این مقاله را به اشتراک بگذارید
برشی از «لینکلن در برزخ»، اثر جورج ساندرز
ترجمه: رعنا موقعی
آیا این پیروزی ارزش اینهمه کشتوکشتار را دارد. در ظاهر نبردی تکنیکی (صرفا در راستای منافع کشور) بود، اما خوب که نگاه میکردی چیزهای بیشتری در پس این جنگ وجود داشت. انسان چگونه باید زندگی کند؟ انسان چگونه میتواند زندگی کند؟ لینکلن به یاد گذشته افتاد. او آن زمان از پدرش پنهان میکرد که کتابهای جان بانین را میخواند؛ خرگوش پرورش میداد و میفروخت تا چند سکه ناقابل به دست آورد؛ به لنگدراز بدقیافه معروف بود که هر روز در شهر رژه میرود و صحبتهایش ناشی از گرسنگی شدید است؛ وقتی یکی از آن آدمهای خوشبخت و خوشحال با کالسکهاش از کنار او میگذشت تلوتلوخوران برمیگشت و به او نگاه میکرد، احساسی عجیب و ناشناخته در او شکل میگرفت (این احساس که آنها باهوشتر و بهتر هستند) پس لنگدراز همیشه به چیزهایی که سر راهش بود ضربه میزد و آنها را به کناری میانداخت، اسمهای زیادی روی او گذاشته بودند (لینکلن میمون، عنکبوت، دراز دیلاق)، اما او در درون و خلوت خودش به این فکر میکرد که باید یک روز برای خودش کسی شود و سری در سرها دربیاورد. برای رسیدن به این هدف شروع کرد به تلاشکردن.