این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به رمان«پیکار با سرنوشت» اثر واسیلی گروسمان
پیکار با سرنوشت؛ رمانی که از سردسیر آمد
نیلوفر رحمانیان
سرنوشت تلخ واسیلی گروسمان و شاهکارش «پیکار با سرنوشت» (زندگی و سرنوشت) یکی از تراژدیهای تاریخ ادبیات است. شاهکاری که در زمان حیات نویسنده به دلیل سانسور در شوروی آن زمان امکان نشر نیافت، کپیهای کتاب سوزانده شد و سرانجام با مرگ گروسمان پروندهاش بسته شد، اما دست بر قضا، دو نسخه از چشمهای کا.گ.ب دور مانده بود. یکی از نسخهها به صورت مخفی از کشور خارج شد و در ۱۹۸۰ میلادی به انگلیسی منتشر شد؛ درست شانزده سال پس از مرگ گروسمان. انتشار رمان موجب شهرت گسترده گروسمان شد. لوموند از «پیکار با سرنوشت» بهعنوان «بزرگترین رمان قرن بیستم» یاد کرد، نیویورکتایمز «یک کلاسیک از ادبیات قرن بیستم روسیه»، «جنگ و صلحِ جنگ دوم جهانی» و «کتابی بسیار تاثیرگذار، که به کتابخانه سترگ آثار روسی ممنوعه تعلق دارد»، و واشنگتنپست از آن بهعنوان «رمانی برای تمام اعصار» و «پرتره وحشتناکْ سیاه از اتحاد جماهیر شوروی» یاد کرد و نوشت: «بخوانید و حظ کنید که قرن بیستم چه اومانیستِ اندیشمند و عمیقی پرورده است. رنجها و مکاشفاتِ نفس این شخصیتها برایمان بعضی از رنجورترین و گاه متعالیترینِ آزمایشاتِ جان بشری را در ادبیات معاصر نمایان میکند.». مجله پروسپکت «زندگی و سرنوشت» را یک کتاب شجاع و عاقلانه برشمرد که با ظرافت چخوف نوشته شده؛ والاستریتژورنال یک کتاب عالی، یک شاهکار، که تنها یک روسی میتواند آن را بنویسد؛ یواستودی، «پیکار با سرنوشت» را یادگاری استادانه توصیف کرد که در کنار «دکتر ژیواگو» شاهکار پاسترناک قرار میگیرد. مارتین امیس نویسنده برجسته بریتانیایی از واسیلی گروسمان بهعنوان «تولستویِ اتحاد جماهیر شوروی» یاد کرد و آنتونی بیور مورخ و رماننویس بریتانیایی «پیکار با سرنوشت» را در فهرست پنجتایی بهترین داستانهای جنگ جهانی دوم قرار داد. آنچه میخوانید نگاهی است به «پیکار با سرنوشت» شاهکار واسیلی گروسمان (ترجمه سروش حبیبی) که پس از بیست سال از سوی نشر نیلوفر بازنشر شده است. این نوشتار ترجمه بخشهایی از یادداشت بلند سم ساکس با عنوان «زندگی، آزادی است؛ هنر واسیلی گروسمان» از نشریه «کورآتلی کانورسیشن» است.
در کتاب «پستمدرنیسم: منطق فرهنگی سرمایهداری متاخر» – با اینکه کتاب دشواری است اما پرواضح است که مهمترین اثر نقادانه انتهای قرن بیستم است – فردریک جیمسون میگوید: «ناپدیدیِ سوژه فردی، همراه پیآمدِ فرمیِ آن، که یافتناپذیریِ فزاینده سبک شخصی است، آبستنِ تمرینی کموبیش جهانی است که شاید بشود نامش را گرتهبرداری گذاشت.» این مدعای تفکربرانگیز، حقیقتی در خود دارد، حقیقتی درباره عبور از مدرنیته به پستمدرنیسم: چیزی از جنس گرتهبرداری در کار بسیاری نویسندگان بزرگ معاصر وجود دارد، خصوصا آنهایی که شخصی مینویسند، که خود نوعی گرتهبرداری است. شاهکار واسیلی گروسمان «پیکار با سرنوشت» به دلایل بسیاری فریبنده است، و یکی از این دلایل این است که هم گرتهبرداری و هم اظهاریهای شخصی است؛ تلاشی است آگاهانه و بیعاطفه در راستای خلاصهکردن هر آنچه گروسمان از جنگ کبیر میهنی میداند، و همزمان تلاشی است برای بازنویسی «جنگ و صلح». رمانِ تولستوی تنها کتابی بود که گروسمان در گیرودار جنگ خواند، و دو بار هم خواند؛ «جنگ و صلح» مثل یک الگو، مثل ستاره قطبی بر فراز کتاب گروسمان آویخته است، و اندازه موفقیت گروسمان همین که قیاس این دو کتاب، مضحک نخواهد بود.
بخشی از کاری که مثالِ تولستوی برای گروسمان کرد این بود که به او جایی، نقطه دیدی، ارزانی کرد تا روی آن بایستد. و ما با توجه به کاری که بعضی نویسندگان انگلیسیزبان با جنگ کردند، متوجه این مساله میشویم. دو رماننویس انگلیسی که در اواسط دهه سی زندگی و نیمهحرفهای به جنگ رفتند، اِولین وو و آنتونی پاول، هر دو کتابهایی از آنچه به عینه دیده بودند نوشتند، جنگِ وو آشکارا دلچسبتر، اما رمانِ پاول تیپیکالتر است. در آمریکا نویسندگانی که عازم جنگ میشدند، جوانتر بودند، شهابسنگهایی که هنوز کارآموز بودند. اما گروسمان از همه این چند نفر دیدِ بهتری از جنگ داشت؛ و شاید از همه نویسندگان دیگر. داوطلب رزم شده بود اما از آنجا که فربه و کمبینا و ناورزشکار بود، در عوض او را به «کراسنایا زوزدا»، روزنامه ارتش فرستادند. این کار باعث شد سفرهای بسیاری برود و با هر کسی، از تکتیرانداز معروف، چخوف، تا فرمانده چویکوف مصاحبه کند. گزارشهایش زنده بودند اما سنگدلی و رئالیسمی هم در مورد مرگ داشتند – دستکم در مقایسه با سنت گزارشگری آنگلو-آمریکن جنگ – و در میان سربازان بسیار محبوب بود. او پنج ماه در استالینگراد ماند.
در پیشرویهای ارتش روس به سمت غرب، گروسمان هم همراهشان آمد. او در نبرد کورسک، بزرگترین نبرد تانکی تاریخ، حاضر بود و وقتی به محل تولدش، بردیچیفِ اوکراین رسید، انگار تازه تصویر کاملی از کارهای نازیها دید. نوشتههای او درباره هولوکاست، تازگیِ نایابی دارد، چراکه همان موقعی مشغول نگارش بوده که میفهمیده چه اتفاقاتی افتاده است. انگار گروسمان، که با یهودیان همذاتپنداری میکرد، از طریق مواجهه با شواهد هولوکاست، به قومیت خود بیشتر واقف شده بود.
گروسمان نوشت: «هیچ یهودیای در اوکراین نیست. هیچ کجا؛ در هیچ کدام از شهرها و در هیچ کدام از صدها شهرستانک و در هیچ کدام از هزاران روستا نمیتوانی چشمهای به اشکنشسته سیاهِ دخترکان را ببینی؛ نمیتوانی صدای دردکشیده پیرزنان را بشنوی؛ نمیتوانی سیهچردگیِ کودکی گرسنه را ببینی. همهجا فقط سکوت است. و همهچیز مسکون. یک امت وحشیانه سلاخی شده است.»
البته که کراسنایا زودزدا این سطور را چاپ نمیکرد؛ گرچه اردوگاههای مرگِ نازیها به دستور مستقیمِ هیملر ملغی شده بودند، گروسمان با شاهدان و بازماندگان مصاحبه میکرد و نوشتههایش را برای «کتاب سیاهِ» کمیته یهودیِ ضدفاشیستی که به جنایات نازیها میپرداختند میفرستاد. مقاله او اثری قابل توجه بود و باری سنگین در بخش شاهدانِ دادگاههای مربوط به نورمبرگ داشت. او به ورشو و لودز و بعد به مقصد نهایی، برلین رفت؛ او در روز تسلیمِ برلین آنجا بود و در همان روز و حوالی صدارتِ عظمای رایش میگشت، به دفتر هیتلر رفت و یکی از مجموعه مهرهای روی میزش را برداشت – «به تایید پیشوا رسیده است»، «پیشوا موافق است» و غیره و ذلک. تصور اینکه بشود از این هم به واقعه نزدیکتر شد، سخت است.
اگر بگوییم وقتی گروسمان کارِ رمانش را شروع کرد، مواد کافی داستانش را داشت، حق مطلب را ادا نکردهایم. او یک عالمه ماده داستانی داشت؛ و از زاویه دیدهای بسیار؛ و یک عالمه داستان برای جانبخشیدن. و او تولستوی را الگوی خود کرد، زاویه دید استوارِ اخلاقی و تکنیکهای داستانی او را به یک اندازه استفاده کرد: داستان را دانای کل روایت میکند با کانون توجه وسیع و شخصیتهای فراوان. گروسمان که با مهیبترین فجایع قرن بیستم روبهرو شده بود، با نگاهی از قرون نوزدهم داستان را روایت کرد.
در کنار ماجراجوییهای دوران جنگ، گروسمان اوکراین را هم از بر بود؛ جهان کارخانههایش را میشناخت، در آنها کار کرده بود. جهان علمش را میشناخت، آخر شیمی خوانده بود. جهان ایدئولوژیهای احزابش را میشناخت، و نیز جهان کسانی که ریشخندشان میکردند، دستگیرشان میکردند و بازجوییشان میکردند. زندانیان را میشناخت و تکتیراندازها را، پیرزنان گرسنه و متعصبانِ اسلاوپرست را، کمیسرها و جاسوسان را، و تکتک اقشار سربازانِ ساده و تانکرانها و خلبانهای جنگی را، پرستارها و کارکنان نیروگاهها را. تجربه او از اتحاد جماهیر شوروی گسترهای وسیع داشت و او سعی کرد اینهمه را در رمان «پیکار با سرنوشت» بگنجاند. رمان به مخاطبش احساس نزدیکی با تکتک بخشهای فرهنگ را ارزانی کرده است. یکی از امتحاناتِ پیشپای جهانِ داستان، مضایقهنکردنِ واقعیات است و «پیکار با سرنوشت» از این جهت، رمانی است که از هیچ چیزی دریغ نمیکند و خوانندهاش را هم به اردوگاههای زندان شوروی میبرد و هم به اردوگاههای مرگ نازیها. در این دومی، داستانی هست از پسرکی به نام دیوید و زنی که او را در این سفر همراهی میکند، سوفیا لوینتون؛ و من دیدم هرگز نخواهم توانست این بخش را بازخوانی کنم. وحشت از این جهت چنین حقیقی است که ما شاهد ساخت تالارهای گاز و بازرسیِ آیشمن از آنها هستیم.
یادم است میگفتند بعد از سقوط دیوار برلین، میبایست رمانی نوشت درباره مؤمنانِ حقیقی، درباره زاویه دید مردمانِ آن زمان از ماجرا، مردمانی که چه آن زمان و چه بعدش به کمونیسم متعهد ماندند. «پیکار با سرنوشت» چنین رمانی است، گرچه محدود به این نیست و بسیار بیشتر است.
گروسمان در ۱۹۶۴ درگذشت و دو کتاب آخرش نهتنها منتشر نشد بلکه تا جایی که او میدانست، قابل انتشار هم نبود. انتشار «پیکار با سرنوشت» بعد از مرگش به نوعی خونخواهیِ اوست، پیروزیاش است بر اتحاد جماهیر، شبیه به پیروزیاش بر باقی نویسندگانی که خوانندگان واقعیشان را بعد از مرگ مؤلفشان پیدا کردند – مثل ملویل و «موبیدیک». آدم وسوسه میشود بگوید همین که رمان، مخاطبانش را پیدا کرده است یعنی رستگاریای برای گروسمان و کارش. و بسیاری برای گروسمان همچون آرزویی دارند. هرچند من شک دارم. به نظر من که «پیکار با سرنوشت» کتابی است با خوانندگانِ واقعا ناچیز. موقع انتشارش، انگار که خبرهای بد استالین پخش شده باشد، دیگر چیزهایی که در رمان آمده بود تازگی چندانی نداشت. حس میکنم در روسیه هم گروسمان را احترام میکنند اما گروسمان به اندازه احترامش خوانده نمیشود. این مساله هم هست که ذات سازشهایش با رژیم، بسیاری از خوانندگانش را پس میزند و نقدهایش به روسیه استالینی در لحظه پیروزی استالین، استقبال بسیاری را در پی ندارد. خلاصه اینکه «پیکار با سرنوشت» هرگز آن گستره جهانیِ خوانندگانی را که سزاوارش است نداشته. حالا اگر کسانی مشتاق خواندن از جنگ جهانی دوم باشند، شاید وقت خوبی باشد که این وضع تغییر کند.
این احتمال هم هست که کتاب، تحتتاثیر داستانِ حیرتانگیزِ بقایش به حاشیه رانده شده باشد. داستان از این قرار است که گروسمان بیشتر «پیکار با سرنوشت» را بعد از مرگ استالین نوشت. بنابراین گروسمان امیدوار بود با مقادیری سانسور به کتابش اجازه انتشار داده شود. درعوض در فوریه ۱۹۶۱، یعنی چهار ماه بعد از اینکه نسخه خطی «پیکار با سرنوشت» را به ناشر داده بود، بازداشت شد. افسران کا.گ.ب تمام کپیهای کتاب را که دست گروسمان و دوستانش بود ضبط کردند. بعد از اینکه گروسمان شخصاً به دادخواهی نزد خروشچف رفت، منشیای به او گفت که کتاب تا دویستوپنجاه سال دیگر هم اجازه چاپ نخواهد یافت. یکی از گناهانی که «پیکار با سرنوشت» مرتکب شده، تقارنِ ضمنیِ رژیم نازی و شوروی است و گویا برخوردِ آن منشی که خود را نامیرا میانگاشته بیشباهت به شعار هیتلر، مبنی بر «رایش هزارساله» نبود.
بااینحال دو کپی از کتاب هنوز در جایی پنهان مانده بود. سال ۱۹۷۴، ده سال بعد از مرگ گروسمان، دوست صمیمیاش، سمیون لیپکین، دست به کار شد و از ولادیمیر ووینیویچ که طنزنویس بود و دانشمند هستهای، آندری ساخاروف کمک خواست. این کار ماهها ادامه یافت و الحق که جسارتِ قابل توجهی میطلبید. بالاخره ووینویچ توانست کتاب را از مرز رد کند اما باز هم تا ۱۹۸۰ اثری از چاپ کتاب نبود.
گروسمان آنطور آزادی را میفهمید که ادیان روح را جوهره تقلیلناپذیرِ حیات میدانند. ابناء بشر مادامی که زندهاند هرگز نمیتوانند این روح را خفه کنند، بنابراین در کارهای کوچک و جزییشان عمق و زیبایی وجودشان را باز میتابانند. با چنین اعتقادی است که در بین علفهای هرزِ بربریت قرن بیستم، گلی همچون اومانیسمِ گروسمان ریشه میدواند و در نوشته او به حیاتش ادامه میدهد؛ نوشتهای نجاتیافته اما همچنان مغفول.
آرمان