این مقاله را به اشتراک بگذارید
فرهنگ سلطهپذیری
نگاهی به فیلم «مغزهای کوچک زنگزده» ساخته هومن سیدی
پرتو مهدیفر
هومن سیدی کارگردانی جسور و هوشمند است. او در چهار فیلمی که پیش از آخرین اثرش ساخته (آفریقا، سیزده، اعترافات ذهن خطرناک من، خشم و هیاهو)، به تجربیات نو و درخور توجهی در زمینه فرم دست زده است؛ البته هرگز به محتوا بیاعتنا نبوده و حرف برای گفتن نیز داشته. بر حسب غلبهی چگالیِ فرم و لحن انتزاعی بر قصهگویی یا بالعکس، فیلمهای او هر بار طیف متفاوتی از تماشاگران را به خود جلب کردهاند. گاهی مانند «اعترافات ذهن خطرناک من» محدود به اکرانها و مخاطبان خاص بوده و زمانی مثل «خشم و هیاهو» طیف وسیعتری را پوشش دادهاست. «مغزهای کوچک زنگ زده» اما؛ به واسطه ویژگیهای روایی و فرمال، توانسته هم توقع مخاطبین خاص، که در پی اثری چند وجهی هستند را برآورده سازد و هم، رضایت مخاطب عام، که به دنبال قصه و هیجان میگردد. فیلمی دشوار، خوشساخت و بهقاعده. کاری تازه و جریانساز، در سینمای کم ژانر ما که به رغم توصیف اولیور استون از سینمای ایران؛ نه تنها خسته کننده نیست؛ برعکس میتواند در طول دو ساعت نمایش، تماشاگرش را، در اختیار بگیرد.
کارگردان با ترسیم یک جامعهی درماندهی حاشیه نشین و طیف وسیعی از ناهنجاریهای هولناک اجتماعی که تقدیرِ محتوم و خشن چنین سبکی از زندگی است، به نقد زیستبومهای اینچنینی پرداخته و با عبور از قصه به نوعی مشمولیت گسترده و عام میرسد تا آنرا به مثابه مفهومی فرهنگی و نه مکانی مطرح کند. یک ساختار زیستی بیمارگونه؛ که اگر چه اغلب، ولی نه همیشه، در حاشیه شهرها واقع شده و میتواند با تفاوتهای کوچکِ مورفولوژیک در هر جای کره خاکی در جریان باشد. نمایش بیپروا و عریان فرایندهایی که در آن، فقر منجر به بازتولید خشونت و تعصب منجر به جنایتهای پنهان میشود، در کشوری که ۱۹ میلیون حاشیه نشین دارد و ۲۵ در صد جمعیتش در سکونتگاههای غیر رسمی اسکان دارند، با مردمانی که حتی بدون تعلق به این زیستگاه هم، در چنگال غیرت و تعصب آبا اجدادی اسیرند؛ نه تنها نشانه جسارت و دغدغهمندی، بلکه امری ضروری است.
ورودمان به جهان تاریک و ناآرام فیلم، غافلگیرانه و میخکوب کننده است و این حس، بخاطر جذابیتهای روایی و ضرباهنگ سریع، تا تیتراژ پایانی افت نخواهد کرد. لوکیشنِ محدود فیلم؛ حلبی آبادی است در حاشیهی شهری بزرگ؛ آلوده به هر نکبتی که یک فقر چند بُعدی میتواند داشته باشد. شکور (فرهاد اصلانی)، سرکرده قدرتمند یک باند تولید و پخش مواد مخدر صنعتی، تامالاختیار و جانشینِ پدرِ منفعل خانواده است. او همچنین بچههای بیسرپرست را خریداری میکند تا بعدها در تشکیلات خود به کارشان گیرد. شاهین (نوید محمدزاده)، برادر کوچکتر و شخصیت اصلی فیلم، با رفتاری غریب و ابتدایی، به رغم اینکه سودای جانشینیِ شکور را در سر میپروراند؛ هرگز نتوانسته خودش را به اثبات برساند، و چندان به بازی گرفته نمیشود. اما ظاهرا، برادر نوجوان، شهروز، علیرغم سن پایین، از خشونت و بیرحمیِ لازم برای حضور در چنین سازو کاری برخوردار است.
محور اصلی فیلم، رهبری و هدایت بهرهجویانه بر جماعت سبک مغزِ نیازمند و مفلوکی است که، حیاتشان وابسته به حضور و تسلط یک قدرت است. به تعبیری، همان رابطه «چوپان و گوسفندی» که در هر عصر و از هر منظر؛ چه میتولوژی و چه ادبیات، نمادیست از رابطهای که یک سوی آن اطاعت و سوی دیگرش سرپرستی است. جدا از مضامینی که آشکارا در فیلم تصویر میشوند؛ در زیر لایهها، میتوان در ابعاد گستردهتر، به تودههایی رسید که در ناخودآگاه جمعی و زندگی گلهمانند خود، خواهانِ تسلط یک قدرت مطلق بودهاند. همان فرایندی که بارها در طول تاریخ به قدرتهای تک محورِ فاشیست اجازه بروز یا بقاء داده است. رابطه شکور با زیر دستانی که ارادهای از خود ندارند، شکلی از بردهداری نوین است که بردهها نه تنها از حضور در آن ناخشنود نیستند، بلکه احساس نیاز میکنند؛ زیرا عملاً در غیاب آن هیچاند. تا جایی که از زبان یکی از کاراکترها میشنویم: «کجا برم بهتر از اینجا». این سبکمغزی و تسلیم، به دفعات در قالب نشانه و موتیف به بیننده القا میشود؛ مثل صحنه سرخ شدن مغز در مغازه کلهپاچه فروشی یا کودکانی که در آغل گوسفند نگهداری میشوند.
با اینکه ممکن است در فیلم، رد پایی از فضای فیلم برزیلی «شهر خدا» یا «دارو دستههای نیویورکی» به چشم بخورد؛ اما فیلمنامه به هیچ عنوان اسیر تقلید نیست و با استفاده از فرهنگ و باور عامیانه، مسیر خود را در جهت بومیسازی طی کردهاست. البته که غرب به عنوان خاستگاه سینما و رمان، محل ارجاع بوده و هر اثری خواسته یا ناخواسته، متاثر از نگاه و روش پیشگامان این عرصه خواهد بود. بارها شاهد بودهایم؛ کارگردانهای بسیاری، یک کپی از ریخت افتادهی دست چندم از نمونه خارجی، جلوی چشم تماشاگرانشان نشاندهاند، بدون اینکه خودشان، حرفشان و کارشان، در ازدحام این حجم تقلید، حتی لحظهای، مجال دیده شدن بیابد. بر عکس؛ «مغزهای کوچک…»، شاخص و دارای هویت است. کارگردان با شناخت فرم و تسلط بر اجرای آن، در کنار الگو پذیری خلاقانه، توانسته فیلم را کاملا از آنِ خود کند. صحنه قشونکشی قدارهبندهای شکور در فیلمِ او آنقدر حیرتانگیز و منحصربهفرد هست؛ که تماشاگرش را در چنگ خود محصور کند؛ تا حدی که به فکرِ درگیریِ آمریکاییهای بومی و ایرلندیهای مهاجرِ فیلم اسکورسیزی نیافتد. اینکه «مغزهای کوچک…» به عنوان اثری جاودان در سینمای ایران جایگاه خود را تثبیت کند؛ مستلزم عبور از فیلتر زمان خواهد بود. اما بیتردید، ما با فیلمی متفاوت و قابل تقدیر روبروییم.
در مورد کاراکترها نیز شاهد مجموعهای از انتخابهای بجای کارگردان در کنار درک صحیح از نقش و بازیهای حساب شده و یکدست بازیگران در نقشهای اصلی و فرعی هستیم. همانگونه که انتظار میرود؛ فرهاد اصلانی، با اقتدار و صلابت، پیچیدگیهای شخصیت شکور را به نمایش گذاشته است و قطعاً، بهترین نقشآفرینی متعلق به اوست. یک پدرخواندهی ایرانی تمام عیار؛ چوپانی که تصمیم میگیرد گوسفندانش «کِی برن، کجابرن…. کِی بمیرن» نوید محمد زاده هم مانند همیشه از عهده یک شخصیت بیثباتِ عاصی و معترض برآمده است. مشخصه وجودی شاهین تضادی است که بین خصوصات ظاهری و ویژگیهای باطنیاش وجود دارد. خشونت در رفتار او هست؛ اما در ذاتش نهادینه نیست. و همین تضاد است که نهایتاً منشاء رهایی و هجرت از سمت تباهی میشود. شاید گریم و میمیک او عدهای را به یاد «سید رسول» در فیلم گوزنها بیاندازد؛ یا کلیت کاراکتر، «محسن» ابد و یک روز را بیاد بیاورد؛ اما در جزییات، واجد تفاوتهای بسیار است. او آنقدر ویژگی به نقش میبخشد که مستقل و ملموساش کند. اینگونه یادآوریها، که یا حاصلِ یک تداعیِ بیاختیار و آنی است و یا کنکاشِ ذهنهای عیب جو؛ البته که نمیتوانند آسیب رسان و مخدوش کننده باشند. زخم پیشانی شاهین همان داغِ گوسفندان گلهای است که نشان از تعلق به یک تودهی سلب اختیار شده و تحتِ سرپرستی دارد و شاید برای القاء همین حسِ همانندی است که کارگردان، ترجیح میدهد بازی این کاراکتر را در حد واسط تیپ و شخصیت نگه دارد. به طور کلی، پرداخت منطقی کاراکترها، چه قهرمان و چه ضد قهرمان، شخصیتهای خاکستری خلق کرده که به واقعیت نزدیکترند. پدرخواندهی داستان هم خیلی هراسانگیز نیست؛ حتی گاها، موفق به جلب همدلی مخاطب میشود؛ به عنوان مثال در سکانس زندان؛ سکانسی که علیرغم فضای دشوار و محدودش، با دکوپاژی، مهندسی شده، در کنار بازی بینقص فرهاد اصلانی، از مهمترین و تاثیر گذارترین سکانسهای فیلم است. از شخصیتهای مکملی که بازی چشمگیرش همواره به یاد میماند؛ نوید پور فرج است که با لحن و پوشش و استایل آشنایش، ملموسترین چهره فیلم را میآفریند. کسی که بیشک، آینده موفقی، پیش رو، و نقشهای ماندگاری در کارنامه هنریاش خواهد داشت. جدا از سکانس زندان و درگیری دسته اوباش، «مغزهای کوچک..» واجدِ چندین سکانس استثنایی دیگر نیز هست که اگر بخواهیم مغرضانه، چشم بر تمام قابلیتهای ممتاز فیلم هم ببندیم، نمیتوانیم از مقابلشان بیاعتنا عبور کنیم. یکی از آنها، سکانس حیرتانگیز توافق خاموش خانواده در مجازات «شعله» است، میزانسنی ساده و ساکت که فریادِ شومِ سکوتهایش، نفسمان را به شماره میاندازد.
ترسیم وضعیتِ فضایی جرم خیز، قطعا در سینمای ما با معذوریتهایی روبروست به رغم این محدودیتها، فیلم موفق شدهاست با فاصلهگیری از اتمسفر فیلمهای واقعگرای روشنفکرانه و مألوف، به شکل خاصی از ژانر اجتماعی حیات ببخشد. به عبارتی؛ با فرمی ویژه، گونهی اجتماعی ایرانی را متحول کند. چیزی که در سینمای ما نظیرش نیست یا اگر هست؛ تقلیدی و نخنماست. شاید، ضد هنجارها و رفتارهای پاتولوژیک آدمهای داستان قرابتی با زندگی ما نداشته باشد؛ ولی این سازوکار مجرمانه را میپذیریم و باور میکنیم به تماشای واقعیت و نه یک تصویر آگراندیسمان شده از آن نشستهایم. البته در حوزه نقد، نباید با رویکرد هستی شناسانه، به دنبال مابهازاءهای خارجی گشت؛ اما در این مورد خاص، عینا، نمونههای بسیاری در گزارشات مراجع قضایی یا پژوهشهای جرمشناسی قابل ردیابی است. با اینکه موقعیت پردازیهای فیلم، همسو با لحن و در جهت تفهیم درونمایه است، و گفتگوها در خدمت شخصیتپردازیاند. فضای فیلم در شروع، فضایی متشنج و پرگو است. دیالوگهای پر شتاب و مسلسلوار که در خدمت القاء حس نارضایتی و عصبیت کاراکترها هستند؛ اگزاژه بهنظر میرسند و بیش از نیاز به فیلم تزریق شدهاند.
کانون پرتنش خانواده شاهین که خاستگاه خرده روایتهاست؛ تنها خانوادهی حاضر در فیلم است؛ اما همین یک مورد، به مثابه مشتی نمونه خروار عمل میکند. کانونی کوچک و هراس آلود که دخترش در سیطره قوانین مردانه اسیر است، و حضورِ پدری که بودنش با نبودنش یکی است. هر یک از کودکانی که بی هدف در کوچهها بدنبال بازی هستند، نمایندهای از وجود یک نمونه از همین خانوادهاند؛ برههای بیمغزِ محتاجِ چوپان. گرگی با نقاب چوپان که در پایان، با دستان کوچک آلوده به «جنایتی بی مکافات» و نگاهی شگفت! قاطعانه، حضورش را به رخمان میکشد و ما را به نقطهای برمیگرداند که از آنجا آغاز کردهایم…
«میگن اگه چوپان نباشه؛ گوسفندا تلف میشن. یا گم میشن یا گرگ بهشون میزنه یا از گرسنگی میمیرن؛ چون مغز ندارن. هر کی که مغز نداره به چوپان احتیاج داره. یه چوپان دلسوز. چوپان، حکمِ پدر گوسفندا رو داره. آدم بدون پدر هیچی نیست. این چوپانه، ما همه گوسفنداشیم. اون به ما میگه کِی بریم، کجا بریم، چکار کنیم. کِی بشینیم، کی پاشیم، کی بمیریم.»
2 نظر
ناشناس
مگه سلطه پذیری فرهنگه؟ یا بی فرهنگیه؟
زهرا
اظهار نظر جناب آقای سعید قطبی زاده درباره فیلم “همه می دانند” کاری از اصغر فرهادی” من فیلم رو دوست ندارم ، و دوست ندارم درباره فیلمی که دوست ندارم حرف بزنم یا بنویسم”.