنتیجه بیاعتباری تحصیل و مدرک و عنوان دانشجو اصلا! این میشود که صورتی، زرد، آبی، آنکه باید باشند، نباشند، نیستند. انگار جابهجایی صورت گرفته. چرا میگویم انگار؟ همین است. اگر هرکس و هرچیز سر جای خودش باشد آن وقت این رنگها هم شأن خودشان را پیدا میکنند. تنها در داستان «سبز» است-نشانه روییدن-که سبز همان است که باید باشد. دخترک باهوش و بااستعداد است و مربی و راهنمای خوب و دلسوزی دارد. از آن نقاشی که برای مادرش کشید کیف کردم.
در چنین جوامعی زنان به این سبب که مرد نیستند به «دیگری» تبدیل میشوند. یعنی ابژهای که وجودش را مرد-یعنی وجود غالب در جامعه-تعریف و تفسیر میکند. زن که همواره تابع مرد است نقشی ثانویه یا موهوم پیدا میکند. درواقع اگر زن بخواهد از چنین موقعیتی رهانیده شود باید موانع را از سر راه خود بردارد و تعریفی جدید از خویش ارائه دهد. آیا این زنان جایی برای چنین رفتاری نزد شما بهعنوان نویسنده دارند؟ و اصلا چقدر در تعیین سرنوشت خود دخیل هستند؟
دیگری؛ این دیگربودن گاهی در حد جنس، کالابودن نزول میکند. زنها از هر سمت، منظورم از سمت هر تفکر و عقیدهای در طول تاریخ به شکل کالا ارزیابی شدهاند و میشوند و چقدر این نگاهها متضاد و متناقض! یکی میگوید زن باید در پستو باشد و یکی دیگر میگذاردش پشت ویترین و اندازههای بدنش را کنترل میکند. یکی میگوید جنس لطیف و ظریف است و یکی دیگر میگوید نهخیر، کارگر ساختمانی هم میتواند باشد. یک بار مادری تنها وظیفهاش میشود و یک بار مادری مانع پیشرفتش. درست است، زن باید تعریف جدیدی از خودش ارائه دهد و اگر بخواهد، واقعا بخواهد، میتواند و این زمانبر است. زن باید بخواند، ذهن پویا و نقاد پیدا کند. در بعضی داستانهایم زنهایی نزدیک به این نمونه حضور دارند. مثلا مری مهرابی در «پولک سرخ» یا سومین گوهر در «خانه آرا». این زنها مطیع محض هیچ ایده و اندیشهای نیستند، انتخابگرند، در هر زمینه. آنطور که زنها در کتاب «رنگها» به شرایط خودشان واقفند و در حد توشوتوان خود سعی دارند راهی بیابند.
در آثار شما تنوع موضوعی زیاد است. چگونه به این تنوع رسیدید؟
تجربههای خودم و خواندهها و شنیدهها و دیدهها. یک همکاری داشتم که همسر دوم بود. بهاصطلاح شده بود هووی زنی دیگر. یادم است همه معلمها ازش کناره میگرفتند، بدش را میگفتند و او هم ساکت بود. همین معلمها در مقابل پارتیبازیها و حقکشیهای مدیر و اداره لام تا کام حرف نمیزدند. تملق هم میگفتند، چاپلوسی. نه اینکه بخواهم از آن خانم حمایت کنم، نه، ولی فکر میکنم اگر بنابر عدالتخواهی باشد باید در همهجا باشد. شاید دیدن آن زن بود که «و دیگران» را به همراه آورد. چند مورد دیگر هم زن دوم و معشوقه دیده بودم. از آدمهای حاشیهای دور نبودهام و خب، اینها میآیند توی قصههایم. معلم، کارمند، کارگر، زن خودفروش، دختر فراری و…
«پولک سرخ» هم موضوع تازهای داشت.
بله، زنی که مینویسد و میخواهد یک کتاب چاپ کند. حالا این زن نه پول دارد و نه آشنا و رابط و با بدهبستانهای این فضا هم نه آشناست و نه میخواهد که رعایت کند و قصههایش هم برعکس قصههای شهرزاد برای به خواببردن نیست، برعکس است. خب، دنیای نشر برای چنین زنی بیرحم است و زبر و تلخ. خانم نویسندهای همان سالها برایم تعریف کرد که فهمیدهام اینها خیلی خوشخوراکند و گاهبهگاه باید سفرهای پهن کنم. حتما که چنین است. مری مهرابی، قهرمان داستان «پولک سرخ» درواقع زن جانسختی است، بالاخره هم موفق میشود با چاپ کتابش نام پدرش را که پسری نداشته و بهاصطلاح اجاقش خاموش بوده، روشن نگه دارد.
در داستانهایتان به جنگ هم پرداختهاید.
بله، جنگ یعنی دلهره، ناامنی، قحطی و مرگ و برای زنها، بهجز اینها یک غم و درد سنگین هم هست و من به اینها پرداختهام. به حاشیههای جنگ، سال ۷۸، یعنی چندین سال پیش از ساخت فیلم «شیار ۱۴۳» داستانی نوشتم به اسم «دیدار». مواجهه مادری با برگشت پسرش از جنگ. پسری که مفقود شده بوده و حالا چند تکه استخوان برای مادر میآورند و…
و داستان «مادران»؟
اینهم به جنگ میپردازد، اما نه از دریچه قهرمانیها و… این نکبت جنگ است که به نمایش درمیآید. رودررویی یک مادر ایرانی و یک مادر عراقی. هر دو فکر میکنند پسرهایشان شهید شدهاند و قهرمانند.
و شما در جنگ هم روایتگر آدمهای حاشیهای هستید.
بله، آنها که در مرکز و محورند که دهها بلندگو و دوربین دارند. بسشان است دیگر. باید از دیگران گفت. از دیگری… از درک حضور دیگری…
مادر یکی از موتیفهای اصلی شعر و داستانهایتان است.
بله، از مادرها، هم داستان نوشتهام و هم شعر. عشق اینها چیز غریبی است و آنقدر بیادعا، بیتوقع و نزدیک و خودمانی که اغلب دیده نمیشود. شاهرخ مسکوب کلی یادداشت دارد درباره مادرش. من که هر وقت سراغش رفتم به هقهق افتادم. شاید زیباترین شعر شهریار هم همان مادرانهاش باشد.
به تنهایی زنها هم پرداختهاید.
بله، گفتهام که، یک زن تنها یعنی سنگ مفت، گنجشک مفت.
برای شما که نزدیک به بیست سال است مینویسید شهرت چگونه است؟ سخنرانی، سفر به خارج؟
با این تیراژ کتاب شهرت چندان جایی ندارد. من خودم هم دنبال اسم و رسم و آوازه نبوده و نیستم. یک کارهایی هم میخواستند بکنند-میراث فرهنگی و موزه و…-که قبول نکردم. عکس از خانهام خواستند گفتم عکس خانه من به چه درد میخورد؟ خانه من هم یکی از اینهمه خانه که در جهان هست. گفتند برای مردم جالب است. گفتم مردم بروند داستانهایم را بخوانند و مگر من میخواهم یا دوست دارم سرک بکشم در خانههای مردم؟ داستاننویس بیاید داستان بخواند یک حرفی اما سخنرانی، آنهم وقتی تمام حرف و خبرها در شبکههای مجازی میگردند و دست به دست میشوند؟! سفر به خارج هم رفتهام، از طریق رمانهایی که خواندهام. فرانسه، ایتالیا، روسیه و… کاش روزی برسد که آنها هم همراه با داستانهای من به ایران سفر کنند، این را دوست دارم.
برای نوشتن داستان شده به جای خاصی بروید یا کسی و یا کسانی را ببینید؟
بله، برای نوشتن «و دیگران» رفتم بیمارستانی که با یکی از پرستارهایش آشنا بودم، بخش زنان و زایمان را دیدم. از زنهای یائسه و باردار هم پرسوجو کردم. حافظه تصویریام خوب است. مناظر و صحنههایی را که در کودکی و در دوران تحصیل و کار دیدهام بهخاطر دارم و گاه به دردم خوردهاند. رفتهاند در لایه خیال و شدهاند یک چیز نو و تازه.یک بار مرد محترم، مودب و خوشبیانی را دیدم که قهوهای پوشیده بود و این آمد توی داستان «زمستان آن سال». به ظاهر همان بود و در باطن، متفاوت بود خیلی! بعدها به خودش گفتم حیرت کرد. چندبار دیگر که دیدمش قهوهای نپوشیده بود ولی قهوهای ادامه پیدا کرد تا کتاب «رنگها»، شد آرزوی حلواپزان صاحب قنادی-یک آدم خودرأی، ظالم و خرافهای-این رنگها هم هر کدامشان حکایتها دارند. بگذریم.
و پرسش آخر: نگاهتان به ادبیات امروز و فضای آن چگونه است؟ آیا کتابی بوده که ترغیبتان کند آن را دوباره بخوانید؟
بعضیها را میخوانم. دو دوره داور مهرگان بودم و انصراف دادم. تعداد زیادی رمان و داستان کوتاه ایرانی خواندم. از کار کرمرضا تاجمهر خوشم آمد، بااستعداد است. برای دوبارهخوانی میروم سراغ مثلا هدایت، ساعدی، گلشیری، احمد محمود، پارسیپور. رمانهای معروفی را هم دوست دارم. بعضی داستان کوتاههای خارجی را سهباره هم خوانده و میخوانم. کارهای مارکز، اُکانر و… و «مسخ» که جای خود دارد.
آرمان