این مقاله را به اشتراک بگذارید
یوسا و ادبیات علیه دیکتاتورها
سمیه مهرگان*
جان آپدایک نویسنده بزرگ آمریکایی، ماریو بارگاسیوسا را بهترین رماننویس پرو و یکی از بهترینهای دنیا معرفی میکند. رماننویسی که با هریک از کتابهایش، دریچهای رو به جهان باز میکند تا به ما بیاموزد که چرا مردم با دیکتاتورها مخالفاند. زندگی و زمانه یوسا از تولد تا بلوغ و سپس نویسندهشدنش در آمریکای لاتین میگذرد: جایی که مأمنی است برای بروز انقلابها و دیکتاتورها و سرخوردگی مردمی که هرروز در خیابان شاهد سربریدن رویاهاشان هستند. یوسا از این مردم و این دیکتاتورها مینویسد: از پرو تا برزیل و دومینیکن و ایرلند. یوسا مینویسد تا بگوید که ادبیات دشمن طبیعی همه دیکتاتوریها است و خواندن حس امید و آرزوی داشتن جامعهای بهتر را درون شهروندان به وجود میآورد؛ جایی که مردم بتوانند رویاهای خود را آزادانه دنبال کنند. از همین منظر است که میتوان او و آثارش را در پیوندی ناگسستنی با تاریخ و سیاست در آمریکای لاتین و جهان دانست. او از همه مدیومها کمک میگیرد تا جاهطلبانهترین رمانهای دنیا را خلق کند و زندگی هر انسان را در هرگوشه از جهان دگرکون سازد؛ چراکه کتابهای خوب آدمهای بهتری از ما میسازند. او مینویسد تا ما را به تغییر از درون و برون عادت دهد، که میشود از منظر ادبیات هم به جهان نگاه کنیم و فرصت دوبارهای به خودمان برای زندگی بدهیم: یک زندگی بهتر در زمانه دموکراسی، که حق هر انسانی در هر گوشه از دنیا است؛ فارغ از رنگ و نژاد و مذهب و ملیت.
کتابهای ماریو بارگاسیوسا یکی از خواندنیترین آثار ادبی جهان است: جنگ آخرزمان، سور بُز، گفتوگو در کاتدرال، خانه سبز، عصر قهرمان ما، مرگ در آند، سالهای سگی، و چهکسی پالومینو را کشت؛ همه اینها هم او را به دریافت معتبرترین جایزه ادبی جهان یعنی نوبل نائل کرد. انتخاب بین آثار یوسا، از اولین کتابش که در ۱۹۵۹ منتشر شد و آخرینش در ۲۰۱۸، هم سخت است هم آسان؛ سخت از این زاویه که یوسا در هریک از رمانهایش گوشه تاریکی از جهان و انسان را به ما نشان میدهد که دهشتناک است، و آسان از این دیدگاه که خودش و منتقدان بهترین کارهایش را معرفی کردهاند.
منتقدان غربی بر این باورند که یوسا سه شاهکار دارد: «عصر قهرمان ما»، «خانه سبز» و «گفتوگو در کاتدرال». با وجود این، برخی نیز معتقدند که باید به این سه کتاب، «جنگ آخرزمان» را هم افزود؛ چراکه خود یوسا هم شدیدا باور دارد که «جنگ آخرزمان» بهترین و بزرگترین کارش است. از سوی دیگر روبرتو بولانیو نیز بر همین نکته صحه میگذارد و هرولد بلوم منتقد بزرگ آمریکایی نیز معتقد است این رمان درحقیقت قله ادبیات غرب است.
«جنگ آخرزمان» عجیب با نام «ماریو باگاسیوسا» عجین شده: رمانی جاهطلبانه و تراژیک که نام او را در ادبیات جهان جاودانه کرده است. رمانی که تایمز آن را عظیم توصیف کرد و گاردین آن را دستاوردی فوقالعاده برای نویسندهاش. جالب اینکه «جنگ آخرزمان» نخستین اثری از یوسا است که خارج از مرزهای پرو رخ میدهد: یعنی برزیل قرن نوزدهم. این رمان روایت داستان شورش و جنگ «کانودوس» است که در شمالشرقی برزیل، منطقه باهیا، میگذرد. یوسا رویکردی را که «جنگ آخرزمان» دارد، بعدها در «سور بز» هم دنبال میکند: نمایشی خیرهکننده از تعداد زیادی از کاراکترها و خردهروایتها و داستانها در زمانه دیکتاتورها.
«سپیده روز بعد، پرهیب مرد راهنما بر زمینه روشن، روی تپهای مشرف بر کلبهاش نمایان میشود. از بیشه کوچکی که جایجای آن از تختهسنگهای صیقلخورده و بوتههای خارپوشیده شده، همانجایی که اولبار گالیلئوگال را دیدار کرده میگذرد و با گامهایی همیشگی، چیزی میان دویدن و راهرفتن، از شیب بلندی که کلبهاش بر آن است، بالا میرود. سفری دورودراز، دردسرهایی که کشیده و اخبار بدی که شب پیش شنیده، اینهمه رد خود را بر چهرهاش نشانده: خشک و فشرده و درهم، برجستگیها بیرونزده، خطها و گودافتادگیها ژرفتر شده است. تنها چیزی که با خود دارد کاردی است که از عیسیمسیح به وام گرفته است.»
تصویر دیگری از زندگی و زمانه دیکتاتورها در آمریکای لاتین در «سور بز»، ما را با یوسای دیگری مواجه میسازد تا تصویر دیگری از رمان تاریخی به ما بدهد: رمانی که هم تاریخ است هم ادبیات. یوسا در این رمان به سراغ رافائل لئونیداس تروخیو دیکتاتور دومینیکن میرود. تروخیو از زمان رویکارآمدنش در ۱۹۳۰ تا وقتی که در ۳۰مه ۱۹۶۱ درحالیکه به دیدار محبوبش مونی میرفت، ترور شد.
«سور بز» بار دیگر موفقیت بسیاری را برای یوسا به ارمغان آورد. نیویورکر آن را رمانی قابل تحسین نامید و نیویورکتایمز نوشت که یوسا بار دیگر نشان داد چگونه میتوان رمان تاریخی خوب نوشت، و لسآنجلس تایمز یوسا را با این رمان یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین رماننویسان معاصر نامید که ادبیات را در قرن۲۱ غنی کرده است. یو.استودی هم نوشت یوسا با انتشار این رمان خود را بهعنوان یکی از مهمترین رماننویسهای معاصر دنیا معرفی کرد.
«توی بزرگراه سان کریستوبال بودند، و در سمت راست میتوانست چراغهای بازار دام و رستوران پونی را ببیند، آنجا غلغله آدمهایی بود که میخوردند و مینوشیدند. عجیب نبود که مونی آنقدر خوددار و بیمیل بود؟ یعنی ممکن است عادتش را بهانه کرده تا او دست از سرش بردارد؟ به شکلی گنگ متوجه شد که اتومبیلی برایشان بوق میزند. چراغهایش روشن بود…
تروخیو… برگشت تا رولوری را که همیشه روی صندلی عقب میگذاشت بردارد، اما دستش به رولور نرسید، چون در همان لحظه صدای شلیک تفنگی را شنیده که گلولههایش شیشه عقب را خرد کرد و تکهای از شانه و بازوی چپش را از هم درید.»
* روزنامهنگار و داستاننویس