این مقاله را به اشتراک بگذارید
بهدنبال یافتن الهام در زندگی روزمره
ترجمه: لیلا عبداللهی اقدم
الیزابت استروت (۱۹۵۶-پورتلند، مِین) از کودکی آرزویش نویسندهشدن بود اما این اتفاق در دهه چهارم زندگیاش رخ داد و با سومین کتابش «آلیو کیتریج» (ترجمه فارسی: سما قرایی و احسان شفیعیزرگر، نشر قطره) توانست موفقیت را بهسوی خویش خوشامد بگوید. این کتاب توانست جایزه پولیتزر ۲۰۰۹ را از آن خود کند و بهمرحله نهایی جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا راه یابد. این مجموعهداستان در قالب سریال تلویزیونی موفقی با عنوان «آلیو» ساخته کمپانی اچ.بی.اُ با بازی فرانسیس مکدورمند برنده هشت جایزه امی شد. سیزده داستان کوتاه بههمپیوسته این مجموعه درباره زندگی در شهر ساحلی کوچک مِین در ایالات متحده آمریکاست و داستان زندگی زنی پابهسن گذاشته را روایت میکند که خود را واقعیتگویی به دور از مهملات و یاوهگویی میداند، اما پیوسته همسرش را تحقیر میکند و از پسرش به گونهای انتقاد میکند که باعث میشود او خود را انسانی بیارزش قلمداد کند. سابقه افسردگی و خودکشی در خانواده بر تمامی داستانهای این مجموعه سایه افکنده است. پس از موفقیت این کتاب، استروت «من لوسی بارتون هستم» (ترجمه فارسی: مریم سرلک، نشر کولهپشتی) را در سال ۲۰۱۶ منتشر کرد که بهمرحله نهایی جایزه بوکر و جایزه بینالمللی دوبلین و فهرست پرفروشهای نیویورکتایمز راه یافت. رمان سوم استروت «هر چیزی ممکن است» (ترجمه فارسی: باهار افسری، نشر نفیر) در سال ۲۰۱۷ منتشر شد که بار دیگر نام او را سر زبانها انداخت. تاجاییکه باراک اوباما کتاب او را یکی از کتابهای پیشنهادی خود معرفی کرد. همچنین این کتاب برنده جایزه داستان کوتاه (اُ.هنری) ۲۰۱۷ شد. آنچه میخوانید گفتوگوی تری گراس نویسنده و منتقد با الیزابت استروت درباره آثارش است.
چرا فضای رمان «من لوسی بارتون هستم» را در بیمارستان انتخاب کردید؟ جاییکه شخصیت اصلی داستان دور از خانواده و دنیای بیرون قرار میگیرد. منظورم این است که، مادرش به دیدنش میآید ولی همسرش تقریبا حضور ندارد و بچههایش به ندرت به او سر میزنند.
عمدی در کار نبود، اگرچه من خودم داستان را طرحریزی میکنم. یعنی بعضی صحنههای کوچک را مینویسم، و اتفاقی لوسی را در اتاق بیمارستان کنار مادرش قرار دادم. واقعا نمیدانم که چرا این کار را کردم. اوایل علاقه خاصی به این کار نداشتم ولی بعد از روی تجربه متوجه شدم که طرحریزیهای کوچک داستان مرتب به ذهن من بازمیگردند، بنابراین مجبور شدم به آنها توجه کنم. فکر میکنم که روبهروکردن لوسی با مادرش در بیمارستان به این خاطر بود که در این فضا با هم تنها بودند و این برای رابطه آنها امتحان سختی بود.
هنگام نوشتن رمان به رابطهات با مادرت فکر میکردی؟
بهطور دقیق به مادرم فکر نمیکردم اما علاقه زیادی به نوشتن در مورد روابط مادر و دختر دارم و قبلا هم در این مورد نوشتم، اگرچه درمورد نوع متفاوتتری از روابط مادر و دخترها نوشتم؛ چون میدانید این نوع رابطه یکی از اولین روابط انسان است و اولین تجربه درک دنیا برای بسیاری از انسانها تلقی میشود.
میتوانید خانوادهای را که در آن بزرگ شدید، توصیف کنید؟
من در دورهام بزرگ شدم. والدینم هر دو استاد دانشگاه بودند. ما همگی در مِین زندگی میکردیم. در یک جاده خاکی که خیلی از اقوام ما هم در همان اطراف سکونت داشتند. اکثر کسانی که آنجا زندگی میکردند میانسال بودند و آنها اغلب درباره شوهران مرحومشان صحبت میکردند. درباره اینکه چطور برای آخرینبار برای همسرشان شام پختند و خبر نداشتند این آخرین شام آنهاست… من این مکالمات را به خوبی به یاد دارم و فکر نمیکنم برای آنها مهم بود کودکی مثل من به چنین حرفهایی گوش میدهد.
فکر میکنید این موضوع روی خلق شخصیت آلیو کیتریچ که در داستان شما در دهه ۷۰ زندگیاش به سر میبرد تاثیری داشته؟
بله، من فکر میکنم که این همان هوایی است که من در کودکی تنفس کردم و فکر میکنم که نوعی فرهنگ خاص شهر مِین است. همه بهنوعی در این شهر افسرده و دلتنگ بودند. البته آلیو افسرده نیست اما این سابقه درنهایت روی خلق شخصیت آلیو تاثیر گذاشت.
در «آلیو کیتریچ» انزوا، افسردگی و خودکشی درونمایه پررنگی است. در «من لوسی بارتون هستم» زمانی که شخصیت کودک بود از چیزی وحشت داشت. پدرش پس از بروز یک حادثه دچار اضطراب میشود و کنترل اعصاب خود را از دست میدهد. شما درمورد آن حادثه توضیحی نمیدهید و آن را به قوه تخیل خواننده میسپارید. وقتی در مورد از دستدادن کنترل حرف میزنید چه کارهایی مورد نظر شماست؟
لوسی سر کلاس معلم نگارش، خانم سارا پاین، از یکی از بچهها در مورد رفتار و تظاهرات نامناسب و منحرف جنسی مردی در انظار عمومی حرفهایی میشنود که درجا خشکش میزند و این اولینباری است که لوسی متوجه میشود برای پدرش در بیرون از خانه چه اتفاقاتی رخ میدهد که میتوان آن را از دستدادن تعادل روانی تعبیر کرد.
بنابراین، کودکی شما در فضایی پر از افسردگی و انزوا سپری شده؟ منظورم این است که پدر آلیو کیتریچ خودکشی کرده، مادر شوهرش از افسردگی رنج میبرد. همسایه آنها خودش را میکشد. والدین آلیو مانع میشوند که پسر همسایه خودش را بکشد. پسر آلیو از افسردگی رنج میبرد. به نظر میرسد شما افسردگی را بهخوبی درک کردهاید.
عمههای من که نزدیک خانه ما سکونت داشتند در این مورد تاثیرگذاری زیادی داشتند، اما فکر نمیکنم که من در همه دوران کودکی با احساس افسردگی احاطه شده بودم. هرچند که در دوران کودکی دوستان زیادی نداشتم اما چون نزدیک جنگل زندگی میکردیم اولین دوست من درواقع جهان اطراف بود. به نظر من جهان فیزیکی و جنگل اولین دوست واقعی من بود.
میخواهم از شما بپرسم آیا سابقه خودکشی در خانواده شما وجود داشته؟ ایده خودکشی در داستان «آلیو کیتریچ» نوعی خصوصیت یا شخصیت در رمان تلقی میشود. شخصیتهای متعددی وجود دارند که خودشان را کشتهاند. آیا افرادی را میشناسید که خودکشی کرده باشند یا سابقه خودکشی در خانواده و یا در خانوادههای نزدیک به شما، وجود داشته؟ خودکشی موضوع اصلی برخی از نوشتههای شماست.
سابقه خودکشی در خانواده من وجود دارد، و فکر میکنم که این موضوع همیشه نوشتههایم را تحت تاثیر قرار داده است.
یکی دیگر از درونمایههای آثار شما پدر و مادرانی هستند که با کودکان خود غریبه شدهاند. خانوادهای که شما مطمئن هستید یکدیگر را دوست دارند اما نهتنها نمیتوانند آن را بیان کنند، بلکه کارهایی را انجام میدهند که تحقیرآمیز است. من به این موضوع علاقهمند هستم و به همین دلیل قصد دارم سوال کنم آیا طی این سالها با والدین خود رابطه نزدیکی داشتهاید؟
بله، من رابطه خوبی با والدینم داشتم. پدرم ۱۷سال پیش فوت کرد. او مردی بسیار دوستداشتنی، گرم و صمیمی بود. همیشه دلم برایش تنگ میشود. و هنوز رابطه نزدیکی با مادرم دارم. جدایی که از آن حرف زدید از داستاننویسی نشأت میگیرد و حاصل تخیل و تصور خانوادههای متفاوت و همه راههای مختلفی است که روابط خانوادگی میتواند شکل بگیرد. به عنوان یک رماننویس گوشهایم همیشه شنوا است. آنها همیشه باز هستند و مردم همهچیز را به شما خواهند گفت. آنها واقعا همهچیز را به شما میگویند. پس چشم و گوشهای خود را باز نگه دارید. همیشه در مورد خانوادهها چیزهای زیادی وجود دارد و جدایی یکی از آنهاست. و راستش را بخواهید این موضوع یکی از جالبترین جنبههای کار من است.
قبل از اینکه نویسنده شوید، به دانشکده حقوق رفتید. آن موقع چه آیندهای برای خودتان متصور بودید؟
خب، حقیقت این است که من از همان کودکی آینده خودم را در نویسندگی میدیدم. به خاطر ندارم به چیزی جز نویسندگی فکر کرده باشم و به همین دلیل در دوران کودکی مادرم به من کتاب نمیداد و به من میگفت کارهایی را که امروز انجام دادی و چیزهایی را که دیدی بنویس. من همیشه در قالب جملات فکر میکردم و همیشه میدانستم که روزی نویسنده میشوم. حتما میدانید بعد از کالج من پیشخدمت رستوران شدم و چند سال پیاپی داستانهایی را که مینوشتم برای ناشرها میفرستادم ولی کوچکترین موفقیتی کسب نکردم و کمکم احساس نگرانی کردم. بعد از آن ازدواج کردم و با خودم فکر میکردم اگر هشتادوپنج سالم شود، دقیقا همین عدد در ذهنم بود، و هنوز پیشخدمت رستوران باشم و هیچ داستانی منتشر نکرده باشم چه میشود؟ بنابراین، فکر کردم بهتر است به دانشکده حقوق بروم، وکیل بشوم و شبها داستان بنویسم. ولی تصور اشتباهی بود چون از عهده این کار برنیامدم و از دانشکده حقوق اخراج شدم البته بعدها برگشتم و درسم را تمام کردم و تمام مدتی که در دانشکده حقوق بودم همچنان به نوشتن ادامه دادم. و حقیقتش را بخواهید شش ماه به کار وکالت مشغول بودم ولی وکیل خیلی بدی بودم. میتوانم این لحظه را به خاطر بیاورم که یک روز از سر کار به خانه برگشتم و فکر کردم، خب، میتوانم برای بقیه عمر یک وکیل بد باقی بمانم یا به نوشتن ادامه بدهم و همان پیشخدمت رستورانی باشم که هرگز چیزی از او منتشر نشده. دانشکده حقوق باعث شد من متوجه شوم که باید دوباره به سراغ نویسندگی برگردم.
وقتی فرزندتان متولد شد چطور وقت پیدا میکردید چیزی بنویسید؟
خب، مجبور شدم نظم خاصی داشته باشم. هر روز دو یا سه ساعت بین ساعات تدریس در کالج تا قبل از اینکه دخترم از مدرسه برگردد، صرف نوشتن میشد و من خیلی مقید بودم که این زمانبندی را رعایت کنم. این رویه را سالهاست که ادامه میدهم و هروز بیصبرانه منتظر آن چند ساعتی هستم که صرف نوشتن میکنم.
همیشه میدانید که چه میخواهید بنویسید؟ منظورم این است که آیا ساعتها راجع به داستانهایی که قصد دارید بنویسید فکر میکنید؟
بله. اغلب در مورد کارم فکر میکنم. یادم هست که چندین سال برای خودم قانون داشتم. سه ساعت برای نوشتن سه صفحه و با دست هم مینوشتم و همیشه واقعا سه صفحه کامل مینوشتم. آن سه ساعت خیلی برای من مهم بود و این نشان میداد که کارم مفید است؛ زیرا بعد از آن سه ساعت میتوانستم به چیزهای بااهمیت شخصیت بدهم و آنها را به یک مشخصه واقعی بدل کنم و متن نوشتهشده از خصوصیت واقعی و صادقانه برخوردار بود و نوشتهای مصنوعی نبود.
سه صفحهای که در روز مینوشتی به شما حس قابل قبولی میداد که در پایان روز احساس کنی کارت با موفقیت همراه بوده؟
بله دقیقا، و همیشه موفق بودم. با سه صفحه نوشتن در روز و ادامهدادن همین رویه در روز بعد احساس موفقیت داشتم.
چقدر طول کشید داستانی که نوشتی مورد پذیرش ناشر قرار بگیرد؟
اولینبار وقتی چهلویک سالم بود یکی از کارهایم ناشر پیدا کرد و دو سال بعد چاپ شد. خیلی روند کند و آرامی داشت تا اثرم بیرون بیاید و در تمام این مدت من به نوشتن و نوشتن ادامه دادم.
وقتی همه به شما میگفتند که داستانهایی که مینویسی به اندازه کافی خوب نیست چطور توانستی اعتمادبهنفس خودت را حفظ کنی؟
همهچیز با پافشاری و اصرار اتفاق افتاد. حتی وقتی گاهی فکر میکردم بهتر است نوشتن را فراموش کنم و از نوشتن دست بکشم فشاری مصرانه من را از این کار بازمیداشت. وقتی در مترو نشسته بودم با خودم گفتم این یکبار را هم امتحان میکنم. این دفعه با شیوه متفاوتی امتحان میکنم. همین شد که منصرف نشدم و ادامه دادم و شیوههای متعددی را امتحان کردم تا درنهایت سبک و سیاق و صدای مختص به خودم را یافتم.
بسیاری از شخصیتهایی که خلق کردید نمیتوانند احساس خود را بیان کنند. آیا شما کودکی عاطفی بودید که در فضایی بزرگ شدید که نمیدانستید چگونه باید احساسات خود را بیان کنید؟
خب، من احتمالا کودک عاطفی بودم. یه یاد میآورم پدرم همیشه میگفت اگر حرف خوبی برای گفتن ندارید بهتر است اصلا حرف نرنید. اما من حرفم را میزدم…
جِرمی که یکی از همسایهها و دوستان لوسی، شخصیت رمان «من لوسی بارتون هستم» است، لوسی را نصیحت میکند که اگر میخواهی هنرمند بشوی باید بیرحم باشی. فکر میکنید حق با جِرمی است؟
فکر میکنم برای کسب موفقیت در هر کاری باید بیرحم باشید، ولی فکر نمیکنم واژه بیرحم اصطلاحی باشد که شخصا خودم بخواهم استفاده کنم. این واژهای است که جرمی استفاده میکند. نمیدانم اگر من بخواهم منظورم را بیان کنم از چه واژهای استفاده میکنم. فکر میکنم اگر بخواهید پیشرفت کنید باید تصمیمهای مهمی بگیرید و برای رسیدن به اهداف مورد نظرت باید چیزهایی را قربانی کنید.
پس آیا شما اعتقاد دارید هنرمندی که باید برای موفقیت در هنر بیرحم باشد لازم است در زندگی نیز بیرحم باشد؟
فکر میکنم در هر دو این مفهوم کاربرد دارد. هنرمند باید درک کند که هنرش زندگی و توانایی و ذوق او است. بنابراین باید هر دوی اینها را همزمان پیش ببرد و در هنرش زندگی و در زندگیاش هنر جریان داشته باشد.
اثر جدیدتان بر اساس یک حادثه واقعی نوشته شده که در مِین رخ داده. می خواهید در مورد این حادثه توضیحی بدهید؟
حادثه واقعی مربوط به شخصی ۳۱ساله است که سر یخزده خوکی را به داخل مسجدی در شهر لویستون در مِین پرتاب میکند. با وجود اینکه مِین منطقه بسیار سفیدپوستنشین است ولی تعدادی مهاجر و پناهنده اهل سومالی آنجا زندگی میکنند. یک سال بعد مرد جوان به اتهام پرتاب سر یخزده خوک به محراب مسجد قرار است دادگاهی شود ولی یک هفته قبل از شروع دادگاه خودکشی میکند. اقدام غمانگیزی است ولی درعینحال برای تخیلات رماننویسی مثل من الهامبخش بود. میتوانستم بدون قضاوت در مورد اتفاقات افتاده چندین صفحه در موردش بنویسم. این حادثه از این نظر برای من جذاب بود که میتوانستم دیدگاههای بسیاری از افراد و شرح آنها از اتفاقات را بنویسم.
تلاش برای واردشدن به ذهن شخصی که چنین کار نفرتانگیزی انجام داده چگونه بود؟
من در داستانم از یک مرد بسیار جوانتر استفاده کردم. شخصیت داستان من پسری ۱۹ساله است که خیلی بیشتر از مردی که درواقع آن عمل اشتباه را انجام داده گیج و دستپاچه است. برای من مهم بود که شخصیت رمانم جوانتر و بسیار گیج و مغشوش باشد، طوری که واقعا کاملا درک نکند که چه کاری انجام میدهد. اما سختترین بخش در مورد نوشتن این کتاب این بود که چطور وارد ذهنیات چند نفر از اهالی سومالی بشوم. برای انجامش تلاش زیادی کردم. چندین سال در مورد فرهنگ مردم سومالی و ضربالمثلهای آنها مطالعه کردم. هر چیزی که در مورد جامعه سومالی میتوانستم پیدا کنم، مطالعه کردم زیرا باید به درون ذهنیات چند نفر از شخصیتهای اهل سومالی در داستانم رخنه میکردم و در غیر این صورت آنها غریبه باقی میماندند و این برای من قابل پذیرش نبود. میخواستم آنها در داستان دیدگاه خود را داشته باشند.
وقتی که جوان بودید مادرتان الهامبخش شما برای نوشتن بود. او نگارش تدریس میکرد و برخی اصول اولیه نگارش را به شما آموخت. اکنون شما رماننویس پرخوانندهای هستید و میتوان فرض کرد که چگونه برخی از شخصیتهای شما از والدین و فامیل پرجمعیت شما الهام گرفته شدهاند. مادرتان در این باره چه احساسی دارد؟ از آنجایی که هر انسانی همزمان دارای ویژگیهای منفی و مثبت است و بدون توجه به اینکه مادر شما چه شخصیتی دارد و چه مقدار از هر یک از شخصیتهای شما از او الهام گرفته شده، آیا چیزی هست که از مادرتان الهام گرفته باشید و او آرزو کند که کاش این کار را نمیکردید؟
سوال بسیار جالبی است و من حقیقت را به شما میگویم؛ چون گفتن حقیقت همیشه باعث خوشحالی من میشود. مادرم هر کتابی را که مینویسم میخواند. او در عرض چند ساعت کتاب را میخواند و با من تماس میگیرد و میگوید، این یکی بهتر از قبلی است. مادرم عاشق من است و همیشه از نوشتههای من حمایت کرده که بسیار باعث خوشحالی است.
بنابراین او هرگز فکر نمیکرد که شما را به گونهای تربیت کرده که نویسنده شوید ولی بعد شما شروع کردید به نوشتن و رماننویس شدید و با به تصویرکشیدن و ثبت نسخه تخیلی از واقعیتها به اصول خانواده خیانت کردید!
نه، هرگز. مادرم همیشه حامی من بود. به خاطر دارم وقتی خیلی جوان بودم کتابی از داستانهای جان آپدایک روی میز بود و من آن را خواندم. فکر کنم هفت یا هشت سالم بیشتر نبود. بعد از خواندن آن کتاب فکر میکردم شخصیت مادری که آپدایک در داستانش دربارهاش نوشته همان مادر واقعی نویسنده است. به مادرم گفتم مادر آپدایک حتما در مورد چیزهایی که پسرش در مورد آن در داستان نوشته احساس بدی دارد. مادرم گفت: بدون شک اینطور نیست. مادرش خوب میداند که این فقط یک داستان است و واقعیت ندارد. مادرش خوب میداند که پسرش نویسنده است و فقط دارد کارش را انجام میدهد. برای فرد جوانی که قرار است نویسنده شود این پاسخ، موهبت بزرگی بود.
آرمان