این مقاله را به اشتراک بگذارید
گوستاو فلوبر؛ راوی جنون و مرگ
از میان نویسندههای فرانسوی سده نوزدهم نام گوستاو فلوبر و کاراکترش اِما بوواری، پس از صدوپنجاه سال، هنوز در گوشهگوشه جهان به شکل عجیب و شگفتانگیزی بیوقفه طنینانداز است؛ از سینما و تئاتر گرفته تا اپرا و موسیقی و نقدهای بیشماری که همچنان درباره آن نوشته میشود؛ از هنری جیمز، پییر بوردیو تا هرولد بلوم و دیگران. امری که برای دو رمان مشهور دیگر فلوبر هم اتفاق میافتد: سالامبو و تربیت احساسات. فلوبر در رمانهایش از یکسو به سراغ زنان میرود و از جهان نامکشوف و پیچیده آنها مینویسد (مادام بوواری) و از سوی دیگر، به سراغ مردان میرود و مواجههشان با زنان (تربیت احساسات)؛ آنطور که پییر بوردیوی جامعهشناس با تمرکز بر رمان «تربیت احساسات»، با ترسیم میدان ادبیات فرانسه در فاصله سالهای ۱۸۵۰-۱۸۳۰ فلوبر را در مرکز این میدان قرار میدهد. از نظر او فلوبر در این دوره حائز موقعیت «ادبیات ناب» یا «هنر برای هنر» بوده. بوردیو با بررسی «تربیت احساسات» نشان میدهد که نوعی رابطه همسانی میان جایگاههای عینی فلوبر در میدانهای قدرت و ادبیات، منش او و اثرش وجود دارد. از دید او فردریک، قهرمان این رمان، موقعیت و حالاتی همانند خود فلوبر را نمایش میدهد.
****
آخرین ساعت؛ حکایت فلسفی
(نقد این داستان را می توانید اینجا بخوانید)
گوستاو فلوبر
ترجمه نادیا حقدوست
داستان هفتاپیزودی «آخرین ساعت» به همراه دیگر داستانهای اولیه گوستاو فلوبر، بهنوعی پیشدرآمدی است برای خلق شاهکارهایش: «مادام بوواری»، «سالامبو» و «تربیت احساسات». به بیانی دیگر، این داستان، برای هر خواننده علاقهمند به فلوبر، دریچهای است به جهان داستانی فلوبری. مضمون اصلی این داستان همچون دیگر داستانهای کوتاه فلوبر، مرگ است: فلسفه و چیستی مرگ، جنون، دیوانگی و ناامیدی؛ مضامینی که بعدتر در شاهکارهای فلوبر هم میتوان آن را جستوجو کرد. مثلا توصیفات و جملاتی که در «آخرین ساعت» آمده است، فرم طولانیترش را میتوانیم در شاهکارهای فلوبر ببینیم: صحنههای شادمانی در «مادام بوواری» و بلوغ در «تربیت احساسات». همه اینها به ما میگوید که گوستاو فلوبر چگونه گوستاو فلوبر شد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «آخرین ساعت» (حکایت فلسفی) است که در ژانویه ۱۸۳۷ نوشته شده؛ زمانی که فلوبر هفدهسال بیشتر نداشت.
***
راهب گفت: «از این سرنوشت معماگونه که از پیش به انسان ابلاغ شده چه درکی دارید؟» (رابله، گارگانتوآ)
به ساعتم نگاه کردم و محاسبه کردم برای زندگیکردن چقدر زمان برایم باقی مانده است؛ هنوز حدود یک ساعت وقت داشتم. به اندازه کافی کاغذ روی میزم باقی مانده است که با عجله تمام خاطرات زندگیام و همه موقعیتهای موثر بر این توالی احمقانه و منطقی روزها و شبها، اشکها و لبخندها، که عادت داریم آن را حیات یک انسان بنامیم، شرح دهم.
اتاقم کوچک و جمعوجور است، پنجرهها کاملا بسته شده است، حواسم جمع بوده که قفل در را با خمیر نان مسدود کنم. زغالسنگ شروع میکند به شعلهورشدن؛ به این ترتیب مرگ از راه خواهد رسید؛ میتوانم آرام و بیصدا منتظرش باشم درحالیکه هر لحظه زندگی دور میشود و ابدیت پیش میآید.
مرسوم است انسانی را خوشبخت بنامیم که بیستوپنج هزار لیور [واحد پول معادل پوند انگلیس که در سال ۱۷۹۵ با فرانک جایگزین شد] درآمد دارد، زیباست، قدبلند است، خوشبرورو است، با اعضای خانوادهاش زندگی میکند، هر شب به تماشای تئاتر میرود، زندگی میکند، میخورد، مینوشد، میخوابد و خوب هم هضم میکند. با اینکه این اصول قدیمی شده است، اما در آنها کوچکترین اشتباهی وجود ندارد.
در مورد من، بیش از بیستوپنج هزار لیور عایدی داشتم، خانوادهام با من مهربان بودهاند، تقریبا تمام تئاترهای اروپا را دیدهام، خوردهام، نوشیدهام، خوابیدهام، از روز تولدم هرگز حتی یکبار هم دچار سوءهاضمه نشدهام، نه یکچشمم، نه لنگم، نه گوژپشتم، آنقدر خوشبختم که امروز در نوزدهسالگی به فکر مرگ افتادهام!
یک روز، یادم میآید-آن موقع ده سال داشتم-مادرم مرا در آغوش گرفت و درحالیکه گریه میکرد گفت برو زیر درختان شاهبلوط حاشیه چمنزار بازی کن! (آه؛ تا حالا چقدر باید بزرگ شده باشند!) از آنجا برگشتم، ولی چون لِلیای عزیزم به دنبالم نیامد، نگران بودم که نکند مریض شده باشد. به خانه رسیدم؛ انگار کاملا خالی از سکنه بود. پارچهای سیاه روی نرده ورودی پهن شده بود. به اتاق خواهرم در طبقه بالا رفتم، با خودم فکر کردم بیشتر از هشت روز میشد که او برای بازیکردن با من نیامده بود.
وارد اتاقش شدم. دو زن آنجا بودند که آنها را در وقت گرفتن صدقه دیده بودم. آنها شیء سنگینی را در دستهایشان گرفته بودند که با ملحفه سفیدی پوشانده شده بود… او بود.
از خودم پرسیدم برای همین این روزها اینقدر غمگین بودم؟
او بود، خواهرم، مرده، بینفس!
خیلی زود شب فرارسید. آه! چقدر تلخ و طولانی بود!
دو زن سیاهپوش دوباره جسد را روی تخت خواهرم گذاشتند، رویش گل و آب متبرک ریختند. وقتی کورسوی مایل به قرمز و بیروح خورشید که در نگاه به جسدی میمانست رو به خاموشی رفت و روشنی روز از آن سوی شیشهها ناپدید شد، آنها دو شمع کوچک روی پاتختی را روشن کردند، زانو زدند و از من خواستند که مانند آنها دعا بخوانم.
دعا کردم، آه؛ با صدای بلند، تا بیشترین حدی که برایم ممکن بود! ولی لِلیا تکان نخورد!
مدت زیادی همانطور زانو زده بودم، سر بر ملحفههای سرد و مرطوب، گریه میکردم، آهسته و خالی از کینه، اما با دلهره و هراس یک پسربچه دهساله. گمان میکردم با دعاکردن، با گریهکردن، با از همدریدن وجودم به واسطه دعا و نیایش یک نگاه، یک حرکت سر و دست از لِلیا درخواهم یافت؛ جسدی که چیزی از آن قابل تشخیص نبود، جز برآمدگی کوچکی که میتوانست سر او و پایینتر، برآمدگی دیگری که به نظر میرسید پاهای لِلیا باشد. من، کودک سادهلوح بیچاره، گمان میکردم که دعا میتواند زندگی را به جسد بیجان برگرداند، چه ایمان و چه خلوصی داشتم!
آه! چه کسی میتواند بفهمد که تا چه اندازه غمانگیز و تاریک است شبی که اینچنین به دعا، گریه و تمنای بازگشت روح و تولد دوباره میگذرد! کسی نمیداند چه چیزهایی عجیب و وحشتناکی وجود دارد در شب هقوهق، در شب زاری، و در کورسوی دو شمع روشن برای مردهای آرام گرفته در میان دو زن، زنانی با آواهای غمناک که بارها در کلیسا خواندهاند و با اشکهایی که بهخاطر پول سرازیر شدهاند، با صدایی یکنواخت و خواندن مسخره و عجیب! و بالاخره کسی نمیتواند درک کند که صحنهای چنین ماتمزده و غرق در ناامیدی، قلب را از چه چیزها که پُر نمیکند؛ قلب کودک با غم و تلخی، جوان با حیرت و ناباوری، قلب پیر با ناامیدی.
صبح فرا رسید.
وقتی هوا داشت روشن میشد، وقتی دو شمع روشنشده برای مرده داشتند خاموش میشدند، دو زن رفتند و مرا تنها گذاشتند. به دنبالشان دویدم، خودم را به پاهایشان انداختم و به لباسهایشان چنگ زدم.
«خواهرم!» برافروخته به آنها گفتم «خواهرم؟ بله، لِلیا؛ او کجاست؟»
حیرتزده نگاهم کردند.
«خواهرم؟ شما به من گفتید دعا کنم؛ دعا کردم برای اینکه او دوباره برگردد، گولم زدید!»
«آن دعاها برای روح خواهرت بود.»
برای روحش؟ اغلب شنیده بودم که دعا برای خداوند است اما برای روح؟ نه.
خداوند را درک میکردم و اگر کسی از من میپرسید کیست؟ من گنجشک لِلیا را که جان داده بود برمیداشتم و به جان دادن و جان ستاندن خدا فکر میکردم. میفهمیدم که خدا میمیراند، ولی روح؟ آن را نمیفهمیدم.
شهامتش را داشتم که همین را بپرسم ولی آنها بدون آنکه به من توجه کنند، رفتند.
روح؟ آن زنان فریبم دادند؟
درحالیکه تنها چیزی که میخواستم، لِلیا بود؛ خواهرم، لِلیایی که روی چمنزار، در جنگل، با من بازی میکرد، که روی خزهها مینشست، دراز میکشید، لِلیایی که گلها را میچید و بعد در باد رها میکرد؛ او لِلیا بود، خواهر زیبای کوچک من با چشمهای درشت آبیرنگ، لِلیایی که شبها بعد از عروسکش، گوسفند مورد علاقهاش، گنجشکش، مرا در آغوش میگرفت و میبوسید. خواهر بیچاره من! این تو بودی که من گریهکنان با فریادهای بلند صدایش میکردم و این غریبههای سنگدل در جوابم میگفتند: «نه، تو دیگر او را نخواهی دید، تو نه برای او که برای روحش دعا کردی!» روح؛ ناشناخته و مجهول، مانند کلمهای در زبانی بیگانه؛ «نه برای خداوند؛ تو برای باد هوا دعا کردی، برای یک کلمه در زبانی دیگر، برای نیستی و در نهایت برای روح!»
روح، روح لِلیا، هی! آن را نمیفهمم، روحش! برای او متاسفم و دیگر فکرش را نمیکنم. اما روح للیا به چه کار من میآید؟ من خود للیا را میخواهم، خواهر کوچکم را با آن چشمهای درشت و آبیرنگ. نگاهش را، زندگیاش را و بالاخره او را. شما به هیچ وجه هیچیک از اینها را به من برنگرداندید.
زنهای فریبکار فریبم دادند، و من در عوض نفرینشان کردم.
اما نفرین گریبان خودم را گرفت. فیلسوفمنش دهساله احمقی که نمیتواند یک کلمه را بدون هجیکردن بفهمد، باید روح را بدون حسکردنش باور کند و از خدایی بترسد که به پرومته [پرومته یا پرومتئوس: در اسطورههای یونانی، یکی از تیتانها و خدای آتش است. او یکی از تیتانهای مورد احترام زئوس بود. زئوس در عصر آفرینش انسانها، پرومتئوس را برگزید تا همهچیز را بجز آتش به انسان بدهد. او به انسانها عشق میورزید و نمیتوانست ناراحتی و رنج آنها را ببیند به همین علت دور از چشم زئوس، آتش را به انسان هدیه داد. وقتی خبر به زئوس رسید او را بر سر قله قاف (در قفقاز) برد و بست و به جزای اعمالش رساند. هر روز عقابی میآمد و جگر او را میخورد و شب جگر از نو میرویید. همین موقع بود که پرومتئوس به زئوس گفت: روزی خواهد آمد که پادشاهی و خدایی تو از میان برود و کسی بر تخت تو تکیه زند. زئوس که از پیشگوییهای او مطمئن بود دائم در پی این بود که از او بپرسد چه کسی، ولی او هرگز پاسخ نمیداد تا اینکه این موضوع به وقوع پیوست. سرانجام هرکول عقاب را کشت و پرومتئوس را آزاد کرد.] میماند، اما از آنجایی که کفرگویی را خوار میشمارم و آن را بیهوده میدانم به داستان عذاب پرومته اعتقاد ندارم.
اغلب، با نگاهکردن به خورشید، به خودم میگفتم: «چرا هر روز صبح طلوع میکنی و اینهمه رنج را برملا میکنی، اینهمه درد را آشکار میسازی، اینهمه بدبختی احمقانه را ناظر میشوی؟»
اغلب، با نگاهکردن به خودم، از خودم میپرسیدم: «تو دیگر چرا وجود داری؟ چرا؟ فقط برای اینکه گریه کنی، که اشکهایت را به سرعت خشک کنی؟ که کسی نداند برای خواهر کوچکت گریه میکنی؟ و میدانی که کسی نمیتواند جلو مرگ را بگیرد؟»
اغلب، با نگاهکردن به آدمها، که عدهای در پی شهرت، بعضی در پی قدرت، و برخی در پی نوع آرمانی از فضیلت، همهچیزهای کمابیش تهی خالی از مفهوم، راه میروند، قدم میزنند، میدوند، با دیدن این گرداب، این کوره آتشین، این آشوب نفرتانگیز سرخوشی، شرارت، اعمال، احساسات، مادیات و شیفتگیها، میپرسم: همه اینها به کجا میروند؟ این غبار نفرتانگیز روی چه کس فروخواهد نشست؟ و از آنجا که باد همیشه میتواند غلبه کند، در کدام گردباد بلعیده خواهند شد؟
بیشتر اوقات، با نگاهکردن به جنگل، محوشدن در عظمت طبیعت، خورشید زیبا که در انتهای هر روز غروب میکند، و هر صبح طلوع، روزی اشکها را جلوهگر خواهد ساخت، چنان که روزی خوشبختی را، با نگاهکردن به طراوت درختها، پاکی دریا، بیکرانی آسمان درخشان از ستارهها را… اما ناگهان در اوج چنین حس و حالی، ناامیدی گزندهای مرا دربر میگرفت و با خود فکر میکردم: «همه اینها برای چه وجود دارند؟»
فکری ذهنم را به خود مشغول کرد و این تنها ندامتی بود که آمده بود تا مضطربم کند؛ زیرا هرگز از چیزی پشیمان نشدهام. به این فکر میکردم که انسانها نه خوب بودند نه بد، نه مجرم بودند نه بیگناه، این را هم میدانستم که بر طبق غریزهام رفتار میکردم نه ارادهام، بر طبق سلطه نظام هستی، بر طبق سرنوشتی قویتر از خودم-هرگز به خاطر حماقتهایی که دشمنم میتوانست مرتکب شود متاثر نشدهام-به این نتیجه رسیدم که چون آشکار است که روزی خواهم مرد، باید زندگی کنم، شاد و آسوده و به جای گریستن و لعنکردن، باید میخندیدم و شجاعت به خرج میدادم؛ باید اشکهایم را پشت خنده فرومینشاندم، خود را مدهوش آسودگی میکردم، واقعیت را فراموش میکردم و چون دیگر نمیتوانستم عشق را بیابم، تلاش میکردم وجه دیگری از بودن را کشف کنم… تصاحب کنم.
سالهای اولیه زندگیام به محض برقراری ارتباط با انسانها، انزجار عمیقی را نسبت به آنها تجربه کردم. از یازدهسالگی مرا به مدرسه فرستادند. آنجا، کوتاهترین راه میانبر دنیا را طی کردم و آموختم شرارت در ابعاد کوچک را، جرثومههای مضحک، هیجانات نازل، پنهانشدن در دستههای کوچک اراذل، وحشیگریهای مختصر معصومانه و در نهایت کشف آرام آرام قدرتی معطوف به پیروزی مدام. آنجا قدرت برتر بودن را درک کردم، پیچیده در ابهام نادانی، شبیه نادانی گنجشک مرده در دستهای من، اشتباهاتی را تجربه کردم که خیلی زود به شرارت بدل میشدند، و شرارتهایی که به گناه میرسیدند و بدینسان کودکان معصوم به انسانهایی بالغ تبدیل میشدند.
[ناتمام]آرمان