این مقاله را به اشتراک بگذارید
پنج روز از یک زندگی
مهرانگیز اشرفی
خاطرهای است که به خودزندگینامه شباهت دارد، اما خیالی و غیرواقعی است. نویسنده کتاب، الیزابت استروت، با استفاده از این شگرد ادبی-که گاهی شگرد اعترافی (میرصادقی، جمال، ادبیات داستانی) نیز نامیده شده-به پردازش و ویرایش خاطرات راوی داستان، لوسی بارتون، میپردازد. بهانه این روایت نیز دیدار غافلگیرانه لوسی و مادرش است که پس از سالها دوری، مجالی برایشان فراهم آورده تا به عمق خاطرات فروبروند و ناگفتههایی را به زبان بیاورند که هردو مدتهاست مشتاق گفتن و شنیدن آن هستند: «بلند شدم و نشستم و مثل بچهها کف دستهایم را بههم زدم و گفت: مامان! دوستم داری؟ آره مامان؟ بگو دوستم داری یا نه!»نگاه به رمان «من لوسی بارتون هستم» را باید از همان تکجمله عنوان کتاب آغاز کرد که همانند دری است که رو به جهان داستان گشوده میشود؛ گویی راوی رو به خواننده میکند و پس از معرفی خودش، به او میگوید: «با من بیا تا خاطراتم را برایت بازگو کنم.» و بعد برایش از نُه هفته بستریشدنش در بیمارستان میگوید و از این مدت پنج روز را برجسته میکند؛ پنج روزی که همراه مادرش سپری شده است. در این چند روز مادر «طوری هیجانزده و پراحساس حرف میزد که گویی اینهمه اظهارنظر و احساس و کلمه سالهای سال درونش تلنبار شده است.» و لوسی: «همینطور که صدای مادرم را گوش میکردم چرت میزدم. همین را میخواستم. ولی دلم یک چیز دیگر هم میخواست. دلم میخواست مادرم در مورد زندگیام پرسوجو کند.» همانطور که از رمانهای داستان-خاطره انتظار میرود در خلال گفتوگو میان مادر و دختر، یک واژه یا یک نام، پلی میشود برای نقبزدن به گذشته و پیشبرد روایت؛ بهطوریکه شخصیتهای فراوان پا به عرصه جهان داستانی استروت میگذارند که بعضی پررنگ و تاثیرگذار برای همیشه در زندگی لوسی نقش ایفا میکنند؛ مانند پزشک معالج وی و نیز زنی نویسنده که «در یکی از فروشگاههای دنج نیویورک» «بدون دلیل خاصی یکباره آنقدر توجه مرا (لوسی را) به خودش جلب کرد (میکند) که…» باعث میشود نویسندگی پیشه کند و از این طریق «با خودش روراست باشد و در تاریکیهای درونش کورمالکورمال بهدنبال حقیقت بگردد.» لوسی در سطرسطر داستان گذشته و حال را کنار هم میچیند تا «داستان خودش را بگوید» و درنهایت «بگوید من از تمام زندگیام لذت میبرم.»رمان حاضر اگرچه در ظاهر داستان زنی است که با بیماری دستوپنجه نرم میکند و حضور مادرش مایه آرامش او شده، اما زندگی تلخ دختربچهای را واکاوی میکند که در «خانواده بوگندوها» رشد کرده و بزرگ شده است. این دختر که در تمام دوران کودکی به دوستی با «ذرتها» و «تکدرخت تنومند ایستاده در میان مزرعه ذرت!» دل خوش داشته، در اکنونِ روایت همچون تکدرختی تنومند از «خانواده بوگندوها» سربرآورده است و با نوشتن یک رمان به «موفقیت یکشبهای» دست یافته که او را «به جایی میرساند که همه خانمهای موفق میخواهند به آن برسند.» لوسیِ نویسنده با اصول داستاننویسی آشناست، خاطرهنویسی میداند و از کارکرد حافظه بهخوبی خبر دارد؛ پس میداند که شرح جزبهجز خاطرهای مربوط به سالها قبل امکانپذیر نیست و این را بارها در روایتش با جملاتی نظیر «این خاطره را خیلی کامل به یاد ندارم، ولی یادم هست که…» عنوان میکند. اما از شرح موبهموی خاطرات تلخی که مانند خوره ذهنش را در تمام سالهای زندگیاش درگیر کردهاند نیز غافل نمیشود: «کامیون. بعضی وقتها تصویرش با وضوح عالی جلو چشمم ظاهر میشود. پنجرههای کثیف خاکگرفتهاش…» او همچنین در بخشهایی از کتاب اشاراتی دارد به آموختههایی که در کارگاههای داستاننویسی نویسندهای به نام سارا پاین فرا گرفته است؛ آموختههایی که میتوان گفت از زبان سه نویسنده -لوسی بارتون، سارا پاین و الیزابت استروت-خطاب به خواننده بیان میشوند و نهتنها اصولی برای بهترنوشتن هستند، که میتوانند اصولی برای بهترنوشتن کتاب زندگی هر خوانندهای نیز باشند: «ما اغلب گمان میکنیم خوار و خفیفکردن دیگران به ما حس برتری میبخشد. ولی آیا این فکر درست است؟»
* منتقد و داستاننویس
از آثار: چراغ قرمز
آرمان