این مقاله را به اشتراک بگذارید
«داییجان ناپلئون» ایرج پزشکزاد؛ نقطه اوج ادبیات طنز عامهپسند
ابراهیم قربانپور
اگر ادبیات روسیه اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم را با چشمهای عبوس تاریخ ادبیات نگاه کرده باشید، پیدا کردن شخصیتهای ناراضی منفعل برایتان دشوار نیست. از «ایوانف» و «سه خواهر» و بیشتر روشنفکران چخوف گرفته تا شخصیت ثابت روشنفکر حراف در آثار داستایوسکی. از دانشجویان همیشه ناراضی تورگنیف گرفته تا بیشتر مردمان زنگزده داستانهای کوتاه ایساک بابل.
شمار این قبیل شخصیتها در آثار روسی آن دوره آنقدر هست تا بشود مطمئن بود که این بحران لااقل برای خود روسها بحرانی جدی بوده است، اما برای مدتها کسی اسم مناسبی نداشت تا روی این بیماری فراگیر بگذارد. سرانجام این خود ادبیات بود که به جامعهشناسان کمک کرد تا اسم درخور این بیماری را هم پیدا کنند؛ یعنی وقتی که منتقدان تصمیم گرفتند نام یکی از شاخصترین مبتلایان به این بیماری، ابلوموف، را از داستان ایوان گنچاروف بردارند و از آن واژه تازهای بسازند تا این بیماری را به آن نام بخوانند: «ابلوموفیسم».
این تنها نمونه تاریخ ادبیات نیست که یک نام ادبی از کتابها بیرون میپرد و برای اسمگذاری یک جریان، گرایش یا ویژگی اجتماعی یا روانی استفاده میشود. فروید نام یکی از مهمترین دورههای رشد جنسی کودکان را از نمایشنامه معروف سوفوکل «اودیپ» اقتباس کرد. راسکولنیکوف داستان «جنایت و مکافات» داستایوسکی تا مدتها نام طیفی از جوانان خشمگین اروپایی بود که به آنارشیسم خشن و خونبار گرایش پیدا کرده بودند و طیف خاصی از مردان خوشپوش هنوز هم عنوان «دن ژوان» را از داستانهای بیشمار این شخصیت نیمهافسانهای به ارث میبرند.
یک عامه پسندِ ماندگار
ویژگی عام این نامهای مقبول و همگانیشده نزدیک بودن جامع و تام آن نام ادبی به پدیده فرهنگی یا اجتماعی مورد اشاره آن نام است. اگر ابلوموف آن همه به طبقه خردهبورژوای روشنفکر، ناراضی اما مطلقا بیعمل و بیاثر روسیه پیش از انقلاب اکتبر نزدیک نبود، مسلما کسی نام ابلوموفیسم را نمیپذیرفت و اگر دنژوان این همه به مردان خوشپوش، لذتجو و زبانباز میانه قرن گذشته شبیه نبود، کسی این نام را اینقدر جدی نمیگرفت.
ادبیات معاصر فارسی و بهخصوص ادبیات داستانی هم همیشه کباده اجتماعی بودن کشیده است، اما کمتر پیش آمده که بتواند آنقدر به تیپ یا جریانی اجتماعی نزدیک شود تا نامی ماندگار بسازد. عجیب اینکه تنها نمونه موفق این نامگذاری را نه در میان ادبیات جدی اجتماعی و روشنفکرانه، که باید جایی میان ادبیات طنز عامهپسند پیدا کرد؛ در «داییجان ناپلئون» ایرج پزشکزاد.
داییجان ناپلئون، افسر میانرده بازنشستهای است که مدتی را در فوج کلنل لیاخوف قزاق خدمت کرده است، اما دوست دارد خود را به ناپلئون، نابغه بزرگ نظامی، تشبیه کند و نشانههایی از این تشابه در زندگی شخصیاش مییابد و چیزی را که پیدا نمیکند، خودش میسازد؛ دشمنی بیاندازه انگلستان که بهخاطر کینه از دوران مبارزات او تصمیم به انتقام از او گرفته است و لحظهای او را به حال خود رها نمیکند. داییجان انگلستان را قدرت مطلقی میداند که توانایی تحت تاثیر قرار دادن همه اجزای زندگی او را دارد و از فرستادن یک آفتابهدزد حقیر گرفته تا دعواهای ناموسی میان اعضای خانواده بزرگ او را کنترل میکند. این دشمن بزرگ با همه بزرگیاش لحظهای از خیال انتقام گرفتن از داییجان غافل نیست.
هراس کودکانه داییجان ناپلئون
برای یافتن نمونه مشابه این اندیشه اصلا لازم نیست به چیزی دوردست فکر کنید. کافی است آخرین باری را که سوار تاکسی شدهاید، یا در یک آرایشگاه بحث سیاسی کردهاید، به یاد بیاورید. کافی است به یاد بیاوریم محمدرضاشاه پهلوی و دکتر محمد مصدق که لااقل از ظواهر تاریخ اینطور برمیآید که دشمنان قسمخورده یکدیگر بودند، هر دو به یکسان معتقد بودند انگلستان در حال نابود کردن آنهاست.
به این ترتیب بود که هراس کودکانه داییجان ناپلئون نتوانست راهش را به گفتمانهای جامعهشناسی باز کند. چه کسانی که معتقد بودند دائیجان ناپلئونیسم بیماری بزرگ ایرانیان است که پای آنان را برای پیشرفت بسته است و چه آنها که معتقد بودند خود باور به وجود چیزی به نام داییجان ناپلئونیسم هم یکی از توطئههای بیشمار بیگانگان است، ناخواسته به یک چیز معترف بودهاند؛ «داییجان ناپلئون» آشناترین سیمای ماست.
«داییجان ناپلئون» ایرج پزشکزاد ترکیب درخشانی است از داستانهای فرعی و کوتاهی که در دل دو خط اصلی روایی میدوند و در حاشیه آن پیش میآیند. دو خط اصلی روایی داستان پزشکزاد کموبیش سادهاند: یک رومئو و ژولیت کودکانه میان سعید و لیلی، پسر آقاجان و دختر داییجان ناپلئونی که چندان دل خوشی از هم ندارند و البته روایت اختلاف داییجان و آقاجان که تدریجا در ترکیب با هراس همیشگی داییجان از انگلیسیها به جنون تدریجی او منجر میشود.
چیزی که کار پزشکزاد را از خیل کسانی که سعی در نگارش داستانهای عاشقانه طنزآلود داشتهاند متمایز میکند، توجه شگفتانگیز او به جزئیات است. اساسا این جزئیات هستند که داستان پزشکزاد را این همه مستعد یک اقتباس سینمایی دلچسب میکند. (ادعای گزافی نیست اگر بگوییم سریال «داییجان ناپلئون» ناصر تقوایی یک فیلم سینمایی بلند است که از تلویزیون پخش شده است، عنوان سریال تلویزیونی برای این مجموعه پرجزئیات و ظریف کمی ناجوانمردانه است.) کافی است به جزئیترین شخصیتهای داستان از آسید ابوالقاسم واعظ که واعظی است دینفروش گرفته تا شیرعلی قصاب که غول نخراشیدهای است سادهلوح توجه کنیم تا متوجه شویم پزشکزاد چطور برای تک تک شخصیتهایش تباری روشن و حسابشده طراحی کرده است تا به وقت لزوم آنها را احضار کند و در خدمت داستان اصلیاش قرار دهد.
شخصیت آسپیران غیاثآبادی که در بادی ورود فرعی و گذرا به نظر میرسد، چراکه صرفا بهعنوان دستیار نایب تیمورخان، مفتش نیمهدیوانه نظمیه وارد خانه شده است، در ادامه و در پیوند با داستان حاملگی ناخواسته قمر به یکی از کاراکترهای اصلیتر تبدیل میشود و تا پایان در داستان ماندگار میشود. خود شخصیت نایب تیمورخان که یکی از شخصیتهای فرعی و بیاثر داستان است، نمونهای درخشان از توجه به جزئیات است. حضور کوتاه و دوصحنهای او در داستان پزشکزاد به یکی از بامزهترین شوخیهای کل کتاب تبدیل شده است: سیستم غافلگیری بینالمللی او که بر اساس هول کردن افراد و بستن اتهامات ابلهانه به آنها استوار است.
هم تیپ، هم کاراکتر
«داییجان ناپلئون» همچنین از اولین داستانهای ایرانی است که به تیپسازی نیز در کنار خلق کاراکترها اهمیت داده است. تیپسازی شخصیتها با اخلاقیات تماتیک (مثلا لذتپیشگی اسدالله میرزا یا زنبارگی ناکام دوستعلیخان) و نیز با تکیهکلامهای خاص آنها انجام شده است. تکیهکلامهایی که احتمالا اولین نمونهها در ادبیات داستانی معاصر فارسی بودند که در ذهنها ماندند: «والله آقا دروغ چرا؟ تا قبر آآآ»ی مش قاسم، «مومنت، مومنت» اسدالله میرزا و «سلامت باشید» دکتر ناصرالحکما نمونههای درخشان این شیوه از تیپسازی هستند.
پزشکزاد در سراسر داستان ریتم درست وقایع و اتفاقات را حفظ میکند و با وجود آنکه طرح اصلی او آنقدرها پرماجرا نیست، با وارد کردن بهموقع داستانهای فرعی موفق میشود ریتم درست داستان را تا پایان حفظ کند و عملا داستانی میسازد که از پیش برای کار سینمایی تقطیع شده است. به این ترتیب خود پزشکزاد چیزی مشابه یک فیلمنامه آماده را در اختیار ناصر تقوایی قرار میدهد. البته ناصر تقوایی با حذف اضافات داستان، مثلا کودکان فراوان کتاب که در داستان عملا بیاثرند یا تکمله پایانی داستان که حتی در خود کتاب هم چندان دلچسب نیست، موفق شده است ریتمی بهتر در اثر ایجاد کند. بهعلاوه اوج توانایی او در ترجمان بصری شوخیهای موقعیت پزشکزاد است که موفق شده است پتانسیل نهفته داستان را آزاد کند.
«دن کیشوت» با خواندن داستانهای شوالیهگرای رایج در قرون وسطا تدریجا دیوانه شد و خود را به نمونهای کاریکاتوری از شوالیهها تبدیل کرد. برای خود پادویی پیدا کرد که کاریکاتوری از پادوهای شوالیههای بزرگ بود. اسبی را سوار شد که کاریکاتوری از اسبهای شوالیههای واقعی بود. به جنگ چیزهایی رفت که کاریکاتورهایی از دشمنان شوالیههای واقعی بودند و معشوقهای برگزید که کاریکاتوری از معشوقههای واقعی بود. دن کیشوت نابهنگامی آیین شوالیهگری بود.
شمایلی قدیمی میان منتقدان ادبی ایرانی وجود دارد که تمایل دارند «داییجان ناپلئون» را با «دن کیشوت» قیاس کنند. برای آنان نقطه قابل اتکای این قیاس نبرد دن کیشوت با آسیاب بادی و نبرد داییجان با دشمنی است که حتی از وجود او هم چیزی نمیداند. این قیاس شاید چندان دور از ذهن هم نباشد، اما احتمالا نقطه نادرستی را برای این قیاس انتخاب کرده است. لولایی که دن کیشوت و داییجان ناپلئون را به هم وصل میکند، نه در مبارزه موهوم آنان که در نابهنگامی آنان است.
شوخی با آیین های اشرافی
پزشکزاد بخش بزرگی از داستانش را به شوخی با آیینهای اشرافی خاندانی اختصاص میدهد که به قول اسدالله میزا «به پشت خودشان میگند دنبالم نیا بو میدی». اگر داستان کلاسیک سروانتس نشانهای از پایان دوران شوالیهگری قرون وسطا بود، داستان پزشکزاد هم پایان دوران اشرافیت سنتی قاجاری را نوید میدهد. اشرافیتی که در دل تکنوکراسی محبوب دوران پهلوی ذوب میشد و وجاهتش را از دست میداد. آقاجان که داروخانهدار باسواد و باکفایتی است، نماینده این طبقه است که مدام از سوی اشرافیت سنتی تحقیر شده است و اینک در حال گرفتن انتقام نمادین از آنان است. پزشکزاد از زبان اسدالله میرزا با به سخره گرفتن بیرحمانه داستان گرفتن القاب شش سیلابی و پنج سیلابی سلطنه و دوله اساس این اشرافیت را زیر سوال میبرد و از زبان آقاجان با جمله «مرحوم آقای بزرگ با ژانت مک دونالد آبگوشت بزباش میخورند» وجهه نمادین تاریخی آن را مضمحل میکند. این درست همانجایی است که کتاب پزشکزاد خود را به تاریخ پیوند میزند و لااقل در سطحی به دن کیشوت متصل میشود.
و در هر دو داستان عشق بهعنوان محصول فرعی یک آیین در حال افول به نمایش درمیآید. معشوقه عجیب و غریب و بیمیل دن کیشوت درست نمونه قرون وسطایی همان چیزی است که عشق میان لیلی و سعید میتواند باشد. به همان اندازه که خود نظام اشرافیت در داستان بیپایه و بنیاد و در حال اضمحلال است، عشق نیز در حال پوشیدن رختی نو و متناسب با این دنیای تازه است. نگرانی سعید از ابتدای داستان این است تا اختلاف کهنه میان داییجان و پدرش مانع وصلت او و لیلی باشد و اساسا تمام داستان بر این اساس پیش میرود. اما مسئله اصلی این است که عشق با هنجاری که سعید در پی آن است (نه چیزی که اسدالله میرزا مکررا او را به آن تشویق میکند)، جایی در کنار همان لقبهای شش سیلابی و هفت سیلابی، جایی کنار همان اعتبار مرحوم آقای بزرگ در حال پوسیدن در فراموشخانه تاریخ است.
تکگویی پایانی اسدالله میرزا در سریال (که در کتاب با آن تکمله پایانی از نفس میافتد) عملا مانیفست پزشکزاد، این دیپلمات جوان مدرن، برای فراخواندن دنیای جدید است. دنیایی که در آن همه چیز باید از نو تعریف شود؛ شأن و منزلت، عشق و البته خود ادبیات. ادبیاتی که پزشکزاد و «داییجان ناپلئون»ش نمونه تمامعیار آن بودند.
چلچراغ
2 نظر
زهرا
اظهار نظر جناب آقای سعید قطبی زاده درباره فیلم “همه می دانند” کاری از اصغر فرهادی” من فیلم رو دوست ندارم ، و دوست ندارم درباره فیلمی که دوست ندارم حرف بزنم یا بنویسم”.
رامين
آقای سعید قطبی زاده فرزند معنوی مسعود فراستی و بهروز افخمی است.و چه افتخاری بزرگ تر از این.
باری چو فسانه می شوی ای بخرد افسانه نیک شو نه افسانه بد