این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان: سه حکایت کوتاه از فرانسوا ولتر بزرگترین نویسندهی عصر روشنگری:
در جستوجوی عدالت
ترجمه از فرانسه: نادیا حقدوست
نام فرانسوا ولتر (۱۷۷۸-۱۶۹۴) به طور عجیبی با کشور فرانسه گره خورده است. او «استاد نثر فرانسه» است و «جمهوری فرانسه» بیش از هرکس مدیون او و تفکرات ترقیخواهانهاش است. ولتر در طول حیاتش بیش از هجدههزار نامه و دوهزار کتاب نوشت، از جمله ۲۶ داستان و حکایت که «کاندید» یکی از مهمترین آنها است که از آن بهعنوان یکی از صد کتاب تاثیرگذار جهان یاد میکنند. ولتر سراسر زندگیاش در جستوجوی عدالت بود، آنطور که در آثارش بهویژه در این سه حکایت کوتاه میتوان عدالت ولتری را دید: «جمله معترضه کوتاه» (نابینایان رنگها را تشخیص میدهند)، «ماجرای هندی» و «برهمن خردمند» (فیلسوف) سه حکایت فلسفی ولتر است که دوتای اول در سال ۱۷۶۶ و حکایت سوم در سال ۱۷۶۱ هفت سال پس از انتشار «کاندید» به چاپ رسیدند. و بعدها، پس از مرگ او در مجموعه آثارش (منتشره در ۱۷۸۴) تحتعنوان «نابینایان رنگها را تشخیص میدهند» بازنشر شد. ولتر تحتتاثیر بحرانهای سیاسی عصر و در راستای مبارزه علیه تاریکاندیشی و نفوذ و قدرت سیاسی در آن دوران حکایاتی از این دست نوشت و ضمن دعوت مخاطب به رواداری و روشنبینی به مقابله با جزماندیشی پرداخت، آنطور که باور داشت: «بگذارید بخوانیم و بگذارید برقصیم؛ این دو سرگرمی هرگز به جهان آسیبی نمیرسانند.»
ماجرای هندی:
در جریان هستیم که فیثاغورث در دوران اقامتش در هند در مدرسه مرتاضها زبان گیاهان و حیوانات را فراگرفت. یک روز وقتی در علفزارهای نزدیک ساحل مشغول گردش بود این صداها به گوشش رسید: «چقدر بدبختم که علف متولد شدم! به زحمت دو پوس (واحد طول، معادل ۲٫۷ سانتیمتر) قد کشیدهام که هیولایی ویرانگر، جانوری نفرتانگیز زیر پاهای پهنش لِهم میکند. دهانش مسلح به داسهایی برنده است که با آن تکهتکهام میکند، از هم میدرد و قورتم میدهد. آدمها اسم این هیولا را گوسفند گذاشتهاند. گمان نمیکنم در دنیا موجودی چندشآورتر از آن وجود داشته باشد.» فیثاغورث چند قدم جلوتر رفت، صدفی به چشمش خورد که روی تختهسنگی کوچک، نیمهباز جا خوش کرده بود. هنوز اعتقادی به این اصل قابل تحسین که طبق آن خوردن موجود زنده ممنوع است، نداشت. داشت صدف را میبلعید که این کلمات تاثربرانگیز را از او شنید: «آه طبیعت! این علف که مثل من دستپرورده توست، چقدر خوشبخت است. وقتی آن را بکنی دوباره سبز میشود. نامیرا است، فناناپذیر است. و ما، صدفهای بیچاره، این دو سپر محافظ بیهوده از ما حفاظت میکنند؛ قاتلان دوازدهتا، دوازدهتا ما را میخورند و این تا ابد ادامه دارد. چه سرنوشت هولناکی که صدف باشی و آدمها اینقدر وحشی و بیرحم!» فیثاغورث بر خود لرزید، بزرگی جنایتی که نزدیک بود مرتکب شود او را به خودش آورد: اشکریزان از صدف معذرت خواست و با احترام آن را روی تخته سنگش گذاشت. در مسیر بازگشت به شهر عمیقا به این ماجرا فکر میکرد؛ عنکبوتهایی دید که از مگس تغذیه میکردند، پرستوهایی که از عنکبوت، قرقیهایی که از پرستو. با خودش گفت هیچ یک از این موجودات آرامش ندارند. فیثاغورث به محض ورودش به شهر با جمعیتی از اوباش مواجه شد که هُلش دادند و به زمین پرتش کردند، درحالیکه فریاد میزدند: «خوب شد! خوب شد! حقشان همین بود!» و میدویدند. فیثاغورث بلند شد و گفت «کی؟ چی؟» ولی جمعیت همچنان میدوید و تکرار میکرد «از تماشای پختنشان چه لذتی خواهیم بُرد!» فیثاغورث گمان کرد از عدس یا سبزیجات دیگر حرف میزنند، اصلا فکرش را نمیکرد که دو هندی بیچاره را بگویند. با خودش گفت: «عجب! احتمالا این دو نفر فیلسوفانی سرشناسند که از زندگی به تنگ آمدهاند و حالا راضی از تولد دوباره در هیاتی دیگر انتظار خانه جدیدشان را میکشند، هرچند انسان هیچوقت احساس راحتی نمیکند؛ ولی نباید بر سر سلیقهها بحث کرد.»
تا میدان شهر با جمعیت همراه شد و آنجا بود که تودهای عظیم از هیزم شعلهور دید و درست روبهروی همان آتش، جایگاهی که حکم دادگاه را داشت و قضاتی بر آن تکیه زده بودند و همهشان دُم گاوی در دست داشتند و کلاهی کاملا شبیه دو گوش حیوان بر سرشان بود؛ از همانهایی که سیلن (طبق اساطیر یونان، ساتیری با بالاتنه انسان، پایینتنه بز، و گوشهای مثل اسب بود) بر سر داشت زمانی که مطابق ارفیک (مجموعه متون بهجامانده از قرن ششم پیش از میلاد) همراه باکوس (خدای شراب) از دریای اریتره با پاهای خشک عبور کرد و خورشید و ماه را از حرکت بازداشت. بین قضات، مرد شریفی بود که فیثاغورث او را خوب میشناخت. حکیم هندی برای حکیم سامون (جزیرهای یونانی در دریای اژه) شرح داد که چرا چنین ضیافتی برای ملت هند برپا شده است: «دو هندی به هیچ وجه دلشان نمیخواست به این روز بیفتند و سوزانده شوند، همکاران تندروی من به این شکنجه محکومشان کردند، یکیشان به این دلیل که گفته بود ذات زاکا متفاوت از براما (از خدایان هندو) است و دیگری چون بدگمان شده بود و میگفت انسان میتواند نظر لطف خداوند را با پرهیزگاری به خود جلب کند، بدون اینکه مجبور باشد از سر استیصال گاوی را از دُم بگیرد و به آن متوسل شود؛ چراکه هر زمانی میشود باتقوا بود، ولی همیشه و در مواقع لزوم گاو در دسترس نیست. پیرزنان شهر به قدری از این اظهارات کفرآمیز ترسیده بودند که برای قاضیها آرامش نگذاشتند تا زمانی که حکم این شکنجه را برای این دو بختبرگشته صادر کردند.»
فیثاغورث به این نتیجه رسید که از علف گرفته تا انسان، همیشه موضوعی برای اندوه وجود دارد. درعینحال، هم حکم قاضیها به نظرش منطقی بود و هم به زاهدین (محکومین) حق میداد؛ اتفاقی که فقط اینبار افتاد.
بعدها در کروتون (شهری در ایتالیا) مردم را به رواداری (شکیبایی و مدارا) دعوت میکرد، ولی جزماندیشی پیدا شد و خانه او را به آتش کشید و حالا اویی که حکم سوزاندهشدن دو هندی به نظرش منطقی آمده بود باید در آتش میسوخت. هرکس از منافع خودش دفاع میکند!
برهمن خردمند:
در یکی از سفرهایم، با برهمن (پیشوای هندی) پیری ملاقات کردم. مردی به غایت شریف، پر از دانش و آگاهی و بسیار عالم و علاوه بر اینها ثروتمند؛ که همین ویژگی عفیفترش هم میکرد، چراکه هیچچیز کم نداشت و نیازی نبود با فریب و دروغ اموال کسی را تصاحب کند. سه زن خوشرو، به بهترین شکل خانهاش را اداره میکردند و خوب میدانستند چطور باید موجبات رضایت خاطر او را فراهم کنند. از مشغلههای زندگی که فارغ میشد، وقتش را به فلسفه اختصاص میداد.
در چند قدمی خانه زیبایش که با باغهایی مسحورکننده احاطه شده بود، پیرزنی هندی، خشکهمقدس، نادان و نسبتا فقیر سکونت داشت.
یک روز برهمن به من گفت: «دلم میخواست هرگز به دنیا نمیآمدم.» پرسیدم چرا؟ جواب داد: «چهل سال است که مطالعه میکنم، چهل سال آزگار است که به دیگران درس میدهم، درحالیکه خودم هیچ نمیدانم. این وضعیت چنان شرمندگی و دلزدگی در وجودم مینشاند که زندگی را برایم غیرقابل تحمل میکند. به دنیا آمدم، در زمان زیستم و هنوز نمیدانم زمان یعنی چه. خودم را سردرگم در مکانی بین دو ابدیت میبینم؛ همان چیزی که فلاسفهمان میگویند. کوچکترین ایدهای در مورد ابدیت ندارم. گمان میکنم از ماده تشکیل شدهام، ولی هرگز نتوانستم بفهمم فکر و اندیشه از چه ساخته شده؛ نمیدانم آیا درک و شعور هم مثل توانایی راهرفتن و هضمکردن، یک توانایی ساده درونی است و آیا با سرم فکر میکنم همانطور که چیزها را با دستهایم میگیرم. نهتنها مبدأ و منشأ اندیشه برایم ناشناخته است که از دلایل حیاتم نیز چیزی نمیدانم. خودم نمیدانم چرا وجود دارم، بااینحال هر روز سوالاتی در این زمینه از من میپرسند که باید بهشان جواب بدهم. هیچ جواب مناسبی برایشان ندارم. زیادهگویی میکنم و درنهایت سردرگم و شرمسار از خودم گوشهای مینشینم.» اوضاع بدتر هم میشود وقتی میپرسند: برهما خالق ویتسنو است یا هر دو ازلی و ابدیاند. خداوند گواه است که در این مورد یک کلمه هم نمیدانم و این به وضوح در جوابهایم مشهود است. آه! پروردگارا، از من توضیح میخواهند که چگونه شر و بدی زمین و زمان را چون سیل در خود غرق میکند. مواجهه با این سوالات مثل آنها مرا هم سردرگم میکند و دستوپایم را میبندد؛ گاهی در جواب میگویم: «همیشه در دنیا بهترین حالت ممکن اتفاق میافتد؛ ولی کسانی که در نبرد زندگی آسیب دیدهاند و خساراتی متحمل شدهاند به هیچ وجه چنین باوری ندارند. مرا هم قبول ندارند. خسته از کنجکاوی و جهالتم به خانه پناه میبرم و با خواندن کتابهای قدیمیمان سردرگمی و جهالتم دوچندان میشود. قضیه را با دوستانم مطرح میکنم؛ تعدادیشان جواب میدهند: باید از زندگی لذت ببری و به سوالاتشان بیاعتنا باشی. بقیهشان که گمان میکنند علمی در چنته دارند در ایدههای عجیب و غربیشان دستوپا میزنند؛ همهشان فقط احساس دردناکی که تجربه میکنم را مضاعف میکنند. وقتی در این فکر فرومیروم که بعد از تمام تحقیقاتم هنوز نمیدانم از کجا میآیم، چه هستم، کجا خواهم رفت و چه خواهم شد، کاملا آمادهام که ناامیدی زمینگیرم کند.» وضعیت این خردمند به شدت اندوهگینم کرد. منطقیتر و باایمانتر از او ندیده بودم. درک و فهمش بالاتر، قلبش مهربانتر و درعینحال بداقبالتر از آدمهای دیگر بود. همان روز پیرزنی که در همسایگیاش منزل داشت دیدم. از او پرسیدم آیا هرگز چنین دغدغهای داشته که بخواهد بداند وجودش چگونه شکل گرفته است. سوالم را نفهمید؛ هرگز حتی یک لحظه از زندگیاش هم به یکی از موضوعاتی که برهمن را عذاب میداد فکر نکرده بود. از صمیم قلبش به مسخ (تغییر هیات) ویتسنو معتقد بود و همین که میتوانست گاهی در آب گَنگ غسل کند خودش را خوشاقبالترین زنان میدانست. شگفتزده از خوشبختی این موجود بیچاره، دوباره نزد فیلسوف رفتم و گفتم: «متحیر نیستید که بیبهره از لذاتید درحالیکه در همسایگیتان بیاراده پیری ساکن است که به هیچچیز فکر نمیکند، ولی از زندگیاش راضی است؟» جواب داد: «حق با شما است، صدبار با خودم گفتهام که اگر به اندازه همسایهام نادان بودم، احتمالا من هم از زندگی راضی بودم، با وجود این، به چنین خوشبختی تمایل ندارم!» از این جواب برهمن بیش از بقیه تحتتاثیر قرار گرفتم. با خودم فکر کردم و درنهایت نتیجه گرفتم که اگر قراراست نادان جلوه کنم همان بهتر که خوشبخت نباشم. این قضیه را با فیلسوفان دیگر مطرح کردم. با نظرم موافق بودند. اینطور تحلیل کردم: «دوگانگی عمیقی در این طرز تفکر وجود دارد: چراکه هدف نهایی چیست؟ شادزیستن. پس چه اهمیتی دارد که متفکر باشی یا نادان؟ و فراتر از این: انسانی که از هستی و وجودش راضی است، مسلما خوشبخت و شاد زندگی میکند. حال آنکه انسانی که با عقل و منطق پیش میرود، چندان مطمئن نیست که درست استدلال میکند. پس روشن است در موارد معدودی که عقل سلیم اسباب ناخوشیمان را فراهم میکند باید نادیدهاش بگیریم.» همه با نظرم موافق بودند، اما هیچکس حاضر نشد رضایت از زندگی را با نادانبودن معامله کند. بنابراین نتیجه میگیرم اگر یک دلیل برای شادزیستن داشته باشیم، هزار دلیل برای منطقیبودن داریم. بعد از تمام تجزیه و تحلیلها به نظر میرسد عقل و منطق بر سعادت ترجیح دارد و این بسیار احمقانه و نامعقول است. پس چطور میتوان این دوگانگی را توضیح داد! مثل تمام دوگانگیهای دیگر. همیشه موضوعی برای حرفزدن وجود دارد.
جمله معترضه کوتاه:
همانطور که میدانیم کنزون (Quinze-Vingts بیمارستان چشمپزشکی پاریس) در بدو تاسیس کاملا منظم و قاعدهمند اداره میشد و برای کوچکترین امور هم از طریق اکثریت آرا تصمیم میگرفتند. آنها به راحتی با لمسکردن سکه مسی را از سکه نقره تشخیص میدادند. هرگز پیش نیامد که یکیشان نوشیدنی بری را با نوشیدنی بورگنی اشتباه بگیرد. حس بویاییشان به مراتب حساستر از آدمهایی بود که نابینا نبودند. به طور کامل از چهار حس اصلی بهره میبردند. یعنی همه آنچه که میشد از طریق این حواس درک کرد میشناختند. در حد بضاعت کنزون مرفه و آسوده زندگی میکردند. تا اینکه در کمال تاسف یکی از معلمهاشان ادعا کرد میتواند مفهوم روشنی از حس بینایی در اختیارشان بگذارد. این موضوع توجهشان را جلب کرد و کنجکاویشان را برانگیخت. بهاینترتیب انجمنی از مشتاقان گرد هم آورد و درنهایت سرپرستی این گروه را برعهده گرفت. وقتی سعی کرد آموزشش را به حد اعلا برساند و مفهومی از رنگها ارائه کند، همهچیز خراب شد. این دیکتاتورِ اولِ کنزون کارش را با یک توصیه کوچک برای جلبنظر نابینایان شروع کرد، ولی از همین طریق، در نظر آنها به سرچشمه امور خیر بدل شد. به نحوی که هیچکس به خودش اجازه نمیداد از او سرپیچی کند. مطابق تصمیم او همه باید در کنزون سفید میپوشیدند. نابینایان اطاعت کردند و فقط از زیبایی لباسهای سفیدشان حرف میزدند. هرچند که فقط لباس یکیشان سفید بود. و به همین دلیل همه دستشان میانداختند. دیکتاتور پس از شنیدن گله و شکایت آنها از این موضوع، به شدت ملامتشان کرد و گفت شما آدمهایی نوآور با روحیه قوی و مقاوم هستید که گول حرفهای اشتباه بینایان را خوردید. تحتتاثیرِ عقایدِ اشتباه، دارید لغزشناپذیری مرا زیر سوال میبرید. این کشمکش دو گروه شکل داد. دیکتاتور اینبار برای برقراری آرامش دستور داد که همه قرمز بپوشند. هیچ لباس قرمزی در کنزون به چشم نمیخورد و همین باعث شد بیش از پیش مورد تمسخر قرار بگیرند و در ادامه شکایت جدیدی از طرف اعضای انجمن؛ دیکتاتور به خشم آمد، نابینایان دیگر هم، مدت زیادی زدوخورد کردند و توافق حاصل نشد، تا زمانی که دستور مبنی بر تشخیص و شناسایی رنگها براساس رنگ لباس لغو شد و به اهالی کنزون اجازه داده شد، هرکس قصاوت خودش را از رنگها داشته باشد. ناشنوایی با خواندن این داستان کوتاه، ضمن تایید اینکه اقدام نابینایان برای شناسایی رنگها بیهوده و اشتباه بوده است، سرسختانه ادعا کرد که قضاوت و تشخیص موسیقی از کسی ساخته نیست جز ناشنوایان.
آرمان