این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نویسنده بزرگی که باید شناخت
به روایت جی.ام.کوتزی
ترجمه: میلاد زکریا*
آنتونیو دیبندتو (۱۹۸۶-۱۹۲۲) آنطور که خولیو کورتاسار میگوید از آن رماننویسهای کمیابی است که برای اثبات نکتهای گذشته را بازسازی نمیکند. او در گذشته زندگی میکند و تجربیات و رفتارهایی را برایمان بازگو میکند که تمام غرابت خود را حفظ کردهاند. دیبندتو یکی از مهمترین نویسندههای آرژانتینی است که معمولا او را با شاهکار جاودانش «ساما» میشناسند که از آن بهعنوان شاهکاری اگزیستانسیالیستی و یکی از رمانهای بزرگ اسپانیاییزبان یاد میکنند؛ رمانی که بسیاری از شخصیتهای مهم ادبی مثل بورخس و بولانیو و نشریات مهمی چون نیویورکر در ستایش آن سخن گفتهاند. ارزش این رمان در آمریکای لاتین تا جایی است که خوان خوزهسائر میگوید: «ساما» با رمانهای بزرگ اگزیستانسیالیستی مثل «تهوع» و «بیگانه» قابل مقایسه است، اما با توجه به شرایطی که در آن نوشته شده و وضعیت عجیب شخصی که آن را نوشته، «ساما» از خیلی جهات برتر از آن رمانهاست. «ساما» آنطور که بنجامین کانکل منتقد نیویورکر میگوید در زمره ادبیات داستانی اگزیستانسیالیستی است، و قهرمانش، با آن تنهایی و ذهن مغشوش، به یک اندازه میتواند کارمندی از عصر باروک یا سفیری از قرن بیستم باشد. مثل رمانهای کافکا، کامو، سارتر و بکت، دغدغه داستان درگیری میان آزادی انسان و شرایط محدودکننده آن است. ورود دیرهنگام «ساما» به ایالاتمتحده این پرسش البته بینیاز به پاسخ را برمیانگیزد: آیا ممکن است بزرگترین رمان آمریکا را یک آرژانتینی نوشته باشد؟ درهرحال سخت میشود رمانی بهتر از این درباره زندگی نفرینشده سرحدات نوشت. از روی «ساما» در سال۲۰۱۷ یک فیلم موفق سینمایی نیز ساخته شده که نماینده آرژانتین در آکادمی اسکار برای بهترین فیلم خارجیزبان بود. آنچه میخوانید ترجمه بخشهایی از مقاله بلند جی.ام.کوتزی نویسنده آفریقایی برنده نوبل ادبیات درباره «ساما» دیبندتو است.
زمان، سال ۱۷۹۰ مکان، یک شهر کوچک و دورافتاده کنار رودخانه پاراگوئه، که تحت حاکمیت نایبالسلطنه اسپانیا در بوئنسآیرس، در فاصلهای بسیار دور در پاییندست رودخانه قرار دارد. دُن دیهگو دِ ساما چهاردهماه است که دور از زن و فرزندانش اینجا در خدمت نظام حکومتی اسپانیا بوده. او دلتنگ دورانی است که حاکم و قاضی بود و شهری را در اختیار خود داشت: جناب دکتر دُن دیهگو د ساما!… صاحبمنصب پرتوان، صلحکننده با سرخپوستان، کسی که بدون استفاده از شمشیر، عدالت را جاری کرد. ساما، همان کسی که شورش بومیان را بدون به هدردادن خون اسپانیایی سرکوب کرد، برای پادشاه افتخار آفرید و احترام شکستخوردگان را کسب کرد.حالا، در نظام جدید و متمرکز حکومتی که برای تحکیم کنترل اسپانیا روی مستعمراتش اتخاذ شده، روسای ادارات باید زاده اسپانیا باشند.
ساما بهعنوان معاون یک فرماندار اسپانیایی کار میکند: او یک امریکانو یا اسپانیاییزادهای است که در قاره آمریکا متولد شده، و بلندپروازی بیش از این برایش مجاز نیست. او در میانه سومین دهه زندگیاش است و پیشرفت شغلیاش متوقف شده. تقاضای انتقالی کرده و در رویای نامهای از نایبالسلطنه است که حکم انتقالش به بوئنسآیرس را صادر کند، اما از نامه خبری نیست. ساما در حال قدمزدن اطراف اسکله، جسدی را شناور در آب میبیند، جسد میمونی که جرأت کرده از جنگل بیرون بیاید و به میان جریان سریع آب بپرد. اما حتی میمون مرده هم میان پایههای اسکله گیر افتاده و نمیتواند همراه آب به پاییندست رودخانه برود. آیا این به معنای فالی نامساعد است؟ ساما آدم قُدی است. او که مدرک دانشگاهی حقوق دارد، خوشش نمیآید که محلیها احترام لازم را نسبت به او رعایت نکنند.
مشکوک است که پشت سرش مسخرهاش میکنند، و برای تحقیرش نقشه میکشند. روابطش با زنان-که بخش اعظم رمان را به خود اختصاص داده-معمولا ترکیبی از نپختگی از یکسو و ترس و خجالت از سویی دیگر است. او مغرور، ناشی، خودشیفته و بهطرزی بیمارگونه شکاک است؛ دچار حملات شهوت و خشونت میشود، و ظرفیت بیپایانی برای خودفریبی دارد.علاوه بر اینها، او از دو نظر مولف خودش نیز است؛ اول اینکه هرچه که در مورد او میشنویم از زبان خودش است، از جمله القاب تحقیرآمیزی از قبیل «متکبر» و «سگکش» که نوعی خودآگاهی کنایهآمیز را القا میکند. دوم اینکه اعمال روزانهاش پیرو انگیزههای ناخودآگاه، یا دستکم خواستههای خود درونیاش هستند، که او تلاشی برای کنترل آگاهانه آنها نمیکند. خودشیفتگی و رضایت او از خودش شامل این هم هست که هرگز نداند پس از این چه کار خواهد کرد، و به این طریق آزاد باشد که هر لحظه روشی دیگر در پیش بگیرد. از سوی دیگر-همانطور که خودش به کرات تصدیق میکند-بیتفاوتیاش نسبت به انگیزههای درونی خود شاید از کمبودهای فراوانش ناشی شود: شاید «چیزی بزرگتر، چیزی شبیه به یک نفی قدرتمند، نامحسوس ولی قویتر از هر شورش و هر تلاشی که از من بربیاید،» سرنوشتش را رقم میزند. همین فقدان خودخواسته خودداری است که باعث میشود به تنها همکارش که رابطه خوبی با او دارد، بیآنکه کاری کرده باشد، با چاقو حمله میکند، و بعد درحالیکه مرد جوان مقصر شناخته میشود و کارش را از دست میدهد، ساکت مینشیند.برخورد عاری از کنجکاوی و درواقع غیراخلاقی ساما با خواستهای ناگهانی و خشونتآمیز خود سبب شد برخی از اولین خوانندگانش او را با مورسو شخصیت اصلی «بیگانه» آلبر کامو مقایسه کنند (در آرژانتین دهه پنجاه میلادی، وقتی «ساما» برای اولینبار منتشر شد، اگزیستانسیالیسم حسابی مد بود). اما این مقایسه چندان ره به جایی نمیبرد. ساما با اینکه شمشیر اشراف را به کمر بسته، اسلحهای که بیشتر به استفاده از آن تمایل دارد، چاقو است. چاقو است که نشان میدهد او یک امریکانو است، همینطور زمختیاش در قامت یک اغواگر و (آنطور که دیبندتو بعدتر القا میکند) عدم بلوغ اخلاقیاش. ساما فرزند آمریکاست. او فرزند زمانه خویش، سالهای سرگیجهآور۱۷۹۰ هم هست، که بیقیدی خود را با حقوق بشر-مخصوصا حق داشتن رابطه (یا بهقول خودش «گمکردن خویش در عشق») را توجیه میکند. این ترکیب فرهنگی و تاریخی متعلق به آمریکای لاتین است، و نه فرانسه (یا الجزایر).مهمتر از تاثیر کامو، تاثیر خورخه لوئیس بورخس، هموطن مسنتر دیبندتو و برجستهترین چهره دنیای روشنفکری آرژانتین در زمانه خود بود. بورخس در سال ۱۹۵۱ سخنرانی تاثیرگذاری به عنوان «نویسنده آرژانتینی و سنت» ایراد کرده بود و در آن، در پاسخ به این سوال که آیا نویسنده آرژانتینی باید سبک ادبی خاص خود را به وجود بیاورد یا نه، ناسیونالیسم ادبی را حسابی مورد تحقیر قرار داده بود: «سنت آرژانتینی ما چیست؟… سنت ما تمامی فرهنگ غربی است… سرزمین پدری ما سراسر جهان است.» اصطکاک میان بوئنسآیرس و شهرستانها، حتی از زمان استعمار اسپانیا همواره در تاریخ آرژانتین وجود داشته، به این شکل که بوئنسآیرس، دروازه رسیدن بهدنیای پهناور، نماینده تفکر جهانوطنی بوده، درحالیکه شهرستانها به ارزشهای قدیمیتر ملی پایبند ماندهاند. بورخس نمونه ذاتی مردی از بوئنسآیرس بود، درحالیکه دیبندتو بیشتر طرف شهرستان را گرفت: او ماندن و کارکردن در مندوسا را برگزید، شهری در منتهای غرب کشور که در آن به دنیا آمده بود.با اینکه این تمایلات شهرستانی عمیق بودند، دیبندتو هنگام جوانی از انعطافناپذیری مسئولان نهادهای فرهنگی شهرستانها، اصطلاحا نسل ۱۹۲۵ شاکی بود. او خود را در آثار استادان مدرن-فروید، جویس، فاکنر، اگزیستانسیالیستهای فرانسوی-غرق کرد و به صورت حرفهای، بهعنوان منتقد و فیلمنامهنویس، به سینما پرداخت. (مندوسا در سالهای پس از جنگ از مراکز قابل توجه فرهنگ سینمایی بود).
دو کتاب اولش «دنیای حیوانی» (۱۹۵۳) و «پنجضلعی» (۱۹۵۵) سرسختانه مدرنیستی و کاملا عاری از رنگوبوی محلی هستند. وامداری او از کافکا بهخصوص در دنیای حیوانی مشخص است، که با نگاهی شبیه «گزارش به آکادمی» یا «کاوشهای یک سگ» کافکا، تمایز میان انسان و حیوان را کمرنگ میسازد.«ساما» مستقیما بهمساله سنت آرژانتینی و شخصیت آرژانتینی میپردازد: اینکه چه هستند، و چه باید باشند. او شکاف میان بندر پایتخت و نواحی مرکزی، و ارزشهای اروپایی و آمریکایی را بهعنوان موضوع برمیگزیند. قهرمان رمان، سادهلوحانه و تا حدودی رقتانگیز در آرزوی اروپایی دستنیافتنی است. بااینحال دیبندتو اسپانیادوستی کمیک قهرمانش را برای ترویج ارزشهای منطقهای و قالب ادبی مرتبط با رجینالیسم یعنی رمان رئالیستی قدیمی به خدمت نمیگیرد. بندر کنار رودخانهای که ساما آنجا ساکن است به ندرت توصیف میشود؛ تصور چندانی نداریم که مردم چه لباسی میپوشند یا چطور وقت خود را میگذرانند؛ زبان رمان گاهی تا سرحد تقلیدی تمسخرآمیز به زبان رمان احساسی قرن هجدهمی شبیه میشود، اما بیش از آن یادآور زبان تئاتر ابزورد قرن بیستمی است (دیبندتو از تحسینکنندگان اوژن یونسکو و پیش از او، لوئیجی پیراندلو بود). ساما هرقدر که آرزوهای جهانوطنی را به سخره میگیرد، این کار را به روشی کاملا جهانوطنی و مدرنیستی انجام میدهد.اما رابطه دیبندتو با بورخس گستردهتر و پیچیدهتر از نقد جهانیسازی و بیاعتمادی به گرایش سیاسی اشرافی او بود (بورخس خود را یک آنارشیست اسپنسری میخواند، به این معنا که حکومت را در تمام نمودهایش خوار میشمرد، درحالیکه دیبندتو خود را یک سوسیالیست میدانست).
بورخس به سهم خود به وضوح استعداد دیبندتو را قبول داشت و حتی پس از انتشار «ساما»، او را برای ایراد سخنرانی به کتابخانه ملی که در آن زمان ریاستش را به عهده داشت، به بوئنسآیرس دعوت کرد. سال ۱۹۴۰، بورخس همراه با دو همکارش در مجله ادبی «سور»، مجموعهای از داستانهای خیالی را جمعآوری کرده بود، کتابی که تاثیری گسترده بر ادبیات آمریکای لاتین گذاشته بود. ویراستاران در مقدمه خود نوشته بودند که ادبیات خیالی، نهفقط زیرشاخهای کمارزش نیست، بلکه تجسم نگاهی باستانی و پیشانوشتاری به دنیاست. ادبیات خیالی نهتنها از نظر فکری قابل احترام بود، بلکه سنتی پیشینی در میان نویسندگان آمریکای لاتین بود که خود شاخهای از سنت باقی دنیا محسوب میشد. داستانهای خود بورخس زیر لوای داستان خیالی منتشر میشد؛ ادبیات خیالی که روی تمهای مشخص و معمول ادبیات منطقهای اعمال میشد، بهاضافه ابداعات روایتی فاکنر، بعدها به تولد رئالیسم جادویی مارکز منجر شد.بهادادن دوباره به ادبیات خیالی که بورخس و نویسندگان نزدیک به مجله سور مبلغ آن بودند در شکوفایی دیبندتو سهمی غیرقابل چشمپوشی داشت. همانطور که او در مصاحبهای که کمی پیش از مرگش انجام داد تایید میکند، ادبیات خیالی، همراه با ابزارهایی که روانکاوی در اختیار میگذارد، راهی را پیش پا او گشودند تا بهعنوان نویسنده به واقعیات جدیدی بپردازد. در بخش دوم «ساما»، دنیای خیال به پیشزمینه میآید. درعوض در بخش سوم و پایانی کتاب، با خروج از شهر و رفتن به میان ناشناختهها، دنیای واقعی بدیعتر و شگفتانگیزتر از خیال تصویر میشود. ماجراجویی ساما در قلمرو سرخپوستان وحشی به سبک نگارش سریع و منقطعی که دیبندتو با نوشتن برای سینما آموخت، روایت میشود. بسیاری از منتقدان اهمیت فراوانی برای بخش سوم رمان قائل شدهاند. در سایه این بخش، «ساما» روایت این داستان است که یک امریکانو چطور افسانههای دنیای قدیم را کنار میگذارد و خود را نه وقف بهشتی خیالی بلکه ملتزم دنیای جدید با تمام واقعیت شگفتانگیزش میسازد. بستر متنی غنیای که دیبندتو برای این فصل ساخته هم بر این خوانش دامن میزند: گیاهان و جانوران عجیب و غریب، مواد معدنی شگفتآور، خوردنیهای عجیب، قبیلههای وحشی و رسم و رسومشان. مثل این است که ساما برای اولینبار چشمش را به غنای این قاره میگشاید. حقیقت کنایهآمیز اینکه دیبندتو تمام این مطالب نه از تجربه شخصی-او هرگز به پاراگوئه نرفته بود-بلکه از کتابهای قدیمی، از جمله زندگینامه شخصی به نام میگل گرگوریو د سامالوا، متولد ۱۷۵۳، که در زمان شورش توپاک آمارو، آخرین شاه اینکاها، حاکم شهری در بولیوی بود.آنتونیو دیبندتو در خانوادهای از طبقه متوسط به دنیا آمد. سال ۱۹۴۵ تحصیل در رشته حقوق را نیمهکاره رها کرد و به لوسآندس، معتبرترین روزنامه مندوسا پیوست. پس از سالها کار او هرچند رسما سردبیر نشد، اما عملا همهکاره روزنامه شد.
صاحبان روزنامه خطمشی محافظهکارانهای را به آن دیکته میکردند، چیزی که دیبندتو بهعنوان یک محدودیت میدید. او تا سال ۱۹۷۶ که-بهخاطر تخطی از همین محدودیت-بازداشت شد، خود را روزنامهنگاری حرفهای میدید که در اوقات فراغتش داستان مینویسد.۲۴مارس ۱۹۷۶، ارتش با انهدام دولت و با حمایت بخش بزرگی از مردم که از خشونت سیاسی و ناآرامیهای اجتماعی خسته شده بودند، با کودتا قدرت را در دست گرفت. ژنرالها برنامه «فرایند بازسازماندهی ملی» خود را آغاز کردند. ژنرال ایبریکو سنتژان که فرماندار بوئنسآیرس انتخاب شده بود، توضیح داد که این فرآیند شامل چه خواهد بود: «اول تمام خرابکارها را میکشیم، بعد همدستانشان را میکشیم، بعد همفکرانشان را، بعد کسانی را که بیتفاوت ماندهاند، و در آخر هم ترسوها را میکشیم.» دیبندتو در میان جمع کثیر بهاصطلاح خرابکارانی بود که همان روز اول کودتا دستگیر شدند. بعدها، او (مثل ژوزف کا، قهرمان «محاکمه» کافکا) ادعا میکرد که نمیداند برای چه دستگیر شده، اما مشخص است که به تلافی فعالیتهایش بهعنوان دبیر لوسآندس بود، که اجازه میداد گزارش فعالیتهای گروههای مرگ دستراستی چاپ شود. (پس از بازداشتش، صاحبان روزنامه بدون فوت وقت دست از او شستند.) دیبندتو هجدهماه را در زندان گذراند، که بیشترش را در بند مخوف نهم ندامتگاه لا پلاتا بود. آزادیاش پس از درخواستهای هاینریش بُل، ارنستو ساباتو و خورخه لوئیس بورخس و حمایت انجمن بینالمللی پن صورت گرفت. او خیلی زود پس از آزادی به تبعید به اروپا رفت.
* مترجم «ساما»
آرمان
‘