این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
نگاهی به فیلم «زودیاک» ساخته دیوید فینچر
قاب به قاب با قاتل: زودیاک کیست؟
حسام جنانی
تماشای فیلم «زودیاک» برای بار نخست تجربه جالبی نبود. فیلمی تقریباً سه ساعته را با این انتظار تماشا کردم که در پایان معلوم شود قاتل یا قاتلها چه کسانی هستند. گمان میکردم چنین انتظاری برای تماشاگر فیلمی جنایی کاملاً طبیعیست، اما انتظارم سرانجام خوشی نداشت. فیلم تمام شد و فیلمنامهنویس و کارگردان نیز هیچ تلاشی برای به دام انداختن قاتل نکردند. سؤال «زودیاک کیست» برایم بیجواب ماند.
یک مرتبه دیگر باید این فیلم سه ساعته را میدیدم تا متوجه بشوم که رویکردم در تماشای این فیلم از همان ابتدا اشتباه بود و در واقع خود فیلم نیز قصدی برای لو دادن قاتل نداشت. در حقیقت، در فیلم «زودیاک» جستجو برای یافتن قاتل صرفاً بهانهای است برای مطرح کردن فلسفه انسانشناسانه فیلم که چندین مرتبه نیز از زبان شخصیتها بیان میشود. کلید فهم این فلسفه نیز داستان کوتاهی است که شالوده فیلم بر آن بنا شده است: «خطرناکترین بازی» اثر ریچارد کانل. وقتی فیلم را برای مرتبه نخست تماشا کردم هنوز داستان فوق را نخوانده بودم و همین مسئله یکی از دلایل اصلی سردرگمیام در تماشای فیلم بود.
ماجرای این داستان کوتاه از این قرار است که یک کنت روسی به نام زاروف که در جزیرهای دورافتاده و غیرمسکونی ساکن شده است، بازماندگان کشتیهای غرق شدهای را که به جزیره میرسند بدل به شکار خود میکند. دریانوردان بختبرگشته سه روز فرصت دارند تا به چنگ زاروف، پیشکار غولپیکرش ایوان و سگهای شکاریشان نیفتند. چنانچه در این «خطرناکترین بازی» موفق شوند، آزادی خود را به دست میآورند و در غیر اینصورت…
در این داستان، زاروف از انسانها تحت عنوان «حیوان جدید»، «حیوان ایدهآل» و «حیوانی خطرناکتر» از بوفالوی آفریقایی یاد میکند و تقریباً بر همین بنیان است که فلسفه انسانشناختی فیلم «زودیاک» ساخته میشود. گفتم «تقریباً» چون دیدگاه سازندگان فیلم در مورد انسانها تفاوتی بارز با دیدگاه زاروف دارد. از نظر زاروف انسانها از این رو خطرناکترین حیوانات هستند که قوه «تعقل» دارند و میتوانند «استدلال» کنند. به همین خاطر است که کنت زاروف شکار چنین موجودی را به شکار حیوانات بیشعور ترجیح میدهد، ولی سازندگان فیلم «زودیاک» در تعریف فلسفی خود از نوع انسان دقیقاً به راه مخالف زاروف میروند و انسان را موجودی «غریزی» معرفی میکنند که کمتر قادر به تعقل و استدلال کردن است. سازندگان این فیلم، مانند ارسطو که انسان را «حیوان ناطق» خطاب میکرد، تکجملهای مشابه را شالوده اصلی ساخت تمام صحنهها و دیالوگهای فیلم خود کردهاند و حتی آن را چندین مرتبه نیز در دهان بازیگران فیلم میچرخانند: «انسان خطرناکترین حیوان است.»
اما این فلسفه انسانشناسانه چگونه در فیلم بیان میشود که تماشگران و حتی بسیاری از تحلیلگران فیلم قادر به درک آن نمیشوند؟
پاسخ سؤال فوق را نیز میتوان با استفاده از یک داستان دیگر داد: «نامه مسروقه» از ادگار آلن پو. در این داستان پلیسی، سارقِ یک نامه پراهمیت، آن را برای مخفی کردن از دید بازرسان دقیقاً جلوی دید آنها قرار میدهد و همین خلاقیت باعث میشود که بازرسان پلیس نتوانند نامه را در محل اقامت او کشف کنند. اما دوپن، کارآگاه داستان پو، که بعدها الهامبخش خلق معروفترین کارآگاه داستانی تاریخ یعنی شرلوک هلمز شد، خودش را به جای سارق نامه قرار میدهد تا ببیند اگر جای او بود چطور فکر میکرد و نامه را کجا مخفی میکرد و با همین شگرد موفق میشود نامه مسروقه را بیابد و به صاحب اصلی آن بازگرداند. فیلم «زودیاک» در ارائه فلسفه انسانشناسانه خود دقیقاً مانند سارق نامه عمل میکند و چه بسا یکی از دلایلی که معنای اصلی فیلم از ادراک مخاطب میگریزد همین باشد. اکنون ما هم باید برای رمزگشایی فیلم «زودیاک» شگرد دوپن را به کار بگیریم و خودمان را به جای فیلمنامهنویس، جمیز وندربیلت، و کارگردان، دیوید فینچر، قرار بدهیم تا بتوانیم از فلسفهای که فیلم از آن سخن میگوید و در تار و پود داستان فیلم تنیده شده است سر در بیاوریم و برای این کار باید قاب به قاب با شخصیتهای این فیلم پیش برویم تا در انتها به مقصود خودمان برسیم. وندربیلت و فینچر کار خود را خیلی زود و در دقیقه ۶ فیلم شروع میکنند.
قاب ۱، دقیقه ۶: در این قسمت از فیلم، وقتی رابرت گِرِیاسمیت از پسرش میخواهد که کف خمیردندان را تف کند پسرش جواب میدهد که آن را قورت داده است و وقتی پدرش از او میپرسد چرا؟ پسرک جواب میدهد: «چون طعم نعنا میداد.» گریاسمیت سپس به پسرش میگوید که نباید این کار را انجام بدهد چون برای سلامتیاش مضر است.
صحنه فوق حاوی اولین اشاره فیلم به فقدان «قوه تعقل» و سیطره «غریزه»، و مشخصاً غریزه بلعیدن، بر انسان است. پسر گریاسمیت به اقتضای سنش هنوز آنقدر از قوه تعقل و استدلال بهره ندارد که بفهمد خوردن کف خمیردندان برای سلامتیاش مضر است. او هنوز، بیش از قوه تعقلش، تحت سیطره غریزه بلعیدن است. آنچنانکه خواهیم دید، وضع بزرگسالان نیز، مطابق فلسفه انسانشناسانه فیلم، فرق چندانی با این کودک ندارد و همین گرایشات غریزی است که میتواند آنها را، بدون استثناء، بدل به خطرناکترین حیوان کند.
قاب ۲، دقیقه ۷: گری اسمیث که از همسرش طلاق گرفته است، به پسرش میگوید که باید شب را در خانه مادرش بگذارند که پس از طلاق، فرزند دوم گریاسمیت را به دنیا آورده است. او از پسرش میپرسد از اینکه صاحب برادر شده خوشحال نیست و پسرش جواب میدهد: «نه». به نظر میرسد پسر گریاسمیت به برادر خود، بیشتر به چشم یک رقیب نگاه میکند تا برادر. این رفتار او یادآور رفتار جوجههای بزرگتر پرندگان است که معمولاً جوجههایی را که دیرتر سر از تخم بیرون میآورند، میکشند تا رقیبی برای تغذیه خود نداشته باشند و همه غذایی را که پرنده مادر به خانه میآورد نصیب خود کنند. در اینجا البته بیشتر غذای روحی مدنظر است، چون مادر همه حواسش متوجه نوزاد تازه متولدشده خواهد بود و کمتر میتواند به برادر بزرگتر برسد. پس حسادت او به برادر کوچکتر و دیدن او به منزله یک رقیب طبیعی است. بازهم میبینیم که در نگاه سازندگان فیلم، رفتار انسانی شباهت زیادی با رفتار حیوانات پیدا میکند.
قاب ۳، دقیقه ۷:۱۹: گریاسمیت پسرش را به مدرسه میرساند و مشغول طراحی میشود. وقتی متوجه میشود خیلی دیرش شده دفترچه طراحیاش را به سویی پرتاب میکند تا ماشین را روشن کند و به ساختمان روزنامه برود. در این صحنه نمایی از دفترچهاش را میبینیم که مملو از طرحهای او هستند. جالب اینجاست که بیشتر طرحها مربوط به تخمهای شکسته پرندگان، حیوانات در حال فرار یا در حال غذا خوردن هستند و تنها شکل انسانی دفترچه که در مرکز آن کشیده شده، طرح درشت یک سرباز مسلح است. و این هم یعنی تأکیدی دوباره بر غرائز و رفتارهای غریزی مانند بلعیدن، ترس، فرار و جنگ که در دنیای انسانها، یا همان خطرناکترین حیوانها، تنها زمانی به کار میافتند که جایی برای استدلال و تعقل وجود نداشته باشد. جالبتر اینجاست که گریاسمیت قبل از آنکه مشغول کشیدن طرحهایش شود ابتدا نگاهی به یک روزنامه میاندازد و بعد آن را به کناری پرتاب میکند و طراحی را شروع میکند. گویی در دنیای انسانها که خبرهایش را هر روز در روزنامهها میخوانیم، به جز رفتارهای غریزی و حیوانی موضوع دندانگیر دیگری وجود ندارد که گریاسمیت از روی آن طراحی بکشد. آنچنان که میبینیم، فیلم، پیش از آنکه حتی ماجرای قتلهای زنجیرهای زودیاک آغاز شود، در تلاش است تا فلسفه انسانشناسانه خود را برای مخاطب باز کند.
در ادامه، قاتل فیلم، یا همان زودیاک، شروع به فرستادن نامههای مرموز خود به دفتر روزنامه میکند و در اولین نامه از مسئولان روزنامه درخواست میکند متن رمزگذاری شده او را که ضمیمه نامه کرده است، و ادعا میکند که هویتش را برملا میکند، در صفحه اول روزنامه خود چاپ کنند و سپس تهدید میکند که اگر مسئولان روزنامه این کار را نکنند ۱۲ نفر را طی روزهای بعد خواهد کشت. متن رمزی در صفحه ۴ روزنامه چاپ میشود و ادامه ماجرا اینگونه رقم میخورد:
قاب ۴، دقیقه ۱۵:۵۱: پُل آوری، متن رمزگشایی شده را به گریاسمیت میدهد و در جواب سؤال او که چه کسی رمز را شکسته است، میگوید: «یه معلم تاریخ و زنش.» ترجمه چند خط اول متن رمزگشایی شده این است: «من کشتن آدمها را دوست دارم چون تفریح زیادی در آن وجود دارد، حتی بیشتر از کشتن حیوانات وحشی در جنگل، چون شکار انسان یعنی کشتن خطرناکترین حیوان.»
اینها تقریباً حرفهای زاروف در داستان «خطرناکترین بازی» هستند که زودیاک در متن رمزگذاری شده خود برای دفتر مجله فرستاده است. اینکه یک معلم تاریخ و همسرش این متن را رمزگشایی کردهاند نیز حاوی این پیام است که در طول تاریخ، انسان همیشه خطرناکترین حیوان بوده و همچنان خواهد ماند. در ادامه نوشته اینچنین میخوانیم که کشتن انسان «حتی از ارضاء جنسی حین آمیزش با جنس مخالف نیز لذتبخشتر است.» و این یعنی مقایسه عمل قتل یا یک عمل صد در صد غریزی و حیوانی دیگر که طی انجام هر دو عمل نیز قوه عاقله انسان تقریباً از کار میافتد.
در پایان این نامه چند حرف درهم نیز وجود دارد که آوری آنها را «پسماندههای متن» میخواند. اما گریاسمیت شروع میکند به مرتب کردنشان و جالب اینجاست که دو نام از آنها بیرون میکشد که اسم کوچکشان، مانند اسم کوچک خودش، «رابرت» است. تأکیدی نامحسوس بر این حقیقت که حتی انسان بیآزاری مانند گریاسمیت نیز میتواند زودیاکِ قاتل باشد.
قاب ۵، دقیقه ۱۷:۰۳: در جلسه نخست دفتر روزنامه که قرار میشود متن رمزگشایی شده را در صفحه ۴ روزنامه چاپ کنند، گریاسمیت که کناری ایستاده است زیر لب میگوید قاتل قرار نیست هویت خود (نامش) را افشاء کند و به همین خاطر پس از رمزگشایی متن، آوری از او میپرسد که از کجا میدانست قاتل هویت خود را برملا نمیکند. گری اسمیث پاسخ مستقیمی به این سؤال نمیدهد، اما در حالی که سرگرم خواندن متن است، زیرلب میگوید: «خطرناکترین حیوان.» گریاسمیت میداند که این عبارت را در جایی دیده است، اما دقیقاً نمیداند کجا. مهم اما اینجاست که او، در واقع، سؤال آوری را در مورد هویت قاتل با عبارت «خطرناکترین حیوان» پاسخ میدهد. این یعنی، در این فیلم افشا شدن اسم قاتل اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت دارد همین است که بدانیم: «انسانها»، همه آنها، خطرناکترین حیوانات هستند. قاعدتاً با این رویکرد، نام یک فرد خاص به هیچ وجه اهمیتی پیدا نمیکند، بلکه عموم انسانها هستند که در مضان اتهام قرار میگیرند.
قاب ۶، دقیقه ۱۹:۴۳: در صحنه قتل کنار دریاچه، پس از آنکه مرد به زودیاک میگوید که شاید بتواند کمکش کند، زنش ادامه میدهد که شوهرش «کارشناس جامعهشناسی» است. و این هم اشاره تلویحی دیگری است که با چه رویکردی باید این فیلم را تماشا کرد: رویکردی فلسفی – جامعهشناختی، نه ماجراجویانه و معمایی.
قاب ۷، دقیقه ۲۴:۰۰: در این صحنه گریاسمیت بالاخره به یاد میآورد که عبارت «خطرناکترین حیوان» را کجا شنیده است: در فیلمی که از روی داستان ریچارد کانل با همان عنوان ساخته شده است.
قاب ۸، دقیقه ۲۷:۲۰: کارآگاه دِیو تاسکی و همکارش ویلیام آرمسترانگ در حال رفتن به سمت محل قتل یک راننده تاکسی هستند؛ جنایت جدیدی که احتمالاً زودیاک مرتکب شده است. آرمستراگ بدون هیچ مقدمهای به تاسکی میگوید که آیا تا حالا ماهی خام ژاپنی خورده است؟ و تاسکی هم که در حال رانندگی است جواب میدهد که در حال خوردن بیسکویت است (که خود آرمسترانگ به او داده بود) و بدین ترتیب از آرمسترانگ میخواهد که از خوردن گوشت خام حرف نزند و بعد میپرسد: «خودت چی؟ تا حالا ماهی خام خوردی؟» و آرمسترانگ جواب میدهد: «هنوز فرصتش پیش نیومده.»
بنابراین باز هم میبینیم که در فیلم به غریزه بلعیدن، آنهم بلعیدن گوشت خام، آنهم از دهان پلیسهای فیلم، اشاره میشود. پاسخ آرمسترانگ به پرسش تاسکی نیز جالب است. او از این جهت گوشت خام نخورده که هنوز فرصتش پیش نیامده، نه به خاطر اینکه از خوردن گوشت خام بیزار است. پس او هم میتواند بدل به حیوانی خطرناک، چه بسا خطرناکترین حیوان، بشود. زاویه دوربین که تنها نیمرخ آرمسترانگ را نشان میدهد، حالت حرف زدن او و فضای خوفناک ناشی از تاریکی شب نیز معنای فوق را تقویت میکند.
قاب ۹، دقیقه ۲۸:۲۱: کالبدشکاف که در صحنه جنایت حاضر شده است میگوید که بچههایی که در خانه روبرروی محل جنایت ساکن هستند فرد قاتل را دیدهاند و او را سفیدپوست، عینکی، با مدل موی crew cut، و چهارشانه توصیف کردهاند. این خصوصیات، مخصوصاً مدل موی کروکات و چهارشانگی، قاتل را شبیه نظامیان آمریکایی تصویر میکند و این بازهم یعنی فیلم به صورت تلویحی اشاره به چیزی میکند (جنگ) که پس از به حاشیه رفتن قوه تعقل انسانها در جوامع بشری رخ میدهد. البته، قبل از اینکه قاتل سفیدپوست معرفی بشود، گویا در رادیوها اعلام شده که او سیاهپوست بوده است، اما این اشتباه بعداً اصلاح میشود. در قاب بعدی متوجه میشویم که همین اشتباه و اصلاح پسینی چه معنایی در فیلم پیدا میکند.
قاب ۱۰، دقیقه ۲۹:۲۰: تاسکی شروع میکند به گمانهزنی در مورد قاتل و خطاب به همکار خود اینگونه میگوید: «من قاتل شما هستم، یه کاکاسیاه مذکر، که همچنین میتونم یه سفیدپوست چهارشانه با مدل موی کروکات هم باشم.» باوجودیکه تاسکی میداند فرضیه سیاهپوست بودن قاتل رد شده است، اما باز هم این احتمال را که قاتل سیاهپوست باشد رد نمیکند. پس قاتل هم میتواند سیاهپوست باشد، هم سفیدپوست و نباید اتهام قاتل بودن یا خطرناکترین حیوان بودن را به نژاد خاصی منتسب کنیم. همه انسانها از هر نژاد و قومی میتوانند خطرناکترین حیوان باشند.
در واقع، صحنهها و دیالوگهای فیلم «زودیاک» همگی با هوشمندی خاصی انتخاب شدهاند و همگی در جهت رساندن معنای خاصی هستند: انسان خطرناکترین حیوان است. در قاب بعدی بازهم این هوشمندی را خواهیم دید.
قاب ۱۱، دقیقه ۳۰:۵۰: تاسکی و آرمسترانگ هنوز در صحنه قتل راننده تاکسی هستند و گمانهزنیهایشان نیز به نتیجهای نرسیده است. تاسکی در این صحنه ناگهان سؤال جالبی از همکارانش میپرسد: «کسی بیسکویت حیوانی (animal crackers) نداره؟» و آرمسترانگ به او جواب میدهد که: «بیسکویتها توی ماشینن.» و تاسکی میگوید: «اونا را گذاشتم برای بعد.» اینجاست که متوجه میشویم بیسکویتهایی که آرمسترانگ طی مسیر به او داده بود بود، از آنهایی هستند که طرح حیوانی دارند. پس تاسکی بیسکویتهایی را خورده بود که در واقع حیوانات پخته شده بودند. یعنی باز هم اشاره به غریزه بلعیدن و حیوان بودن انسان یا حیوانی که حیوانات دیگر را میخورد. جالب ولع تاسکی است برای حفظ بیسکویتهایی که آرمسترانگ به او داده بود. او میخواهد از باقی همکارانش هم بیسکویت حیوانی بگیرد تا بیسکویتهای قبلیاش به این زودی تمام نشود.
از طرفی، فیلم بازی جالبی با واژه crack میکند. یکی از معناهای وجه فعلی این واژه «شکستن» است و گریاسمیت نیز در قاب ۴ از همین واژه استفاده میکند تا از آوری بپرسد که چه کسی رمز متن را شکسته (گشوده) است. اگر به فلسفه انسانشناسانه فیلم توجه کنیم آنگاه، با توجه به آنچه در این قاب گفته شد، متوجه میشویم که animal crackers را به نوعی میتوانیم code crackers یا گشاینده رمز فیلم نیز بدانیم: اینها حیواناتی هستند که غذای خطرناکترین حیوان = انسان شدهاند.
قاب ۱۲، دقیقه ۳۱:۳۲: تاسکی وارد خانهای شده است که بچههایش از پنجره صحنه قتل راننده تاکسی را دیدهاند. تاسکی از بچهها میپرسد که آیا بر حسب اتفاق چهره قاتل را دیدهاند یا نه و یکی بچهها میگویند که: «بله! تا حدی.» تاسکی سپس از او میپرسد که چهره قاتل چگونه بود و کودک پاسخ میدهد: «عادی!» این پاسخ تعجب شدید تاسکی را به همراه دارد تا حدی که با لحنی حیرتزده از کودک میپرسد: «عادی؟» به نظر میرسد تاسکی هم از فلسفه فیلم بیاطلاع است وگرنه اینهمه تعجب معنایی ندارد. مگر نه اینکه «همه» انسانها میتوانند خطرناکترین حیوان باشند؟ خب، قاعدتاً در چنین شرایطی هر انسانی، ولو چهرهای کاملاً «عادی» داشته باشد (و بیشتر انسانها چهرههایی عادی دارند)، پتانسیل بدل شدن به یک قاتل را داراست. حتی کسانی که متن زودیاک را نیز رمزگشایی کردند زن و شوهری کاملاً عادی بودند که به حل کردن معما علاقه داشتند.
قاب ۱۳، دقیقه ۳۵:۳۸: تاسکی و آرمسترانگ نزد یک خطشناس آمدهاند تا ببیند که آیا بین نامههای مختلفی که از طرف زودیاک به دست آنها رسیده است مشابهتی وجود دارد یا نه. خطشناس، تاسکی را که خیلی سؤال میپرسد از اتاق بیرون میکند و تاسکی مجبور میشود بیرون از اتاق کنار همکارش آرمسترانگ منتظر بماند. در این صحنه آرمسترانگ بازهم بستهای بیسکویت حیوانی به سمت تاسکی پرتاب میکند و او مشغول خوردنشان میشود. در واقع، تاسکی در صحنههای متعددی در این فیلم گرسنه و مشغول بلعیدن است، به خصوص در صحنههایی که مشغول صحبت کردن در مورد زودیاک است. گویی هر قدمی که پلیسها به سمت زودیاک برمیدارند باید با این یادآوری همراه باشد که خود آنها نیز حیواناتی درنده و قاتلانی بالقوه هستند.
قاب ۱۴، دقیقه ۳۸:۲۷: آرمسترانگ طی تماسهایی با پلیسهای بخش والِیهو (جایی که اولین قتل فیلم انجام شده است) و نیز بخش ناپا، میفهمد که رد پای قاتل نشان میدهد او کفشهایی به پا داشته است که برای راه رفتن روی بالهای هواپیما طراحی شدهاند و بنابراین قاتل ممکن است نظامی باشد. بالاتر دیدیم که قاتل راننده تاکسی نیز مدل موهای نظامیها را داشت. پس بازهم با اشارهای دیگر به جنگ مواجه هستیم؛ رویدادی که انسانها را عاری از قوه تعقل و استدلال و بدل به حیواناتی درنده میکند که تنها یک فکر در سر دارند: کشتن همدیگر.
قاب ۱۵، دقیقه ۴۱:۵۰ و ۴۱:۵۷: در ابتدا آوری و گریاسمیت و سپس آرمسترانگ و تاسکی متوجه میشوند که قاتل طی قتلهای خود فقط موفق شده است زنها را بکشد. آرمسترانگ در این خصوص اینطور میگوید: «قاتل اونقدر درگیر زنا میشه که فراموش میکنه مردها رو خلاص کنه.» میدانیم که قاتل مذکر است. پس احتمالاً کشش طبیعی و غریزی او به سمت زنها که ناشی از خوی حیوانیاش است مردها را از یاد او میبرد.
قاب ۱۶، دقیقه ۴۲:۱۴: شخصی که ادعا کرده زودیاک است با اداره پلیس تماس میگیرد و درخواست میکند که در یک شوی تلویزیونی صبحگاهی با روانشناسی به نام ملوین بلای تلفنی صحبت کند و از او مشاوره بگیرد. تاسکی و آرمسترانگ نیز در حال رساندن بلای به ایستگاه تلویزیونی هستند و تاسکی بازهم از آرمسترانگ بیسکویتهای طرح حیوانی طلب میکند.
قاب ۱۷، دقیقه ۴۵:۳۱: ملوین بلای در گفتگوی تلفنی با فردی که ادعا میکند زودیاک است از او میپرسد که «فکر میکنی نیاز به مراقبت پزشکی داری؟» و فردی که پشت خط است جواب میدهد که نیاز به مراقب «پزشکی» دارد نه «روانی»:
“medical not mental”
پس قاتل ما، حداقل از نظر خودش، و اگر اصلاً او قاتل باشد، انسانی کاملاً عادی است که از نظر روانی نیز مشکل چندانی ندارد و صرفاً از سردردهای مزمن رنج میبرد.
قاب ۱۸، دقیقه ۴۸:۴۶: تاسکی و آرمسترانگ صدای ضبط شده زودیاکِ احتمالی را به مرد جوان کنار دریاچه که زودیاک همسرش را به قتل رسانده است نشان میدهند و او با قاطعیت میگوید که صدای شخص پشت تلفن زیرتر و جوانتر از صدای قاتل همسرش است. آنچنانکه که معلوم است فیلم، حداقل تا این لحظه، هیچ تلاشی نمیکند تا پلیسها و همزمان تماشاچیان را در جستجویشان برای یافتن قاتل به نقطه معینی هدایت کند. قاتل، ممکن است هر فردی باشد.
قاب ۱۹، دقیقه ۵۱:۳۶: آوری در نوشگاه ساختمان روزنامه با حالتی تمسخرآمیز از گریاسمیت میپرسد که اسم نوشیدنیاش چیست و گریاسمث جواب میدهد: Aqua velva. میدانیم که زودیاک نام یک کمربند آسمانی است که دوازده برج دارد. نام یکی از این برجها Aquarius یا همان برج دلو است. پس نوعی مشابهت اسمی بین نوشیدنی گریاسمیت و یکی از نشانههای آسمانی زودیاک وجود دارد. از طرفی هر کدام از انسانها در یکی از برجهای دوازدهگانه به دنیا میآیند. پس همه انسانها یکی از نشانههای زودیاک را با خود حمل میکنند. پس همه انسانها میتوانند زودیاکِ قاتل باشند.
قاب ۲۰، دقیقه ۵۱:۵۹: آوری در جواب این پرسش گریاسمیت که رمزگشایان نامه اول زودیاک انسانهایی عادی بودند و این مسئله چه چیزی را به ما میفهماند؟ اینطور جواب میدهد که: «زودیاک توی کارش تخصصی نداره.» و گریاسمیت میگوید: «درسته!»
خب، پس از ۲۰ قاب، ما نیز به همین نتیجه رسیدهایم دیگر، مگر نه؟ زودیاک انسانی معمولی و عادی مانند هر شخص دیگری است.
قاب ۲۱، دقیقه ۵۵:۰۷: ملوین بلای که از سفر آفریقا بازگشته است نامهای از زودیاک دریافت میکند و حین صبحت با تاسکی و آرمسترانگ به آنها میگوید که باید آفریقا را ببیند چون آنجا: «گهواره تمدن انسانیه. انسانهای شگفتانگیزی اونجا زندگی میکنن، انسانهایی زیبا و وحشی.» این گفته نیز اشارهای به وضعیت بدوی زندگی انسانهای اولیه دارد؛ زمانی که اجداد ما فرق چندانی با حیوانات نداشتند و مانند آنها در دشتهای باز و جنگلها زندگی میکردند و گوشت خام میخوردند. جالب اینجاست که آرمسترانگ به بلای اجازه نمیدهد حرف خود را تمام کند و بلافاصله بعد از آنکه واژه savage (وحشی) بر زبان او جاری میشود به او میگوید: «بسیار خوب! برگردیم به قاتلی که برای شما نامه نوشته.»
قاب ۲۲، دقیقه ۶۴:۰۵: تا اینجای فیلم به هیچ وجه معلوم نشده است که زودیاک کیست و تحقیقات روزنامهنگاران و کارآگاهان به نتیجهای قطعی نرسیده است. تنها چیزی که آوری، گریاسمیت، تاسکی و آرمستراگ میدانند این است که: «زودیاک "ادعا" میکند ۱۳ نفر را کشته است». یک مرتبه دیگر تأکید بر این مسئله است که قاتل ممکن است هر شخصی باشد.
قاب ۲۳، دقیقه ۷۴:۰۱: تاسکی و همکارانش به ریورساید رفتهاند تا پرونده قتل دیگری را که ممکن است کار زودیاک باشد بررسی کنند. نامهای که از قاتل به دست آمده است اینطور آغاز میشود: «من مریض نیستم. دیوانهام، ولی این مسئله بازی را متوقف نمیکند.» در این قاب نیز هوشمندی سازندگان فیلم را میتوان دید. فردی که تلفنی با ملوین بلای صحبت کرد و احتمال میرفت زودیاک باشد اصرار داشت که بیماری روانی ندارد و حالا با یک زودیاک دیگر روبرو هستیم که خودش را دیوانه معرفی میکند. جالب اینجاست که علیرغم این تفاوت، زودیاکِ «دیوانه» میگوید که این مسئله، «بازی» (خطرناکترین بازی) را متوقف نخواهد کرد. و چرا باید بکند؟ انسانها، همه آنها، خطرناکترین حیوانات هستند و هر کسی میتواند بازی اولیهای را که شخص دیگری راه انداخته است ادامه بدهد، چون همه انسانها میتوانند به صورت بالقوه زودیاک باشند. پلیسهای ریورساید نیز به هیچ وجه اطمینانی ندارند که فرد مظنون آنها همان زودیاک تحت تعقیب پلیس باشد که اولین نامهها را به دفتر روزنامه فرستاده بود.
قاب ۲۴، دقیقه ۸۰:۰۳: تحقیقات تاسکی و آرمسترانگ سرانجام آنها را به آرتور لی آلن میرساند که بدل به اصلیترین مظنون در سرتاسر فیلم میشود. تاسکی که اطلاعات تازهای در مورد آلن به دست آورده در غذاخوری اداره پلیس کنار آرمسترانگ مینشیند و با حالتی حریصانه به غذایی که او در حال خوردنش است زل میزند و میپرسد: «داری چی میخوری؟» و بعد آنقدر به آرمسترانگ زل میزند تا او مجبور میشود نیمی از غذای خود را به او بدهد. جالب اینجاست که تاسکی در ادامه به همین هم قناعت نمیکند و وقتی آرمسترانگ برای انجام دادن کاری باقیمانده غذایش را نیمهکاره رها و سالن غذاخوری را ترک میکند، به این نیمه غذا نیز حمله میبرد. همانطور که میبینیم، حتی صحنههای به ظاهر بیاهمیت فیلم نیز به گونهای طراحی شدهاند که بیننده را متوجه فلسفه انسانشناسانه آن کنند: انسان موجودی غریزی و به همین خاطر خطرناکترین حیوان است.
تاسکی مسئول اصلی رسیدگی به پرونده زودیاک، و در عین حال، بلعندهترین موجود فیلم و مدام در حال خوردن است. حد اعلای غریزه بلعیدن، که چه بسا اصلیترین غریزه در حیات حیوانات است، در این فیلم در کسی تبلور پیدا کرده است که باید نقطه مقابل زودیاک باشد، اما در عمل میبینیم که اینگونه نیست و او نیز تا حد زیادی تحت سیطره گرایشات غریزی و غیرعقلانی خود است.
قاب ۲۵، دقیقه ۸۶:۲۷: تاسکی و آرمسترانگ در ادامه تحقیقاتشان در مورد آرتور لی آلن به محل کار او میروند و او را بازجویی میکنند. در بحبوحه سؤال و جوابها و در حالی که هیچ اشاره مستقیمی به داستان «خطرناکترین بازی» نشده است ناگهان آلن میگوید: «حالا فهمیدم چرا اینجایین. به خاطر داستان "خطرناکترین بازی"» و بعد شروع میکند به تعریف داستان و اینکه چرا زاروف انسانها را شکار خودش کرده بود: «چون زاروف از شکار حیوانات خسته شده بود، آدما رو به خاطر به چالش کشیدن خودش شکار میکرد.» تاسکی حرف او را قطع میکند و با لحنی اتهامآمیز میگوید: «و انسان خطرناکترین حیوانه؟ درسته؟» جوابی که آلن با لحنی عاقل اندر سفیه به او میدهد بسیار جالب است: «اصلاً کل مفهوم داستان همینه.»
همانطور که بالاتر هم گفته شد در داستان ریچارد کانل، زاروف به این دلیل انسانها را خطرناکترین حیوانات میدانست، چون آنها را حیواناتی دارای عقل و شعور میدید، اما در فیلم دیوید فینچر انسانها فاقد قوه تعقل و استدلال و عمدتاً پیرو گرایشات غریزی خود هستند و همین مسئله آنها را بدل به خطرناکترین حیوان کرده است. پاسخی که آلن به تاسکی میدهد، «اصلاً کل مفهوم داستان همینه»، دلالت بر همین معنا میکند. ضمن اینکه تفاوت دیدگاهها در داستان کانل و فیلم فینچر نیز در این صحنه برجسته میشود. در هر دو داستان انسان خطرناکترین حیوان است، در یکی به خاطر حضور قوه تعقل و در دیگری به خاطر غیاب آن.
در حقیقت، فیلم «زودیاک»، البته اگر با رویکردی فلسفی – جامعهشناختی در حال تماشای آن باشیم، در همین لحظه تمام میشود، چون هر آنچه که برای رساندن معنای فیلم لازم بوده تا اینجا در فیلم آورده شده است. از این صحنه به بعد فیلم به این دلیل ادامه مییابد چون نمیشود تماشاگر را بین زمین و آسمان معلق نگاه داشت و نقطهای که تماشاگر بتواند در انتهای فیلم روی آن تمرکز کند باید در اختیار او قرار بگیرد و آرتور لی آلن همین نقطه تمرکز است. هر چند، باز هم در انتهای فیلم او به طور قطعی به عنوان زودیاک به تماشاگر معرفی نمیشود. هرچند، طی فرآیند سؤال و جواب، وقتی آلن پا روی پا میاندازد دوربین نمایی از کف کفش او نشان میدهد که تا حدی با طرح کفشهای نظامی مورد اشاره در قاب ۱۴ همخوانی دارد (آلن نیز در نیروی دریایی خدمت کرده است). ساعت آلن نیز، هم مارک زودیاک را دارد و هم نشانهای که روی لباس قاتل کنار دریاچه دیده بودیم روی آن حک شده است.
قاب ۲۶، دقایق ۱۰۲:۴۳ تا ۱۰۳:۳۷: در این قسمت از فیلم به مدت یک دقیقه تنها چیزی که میبینیم، یا به عبارت دیگر میشنویم، اخبار مربوط به جنگ، قتل، آدمربایی، فساد، دزدی و… است. باز هم اشاره به فقدان استدلال در زندگی انسانها و اعمال غریزی این خطرناکترین حیوان که دنیا را به سمت تباهی و نابودی میبرد. پس از این قاب، فیلم وارد پرده نهایی خود میشود.
قاب ۲۷، دقیقه ۱۰۵:۳۵: آرمسترانگ که از تعقیب قاتلین خسته شده خودش را به بخش کلاهبرداری منتقل کرده است. او از تاسکی خداحافظی میکند و تاسکی به او پیشنهاد میدهد که شاید بتوانند یک روز غذای ژاپنی مورد علاقه آرمسترانگ، یعنی ماهی خام را، امتحان کنند و این یعنی غریزه حیوانی بلعیدن، آنهم بعلیدن گوشت خام، حتی بر لحظه خداحافظی این دو پلیس نیز سایه افکنده است.
قاب ۲۸، دقیقه ۱۱۱:۴۳: گریاسمیت که شدیداً درگیر تحقیق در مورد زودیاک شده است به دیدن تاسکی میرود و او را به ناهار دعوت میکند. تاسکی نگاهی به ساعتش میاندازد و چون وقت ناهار است با خوشحالی میپذیرد (تاسکی در شب قتل راننده تاکسی نیز، قبل از آنکه از همکارانش درخواست بیسکویت حیوانی بکند، به ساعتش نگاهی انداخت).
سر میز ناهار، گریاسمیت مدام از زودیاک حرف میزند که نزدیک به سه سال است هیچ نامهای ننوشته و تاسکی که دیگر حوصله بحث درباره او را ندارد، در حال بلعیدن، از گریاسمیت میپرسد: «میدونی از سه سال پیش تا حالا که زودیاک نامه ننوشته چندتا قتل فقط توی سانفرانسیسکو داشتیم؟» گریاسمیت میگوید که نه و تاسکی جواب میدهد: «۲۰۰ قتل.»
۲۰۰ قاتل، ۲۰۰ قتل، طی فقط سه سال، در سانفرانسیسکو مرتکب شدهاند و گریاسمیت با سماجت تمام به زودیاکی نامرئی و ناشناس چسبیده است. مگر چه فرقی بین این زودیاک و آن ۲۰۰ قاتل وجود دارد؟ مگر نه اینکه همه آنها خطرناکترین حیوان هستند؟ این صحنه پس از دیدار گریاسمیث با آوری است که در آن دیدار آوری نیز در مواجهه با سماجب گریاسمیت در تعقیب زودیاک همین حرف تاسکی را به زبان میآورد.
قاب ۲۹، دقیقه ۱۲۸:۰۲: گریاسمیت که همچنان به دنبال یافتن زودیاک است نزد خطشناسی رفته است که در ابتدای فیلم تاسکی را از اتاقش بیرون کرده بود. خطشناس به او میگوید که بین دستخطهایی که در دست دارند و احتمال دارد دستخط زودیاک باشند، تفاوت اصلی در حرف K دیده میشود. میدانیم که در زبان انگلیسی حرف k حرف اول واژه killer به معنای قاتل است. تفاوت در این حرف نشان میدهد که احتمالاً آرتور لی آلن زودیاک نیست و بنابراین ممکن است هر شخص دیگری باشد.
قاب ۳۰، دقیقه ۱۲۸:۰۶: تاسکی با همکار جدیدش در اتومبیل اداره نشسته است که ناگهان رو به او میکند و میگوید: «بر حسب اتفاق از این بیسکویتهای طرح حیوانی توی ماشینت نداری؟» و همکار جدید که او نیز اتفاقاً مشغول بلعیدن همبرگرش است با نگاهی متعجب به تاسکی خیره میشود. اینطور که معلوم است تاسکی تا پایان فیلم قصد ندارد دست از سر بیسکویتهای حیوانی بردارد.
***
به گمانم تا اینجا کاملاً معلوم شده باشد که فیلم «زودیاک» دقیقاً به دنبال چیست. فینچر به هیچ وجه قصدی برای معرفی قاتل ندارد. فیلم صرفاً فلسفه انسانشناسانه خود را در اختیار بیننده میگذارد و اکنون پس از هر آنچه که تا به اینجا گفته شد بهتر میتوان به سؤال «زودیاک کیست» که در عنوان این نوشته پرسیده شده است پاسخ داد: زودیاک ما هستیم، همه ما.
صحنههای بسیار دیگری نیز در فیلم هستند که میتوان به آنها پرداخت، اما به جهت جلوگیری از اطاله کلام و بالا رفتن حجم نوشته پیشرو از آنها میگذرم و فیلم را نیز تا انتها دنبال نمیکنم، چون تا انتهای فیلم قاتل به بیننده معرفی نمیشود. تنها یک مورد دیگر باقی میماند که ارزش یک بررسی مختصر را دارد.
در فرهنگ غربی بر عنصر عقلانیت تأکید فراوانی میشود. تاریخنگاری رسمی کنونی جهان نیز عقلانیت را وجه مشخصه تمدن غربی در مقایسه با سایر تمدنها معرفی میکند، اما به نظر میرسد فیلم دیوید فینچر چندان با این نظر موافق نیست و از این منظر، جهات جغرافیایی که در برخی صحنهها از آنها سخن به میان میآید اهمیت پیدا میکند.
در شبی که راننده تاکسی به قتل میرسد بازرسان پلیس متوجه میشوند که جهت حرکت تاکسی از شرق به غرب بوده است. آدرسی که تاکسی از آنجا حرکت کرده بود «واشنگتن و مِیپل» نام داشت. هوشمندی موجود در صحنههای فیلم را یک به یک دیدیم. قطعاً نام آدرس فوق بیدلیل انتخاب نشده است. تاکسی از سمتی به طرف قتلگاه رانندهاش در حرکت بود که جورج واشنگتن بیش از دو قرن پیش کشوری به نام آمریکا را در آنجا بنیان گذاشت؛ کشوری که به جرأت میتوان گفت، حداقل پس از جنگ جهانی، بیشترین جنگها را به راه انداخته است و بیشترین انسانها را به کام مرگ فرستاده است و قطعاً تصادفی نیست که اولین قتل فیلم در روز استقلال آمریکا یعنی ۴ جولای اتفاق میافتد (زودیاک پیش از این قتل، مرتکب قتل دیگری نیز شده بود که فیلم، احتمالاً عامدانه، به آن نمیپردازد). هرچند، نمیتوان رویکرد انتقادی فیلم را صرفاً متوجه آمریکا دانست. در صحنهای که فرد ناشناس با ملوین بلای تلفنی صحبت میکند، دو مرتبه میگوید که دوست ندارد او را به «اتاق گاز» بفرستند. اشارهای که در این دیالوگ به جنگ جهانی دوم وجود دارد، چه ماجرای اتاقکهای گاز را بپذیریم چه رد کنیم، واضحتر از آن است که نادیده گرفته شود. جنگ جهانی دوم رویدادی بود که اوج بیشعوری و بیعقلی انسان را به رخ این موجود پرادعا کشید و نقطه شروع آن نیز در کشورهایی بود که خود را جزئی از فرهنگ «عقلگرای» غربی میدانستند.
در پایان باید اذعان کرد که زودیاک در کنار فیلمهای «هفت» و «باشگاه مبارزه» قطعاً یکی از ساختههای باکیفیت دیوید فینچر و هالیوود است و صدالبته نباید نقش فیلمنامهنویس، جیمز وندربیلت، را در خلق این اثر نادیده گرفت.
‘
4 نظر
هستی
چه نقد فوق العاده ایی آقای حسام جنانی. واقعا لذت بردم.آمریکا مرتب خودش رو مورد نقد قرار میده ،از طریق هنر،ادبیات،سینما. و این به خاطر آزادی بیان و اندیشه در این کشوره.نهایتا شناختن و شناساندن نقاط ضعف انسان و جامعه ایی که در اون زندگی میکنه،نه تنها ضرری بهش نمیرنه بلکه به بهبودش هم کمک میکنه. یعنی میرسه روزی که ما هم بتونیم به این حد از فرهنگ خودنقدپذیری برسیم؟
ناشناس
هستی خانوم وندربیلت و فینچر آمریکا نیستن که. آمریکا خودشو نقد نمیکنه، هنرمندا هستن که این کشور رو نقد میکنن. اونم با شکل و شیوههای خلاقانه نه مثل سینمای ایران و امثال اصغر فرهادی :)))
زهرا
اظهار نظر جناب آقای سعید قطبی زاده درباره فیلم “همه می دانند” کاری از اصغر فرهادی” من فیلم رو دوست ندارم ، و دوست ندارم درباره فیلمی که دوست ندارم حرف بزنم یا بنویسم”.
رامين
آقای سعید قطبی زاده فرزند معنوی مسعود فراستی و بهروز افخمی است.و چه افتخاری بزرگ تر از این.
باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانه نیک شو نه افسانه بد