این مقاله را به اشتراک بگذارید
از برتولت برشت تا توماس مان، زندگی نویسندگان بعد از جنگ
شهروند جهانی، علیرغم میل خود
برگردان مهشید میرمعزی
«با توجه به ملاقات پیش رو با اریش ماریا رمارک(۱)، از همکلاسیهای سابق درخواست میکنم آدرس خود را بفرستند.» این آگهی را هاینریش اونلاند(۲)، همکلاسی سابق نویسنده در «اوسنابروکر تاگسبلات(۳)» منتشر کرد. ۵۸ نفر به آن پاسخ دادند. اگرچه کلاس آنها فقط ۳۸ شاگرد داشت.
دو گردهمایی از همکلاسیهای سابق رمارک در «گرونن یِگِر(۴)» صورت گرفت. تصمیم بر این شد که از اداره فرهنگ شهر درخواست شود در جشن استقبال از این شهروند با شهرت جهانی، همکلاسیهای سابق را هم دعوت کند. اداره فرهنگ مخالفتی نداشت.
سپس تصمیم گرفته شد که تمام همکلاسیهای سابق، شرححال خود را حدوداً تحت این عنوان: «چه رؤیاهایی داشتیم و چه شدیم» بنویسند. میخواستند شرححالها را با امضاهایی که جمع کرده بودند به رمارک بدهند. اونلاند همکلاسی: «شرححال او بهقدر کافی جالب هست. چرا مردم باید شرححالهایی را بخوانند که کمتر جذابیت دارند؟»
اشپیگل شماره ۲ / ۱۹۵۲
اریش ماریا رمارک
این اتفاق در فوریه ۱۹۴۸ افتاد، اما اداره فرهنگ اوسنابروک و همکلاسیها نتوانستند نامههای خود را به او بدهند. بازدید اریش ماریا رمارک از سوئیس هنوز هم در برنامه قرار دارد. درحالیکه این کار با علاقهای که ناگهان در آلمان به رمارک به وجود آمده، امری ضروری است:
* «در غرب خبری نیست»، بزرگترین موفقیت یک کتاب آلمانیزبان (و به قول رمارک «بهترین کتاب من») در آلمان از نو و با شمار میلیونی منتشر میشود. فیلم جنجالبرانگیزی که از روی رمان ساخته شد، با دوبله جدید در آلمان به نمایش درمیآید.
* «سه همقطار» (رمارک: «کتابی کوچک و دلپذیر که بهراحتی نوشتهام و میتوانم پای آن بایستم.») اولین مرتبه در آلمان منتشر شد. نوشتن این کتاب در آلمان و در سال ۱۹۳۶ به پایان رسید و در دوران حکومت رایش سوم، اجازه چاپ نداشت.
* «طاق نصرت» در ۱۹۴۶ منتشر شد. (رمارک: «کمی بیشازحد ملاحظه آن چیزی را میکند که مخاطب در آنسو یعنی در آمریکا انتظارش را دارد.») تاکنون هم بیش از یک میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. (نسخه آلمانیزبانی که در سوئیس منتشر شد، شصت هزار شمارگان داشت.)
* «کورسوی مرگ» همین روزها در نیویورک منتشر میشود. (رمارک: «درهرصورت این بار اطمینان دارم که از تمام جهات مورد حمله قرار میگیرم.») ناشر او کورت دِش(۵)، از زمان بین جشنها در زوریخ استفاده کرد تا حقوق کتاب را به دست آورد که مانند تمام کارهای رمارک از سال ۱۹۳۳ از زبان آلمانی به انگلیسی برگردانده شده بودند؛ ولی رمارک نویسنده میخواهد صبر کند و ترجیح میدهد که «طاق نصرت» را در ارجحیت قرار دهد. در ضمن ناشر سوئیسی ورشکسته شده است. «نباید بیشازاندازه به مخاطب خوراک داد.» این کتاب چیزی بین گزارش و رمان است و به نظر میرسد برای فیلم شدن هم آمادگی دارد.
در آینده خوانندگان آلمانی با این چهار کتاب رمارک، سروکار خواهند داشت. برای نام رمارک ارزش قائل هستند و رنجیدهخاطر متوجه میشوند که در حال حاضر بازار کتاب آلمان، چقدر در مورد نویسندگان خوب در فقر به سر میبرد. چراکه از تمام کارهای منتشرشده از ۱۹۴۵ بهندرت رمانی مانند «طاق نصرت» تأثیرگذار بوده است و حتی مانند «سه همقطار» ادبیاتی سرگرمکننده بهحساب میآید. بهسختی میتوان در بین رمانهای منتشرشده کاری شبیه به آنها پیدا کرد. «در غرب خبری نیست» همچنان به شکل کلاسیکِ گزارش جنگی است. بهویژه وقتی این نکته را در نظر بگیریم که مدرنترین جنگ به معنای واقعی کلمه «توصیفناپذیر» و «توصیفناشدنی» است.
البته موضوع سرزنش در «کورسوی زندگی» که داستانش در یک اردوگاه کار اجباری آلمانی اتفاق میافتد، بهشدت ماجرای قابلتأملی در مخالفت با بخشی از نویسندگان است. گروهی که خیلی خوب میتوانند از وحشت فرار کنند و درعینحال برای سرهمبندی یک رمان، به آن نیاز دارند تا کمک کند همچنان بهدور از وحشت زندگی کنند. رمارک افتخار میکند که احساس خود را مبنی بر بیسلیقه بودن اینگونه نویسندگان حفظ کرده است؛ ولی باوجوداینکه او همچنان تنها کتابی را که با تمام وجود خود تجربهاش کرده، یعنی «در غرب خبری نیست» بهترین کار خود میداند، اما امروز گمان میکند دیگر ضرورتی برای اینکه آن اتفاقات را تجربه کرده باشی وجود ندارد. «امروزه هر آدمی تجربههایی دارد که گمان میکند داستان کنت مونت کریستو در مقابل آنها داستانی بچهگانه بوده است. بهخصوص در آلمان.»
بنابراین رمارک هم میخواهد «کورسوی زندگی» فقط بهعنوان رمانی خوانده و تحلیل شود که داستانش در اردوگاه اسیران میگذرد. او از موضوع خود دفاع میکند: «منظور من دودکش کورههای آدمسوزی نبود. میخواستم نشان دهم، انسانی که فقط تکان خوردن خفیف دستش او را از مردگان متمایز میکند، چطور مجدداً از جا برمیخیزد.» داستان کتاب، نود روز پیش از حکمرانی اردوگاههای اسیران آغاز شده است.
ولی رمارک حتی اگر یک مفهوم را از دنیای مردگان اردوگاه و دودکشهای در حال دود کردن کورههای آدمسوزی حذف میکرد، دیگر خودش نبود؛ دیگر نویسنده زبان قرن ما نبود و کتابش، «بزرگترین و موفقترین رمان اروپایی تمام دوران («در غرب خبری نیست» که خودش حدس میزند بیش از شش میلیون نسخهاش به فروش رفته) نمیشد.» او در کتاب جنگی خود، هیچ موضوع وحشتآوری را حذف نکرده است و بیهوده نیست که «در غرب خبری نیست» اولین محصول داستانی در مورد مشاهده آن اتفاقات است. رمارک به قول خودش با «نوشتن مستقیم»، بزرگترین رقیب خود همینگوی را مغلوب کرد.
ارنست همینگوی تنها (رمارک: «مردی بزرگ و غمگین، شبیه معلم مدرسههای ابتدایی که دیالوگهای همینگوی را اجرا میکند.») سایهای بر رمارک تنها میاندازد و برعکس. نقطه مشترک آنها فقط در سال تولدشان (۱۹۸۹) نیست. آن دو شروط لازم تنها و ملالآور بودن را دارند: لیوانهای کالوادوس(۶)، ودکا، ویسکی و روم؛ و در عزلت کسالتبار قهرمانان مرد آنها، ستاره عشق بزرگ که همهچیز را نورانی میکند، حتماً سر میزند. (مثالی از مورد آخر: قهرمان همینگوی به عشق خود میگوید: «تنها عشق واقعی و آخر من.») این عشق در انواع کتککاری و حتی تیراندازیهایی که در آنها تمام قهرمانان با کسالت یا حتی تنفر پیروز میشوند مستحکم میشود. به شکلی منطقی و در اثر ملال هستی هم نابود نمیشود، بلکه مرگ، جنگ یا هر دو مانند امدادی غیبی وارد میشوند و نویسنده را از شر تناقض میان سیری از زندگی و شمارگان کتاب رها میکنند.
عشق با تب پس از زایمان (در «وداع با اسلحه»)، سل (در «سه همقطار»)، گلوله دشمن (در «این ناقوس مرگ کیست؟»)، خودکشی از شدت یأس (در «طاق نصرت»)، ناتوانی ناشی از جنگ (در «فیستا(۷)») و سکته قلبی (در «در امتداد رودخانه به سمت درختها») به پایان میرسد.
البته قدرت همینگوی که او هم از جنگ بهره میبرد، زمانی معلوم میشود که بدون جنگ و ماجراهای عشقی جنگی مینویسد. برای مثال در داستانهای کوتاهی چون «زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر» یا «برفهای کلیمانجارو»، ولی رمارک هم در این مورد فوقالعاده است.
حین اینکه او در ۱۹۲۹ در مقدمه اثر پرفروش خود، آن را کاری «درباره نسلی که در اثر جنگ نابود شد» توصیف میکند، امروز موجزتر، صحیحتر و بهخصوص صادقانهتر به قضاوت مینشیند و اعتراف میکند: «آن کار شکار گل آبی احساسات بود که جنگ آن را از ما ربود. شکاری در پی دورانی غلط و در زمانی غلط بود. ما گل آبی خود را در بطریهای مشروب یافتیم.» تا ۱۹۴۶ و انتشار «طاق نصرت» این سؤال واقعاً مطرح بود که آیا او به جنگ نیاز داشت تا موجودیت و هستی ادبی بالندهاش را بیابد که جنگ آن را نابود کرده بود؟ چون رمارک هرگز پنهان نمیکرد که ارتباطی مستقیم و درعینحال صد در صد ادبی با جنگ دارد. خودش جواب ما را میدهد: «من برای کار ادبی به جنگ نیاز داشتم.»
رمارک با این جمله ساده و اساسی در مورد کارش، خود را از تمام بحثهایی که از ۱۹۲۹ ابتدا در آلمان و بعد در مهاجرت، تحتفشار دستچپیها و دستراستیها که در تمام میز خطابههای سیاسی مطرح میشد و او را بالا میبردند یا مورد نقد قرار میدادند رها میسازد. (در مقدمه «در غرب خبری نیست» مینویسد: «این کتاب قرار نیست یک اعتراف باشد.») او تا امروز هم به این عقیده پایبند است. با موفقیت در مقابل تمام تلاشهایی که از جانب منتقدان، مصاحبهگرها، مخالفان و موافقان مقاومت کرده و خود را محدود به نظریهای مربوط به یک «ایسم» یا سیاست نکرده است.
برعکس، مخالفت او با رژیم نازیها نوعی دشمنی واقعی و بیکلام یک فردگرا در مقابل سیستم تحریک شدید تودهها بود. رمارک در سال ۱۹۵۱: «این هم ارتباطی با سیاست نداشت، زیرا من برای این کار زیادی غیرسیاسی هستم. وقتی در ۱۹۳۱ به سوئیس رفتم، از دست هیتلر فرار نکردم. اگر آن زمان کسی به من میگفت که نازیها به قدرت میرسند، او را دیوانه میپنداشتم. من فقط میخواستم در آرامش، نوشتن کتابی را تمام کنم، ولی وقتی آنها بر مسند قدرت نشستند دیگر راه بازگشتی برای من وجود نداشت. نازیها و من… نمیشد. چیزهایی هستند که چنان در اعماق وجود آدم ریشه دارند و بدیهی هستند که حتی نمیتوان آنها را توضیح داد.»
درحالیکه یوزف گوبلز(۸) که در ۱۹۳۳ دستور سوزاندن کتابهای رمارک را داده بود، از طریق پیلی (پاول کورنر)(۹)، مشاور هرمان گورینگ(۱۰) و در دوران بازیهای المپیک، به رمارک چراغ سبز نشان داده بود. به این دلیل که نویسنده «در غرب خبری نیست» برعکس بیشتر همکارانش، نه یهودی بود و نه ریشه یهودی داشت. از طرف دیگر در راه تمایل هیتلر برای به دست آوردن نظر مساعد افکار عمومی جهان، مفید هم بود. رمارک به دام نیفتاد. انتشارات اولشتاین(۱۱) پس از چاپ نیم میلیون نسخه از «در غرب خبری نیست»، یک اتومبیل لانچیا به او هدیه داده بود. پس از ترک برلین، اتومبیل را در آنجا گذاشت و رفت.
اتومبیل در همانجا ماند. رمارک جرأت نداشت آن را به کسی هدیه دهد. میترسید بهاینترتیب آشنایان خود را در معرض خطر قرار دهد. در طول جنگ، دادگاه خلق به ریاست رولاند فرایزلر(۱۲)، خواهر رمارک را به مرگ محکوم کرد. واقعیتی که رمارک داوطلبانه از آن صحبت نمیکند. فرایزلر انتقام «برادر خائن» را از او گرفت.
رمارک حتی در دوران تاریخیای که هیتلر آن را تعیین کرده بود هم، از نظریه خود دفاعی ادبی کرد؛ او معتقد بود که تمام بازماندگان جنگ بزرگ، نمیدانند با خلاء درونی خود چه کنند. گویی جنگ، توانایی زندگی را در نطفه خفه کرده است. در «سه همقطار» که در ۱۹۳۶ منتشر شد، سه قهرمان داستان که نامشان در عنوان هم آمده از زندگیای که نمیتوانند یا نمیخواهند درکش کنند، به جزیره رفاقت فرار میکنند. بیست سال پس از پایان جنگ، زندگی برای رمارک، ادامه رفاقتهای دوران جنگ، اما با ابزارهای دیگر است. امروز هم در مقابل مهمانانش از واژه موردعلاقهاش یعنی «همقطار» استفاده میکند.
بله حتی مهاجرت، تحت تعقیب بودن در سرزمینی غریبه و اردوگاه اسیران هم از دید او وضعیتهای مشابه جنگ هستند. با کمک آنها میتواند شخصیتهای خود را چنان در اختیار داشته باشد که بهندرت کسی فکر میکند، لیاقت اینگونه معرفی شدن را داشته باشند. زنان در آثار رمارک (چنانکه با درجه کمتری در همینگوی هم دیده میشود) به طرز عجیبی بدون سیما یا جنبه بخصوصی هستند، چون آنها هرگز در جنگ نیستند و نبودهاند. برعکس، در تشریح مادران موفق است، زیرا آنها دستکم ارتباط مستقیمی با جنگ دارند.
پس این پرسش بهجایی است که رمارک بدون جنگ که بود؟ رمارک در جنگ و بعد از جنگ چه بود؟
اگر به زندگی او بنگریم، این مکث و توقف فقط در «در غرب خبری نیست» وجود ندارد. اریش ماریا رمارک تا زمان موفقیت بینالمللی خود در سال ۱۹۲۹ مرد جوان بیثباتی بود. هانس گرت رابه(۱۳)، دوست او میگوید: «میتوان اینطور گفت که او به شارلاتانبازی هم تمایل داشت.»
وقتی رابه با رمارک آشنا شد، هنوز نامش اریش ماریا رمارک نبود، بلکه اریش پائول رمارک با تأکید روی «رِ» بود. پتر رمارکِ صحاف، پدر هشتاد و دو سالهاش هنوز هم خود را به همین نام میخواند. رابه: «اریش ادعا میکند که وقتی در ۱۷۹۲ اجدادش از فرانسه به آلمان مهاجرت کردند، نامشان رمارک بوده است.»
هاینریش اولاند، منشی سابق سفارت و لوازمالتحریرفروش فعلی، همانکه میخواست مراسم استقبالی با حضور همکلاسیهای قدیمی ترتیب دهد، داستانی از دوران مدرسه تعریف میکند: «معلم، انشایی را برای شاگردان میخواند که کمی قبل درباره تعطیلات تابستان گذشته خود نوشته بودند.”٬آلباتروس(۱۴) سفید، پرغرور و باشکوه، موجهای آبی دریای دور را میشکافد.” معلم به شاگردش نگاه میکند که دفتر را در دستان لرزان خود گرفته است. بعد به نیمکت بهترین شاگرد نزدیک میشود، اریش را نزدیک خود میکشد و در مقابل چشم تمام همکلاسیهایش دفتر را چند مرتبه به دو طرف صورتش میکوبد و با چهرهای که از شدت خشم سرخشده میپرسد، آن حقهباز انشا را از روی چه نوشته است.»
«اریش (دوازدهساله) بلافاصله جواب نمیدهد. زبانش بند آمده و متوجه نمیشود. معلم خشمگین است و اریش اجازه میدهد عصبانیتش را سر او خالی کند، ولی سر حرف خود میماند که از روی چیزی ننوشته است. میگوید که کنار دریا همانگونه بوده، تعطیلاتش را همانطور گذرانده، چهار هفته تمام و به همین ترتیب هم دوازده صفحه را باید با این داستانها پر میکرده است.»
او کتابهایی را که پدرش صحافی میکرد، میخواند. بعدها هم با تدریس خصوصی، کتابهای زیادی خرید. بهعلاوه با اشتیاق تمام پروانه، سنگ و تمبر جمع میکرد. («بالای سرم روی دیوار، قاب شیشهای با پروانههای رنگارنگی که قبلاً جمع کرده بودم آویزان است» از «در غرب خبری نیست»، صفحه ۱۶۰)
کریستیان کرانتسبولر(۱۵)، بازرس دادگستری که در کودکی زیاد با رمارک بوده است میگوید: «او به هر چیزی علاقهمند بود. گاهی شعبدهبازی و زمانی هیپوتیزم. همیشه برایش مهم بود که مورد تحسین واقع شود و نمایش بدهد.»
پس از اتمام مدرسه، اریش جوان دو راه برای پیشرفت داشت: بهعنوان فرزند والدینی نهچندان متمول، کشیش یا معلم شود. به همین دلیل به مرکز کاتولیک تربیتمعلم رفت. افراد پس از چهار سال در این مرکز، تازه اجازه مییافتند در سمینارهای تربیتمعلم شرکت کنند. نشستن مجدد روی نیمکت مدرسه یکی از گلههای بزرگ مطرحشده در کتابهای «در غرب خبری نیست» و «بازگشت» است. «بازگشت» (۱۹۳۱) کتابی نهچندان موفق که در آن راه بازگشت به زندگی همرزمان در جنگ، تشریح میشود.
رمارک در مرکز تربیتمعلم (با نمرات پایانی: توجه و تلاش «خوب» و بازدهی «روی هم رفته خوب») در نواختن ارگ مهارت پیدا کرد. در هجدهسالگی تازه اولین سمینار خود را آغاز کرده بود که مجبور شد به خدمت سربازی برود. رمارک برعکس پائول بویمر(۱۶)، قهرمان «در غرب خبری نیست»، داوطلبانه وارد خدمت ارتش نشد. با جسارت هم عقیدهاش را بیان میکرد: «آخر چطور میتوان داوطلب خدمت در ارتش شد؟»
از مشق نظامی پادگانها متنفر بود، به هیجانهای میهنپرستانه بدبین بود و بهعلاوه به آن قشر اجتماعی تعلق داشت که امیدی به افسر شدن نداشتند. صفحه ۱۷ «در غرب خبری نیست»: «مردمان فقیر و ساده از همه عاقلتر بودند. آنها جنگ را مصیبت میدانستند. ضمن اینکه افراد مرفهتر از شادی در پوست خود نمیگنجیدند. اگرچه درست آنها باید زودتر از عواقب جنگ آگاه میشدند. کاچینسکی(۱۷) ادعا میکند این تحصیل است که آدمها را احمق میکند.»
رمارک، مهارت نظامی خود را در پادگان اوسنابروک(۱۸) به دست آورد. او در رمان مشهور خود از درجهداری به نام هیملاشتوس(۱۹) نام برده است. مردی به نام هیملاشتوس که تاجر کالاهای مصرفی در اوسنابروک بود، وقتی نامش در «در غرب خبری نیست» آمد، با مشکلات بزرگی روبرو شد. انتشارات اولشتاین را تهدید به شکایت کرد و ناشر هم قول داد در چاپ بعدی، اسم را عوض خواهد کرد. وقتی این اتفاق نیفتاد، هیملاشتوس به برلین رفت: «دختران ماشیننویس با شنیدن نام من از جا پریدند. فکر میکردند من همان هیملاشتوس هستم. درنهایت شکایت نکردم. آخر در مقابل چنین مؤسسهای چه کاری از دست آدم برمیآید؟»
در ژوئن ۱۹۱۷ گردان ذخیره E۷۸ که رمارک هم در آن بود، به جبهه رفت. گردان آنها ابتدا برای آموزش به مکانی میان لوتیش و کامباری(۲۰) رفت. یک ماه بعد دوستش کِمِریش(۲۱) را از زیر آتش خمپارهها بیرون آورد. کمریش که افسر داوطلب شرکت در جنگ است و بعدها کریستیان کرانتسبولر(۲۲)، بازرس قضایی میشود، نظر مساعدی نسبت به رمارک ندارد. «آدم که خودیها را خراب نمیکند.» مادرش در ازدواج دوم خود با فردی به نام کرانتسبولر ازدواج کرده بود. البته اعتراف میکند که رمارک تنلش نبوده است: «او یکی از آن شش نفری بود که مرا از زیر آتش بیرون کشیدند. برای چنین کمکی، باید شجاعت داشت.»
برای کمریش یا به عبارتی کرانتسبولر، ماجرای جنگ تمام شده بود. رمارک که چهار جراحت داشت، همچنان در جبهه ماند و مصیبت تانکها، هواپیماها و گازهای سمی را تجربه کرد. پای کمریش را قطع کردند.
وقتی کمی بعد از انقلاب ۱۹۱۸(۲۳) با چوب زیر بغل در اوسنابروک به گردش رفته بود، به سرجوخه رمارک برخورد کرد. کمریش – کرانتسبولر: «از مدالهای او تعجب کردم. چندین مدال داشت که موجب شگفتزدگی من شد.» کمریش بعدها مطلع شد که فرمانده گردان گروهی را فرستاده تا به جستجوی رمارک بروند و او را دستگیر کنند. رمارک باید اثبات میکرد که مدالها را از کجا آورده و همچنین چه زمان سرجوخه شده است.
کمریش هم در رمان رمارک با نام خود حضور دارد. مثل اتفاقی که در واقعیت افتاد، در کتاب هم پای او را قطع میکنند. چشم دوستانش دنبال چکمههای اوست و بعد هم میمیرد. این ماجرا بیش از همه موجب خشم مادر کمریش شد، چون در کتاب آمده است: «مادرش، زنی نیک و چاق او را به ایستگاه قطار برد. مدام گریه میکرد و صورتش به این خاطر پفکرده بود…»
مادر کمریش نُه پسر داشت که دو تا را در جنگ اول جهانی از دست داد؛ بنابراین خشم او از توصیف مرگ پسر زندهاش در (صفحههای ۲۰ و ۲۱) کتاب، طبیعی به نظر میرسد: «ظاهرش وحشتناک شده است. صورتش زرد و رنگپریده است و همان خطوطی را دارد که میشناسیم، چون صدبار آنها را دیدهایم… مرگ از درون در حال پیشرفت است و به چشمهایش رسیده…»
مادر کمریش بعداً آرام شد. میگفت که ماجرای اسم آنها دیگر اتفاق افتاده است و عصبانی شدن در این مورد فایده ندارد. این زن هفتادودوساله حتی کلمات مهرآمیزی در مورد نویسندۀ مشهور میگوید: «اریش بچه بدی نبود. هنوز بهوضوح او را پیش چشم دارم که در راه رفتن به مدرسه از مقابل پنجره ما رد میشد. دوستداشتنی بود.» و برای اینکه ثابت کند جریان نام پسرش را فراموش کرده میگوید: «من حتی فیلمش را هم دیدهام.»
اشتیگمان ناشر که رمارک اولین گامهای ادبی خود را در انتشارات او برداشته بود، ادعا میکند رمارک را در ۱۹۱۹ در هانوفر دیده است که یونیفرم ستوانی و عینک یکچشمی داشته است. رمارک بعدها به درخواست اولشتاین، عینک یکچشمی را برداشت، اما در آمریکا مجدداً از آن استفاده کرد. رمارک را در اطلاعیه اولشتاین، ستوان خواندهاند. او در مصاحبهای که کمی بعد انجام داد او را «سربازی ساده در جبهه غرب» خواند.
رمارک دیگر هیچ اظهارنظری درباره دوران سربازیاش نمیکند. فقط با کمی خشم میگوید: «هر چه در این مورد تعریف و نوشتهشده، درست نیست یا نیمیاش صحیح است. من سرباز پیادهنظام بودم. واقعاً دیگر علاقهای به این چیزها ندارم.»
وقتی رمارک به پنجاهوسه سالی که پشت سر گذاشته و موفقیت بینالمللیاش در مقام یک نویسنده مینگرد، طوری بهصراحت و با طعنه و کنایه از دوران جوانیاش صحبت میکند که دست منتقدان را میبندد.
در مورد موضوع «تحصیلات و اصل و نسب» میگوید: «تصورش را بکنید که در اوسنابروک با والدین کاتولیکم، فقط کتابهایی برای مطالعه به دستم میرسید که نوشته ادیبان محلی بود. طوری که «هاینریش سبز» گاتفرید کلر(۲۴)، از نظر من نوعی ادبیات روشنگری بود.»
وقتی رمارک پس از پایان دوره درسی، معلم دهکدهای دورافتاده میشود، هیچکس تعجب نمیکند. در «بازگشت» مینویسد: «کمی پس از امتحانها، در دهکدههای اطراف معلم جانشین شدم.» در آن زمان رسم بود که معلمها هر هفته غذای خود را در خانه یک کشاورز صرف میکردند. زیاد به او نمیرسیدند، چون روستاییها دوستش نداشتند. آخر رمارک بهقدر کافی با فرزندان آنها دعا نمیخواند. به همین دلیل هم با پدران شاگردان اختلاف پیدا کرد و او را با شلاق سواری تهدید کردند. بهعلاوه گندش هم درآمد که رمارک تمایلاتی هم به ادبیات داشت و این برای یک معلم هیچ مناسب نبود. خود رمارک هم احساس نمیکرد که برای آموزش ساختهشده باشد. در کتاب «بازگشت» مینویسد: «من چه میتوانم به شما بیاموزم؟ آیا باید به شما بگویم چطور ضامن خمپاره را بکشید و بهسوی انسانها پرتاب کنید؟ … بیش از این چیزی نمیدانم! چیزی بیش از این نیاموختهام!»
یکی از دوستان، او را موقتاً در سنگتراشی و مغازه سنگقبر فروشی خود استخدام کرد. رمارک با شادمانی آن دوران را به خاطر میآورد: «من ارزش پولی را که میگرفتم داشتم. قدیمیترین اجناس مغازه و حتی چیزهای اضافه را هم میفروختم.»
رمارک در ۱۹۲۲ از اوسنابروک به هانوفر رفت که شهر بزرگی بود. بزرگترین شرکت تولیدکننده قطعات خودرو به نام کونتیننتال آگ(۲۵) در آنجا مستقر بود. در کارخانههای «کونتی» مسئول نوشتن متنها شد. هنوز هم متنهای تبلیغاتی آن را به خاطر دارد و نقل میکند. رمارک معتقد است که کار در کونتی به نفعش بوده. او متن تقویمهای سالانه کونتی را انتخاب میکرد و کتابی آموزشی در مورد تهیه لاستیک نوشت که مجانی در مدارس توزیع شد. بهاینترتیب توانست به نشریه «اشپرت ایم بیلد(۲۶)» راه یابد. رمارک – که یک اتومبیل اپل هم داشت – خیلی سریع مسئول بخش اتومبیلها شد و رمانی به نام «ایستگاهی در افق» در همین مورد نوشت که بهصورت هفتگی منتشر میشد. نگاه منتقدانه او به کارهای خود، مانع از این شد که رمان مذکور را برای چاپ به یک ناشر بدهد.
رمارک در برلین با خانم ایلزه سامبونا(۲۷) (اشتیگمان(۲۸): «زنی لاغراندام و بسیار زیبا.») ازدواج کرد. در ۱۹۳۱ از او جدا شد، ولی در ۱۹۳۸ مجدداً با او ازدواج کرد. با این احوال همسرش اجازه نیافت به ایالاتمتحده آمریکا مهاجرت کند، بلکه در مکزیک ماند. خانم رمارک آن زمان در «اشپورت ایم بیلد» کار میکرد. رمارک در بیستوهشتسالگی و در ۱۹۲۶ عنوان اشرافی را برای خود و همسرش ایلزه خرید. اشتیگمان: «در برلین، اولین پول خود – ۵۰۰ مارک رایش – را به فرایهر فون بوخوالد(۲۹) داد تا او را به فرزندی بپذیرد و بتواند کارت ویزیتش را به نشان خانوادگی آنها مزین کند.»
کروگر(۳۰)، دوست رمارک و قاضی سابق، خاطرات دلپذیری از ۱۹۲۹ و دورانی که رمارک در «اشپورت ایم بیلد» کار میکرد دارد: «او با مهارت زیادی در مورد جرمشناسی و بهخصوص وضعیت روحی مجرمان صحبت میکرد. رویهمرفته بسیار خوب و باسلیقه لباس میپوشید. البته وضعیت روحیاش چندان باثبات به نظر نمیرسید.»
گاهی اوقات ضیافتهای شبانه را با این بهانه ترک میکرد: «نوشتن چیزی را شروع کردهام. از همسر من پذیرایی کنید.» پس از چند ماه هم نسخه اولیه «در غرب خبری نیست» که با مداد نوشته شده بود، به پایان رسید. ازآنجاکه خودش احساس میکرد «چیز عاقلانهای» روی کاغذ آورده است، بلافاصله نزد «سامی» فیشر(۳۱) رفت که از چندی پیش بهترین ناشر آلمان بود.
ولی ساموئل فیشر کتاب او را نمیخواست. اگرچه با توجه به موفقیت کتابها و فیلمهای جنگی خارجی، احتمال این را میداد که ادبیات جنگی در حال محبوب شدن است. بهعلاوه شیوه بداههنویسی رمارک، چندان با روش کاری سطح بالای اس. فیشر همخوانی نداشت. (البته رمارک پس از موفقیت کتابش، خوشحال شد که موجب شده ساموئل فیشر بهقدری عصبانی شود که از کار کنارهگیری کند.) بالاخره کتاب از طریق یکی از خویشان سببی رمارک، در اختیار انتشارات اولشتاین قرار گرفت و بعد هم منتشر شد.
آن زمان موضوع «جنگ» بهوضوح مطرح میشد. دو فیلم با موضوع جنگ در هالیوود ساخته شده بود که حالا در آلمان نمایش داده میشد. مسئولین اولشتاین که کارکشته بودند، میدانستند چه کاری باید در حق نویسنده خود انجام دهند. آنها یک قرارداد همراه با ضمانت دوساله و به قیمت ۲۴۰۰۰ مارک رایش با او بسته بودند که قرار بود ماهی ۱۰۰۰ مارک آن را به رمارک پرداخت کنند. همچنین انتشارات اولشتاین تبلیغات وسیعی هم برای کتاب انجام داد. روی تمام ستونهای تبلیغاتی خیابان و در مکانی ثابت هر هفته شعارنوشتهای با عنوانهای زیر چسبانده میشد:
۱- او میآید.
۲- رمان بزرگ جنگی
۳ – در غرب خبری نیست.
۴- اریش ماریا رمارک
بخشهایی از آن در «فوسیشن سایتونگ(۳۲)» منتشر میشد. برای همین هم به مدت چند هفته، تمام نسخههای روزنامه به فروش میرسید. اتفاقی که معمولاً نمیافتاد. با این احوال اگر کتاب به فروش نمیرفت، نمیتوانست چنان سروصدایی راه بیندازد. فروش روزانهاش به ۱۵۰۰۰ نسخه رسید. پس از یک سال، یک میلیون نسخه به فروش رفت. باوجوداینکه اولشتاینها همزمان هفت چاپخانه و صحافی را به کار گرفته بودند، دیگر کاغذ و چسب نداشتند.
سپس نسخه مخصوص نابینایان به خط بریل تهیه شد و مجانی به افرادی دادند که بینایی خود را در جنگ ازدستداده بودند. رودولف اولشتاین: «رمارک آنقدر که میخواست پول درمیآورد.» هانس گرت رابه: «از این تعجب میکردم که باوجود ثروتش، زندگی عجیبوغریبی نداشت. کار میکرد، کم مینوشید و در مجامع هنرمندان، همچنان عاقلترین فرد بود.»
البته خود نویسنده بیش از بقیه از موفقیتش شگفتزده بود و با تواضعی دلپذیر واکنش نشان میداد. در ضمن میدانست که موفق شده است. البته رمارک معلمی بد و روزنامهنگاری دستراستی بود؛ بنابراین به نظر میرسید، تصور اینکه جنگ نابودش کرده، برای کسانی که او را میشناختند بامزه است. موفقیت او موجب تحریک حسادت بعضی شد. ناگهان حسودان اعلام کردند که او هرگز در جنگ شرکت نکرده و یادداشتهای روزانه دوست خود را که در جنگ کشته شده بود، سلاخی کرده است.
رمارک جواب داد: «نه تصاویر و رؤیای تجربیات که وضعیت کلی پوچی، بدبینی و تشویش مرا تحتفشار قرار میداد. قبلاً هرگز فکر نوشتن درباره جنگ را نکرده بودم… از ناامیدی شدیدی رنج میبردم. بهتدریج در تلاش برای غلبه بر آن، کاملاً آگاهانه و برنامهریزیشده، به دنبال دلیل افسردگی خود گشتم. از طریق همین تحلیل، به تجربیات جنگ برخورد کردم…»
دلیل «وضعیت کلی پوچی» این بود که مردم «در اثر جنگ نابودشده» بودند. این توجیهی برای تمام کسانی بود که نمیدانستند چه باید بکنند. اگرچه بدون وجود جنگ هم وضعیت متفاوتی نداشتند. رمارک میدانست چه باید بکند.
ابتدا در غوغای تحسین کتاب «در غرب خبری نیست» حتی از سوی ملیگرایان آلمانی هم صداهایی موافق و البته با تردید شنیده شد. مبارزان جبهه و پزشکان فقط ایراد میگرفتند که در کتاب، سربازی با سر کندهشده، چند قدم راه رفته است. تازه وقتی شمارگان کتاب همچنان در حال بالاتر رفتن بود، دستراستیها به این نتیجه رسیدند که این کتاب برای آمادگی دفاعی مفید نیست. نویسندهاش را وارد سیاست کردند. کاری که همواره از آن دوری میکرد. رمارک در سال ۱۹۳۱ به خانهای در سوئیس نقلمکان کرد که تازه خریده بود. علاقهای به هیتلر نداشت و فقط میخواست به موقع کتابش را تمام کند. کتاب جدید او «سه همقطار» نام داشت. با این احوال به خاطر هیتلر، زمان تحویل کتاب به تعویق افتاد.
رمارک در ژانویه ۱۹۳۳ یکبار دیگر به آلمان آمد و متوجه شد اوضاع از چه قرار است. گفتگویی را با کارل فون اوسیتسکی(۳۳) روزنامهنگار به خاطر میآورد که نازیها خیلی زود او را زندانی کردند. «اوسیتسکی میتوانست آنزمان فرار کند، ولی نخواست. ساعتها تلاش کردم او را متقاعد کنم که دفاع از خود در مقابل نازیها دیگر دیر شده است. او خیلی ساده نخواست.» رمارک پنهان نمیکند که علاقه چندانی به رنجهای سیاسی قرن ما ندارد. قادر است بحثی طولانی درباره شجاعت در سیاست انجام دهد و از به کار بردن اصطلاحاتی چون «بیشتر اوقات بخش اعظم شجاعت را خودخواهی تشکیل میدهد» خوشش میآید.
در سال ۱۹۳۳ «در غرب خبری نیست» و «بازگشت» را هم سوزاندند. این کتاب پرفروش در ۱۹۲۹ در ایتالیا ممنوع و در ۱۹۴۹ هم وارد لیست کتابهای ممنوعه شد. رمارک در ۱۹۳۸ تابعیت آلمانی خود را از دست داد و یک سال بعد تبعه آمریکا شد. اگرچه از نازیها تنفر داشت، ولی تغییر مواضع بعضی از مهاجران را هم دوست نداشت. رمارک مانند توماس مان سیاسی نبود و نظر مساعدی به پایداری و ثابتقدمی مان نداشت. «او (توماس مان) در ۱۹۳۳ تمایل نداشت با من در خیابانهای آسکونا(۳۴) دیده شود، چون نمیخواست مخاطبان خود را در آلمان از دست بدهد. آخر آثار مان را هم هرگز ممنوع نکردند. تازه وقتی مخالف شد که در شهر بُن، عنوان دکتری افتخاریاش را به دلیل نداشتن دیپلم از او گرفتند. بعد به آمریکا رفت.»
وقتی رمارک در سال ۱۹۲۹ به طرز غیرمنتظرهای مبدل به نویسندهای موفق شد، با شجاعت و کمی حسابشده اعتراف کرد: «اگر اتهاماتی که به من میزدند درست بود و اگر تمام این افراد و اتفاقات (در کتاب «در غرب خبری نیست») تخیلی بودهاند، پس حالا باید بسیار خوشحالتر و با اعتمادبهنفستر باشم. در این صورت دقیقاً میدانستم که نویسنده خوبی هستم. البته بعدها بسیار دچار تردید شدم.»
این تردید تا ۱۹۴۹ دست از سر رمارک برنداشت. بعد «طاق نصرت» منتشر شد. این رمان درباره قشر مهاجر در پاریس است که رمارک در موردش تحقیق کرده بود. «اگرچه بیشتر اوقات در مرزها، باید جای گذرنامه، کتاب امضاشدهام را ارائه میدادم.»
ماجرای پزشک مهاجر در «طاق نصرت» نقطه اوج رمارک نویسنده است که دیگر به کار «روزنامهنگاری مبالغهآمیز» نمیپردازد، بلکه همان است که میخواهد باشد، یعنی یک «داستانسرا». همانگونه که گمان میکند در تاریخ ادبیات از هومر تا تولستوی وجود دارد: «موضوع این است که بشود اتفاق یا ارتباطی را بدون حماقتآمیز شدن تعریف کرد.»
یک میلیون نسخه از کتاب «طاق نصرت» به فروش رسید، ولی فیلمی که با سرمایه چهار میلیون دلار از روی آن ساخته شد، موفق نبود. باوجود شارل بوآیه(۳۵) و اینگرید برگمن(۳۶) که مؤسسه فیلم خود را مخصوص همین فیلم تأسیس کرد. اریش ماریا رمارک، علت شکست فیلم را «دستورالعملهای مکانیکی هالیوود» میدانست.
«البته من حالا نمیتوانم بگویم فیلم بدی است، ولی اکثر اوقات که آدم میخواهد هیچ خطری نکند، همهچیز خراب میشود. آن زمان (۱۹۴۹) محبوبترین بازیگران را استخدام کردند و کارگردان «در غرب خبری نیست» هم نویسندهای درجهیک برای فیلمنامه انتخاب کرد. بعد کار خراب شد. خوشحال از اینکه که پولم را گرفته بودم، دیگر هرگز به آتلیه فیلمسازی نرفتم. فیلم را هم چند ماه بعد اتفاقی دیدم. اگر نظر مرا خواسته بودند گاربو(۳۷) را انتخاب میکردم. خودش هم به ملاقاتم آمد و گفت: «این فیلمی مناسب من است.» ولی آدم نباید در این چیزها دخالت کند.»
نمایش فیلم، همراه با ماجرایی ناخوشایند برای رمارک شد. سکرآور سیبی که در داستان نوشیده میشود و کالوادوس(۳۸) نام دارد، یکشبه در آمریکا چنان مشهور شد که در پیالهفروشیها، کتاب رمارک را کنار کاوادس وارداتی و نهچندان باکیفیت قراردادند.
رمارک این زمستان را در کازا مونته تابور(۳۹) در لاگو ماجوره(۴۰) سپری میکند. تنهایی نسبتاً ناگوار و عفونت ناخوشایند اعصاب صورت، باعث شده به توصیه پزشکان گوش کند و دیگر الکل ننوشد. دوازده سال پیش با روشی مشابه سیگار را ترک کرد (او روزی بیست سیگار میکشید). البته هنگام انتخاب نوشیدنی برای شام، نشان میدهد که در این امر حرفهای است. با لذت آن را انتخاب میکند و خود فقط آبمعدنی مینوشد. اگرچه بیست سال زندگی بیبندوبار از ۱۹۳۰ باعث شده است که رمارک دیگر فرد ثروتمندی نباشد، ولی او اشیاء ارزشمندی هم دارد (ازجمله یک مجسمه سگ چینی که متعلق به دویست سال پیش از میلاد مسیح است). بهعلاوه روی مجموعهای بسیار ارزشمند از فرشهای خود گام برمیدارد که در سراسر اروپا منحصربهفرد است. بخاری دیواری بزرگ در اتاق نشیمن بسیار وسیع و نهچندان مجلل و راحت و علاقهاش به پلیورهای قدیمی، به آن کارآموز سابق اوسنابروکی کمی حالت آکسفوردی میدهد.
شبهای زمستانی خود را با صفحههای موسیقی متعدد سپری میکند. زندگیاش بیشتر شبیه یک فرد محافظهکار انگلیسی است که مالیات بر ارث، آنقدر از ثروتش را باقی گذاشته که بتواند بدون نگرانی و البته نهچندان مجلل زندگی کند. از ۱۹۳۱ همچنان سوار همان اتومبیل لانچیا میشود که در گاراژ خانهاش در پاریس، اشغال و آزادی این شهر را از سر گذرانده است.
آپارتمانی ساده و دوخوابه در خیابان ۵۲ نیویورک دارد که ماهی ۶۰ دلار کرایهاش است. درحالیکه تحمل هالیوود را ندارد، در نیویورک ـ البته بهجز آبوهوای این شهر ـ کاملاً احساس راحتی میکند. «کسی که برلین را دوست داشته است، باید از نیویورک هم خوشش بیاید.»
بهمحض اینکه عفونت اعصاب صورتش بهبود یابد، میخواهد به آلمان بیاید و امیدوار است انگیزههایی در آنجا بیابد که در مهاجرت بهشدت جایشان خالی است. شاید این بار حتی تلاش کند یک نمایشنامه بنویسد. در وضعیت مصیبتبار فعلی، به سه دلیل میخواهد به تئاتر روی آورد:
نمایشنامههای مدرن و قابلاستفاده کمی وجود دارد.
من دیالوگهایی مینویسم که تا حدودی قابلاستفاده هستند.
نمایشنامه را میشود در صد صفحه نوشت، درحالیکه رمان به پانصد صفحه نیاز دارد.
درواقع شگفتآور است که رمارک تاکنون دست به این کار نزده. ساختار تمام رمانهایش مانند سناریو است. شخصیتهای کتابهایش تمام مدت حرف میزنند ـ یا سکوت میکنند ـ. همچنین ویراست اول رمان جدیدی را هم آماده دارد. با همان خط ریز و با مداد نوشته است.
اگرچه آلمان بهعنوان بازار کتاب برایش چندان جالب نیست – او بالاترین درجه مالیات را میپردازد و تا ۹۲٪ از درآمدش وقف مالیات میشود – ، اما به زمان و مکان بعدی رونمایی کتابهایش دقیق فکر میکند. در تمام گفتگوهایش هم تأکید دارد: «من هرگز حتی یک سطر علیه آلمان ننوشتهام.»
رمارک هرگز نتوانسته به موفقیت بینالمللی ادبیاش عادت کند. او خود را با مخلوطی از طنز و افسردگی، یک «شهروند جهانی علیرغم میل خود» میخواند.
(۱) – Erich Maria Remarque
(۲) – Heinrich Unland
(۳) – Osnabrücker Tageblatt
(۴) – Grünen Jäger
(۵) – Kurt Desch
(۶) – Calvados نوعی برندی
(۷) – Fiesta
(۸) – Joseph Goebbels وزیر تبلیغات دولت رایش سوم و سیاستمدار بانفوذ ناسیونال سوسیالیست که بسیار مورد اعتماد آدولف هیتلر بود (۱۸۹۷-۱۹۴۵)
(۹) – Pilly, Paul Körner افسر آلمانی عضو حزب کارگری ناسیونال سوسیالیسم آلمان و نماینده پارلمان (۱۸۹۳-۱۹۵۷) که به پیلی شهرت داشت.
(۱۰) – Hermann Göring هرمان گورینگ (۱۸۹۳-۱۹۴۶) سیاستمدار آلمانی که از ۱۹۳۵ فرمانده نیروی هوایی ارتش آلمان بود.
(۱۱) – Ullstein
(۱۲) – Roland Freisler حقوقدان آلمانی (۱۸۹۳-۱۹۴۵) که از ۱۹۴۲ تا زمان مرگش، رئیس دادگاه خلق در رایش سوم بود.
(۱۳) – Hans Gert Rabe
(۱۴) – Albatros پرندهای از راسته کبوترسانان دریایی
(۱۵) – Christian Kranzbühler
(۱۶) – Paul Bäumer
(۱۷) – Stanislaus Katczinsky استانیسلاس کاچینسکی، یکی از قهرمانان رمان «در غرب خبری نیست»
(۱۸) – Osnabrück
(۱۹) – Himmelstoß
(۲۰) – Lüttich, Cambrai
(۲۱) – Kemmerich
(۲۲) – Christian Kranzbühler
(۲۳) – منظور انقلاب نوامبر ۱۹/۱۹۱۸ است که در پایان جنگ جهانی اول اتفاق افتاد و منجر به فروپاشی نظام پادشاهی در آلمان شد.
(۲۴) – Gottfried Keller ادیب و سیاستمدار سوئیسی (۱۸۱۹-۱۸۹۰)
(۲۵) – Continental AG
(۲۶) – Sport im Bild هفتهنامهای مصور و ورزشی که به موضوعات جامعه و تئاتر هم میپرداخت.
(۲۷) – Ilse Zambona
(۲۸) – Steegemann
(۲۹) – Freiherrn von Buchwald
(۳۰) – Krüger
(۳۱) – Samuel (Sammy) Fischer ساموئل فیشر (۱۸۵۹-۱۹۳۴)، ناشر مشهور آلمانی
(۳۲) – Vossischen Zeitung
(۳۳) – Carl von Ossietzky روزنامهنگار، نویسنده و صلحطلب آلمانی (۱۸۸۹-۱۹۳۸) که در سال ۱۹۳۶ برنده جایزه صلح نوبل شد.
(۳۴) – Ascona شهری در سوئیس
(۳۵) – Charles Boyer بازیگر فرانسوی (۱۸۹۹-۱۹۷۸)
(۳۶) – Ingrid Bergman بازیگر سوئدی (۱۹۱۵-۱۹۸۲)
(۳۷) – Greta Garbo بازیگر سوئدی – آمریکایی (۱۹۰۵-۱۹۹۰)
(۳۸) – Calvados
(۳۹) – Casa Monte Tabor
(۴۰) – Lago Maggiore
جامعه نو
1 Comment
ناشناس
لیگ ادبیات ایران
لیگ ادبیات ایران
مرتضی کاردر/روزنامهنگار
پاییز و زمستان، بهار جایزههای ادبی است. جایزههای خصوصی و دولتی یکی یکی به نقطه پایان میرسند و برگزیدگانشان را معرفی میکنند. عدماستمرار و تعطیلی جایزههای ادبی خصوصی سبب شده است که در سالهای اخیر جایزه تأثیرگذاری نداشته باشیم که همه مخاطبان جامعه ادبی منتظر اعلام نتایج آن باشند. به فهرست جایزههای خصوصی که نگاه میکنیم شمار جایزههایی که به هر دلیل تعطیل شدهاند از شمار جایزههایی که هنوز برقرارند بیشتر است. جایزه گلشیری، جایزه یلدا، جایزه نویسندگان و منتقدان مطبوعات ازجمله جایزههاییاند که در سالهای گذشته تعطیل شدهاند. جایزههای دولتی نیز بهدلیل تغییر سیاستها و رویکرد اغلب محافظهکارانهای که دارند هنوز نتوانستهاند به جایزههای تأثیرگذار یا جریانساز تبدیل شوند. در این گزارش جایزههای ادبی سالجاری را مرور کردهایم.
حاشیه های یک جایزه محافظه کار
یازدهمین دوره جایزه جلال آلاحمد ۱۷آذر در کتابخانه ملی برگزار شد و بدون انتخاب کتابی در بخش داستان کوتاه و مستندنگاری، جایزه بخش رمان را به «رهش» اثر رضا امیرخانی داد.
انتخاب رهش شاید جنجالیترین انتخاب جایزه جلال در سالهای اخیر بوده است. امیرخانی در روزگار پس از انتشار رهش با موضعگیریهای مکرر علیه برخی نهادها مثل مجمع ناشران انقلاب اسلامی تلاش کرد تا راه خود را از دوستداران و مخاطبان گذشتهاش جدا کند و همین مخالفان زیادی را در این نهادها مقابلش قرار داد؛ مخالفانی که در روزهای اخیر بعضی از آنها به جای مخالفت با کتاب رهش به زیرسؤال بردن مبانی جایزه پرداخته و مسائلی را مطرح کردهاند که انگار پس از ۱۱ دوره تازه متوجه آن شدهاند. البته اشتباه مدیر بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان در یکی از مصاحبههای چندماه گذشتهاش که تلویحاً به رهش بهعنوان یکی از نامزدهای احتمالی جایزه جلال اشاره کرده در این حاشیهها بیتأثیر نبوده است. منتقدان جایزه فراموش کردهاند که جایزه جلال آلاحمد که در سالهای اخیر جایگزین بخش داستان جایزه کتاب سال شده است باید بیشتر یک جایزه ملی باشد نه جایزهای که برگزیده آن بهگونهای انتخاب شود که موجب رضایت و تأیید همه نهادهای روزافزون وابسته به مجمع ناشران شود. فراموش کردن چنین اصلی سبب میشود که هر سال مخالفان جایزه مواضعی مشابه را با صورتبندیهای گوناگون تکرار کنند. با این همه، محافظهکاری و فقدان رویکرد مشخص مشکل اصلی جایزه جلال آلاحمد است. برگزیده جایزه جلال یک سال از میان نویسندگان جوان انتخاب میشود و سال دیگر از میان نویسندگان شناخته شده.بهنظر میرسد، تلاش برای پرهیز از حاشیه و انتخاب نویسندگانی که یا از نویسندگان شناخته شده نیستند یا اگر شناخته شدهاند چندان اهل حاشیه نیستند، رویکرد اصلی جایزه جلال است. جایزه جلال با چنین رویکردی پس از ۱۱ دوره هنوز نتوانسته است جریانساز باشد. از این جهت انتخاب رهش را باید نوعی خروج از رویه محافظهکارانه دانست؛ هرچند با حاشیههای پیش آمده بعید است که جایزه جلال در سال بعد همین رویه را ادامه دهد.با پایان یافتن جایزه جلال، داوری جشنواره شعر فجر انتخاب شده است. مسئله اصلی درباره جایزه جلال آلاحمد و شعر فجر این است که مدتزمان داوری و ارزیایی کوتاه است و بررسی همه آثار در مدت زمان تعیین شده برای اعضای هیأت داوران ممکن نیست، مگر اینکه داوران دیگری پیش از آن آثار را بررسی و انتخاب کنند که بنیاد شعر و ادبیات داستانی همواره در پاسخ به چنین پرسشی سکوت اختیار کرده است.
فارغ از جریانها و پسندها
کمکم باید جایزه شعر شاملو را بهعنوان جدیترین جایزه خصوصی شعر به شمار آورد؛ جایزهای که آرام و بیحاشیه آغاز کرد و راه خودش را رفت و بهعنوان یک جایزه جدی در حوزه شعر دارد جا میافتد. اختتامیه چهارمین جایزه ادبی شاملو چهارشنبه گذشته در بنیاد موقوفات افشار برگزار شد و مجموعه شعر «خط سیاه متروی لندن» از علیرضا آبیز بهعنوان برگزیده جایزه انتخاب شد و مجموعه شعرهای «اسفندیاری در چشم چپ» سروده آنا رضایی، «نامههایی از کازابلانکا» سروده شهریار بزرگمهر و «بینظمی» سروده آرمین یوسفی شایسته تقدیر شدند.
انتخاب علیرضا آبیز بهعنوان شاعری که در طول این سالها فارغ از جریانها و پسندهای جامعه ادبی، راه خودش را رفته و کارنامهای درخور توجه و شایسته احترام دارد، یکی از درستترین انتخابهای جایزه در طول ۴سال اخیر بوده است؛ رویهای که امید میرود در دورههای آینده نیز ادامه داشته باشد.
در میان چند ناشر
احمد محمود، نامزدهای دومین دوره خود را چندی است اعلام کرده است. رمانهای «آتشِ زَندان» ابراهیم دَمشناس، «آلوت» امیر خداوردی، «بالزنها» محمدرضا کاتب، «بندِ محکومین» کیهان خانجانی، «تهرانیها» امیرحسین خورشیدفر، «راهنمای مُردن با گیاهان دارویی» عطیه عطارزاده، «سالِ سی» احمد ابوالفتحی، «سرزمینِ عجایب» جعفرِ مدرسصادقی، «شهرهای گمشده» آیدا مرادی آهنی و «غروبدار» سمیه مکیان بهعنوان نامزدهای نهایی جایزه اعلام شدهاند. مسئله اصلی جایزه احمد محمود این است که نامزدهای جایزه اغلب محدود به کتابهای ۲، ۳ ناشر است. طیف انتخابکنندگان جایزه که چندده نفر از نویسندگان یا اهالی ادبیات هستند هم اعلام نمیشود و معلوم نیست که آیا انتخابکنندگان همه کتابهای منتشر شده را خواندهاند یا نه؛ دستکم نامزدهای جایزه که چنین چیزی را نشان نمیدهند.
الگویی برای همه جایزهها
جایزه مهرگان را باید دقیقترین و روشمندترین جایزه ادبی این سالها دانست. جایزهای که از سال ۱۳۷۸آغاز شد و با وجود فراز و فرودهایی که هر جایزه ادبی خصوصی ممکن است به آن دچار شود در سالهای اخیر دوباره قدرتمندانه به عرصه بازگشته و حالا در غیبت جایزههای خصوصی دیگر قدیمیترین جایزه ادبی ایران است. نامزدهای جایزه در چند مرحله معرفی و فهرستها
هر بار کوتاهتر میشوند تا برگزیدگان جایزه در مراسم نهایی معرفی شوند. نحوه بررسی و معرفی آثار در جایزه مهرگان میتواند الگویی برای دیگر جایزههای ادبی دولتی و خصوصی باشد. هنوز نامزدهای امسال جایزه معرفی نشدهاند و بهنظر میرسد چند مرحله بررسی آثار سبب شود که برگزیدگان جایزه در روزهای پایانی سال یا ابتدای سال آینده معرفی شوند.
جایزهای برای گونههای فراموششده در ادبیات
جایزه نوفه جایزهای است که امسال نخستین دوره خود را آغاز کرده است؛ جایزهای که هنوز بین ۳ نام جایزه نوفه، جایزه گمانهزن و جایزه پیدایش مردد است و ۲۵کتاب را بهعنوان نامزد نهایی خود اعلام کرده است. اصلیترین وجه تمایز جایزه نوفه اختصاص آن به ژانر علمی-تخیلی و فانتزی، وحشت و جنایی است؛ گونههایی که در ادبیات سالهای اخیر فراموش شدهاند. از این جهت شاید بتواند خود را بهعنوان جایزهای متفاوت در ادبیات ایران تثبیت کند.کتابهای «آدابِ دنیا» از یعقوب یادعلی، «آلوت» نوشته امیر خداوردی، «اقامت ابدی» از ساناز زمانی، «اقیانوس نهایی» نوشته دانیال حقیقی، «الفبای مرگ» اثر مهرداد مراد، «بیتابوت» از لاله زارع، «پنهان در تاریکی» نوشته فرزانه کرمپور، «تراتوم» اثر رؤیا دستغیب، «جمجمه جوان» از لاله زارع، «خاک آدمپوش» نوشته ضحی کاظمی، «خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی» از بهزاد قدیمی، «در سیدخندان کسی را نمیکشند» اثر مهام میقانی، «رزونانس» نوشته م.ر. ایدرم، «زنی با سنجاقِ مرواری نشان» از رضیه انصاری، «سرمهسرا» نوشته رامبد خانلری، «شهرآفتاب» اثر پرویز صمدی مقد م، «عصبکشی» نوشته محمدهاشم اکبریانی، «کاجزدگی» از ضحی کاظمی، «کاجها وارونهاند» اثر سامان نورایی، «گاوهای برنزی» از محمدآصف برنزی
«گوزن طولانی» نوشته داوود قنبری، «ما اینجا داریم میمیریم» از مریم حسینیان
«ما و را» از م.ر. ایدرم، «مرداد دیوانه» نوشته محمدحسن شهسواری و «مردمکهای قرمز» از جیران ماهتابی بهعنوان نامزدهای نخستین دوره جایزه نوفه یا جایزه پیدایش یا گمانهزن معرفی شدهاند. معرفی ۲۵ کتاب برای دوره نخست شاید قدری بیش از مقدار متعارف جایزههای ادبی باشد. با توجه به اینکه از بعضی نویسندگان ۲ کتاب در میان نامزدهاست، به گمانم این فهرست میتوانست کوتاهتر از این شود. شاید معرفی ۲۵ کتاب تلاش برگزارکنندگان جایزه برای درگیر کردن طیف گستردهتری از نویسندگان در دوره اول جایزه است.باید دید که جایزه نوفه یا پیدایش یا گمانهزن کی برگزیدگان خود را اعلام میکند و آیا میتواند سبب شود که کتابهای علمی-تخیلی و وحشت و فانتزی مورد توجه و اقبال بیشتر مخاطبان قرار بگیرند یا نه؟