این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
گفتوگو با یآ جسی نویسندهی سیاهپوست آمریکایی برندهی جایزهی پنهمینگوی:
کتاب دلخواهتان را نمییابید؛ خودتان آن را بنویسید
کمتر نویسندهای است که با نخستین کتابش نامش عالمگیر شود. یآ جسی یکی از این نویسندههای کتاب اول است که با همان تککتابش «خانهروان» که در سال ۲۰۱۶ منتشر شد، توانست یکشبه ره صدساله را بپیماید. کتاب در همان سال انتشار توانست عنوان یکی از ده کتاب برتر سال ۲۰۱۶ را از آن خود کند و به جوایز بسیاری دست یابد: جایزه کتاب ملی آمریکا، جایزه پنهمینگوی، جایزه کتاب اول جان لئونارد، بهترین نویسنده سال گودریدز، برگزیده کتاب نیویورکتایمز و واشنگتنپست و دهها نشریه دیگر. کتاب از سوی نویسندگان و منتقدان و نشریات بیشماری مورد ستایش واقع شد. از جمله زادی اسمیت نویسنده برجسته بریتانیایی «خانهروان» را «دیدنی» توصیف کرد و بوستونگلوب آن را «قدرتمند و جذاب» و لسآنجلستایمز «یک موفقیت کمنظیر» و شیکاگو تریبون هم «حماسهای بهیادماندنی از تغییر خانواده و ملت». اما از همه مهمتر میچیکو کاکوتانی منتقد نیویورکتایمز و برنده جایزه پولیتزر بود که دراینباره نوشت: «غیرممکن است که نتوانی این کتاب را ستایش کنی. به لطف استعداد ذاتی و غریزی یآ جسی در داستانسرایی این کتاب خواننده را به درکی از واقعیتهای توحشگونه بردهداری، همچنین آسیبهای عاطفی که در طول قرون متمادی از مادر به دختر و از پدر به پسر منتقل میشود، میرساند. اوج این کتاب در آن نقطه است که به ما این امکان را میدهد ترسها و وحشتهای بردهداری را در سطحی مأنوس و شخصی تجربه کنیم. و درنهایت، داستان شخصیتهای کتاب که درباره نقصان و مقاومت است موجب میشود وزن احساسی بسیار سنگین و نرمشناپذیری را تجربه کنیم.» الهامبخش یآ جسی در نوشتن «خانهروان» شاهکارهایی چون «آواز سلیمان» تونی موریسون، «صد سال تنهایی» مارکز، «همهچیز فرومیپاشد» چینوا آچهبه، «خاک غریب» جومپا لاهیری، «گمشده در شهر» ادوارد پی.جونز و «برو به کوهها بگو» جیمز بالدوین بودهاند. آنچه میخوانید گفتوگویی است با یآ جسی درباره همدستی و نیز گوناگونی تجربه سیاهپوستان تا روند نوشتن کتاب و عشق که مهمترین عنصر «خانهروان» است. «خانهروان» را محمد حکمت ترجمه و نشر نون منتشر کرده است.
«خانهروان» داستانی روایی از چندین نسل است که از سالهای پایانی دهه ۱۷۴۰ آغاز میشود و تا امروز ادامه پیدا میکند. حسن رمان این است که خلأهای موجود در دانستههایمان را پر میکند ولی وقتی رمانی اینچنینی را در نظر میگیریم به نظر میرسد تحقیق و پژوهشی باید در کار باشد. چقدر برای نوشتن این رمان تحقیق کردی؟ و اصولا روند این کار چطور بود؟
خیلی تحقیق کردم، ولی تحقیقی که واقعا حس کاوشگرانه داشت. منظورم این است که حواسم بود که تحقیق بیش از اندازه ممکن است باعث شود کتاب خشک به نظر بیاید. دلم میخواست هنوز سیال و راحت باشد همانطور که یک رمان باید باشد و برای همین کار را با سفری به قلعه کیپکوست در سال ۲۰۰۹ شروع کردم. در تور قلعه شرکت کردم و ماجرای سربازان انگلیسی را شنیدم که اغلب با زنان بومی ازدواج میکردند. توی سیاهچالها رفتم و واقعا آنها بودند که پایه و اساس چند فصل اول کتاب را در ذهنم شکل دادند. پس از آن کتابی خواندم به نام «درِ بیبازگشت» نوشته ویلیام سنتکلر که آنهم درباره زندگی در قلعه بود و بینهایت آموزنده بهخصوص برای دو فصل اول. بعد از اینکه دو فصل اول را نوشتم یک شجرهنامه درست کردم و به دیوار اتاقم چسباندم. روی شجرهنامه فقط اسم شخصیتها بود و بازه زمانی که عمده آن فصل را دربرمیگرفت و بعد فقط یک چیز که از نظر سیاسی یا تاریخی در پسزمینه آن دوران اتفاق میافتاد مثلا آمدن کشت کاکائو به غنا. خلاصه وقتی آن شجرهنامه کامل شد هنگامی که به فصلی میرسیدم درباره وضعیت آن فصل تحقیق میکردم. ولی دلم میخواست فضا واقعی باشد نه اینکه انگار نکته اصلی فصل همان قضیه است یا انگار درس تاریخ میدهد. دلم میخواست تاکید روی شخصیتها باشد، بر زندگی طبیعیشان و اینجور چیزها. به نظرم تحقیق من گسترده ولی کمعمق بود. درواقع، مقدار کمی مطلب از تعداد زیادی کتاب خواندم.
نظرت درباره همدستیها چیست؟ واضح است که میخواستهای داستانی بگویی با کمی پیچوتاب. آیا علاقهای داری به اینکه چه کسی این وسط مقصر بوده؟
راستش اینطور نبود که وقتی بزرگ میشدم داستان بردهداری را از زبان غناییها بشنوم. من در آمریکا بزرگ شدم و برای همین در مدرسه درسهایی درباره بردهداری داشتیم. و البته وقتی درباره مثلث تجارت برده میشنویم یا هرچیزی که مردم اسمش را میگذارند سه چیز مطرح میشود: اروپا، آمریکا و آفریقا. بااینحال فکر میکنم سهم آفریقاییها در داستان کمی بیشتر از آن است که من موقع بزرگشدن میشنیدم. وقتی در سال ۲۰۰۹ به آن سفر قلعه کیپکوست رفتم خیلی چیزها یاد گرفتم که واقعا ازشان خبری نداشتم-چیزهایی مثل ازدواج سربازان انگلیسی با زنان بومی یا تفاوت گروههای بومی که در تجارت بومیان دیگر دست داشتند. خلاصه واقعا به نظرم رسید که آدم نباید به این قلعه برود تا این اطلاعات را به دست آورد. اگر بنا بود کتابی درباره این موضوع بنویسم دلم میخواست تصویری کاملتر از آنچه موقع بزرگشدن دیده یا شنیده بودم به دست بدهد.
چیزی که در رمانت کاملا مشخص است این است که هیچکس این وسط به دور از آسیب نمانده. هم طرف اسی را داریم که به بردگی گرفته میشوند و به نظر میرسد مشخصتر است که نوادگان او خبر از نسلهای گذشتهشان ندارند و هم اینکه به خاطر شرایطی که برای افیا پیش میآید در طرف او هم خلأهایی هست و لحظات رنج و دردی که تقریبا حتی گاهی در میانشان حس بختیاری هم هست؛ مثلا اینکه اسی تجربه داشتن مادری را پیدا میکند که او را دوست دارد درحالیکه برای افیا قضیه اینگونه نیست یا هیچوقت نمیفهمد در چه خانوادهای به دنیا آمده هرچند مقدار زیادی از آن خانواده را در وجود خود دارد.
درست همینطور است. فکر میکنم گاهی مردم چیزی میشنوند، مثلا همین همدستی و ناخودآگاه تقصیر در ذهنشان تداعی میشود انگار مثلا من کتابی نوشتهام و غناییها را مقصر دانستهام. و اصلا هم برای چنین چیزی نیست. فکر میکنم هرچند که بعضیها داشتند از بعضی دیگر بهرهکشی میکردند ولی خود همانها هم قربانی بودهاند و دلم میخواست این کتاب این را نشان بدهد؛ یعنی همه روشهای مختلفی را که این تجارت روی مردم اثر میگذاشته.
این داستانهای نسلهای یک خانواده چه ارتباطی به خودت پیدا میکنند؟
به گمانم تجربه شخصی من خیلی روی این کتاب تاثیر گذاشت. چون من اهل غنا هستم ولی در آلاباما بزرگ شدم. برای همین همیشه سعی میکردم با مساله نژاد و قومیت و همه چیزهای دیگر کنار بیایم. فکر میکنم برای من یکی از تراژدیهای واقعی تجارت برده یا میراث آن، این باشد که خیلی از خانوادههای سیاهپوستان آمریکایی با شیوههای واقعا وحشتآور ناگهان ارتباطشان با گذشته گسسته شده؛ طوریکه همانطور که اشاره کردی نمیشود رد آنها را عقبتر از نسلهایی خاص جستوجو کرد. برای اغلب مردم اطلاعات از جد بزرگشان عقبتر نمیرود یا جد جدشان یا هرچه که هست. درحالیکه من-حتی بهعنوان یک مهاجر-در یازدهسالگی برای اولینبار به غنا رفتم و تمام اعضای خانواده را که قبلا ندیده بودم، دیدم و همه این چیزهای فرهنگی را که پیشتر ندیده بودم، یاد گرفتم. برای همین این کتاب واقعا بهنوعی مثل بازسازی تصویر کاملتری از خانواده برای مهاجران و آوارگانی به نظر میرسید که به شیوههایی به ظاهر بیبازگشت از هم جدا شدهاند.
تابهحال چندبار به غنا رفتهای؟
فقط دوبار. وقتی دوساله بودم غنا را ترک کردیم و بعد وقتی یازدهسالم بود با کل خانواده به آنجا رفتیم و بعد هم در سفر سال ۲۰۰۹ که خودم تنها به آنجا رفتم.
چه حسی داشت؟ میدانم بعضی اوقات بحثهایی میشود درباره نسل اولیها یا شاید نسل دومیهایی از آفریقاییها که در آمریکا بزرگ میشوند و شاید یکجور حس دوگانگی داشته باشند که خود را نه کامل از این یکی میدانند و نه از آن یکی.
دقیقا. فکر میکنم گاهی برای من درست همینطور بوده. وقتی به غنا میروم به اندازه کافی حس غناییبودن ندارم. وقتی در آمریکا هستم هم به اندازه کافی حس آمریکاییبودن ندارم. و این پادرهوابودن بین دو دنیا که نسبت به هرکدامشان یکجور حس بیگانگی دارم واقعا برایم روشنگرانه بود و همان چیزی بود که این کتاب سعی میکرد بررسی کند: آن آگاهی دوگانه.
خیلی صحبت شده که در جریان اصلی ادبیات کمتر به داستانهای عاشقانه سیاهپوستان پرداخته شده است. اخیرا دیدم در مصاحبهای گفته بودی که به عنوان کارکردی از داستان نسلها داستانهای این کتاب مجموعه داستانهای عاشقانه هم هستند. آیا وقتی شروع به کار نوشتن کتاب کردی چنین چیزی در ذهنت بود؟ اهمیت نوشتن اینهمه داستان عاشقانه چیست؟ عشق نه فقط به معنای عشق رمانتیک بلکه انواع مختلف آن مثل عشق درون خانواده و عشق و درک بین نسلها.
راستش اول کار به چشم داستانهای عاشقانه به آن نگاه نمیکردم. نگاهم خیلی عملی بود به این معنا که میخواهم رمانی درباره چند نسل بنویسم و آدمها باید بچه داشته باشند. واقعا آنطوری به قضیه فکر نمیکردم تا اینکه استاد راهنمایم بعد از خواندن کتاب گفت: «میدانی که اینها همه داستانهای عاشقانهاند؟» و من یکهو به خودم آمدم که «اوه، بله. بله.» برای همین این چیزی بود که در بازنویسیهای بعدی سعی کردم بیشتر به آن جلوه بدهم. ولی فکر میکنم برای من چیزی که این کتاب را یکپارچه نگاه میدارد عشق خانوادگی است. اول از همه این خانواده عظیمی است که دویستوپنجاه سال و دو قاره را دربرمیگیرد ولی علاوه بر آن همین عشق خانوادگی هم هست که در هر فصل وجود دارد. این نیست که همیشه رابطه عاشقانه بین فرد و محبوبش سرچشمه شور و شادی برای این شخصیتها باشد. گاهی این تجربه هراسآور است و گاهی دردناک ولی فکر میکنم حتی آن شخصیتهایی هم که رابطه عاشقانه به مفهوم رمانتیک آن را داشتند وضعیتشان سالم یا کارگشا نبود و عشق آنها به فرزندانشان به نوعی غلبه میکرد. برای همین دلم میخواست که کتاب نمایشی از همهجور عشق باشد و نه فقط عشق رمانتیک بلکه عشق خانوادگی، عشق دو دوست به یکدیگر و همانطور که گفتی کاملبودن و گیرایی عشق سیاهپوستان را در تمام جلوههای آن نشان بدهم.
چطور شد که تصمیم گرفتی داستان را با زنها شروع کنی؟
بعد از سفر به آن قلعه همیشه میدانستم که داستان با زنها شروع میشود. به خاطر اینکه چیزی که بلافاصله توجهم را جلب کرد این ایده بود که زنهایی اهل غنا-البته آن موقع ساحل طلا-میتوانستند وجود داشته باشند که به عقد انگلیسیها دربیایند و بتوانند راحت در طبقات بالایی قلعه روی سر زنانی که در سیاهچالها بودند زندگی کنند. و این مساله که چنین تضادی میتواند در واقعیت پیش بیاید برایم شگفتآور بود. برای همین تصویر دو خواهر ناتنی واقعا چیزی بود که کتاب را برای من شروع کرد. ولی از طرف دیگر بین قوم آکان مادر و زن نقش مهمی دارند، برای همین احساس میکردم اگر کتابی مینویسم که روی خانوده و ادامه نسل و بهخصوص ادامه نسل یک خانواده آکانی تمرکز میکند باید که داستان با مادرها آغاز شود.
این کاراکترها از کجا آمدند؟ چطور تصمیم گرفتی که از کجای داستان این آدمها شروع کنی؟
دو شخصیت اول شکلگرفتهتر از بقیه بودند. و یکجورهایی دو شخصیت آخر را هم میدانستم چون همیشه میخواستم که کتاب در زمان حال تمام شود و میخواستم که دو طرف خانواده به همدیگر برسند. شخصیتهای میانی به روشهای مختلفی به وجود آمدند. بیشتر مواقع موقعیت زمانیشان را میدانستم. شاید اسم، جنسیت یا چیزهایی اینطوری را میدانستم ولی شخصیتها از راه جستوجو و کاوشگری شکل گرفتند. با فکرکردن درباره آنچه که برایشان میگذشته بیشتر با این شخصیتها آشنا شدم. من از آن نویسندهها نیستم که از اول کار شخصیتها را دقیق طرحریزی میکنند. به گمانم دوست دارم کار سیالتر از آن باشد. بیش از اینکه بخواهم برای شخصیتها نقشهای داشته باشم دوست دارم به خودم فضا بدهم تا شخصیتها را عوض کنم و باعث حیرت خودم بشوم. وقتی مینوشتم طرح کلیای نداشتم. فقط همان شجرهنامه بود و اجازه دادم خودشان کمکم ظاهر شوند.
آشتی یاو و آکوا به نوعی انگار لحظهای است برای این دو که بنشینند و سوالی بکنند و ماجراهای یکدیگر را بشنوند. وقتی این را مینوشتی حس برآوردهشدن یا تمامشدن یا چیزی شبیه آن داشتی؟
بله، قطعا. آن قسمت، قسمت خیلی مهمی برای من بود به خاطر شخصیت آکوا-خب آکوا یکی از دردناکترین شخصیتهای کتاب بود ولی به نوعی به نظر میرسد او کسی است که همهچیز را بههم پیوند میدهد. او در خیالات و اوهامش زنی را میبیند که ما حس میکنیم از اجدادش است.
ولی خب آکوا این را نمیداند. و برای همین به نظر میرسد خیلی مهم باشد به او این شانس داده شود که از فرزندش عذرخواهی کند، از فرزندی که آکوا این بلای وحشتناک را بر سرش آورده و گذشته از آن این موقعیت جایی بشود برای اینکه این بخش از داستان خانواده مطرح شود هرچند که چیزی است تا حدی نمادین و نه چیزی که در یادداشتی یا در کتاب تاریخ نوشته باشند. داستان بر مبنای رویاها و احساس آکوا است و بااینحال ما میدانیم که واقعیت دارد. و فکر میکنم یاو هم وقتی پای حرف مادرش مینشیند میداند که داستان واقعیت دارد. برای همین برایم آن آشتی هم برای شخصیتها مهم بود و هم برای پیونددادن کل کتاب و ایدههای آن به یکدیگر.
من واقعا از عناصر نمادین و روحانی کتاب لذت بردم و بهخصوص اینکه لزوما نادرست شمرده نمیشدند. اینکه چطور بر مبنای طرحی که شخصیتها از خود ارائه میدادند شکل میگرفتند و چطور خودشان را در کتاب جا میدادند. برایم مهم بود که ارزش چیزی را زیرسوال نبرم بهخصوص چیزهایی را که جنبه عرفانی دارند کمارزشتر یا کماعتبارتر از شکلهای شناختهشده مذهب مثل مسیحیت یا جنبههای دیگر دانش-آکادمیک یا روحانی یا هرچه که هست-ندانم. فکر میکنم چنین چیزهایی باید جای خودشان را داشته باشند و برای من اینها به همان اندازه جنبههای دیگری که در کتاب هست اعتبار دارند.
فکر میکنم باید درباره میراثی صحبت کنیم که به ما میرسد ولی همیشه ریشه یا کارکرد آن را نمیدانیم. در طول کتاب زیبایی از نسلی به نسل دیگر دستبهدست میشود. اغلب اشاره میشود که شخصیتهای زن کتاب زیبا هستند. ولی درد و رنج هم همینطور نسلبهنسل منتقل میشود. میخواستم ببینم میشود درباره این هم صحبت کنی؟
وقتی این کتاب را مینوشتم خیلی به مساله میراث فکر میکردم. هم این میراث خانوادگی فیزیکی، چیزهایی شبیه زیبایی، و هم چیزهایی که نمیشود دید، چیزهایی که نمیتوانیم ببینیم به ارث بردهایم. من به کاراکتری مثل «هـ» فکر میکنم که این قدرت ابرانسانی را دارد و همه او را به این چشم میبینند که کسی است که انگار خشم و قدرت درونیاش به او نیرو میدهد. و خودش نمیداند ولی ما میدانیم که پدربزرگش «سم» هم از همینجور آدمها بوده-سم در فصل «نِس» این مرد آفریقایی است که به هیچ وجه رام نمیشود. و برای همین آن میراث خیلی مهم است چون «هـ» نمیتواند آن را ببیند ولی ما میدانیم که وجود دارد.
اینکه هردو نسل سر از آمریکا درمیآورند چه معنایی دارد؟
اول کار میخواستم کتاب در زمان حال اتفاق بیفتد و گاهی به زمان گذشته و قرن ۱۸ در غنا برگردد چون خیلی دلم میخواست درباره این باشد که چه به ما رسیده. چه چیزی از میراث تجارت بردگان برای ما مانده، هم به عنوان مهاجر آفریقایی و هم بهعنوان سیاهپوست آمریکایی، برای همین از اول به مارجری و مارکوس فکر میکردم. و این راستش یک مساله شخصی برای من است. دلم میخواست درباره مهاجران آفریقایی و سیاهپوستان خود آمریکا صحبت کنم برای همین به نظر میرسید که هر دو باید سر از آمریکا دربیاورند تا بتوانم به آن هدف برسم.
در آمریکا سیاهپوستان را داریم ولی تعدادی هم آفریقایی-آمریکایی هستند، مثلا کسانی که از بخشهای مختلف آفریقا آمدهاند و شهروند آمریکا شدهاند.
بله. برای من هم این مساله قطعا بخشی از این پروژه بود. پرکردن آن خلأ یا حداقل ایجاد فضایی برای گفتوگو درباره معنای سیاهپوستبودن در آمریکا. ما همه پیشزمینههای مختلف داریم، روشهای مختلف سیاهبودن و ابرازکردن این سیاهبودن. وقتی کتاب را مینوشتم این موضوع خیلی در ذهنم بود.
کارهای چه کسانی برایت الهامبخش بودهاند؟
تونی موریسون تاثیر بسیار عمیقی روی من داشته. «آواز سلیمان» یکی از کتابهای محبوب من است. جیمز بالدوین هم همینطور-«برو به کوهها بگو». داستانهای کوتاه ادوارد پی.جونز را هم خیلی دوست دارم. و چینوا آچهبه. فکر میکنم «همهچیز فرومیپاشد» یکی از بهترین کتابها باشد. این روزها از خیلیها خوشم میآید.
و پرسش آخر: برای چه کسی مینویسی؟
فکر نمیکنم مخاطب خاصی در ذهنم داشته باشم ولی واقعا این حرف تونی موریسون را قبول دارم که میگوید اگر به کتابخانهتان نگاه میکنید و کتابی را که دلتان میخواهد بخوانید نمیبینید، باید خودتان آن را بنویسید. و برای همین به نظرم برای خودم مینویسم یا برای کسانی مثل خودم که این سوالها را دارند و اغلب پاسخشان را در کتابها پیدا نمیکنند. این کتاب واقعا مثل کتابی است که دلم میخواست وقتی دبیرستان میرفتم میخواندم یعنی در آن دورهای که درباره هویتم و هویت نژادیام گیج بودم. اگر کسی چنین کتابی به من میداد خیلی کمکم میکرد. فکر میکنم برای چنین آدمی مینویسم، برای همان دختر.
آرمان
‘