این مقاله را به اشتراک بگذارید
گفتگو با نویسنده ای که رکورددار نامزدی در بوکر است
نوشتن نوعی از موسیقی است
رضا ابراهیمی
دیوید میچل نیز مانند بریل بینبریج و جولین بارنز در دنیای ادبیات افسانه است. بینبریج پنجبار نامزد جایزه بوکر شد اما هرگز آن را دریافت نکرد، بارنز چهار بار نامزد بوکر شد اما سرانجام در سال ۲۰۱۱ بوکر را از آن خود کرد. و اما دیوید میچل؛ او تا به امروز پنجبار نامزد جایزه بوکر شده و منتقدان و طرفداران آثارش در تمام دنیا رمانهای او را میبلعند. برخی از آثار او از قبیل رمان تاریخی «هزار خزان جاکوب دزوئت»، سیر روایت خطی و ساده دارند ولی برخی دیگر از روایت و داستان پیچیدهتری برخوردارند؛ به بیانی دیگر هر کدام از آثار او با پیرنگهایی گسترده و با پیچیدگی شبکهای از شخصیتها طراحی شده است. مثلا رمان «اطلس ابر» انگار که به یک کش لاستیکی متصل شده باشد، از یک دوره زمانی به دوره زمانی دیگر میجهد و با شدت سرگیجهآوری بین ژانرها عقب و جلو میرود. این آثار همیشه از لحاظ فرم پیچیده، موسیقایی، بلندپروازانه و بامزه هستند. آثار دیگر میچل «ساعتهای استخوانی» و «قوی سیاه سبز» هستند که قطعات دیگری از پازل پیچیده آثار اوست. «قوی سیاه سبز» با دیگر آثار او تفاوت اساسی دارد: رمان داستان پسری سیزده ساله به نام جیسون تیلور در یک نقطه از جهان را روایت میکند. آنچه میخوانید گفتوگوی باشگاه کتاب خوب و استفن شینکنبرگ با دیوید میچل درباره «اطلس ابر» و «قوی سیاه سبز» است که هر دو به فارسی ترجمه و منتشر شده: ترجمه علی منصوری و آرش خوشصفا در نشر روزگار.
بسیاری از اعضای باشگاه کتاب خوب علاقهمندند بدانند که چگونه اثر خود را ساختاربندی میکنید؛ «چند روایی»، روایتهای همپوشان، قطعهقطعهشدن روایت و جهش از یک داستان به دیگری که اغلب داستان از گذشته به آینده جهش پیدا میکند. یکی از اعضای ما کار شما را با «فوگ یا سمفونی» (قطعه موسیقی که در آن چند تن پشت سرهم دنباله آواز را میگیرند) مقایسه میکند. چه چیزی شما را به سمت این رویکرد سوق داد؟
فکر میکنم واقعیت این است که من اساسا رمان کوتاه مینویسم نه رمان بلند. آثاری که حدودا ۸۰ تا ۱۲۰صفحه است و به ندرت خیلی کوتاهتر یا طولانیتر از این است. در اینگونه رمانها، به تکنیکهایی برای اتصال قطعات قصه و همپوشانی آنها و اضافهکردن داستان به دنباله داستان دیگر نیاز دارم.
عضو دیگری گفته «قطعهقطعهکردن داستان بخش مهمی از فرم روایت شما است». او میخواهد بداند که آیا این تکنیک حاصل خصوصیت عصر اینترنت است که مارشال مکلوهان آن را عصر غیرمتمرکز و پارهپاره میداند یا اینکه ترجیح شخصی شماست؟
آیا پارهپارهبودن روایت واقعا بخش مهمی از کار من است؟ قبلا پیش نیامده که به این موضوع فکر کنم. میتوانم بفهمم که چرا خواننده ممکن است چنین برداشتی داشته باشد. من روایتی را وارد داستان میکنم و بعد به سراغ روایت بعدی میروم، طوری که انگار شخصیت قبلی را که از یک صخره آویزان شده به حال خود رها میکنم. ولی بااینحال در نهایت دوباره به سراغ او میآیم. با احترام به نظر شما، معتقدم که روایتهای من بیشتر به ظاهر تقسیمشده و پارهپاره است و درواقع اینگونه نیست.
مفهوم خاصی از زمان در کار شما وجود دارد. «هزار خزان جاکوب دزوئت» رمانی تاریخی است، «اطلس ابر» با پرشی از گذشته تاریخی به گذشته اخیر ژانری دستکاریشده دارد که دوران مدرن و حال حاضر و درنهایت دو نسخه از آینده دور را در آن میتوان دید. «ساعتهای استخوانی» بهطور مشابه از یک دوره زمانی به دوره بعد جهش پیدا میکند. یکی از اعضا میپرسد: آیا دورهای تاریخی وجود دارد که بیشتر یا کمتر از دیگر ادوار برای درونمایهها یا قالب روایی داستانهای شما مناسب باشد؟ آیا شما از یکی بیشتر از دیگری لذت میبرید؟
اینطور نیست که من حسابشده بخواهم به سبک روایی گذشته، حال و آینده بنویسم. این فقط حاصل ایدههایی است که برای داستانها دارم. بعضی من را بیشتر جذب میکنند و در رقابت با دیگر ایدهها پیروز میشوند و به زمان روایت برای اثری که در دست دارم، بدل میشوند. بعد باید بنشینم و فکر کنم که چگونه آن را بیان کنم و برای این کار از هر زمانی در ادبیات، گذشته، حال و آینده، کمک میگیرم. این نوع روایتپردازی شکل عجیب و غریبی را ایجاد میکند. اثر تصمیم میگیرد که سبک روایت چگونه باشد. این کتاب است که تصمیم میگیرد آیا من از ترفندهای استادان گذشته استفاده کنم یا از استادان معاصر و یا سعی کنم خودم خلاق باشم که ممکن است بخواهید آن را سبک آینده بنامید، زیرا هنوز اتفاق نیفتاده است.
در رمان «ساعتهای استخوانی» چندین شخصیت از رمانهای قبلی شما ظاهر میشوند، مانند لوئیسا ری از «اطلس ابر» و دکتر مارینوس از «هزار خزان جاکوب دزوئت». این موضوع که سطحی از ارتباط متقابل بین رمانهای شما وجود دارد به جنبه منحصربهفرد کار شما بدل شده. بیشتر اعضا میپرسند: آیا کار خود را به عنوان [خلق] یک اثر هنری یک کلیت بههمپیوسته میدانید و هر رمان جدید را ادامه اثر پیشین قلمداد میکنید؟ یا این تداوم برای شما فقط موضوعی هوشمندانه و سرگرمکننده است که به جنبهای از کار شما بدل شده است؟
برای دو یا سه کتاب اول فقط جنبه سرگرمی داشت ولی در حال حاضر موضوع تداوم و ارتباط متقابل بیشتر و بیشتر به یک ابرخصیصه بدل شده که همه آثارم را دربرمیگیرد. همه چیزهایی که مینویسم یک فصل مجزا است. پاسخ من به این پرسش در طول زمان تغییر کرده. من خود را معمار ساختمانی همیشه در حال ساختوساز میبینم که شاخکهای حساس خود را میبندد، داستانهایی را اضافه میکند و خیزابها و موجهای عمیقتر ایجاد میکند. جالب است!
برای من و خوانندگان و تصور میکنم برای شما نیز، ظهور مجدد این شخصیتها در داستانهایتان تقریبا مثل این است بتوانید با یک دوست قدیمی وقت بگذرانید.
من هرگز مجبور نیستم به کسی بگویم خدانگهدار. مانند وقتگذرانی با یک دوست قدیمی و بیشتر شبیه به استخدام بازیگری است که شما میدانید با خودش صفات شخصیتی نقش جدیدش را وارد فیلم جدید میکند.
این دیدگاه نشان میدهد که شما کنترل کاملی روی شخصیتهای خود دارید. برخی از نویسندگانی که ما با آنها مصاحبه میکنیم، طوری حرف میزنند که انگار این شخصیتها هستند که آنها را هدایت میکنند.
من در استخدام و اخراج شخصیتهایم کاملا مختارم، اما وقتی کسی را به خدمت میگیرید، باید داستان را از زیر جلد او و از منظر دید او بخوانید و اینکه او چطور مسائل را میبیند، میتواند باعث شگفتی و تعجب خواننده شود. نمیخواهم این موضوع را عرفانی جلوه دهم چون در واقع عرفانی نیست، شما همیشه نمیتوانید پیشبینی کنید که تخیلتان به کدام سو میرود و درود بر این خصوصیت!
شخصیت هالی سیکز در رمان «ساعتهای استخوانی» میله برقگیر صاعقهای از پدیدههای معنوی و روانی است…
در فصل پنجم اوضاع وخیمتر هم میشود. او نهتنها میله برقگیر صاعقه است، مهره شطرنج در یک بازی پرافتوخیز است که بین دو گروه از افراد نامیرا و جاودانه در حال بازی است. بنابراین توصیف شما تشدید هم میشود و تا فصل پنج اهرم این نوسان و تشنج به درجات بالاتر فشار داده میشود.
از پدیدههای معنوی صحبت شد، آیا شما به بسیاری از آن پدیدهها اعتقاد دارید؟ برای مثال تناسخ یا تلهپاتی؟
من به احتمال تناسخ و تجلی دوباره روح اعتقاد دارم، هرچند نمیتوانم از اعتقادم با اطمینان کامل دفاع کنم چون هیچ مدرکی وجود ندارد. در استراحتگاهی ساحلی در شهر کنت به دیدن یک واسطه عرفانی (شخصی با توانایی معنوی برای ایجاد ارتباط بین دنیا و عالم ماوراء) رفتم که به دویگ سیلورویند شخصیت رمان «ساعتهای استخوانی» شباهت زیادی داشت. او درک و بصیرت عمیقی داشت و باهوش بود ولی درعینحال عارفی جعلی بود. با وجود این گاهی اوقات از برخی چیزها کاملا مطمئن بود.
آیا واسطه عرفانی که در کنت ملاقات کردید به شما چیزهایی گفت که صحت داشت؟
فکر میکنم ذهنم را میخواند و این مهارت مهمی است. فقط به این دلیل که عارفی قلابی است و هیچ تواناییای ندارد (زیرا اصلا چنین توانایی وجود خارجی ندارد) بدان معنا نیست که قادر به انجام کارهای خوب برای فردی که به او مراجعه کرده نیست. گاهی اوقات چنین شخصی میتواند در نقش مشاوری آموزشندیده عمل کند یا به طور غیرمستقیم به فردی که دچار مشکل است کمک کند تا چیزی را در مورد خودش بفهمد. در حال حاضر چنین اتفاقی به ندرت پیش میآید و آنها فقط آدمهای سادهلوح را سرکیسه میکنند. نمیخواهم بگویم که تمام واسطههای عرفانی کلاهبردار هستند زیرا حتی اگر چیزی به عنوان واسطه برای پدیدههای معنوی وجود نداشته باشد، گاهی اوقات برای کسی که یک جفت گوش شنوا دارد میتواند مفید باشد، حتی اگر لازم باشد برای آن پول بپردازد.
شما با ژاپن ارتباط شخصی دارید. در هیروشیما زندگی کردهاید و همسرتان ژاپنی است. اعضا میپرسند: شما شخصیتهای ژاپنی را به شیوه بسیار متقاعدکننده، نهتنها در شخصیتپردازی، بلکه در سبک واقعی روایت که من به عنوان خواننده مشتاق داستانهای ژاپنی با آن آشنا هستم، در چندین رمان ترسیم کردهاید. دوست دارم برخی از ابزار و فرایندهای که با آن تحقیق خود را انجام دادید و «ذهنیت» خود را در ارتباط با این سبک خاص فرهنگی شکل دادهاید برای ما توضیح دهید.
در ژاپن زندگی کردم. زبان یاد گرفتم. ازدواج کردم. متون برجسته ژاپنی را مطالعه کردم. بعضی از رمانهای بزرگ ژاپنی قرن معاصر را خواندم و در مورد مشترکات آن، مثل سبک خاصی از سادگی و شعر ویژهای از کتمان حقیقت، فکر کردم. ظاهرا در اسپانیایی هیچ کلمهای برای «کتمان حقیقت» وجود ندارد، اما گفتنش به ژاپنی بسیار آسان است. اگر هشت سال هر جایی زندگی کنید و چشمها و گوشهای خود را باز و دهان خود را بسته نگه دارید، میتوانید آنچه را که باعث میشود آن فرهنگ متمایز باشد، درک کنید. سپس میتوانید آن را به شخصیتهای خود تعمیم دهید. رمزورازی در کار نیست. درواقع فقط با مشاهده به اینجا رسیدم.
بسیاری از منتقدانی که درباره «قوی سیاه سبز» مطلب نوشتهاند احساس میکنند این رمان بسیار شبیه رمان اول یک نویسنده است درحالیکه این چهارمین اثر شماست. شما در مورد این موضوع چه برداشتی دارید؟
من کاملا درک میکنم که چرا خوانندگان احساس میکنند که این اثر مانند رمان اول یک نویسنده است. من از شیوه معمول شبیه اتوبیوگرافی بهره بردم که دوران زندگی پسربچهای را به تحریر دربیاورم، هرچند امیدوارم که با شیوههای شایستهتری بتوانم این فرم را تغییر بدهم و این کلیشه را با موفقیت به سمت شیوهای متفاوتتر سوق بدهم. چیز دیگری که میتوانم بگویم این است که سالهاست که من به عنوان نویسنده تحتتاثیر مرد جوانی قرار داشتم که خودم بودم. مرد جوانی که جایی را که در آن بزرگ شده بود ترک کرد و واقعا دلش نمیخواست به آنجا بازگردد. مغولستان برایش بسیار جالبتر از ورسسترشایر بود. اما همین مرد جوان که اکنون پا به سن گذاشته دگرگون شده و فکر میکند اگر از زاویه درستی نگاه کنید، متوجه میشوید همهجا به یک اندازه جذاب است. برخی اوقات، زادگاه شما که زمانی فکر میکردید به اندازه گودال آبی در وسط ناکجاآباد و آنقدر کسالتبار است که هرگز دلتان نمیخواست دوباره به آن فکر کنید، در حقیقت یکی از جالبترین مکانهای دنیاست زیرا به شما میگوید که چه کسی هستید.
یکی از جذابیتهای واقعی رمان جدید شما زبان و صدای راوی است و افعالی که او به طور ویژه انتخاب میکند، برای مثال «مگسها روی آب مسابقه رالی گراندپریکس راه انداختهاند». اما جملاتی وجود دارند که حاوی ایدههای بزرگتری است: «چیزی بدون اینکه بیفتد شکسته»، «اغلب فکر میکنم که پسران بزرگ نمیشوند، فقط یک ماسک کاغذی مرد بزرگسالی را جلوی صورتشان میگیرند.» هر دو فوقالعاده هستند و تاثیرگذار. میتوانید در اینباره توضیح بدهید همانطور که شخصیت جیسون تیلور را خلق میکردید، چطور توانستید بین این دو مرز حرکت کنید که شخصیتی بتواند چنین جملات واقعا جالب و گاهی اوقات چنان عمیق به زبان بیاورد ولی کماکان پسربچهای سیزدهساله باشد؟
بله، خب، شما با راهرفتن روی مرز میتوانید هر دو سوی این خط را بپیماید. هنگامی که شما بیش از حد به قلمرو هولدن کالفیلد (شخصیت نوجوان رمان «ناتوردشت» سلینجر) وارد میشوید، و پسربچه داستان شما شخصیتی با نبوغ کودکانه است، باید با خودتان سختگیر باشید. همچنین، زمانی که شخصیت شما راه دیگری در پیش میگیرد و به سمت کسالتباربودن حرکت میکند که به نظرم نتیجه ناپختگی و عدم بلوغ است، شما باید فرمان را به دست بگیرید و به خودتان یادآوری کنید که ممکن شخصیت شما فقط سیزده سال داشته باشد اما خوانندههایتان بزرگسالان بسیار باهوشی هستند که قرار است ۳۰۰صفحه رمان را با او همراه باشند. پس باید روی چیزی انگشت میگذاشتم که بتوانم این سیر را در کل رمان حفظ کنم و این شد که روی زبان و روایت اولشخص متمرکز شدم. یکی از مسائلی که در خلق شخصیتهای بچهها وجود دارد بیتجربگی آنها در بُعد زمان زندگی و آزمون و خطای تجربیات و همچنین مدل زبانی بزرگسالان است که من و شما در حال حاضر بدون فکرکردن از آن استفاده میکنیم. کودکان آرایهای از ساختارهای خوشساخت تمرینشده نمیسازند که با همایندهایی که کدام کلمه باید کنار کدام کلمه قرار بگیرد، همنشین شود. بنابراین آنها باید اینگونه عبارات را خلق کنند و نکته عجیب اینکه ما شاعران و نویسندگان نیز همین کار را میکنیم. شاعر سعی میکند کلماتی را که به طور معمول کنار یکدیگر قرار نمیگیرند درهم بکوبد و از اتصال آنها به یکدیگر عبارتی تازه بسازد. و بچهها [همان کار] را به دلیلی کاملا متفاوت انجام میدهند. البته این مهارت نوعی تخصص با حساسیت بالا نیست بلکه نقصان تخصص است چون آنها هیچ راه دیگری ندارند. این همان موهبتی است که نوشتن درباره پسری سیزدهساله برای من به ارمغان آورد و این شیوه فقط مختص استفاده از زبان نبود بلکه برای خلق بینش و عقل نیز به همین منوال پیش رفتم. من و شما به چیزی میاندیشیم و سپس قبل از اینکه آن را به زبان بیاوریم در مورد آن فکر میکنیم. ما به عواقب گفتههایمان فکر میکنیم که مبادا با گفتن حرفی به کسی توهین بشود. در نتیجه حرفمان را سانسور و ویرایش میکنیم، آن را آزمایش میکنیم تا ببینیم که آیا به اندازه کافی درست است؟ و اغلب نمیتوانیم دقیقا چیزی را که در ذهن داشتیم ابراز کنیم یا درست قبل از اینکه لب به سخن باز کنیم آنچه را که فکر میکردیم درست است تغییر میدهیم. اما بچهها این نرمافزار را خیلی خوب دانلود نکردهاند و نمیتوانند آن را خوب اجرا کنند. آنها چیزی را که ما نمیخواهیم با گفتن حرفی خراب کنیم به راحتی به زبان میآورند هرچند ممکن است حقیقت در آن حرف نهفته باشد.
اگر امکان دارد در مورد زندگی خود به عنوان یک شنونده موسیقی و حضور موسیقی در کارتان صحبت کنید.
اول از همه، موسیقی بهانهای برای نگارش متنی است که بدون آنکه چیزی در مورد آن نوشته شود نگاشته میشود. همه آن چیزهایی که میتوانم در مورد موسیقی بگویم به طور کلی در مورد هنر صدق میکند. باید بگویم من شیفته نوشتن هستم. نویسندگی شغل من است اما خط قرمزی وجود دارد و آن نویسندهای است که در مورد نویسندگی مطلب بنویسد. اگر شما این کار را انجام دهید به خیانت یا ارضاء نفس متهم میشوید ولی یک راه گریز وجود دارد. اگر درباره موسیقی نوشتید، دیگر کسی نمیتواند شما را متهم کند. دوم اینکه، نوشتن خود نوعی از موسیقی است. منظورم این است که خیلی نزدیک به معنای واقعی کلمه است یا حداقل، به معنای استعاری آن نزدیک است. با این وجود، استعارهای است دقیقتر از مفهومی که به آن دلالت دارد. جمله خود یک عبارت موسیقیایی است که چشم شما میتواند بشنود. واژهها نتهای موسیقی هستند که چشمهایتان آن را میشنود.
آرمان