این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
داستانی از بها طاهر نویسنده مصری
این زندگی زیباست، آقا!
ترجمه ستار جلیلزاده*
بها طاهر نخستین نویسندهای است که توانست جایزه بوکر عربی ۲۰۰۸ را برای رمان «واحه غروب» از آن خود کند. رمان «عشق در تبعید» نیز برای طاهر جایزه بهترین کتاب سال ۱۹۹۵ مصر را به ارمغان آورد. طاهر متولد ۱۹۳۵ در استان جیزه مصر است. سال ۱۹۷۵ در مصر ممنوعالقلم شد و پس از سالها زندگی در تبعید، سال ۱۹۹۵ به وطن بازگشت. آنچه میخوانید داستان کوتاه «یک پارک غیرعادی» نوشته بها طاهر است.
وقتی آفتاب از بین دو ابر بزرگ سیاه ظاهر شد، داشتم از کنار پارک رد میشدم. داخل پارک شدم و روی نزدیکترین نیمکت رو به آفتاب نشستم.
با خود گفتم شاید این آفتاب لحظاتی بیشتر دوام نیاورد. بازوهایم را روی نیمکت چوبی گذاشتم و پاهایم را دراز کردم و به آسمان خیره شدم: به ابر بزرگی که داشت به دایرههایی تیره و کوچک بدل میشد و هالهای سرخ که پیرامون آن را گرفته بود. غرق تماشا، سرخوش بودم از آسمانی که داشت آفتابی میشد. حواسم به پارک نبود و این بوی بد داخل پارک بود که مرا به خود آورد. وقتی روبهرویم را نگاه کردم، چشمم افتاد به چهار قلاده سگ در محوطهای مربعشکل وسط چمنزار. یکی از آنها استخوانی به دندان گرفته، آن را زمین میگذاشت و بو میکرد و کمی بعد دوباره آن را به دندان میگرفت. سعی کردم تا جای دیگری برای نشستن پیدا کنم. بوی بد سگها رهایم نمیکرد و قدم میزدم. تابلویی دیدم که روی آن نوشته شده بود: «این پارک ویژه سگ شما درست شده، در نگهداری آن کوشا باشید. این پارک تحت حمایت شورای شهر است.» تابلوی دیگری هم آنجا بود که عبارتهایی روی آن نوشته شده بود. یکی از آن تابلوها، اشاره داشت به این مطلب که اینجا استراحتگاه سگهاست یا اینجا محل بازی سگهاست.
در حال راهرفتن پایم به چیزی خورد. نگاه کردم، استخوان بزرگی دیدم که هر دو طرفش برجسته بود، درست مثل استخوانی که بین دندانهای آن سگ بود در محوطه مربعشکل. با پا آن را وارسی کردم. دیدم از جنس پلاستیک است. عصبانی شدم. افکاری به ذهنم آمد که با دیدن هر چیز چاق به سراغم میآمد. و با خود گفتم: «این قوم خوراک سگهاشان آنچنان زیاد است که میتواند تمام بچههای کشورمان را سیر کند. این اروپاییها، ثروتشان را از غارت کشورهایی مثل ما به دست آوردهاند، ما را فقیر کردند تا خود ثروتمند شوند و حالا سگهاشان را با پول ما سیر میکنند…» آرزو میکردم که ای کاش به این پارک نمیآمدم. دوست داشتم سگها را یکییکی خفه کنم تا آرامش پیدا کنم. اما فهمیدم که اگر کوچکترین صدمهای به یکی از آنها وارد کنم، صاحبش مرا خواهد کُشت.
بهسرعت به طرف در خروجی حرکت کردم، اما پیش از آنکه به در برسم، پیرزنی با صدایی گرفته مرا صدا زد: «آقا… آقا…»
عصایی دستش بود و با دست دیگرش به من اشاره میکرد. ایستادم. بهنظر میآمد که نمیتواند به راهش ادامه دهد. سمت او رفتم. نفسنفسزنان گفت: «آن سگ «لولو»ی کوچک قهوهای که آنجاست، مال شماست؟»
«نه.»
مایوسانه به اطراف نگاهی انداخت و گفت: «نمیدانم صاحبش کجا رفته ولی حتما آن را از اینجا میبرد، به نظر مریض میآید و احتمال دارد بقیه سگها را هم مبتلا کند.»
«چطور فهمیدید؟»
خندید و چین و چروک صورتش بیشتر شد، بعد گفت: «آقا اگر خوب به چشمهای سگ نگاه کنی، میتوانی چیزی که گفتم، بفهمی. تازه نوع بیماریاش را هم میتوانم تشخیص بدهم.»
«اگر به چشم یک انسان نگاه کنید چطور؟»
«انسان پیچیدهتر از این حرفهاست.»
ایستاده بودیم کنار نیمکت چوبی، یکی دست به کمر داشت و به من نگاه میکرد و لبخند میزد، وقتی من هم لبخند زدم به راهمان ادامه دادیم. از من پرسید: «پس سگ شما کجاست؟»
به اکراه گفتم: «من سگ ندارم.»
شگفتزده چشمهایش گرد شد. با نگاهی به من گفت: «میفهمم… به نظرم شما…»
دیگر چیزی نگفت و سعی کرد روی نیمکت بنشیند، یک دستش به عصا بود و بعد آرام دست دیگرش را روی نیمکت چوبی گذاشت و بدن لرزانش را روی نیمکت انداخت و نفس راحتی کشید. سپس با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. ابتدا فکر کردم که دستی برایش تکان بدهم و به راه خود بروم، اما خجالت کشیدم او را تنها رها کنم، برای همین کنارش نشستم.
پیرزن نحیف و لاغر بود و لباسهایی که نشان میداد فقط همانها را دارد. پیراهنی سیاه از پارچهای معمولی با ژاکتی پشمی به رنگ خاکستری و کلاهی گلدوزیشده از شکوفههای بنفش روی موهای کمپشت و سفید. روی پوست دستها، دایرههای کوچک قهوهای دیده میشد، از آنها که روی پوست دست اکثر پیرزنها وجود دارد. روی لبه نیمکت نشستم تا بداند که من تصمیم به رفتن دارم، اما از همانجا که حرفش را قطع کرده بود، ادامه داد: «شما را درک میکنم، شما سگها را دوست دارید و برای همین به اینجا میآیید.»
خواستم توجیهی برای این سوال بیابم، اما گفتم: «بله.»
«چرا سگی برای خودتان نمیگیرید؟»
«سگ داشتم، اما مُرد.»
به خودش تکانی داد و جسم کوچکش را کمی کج کرد تا روبهروی من قرار بگیرد و گفت: «چطور؟»
وقتی بیقراریاش را دیدم، فکر کردم بهتر است به او بگویم دروغ گفتم، اما ترسیدم که از این اعتراف من دچار صدمه روحی شود. برای همین قیافه حقبهجانب و ناراحت به خود گرفتم و گفتم: «فکر میکنم به نوعی صدمهای روانی برای من بود.»
چشمهایش گردتر شد و دوباره از من پرسید: «چطوری؟»
«حادثه.»
آرام برگشت عقب، درحالیکه سرش را تکان میداد گفت: «اگر فکر میکنید حرفزدن درباره آن سگ ناراحتتان میکند، حرف نزنید.»
سرم را تکان دادم و ساکت ماندم. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، رفتار سگها و حالتهای روانی آنها بود و اینکه من دوستی مصری داشتم که صاحب پانسیونی که در آن بود، از او خواست که آنجا را ترک کند، زیرا وجودش باعث میشد سگش حالت افسردگی پیدا کند. دوستم متوجه این نکته شد، زیرا صاحب پانسیون نگران بود و نمیخواست با صراحت به او بگوید که حضورش در آنجا ضروری نیست و از او خواست تا قبل از فرارسیدن شب جایی برای خودش پیدا کند.
پیرزن متوجه شد و گفت: «معذرت میخواهم. ببخشید که برمیگردم به موضوع، اما من خوب نمیتوانم بشنوم، آیا گفتید افسردگی یا حادثه؟»
«شما خوب شنیدید خانم، هردو مورد را گفتم. ابتدا سگم با اتومبیلی تصادف کرد که پزشک، منظورم دامپزشک، بعد از معالجه گفت که تصادف سادهای بیش نیست.»
پیرزن سرش را تکان داد و گفت: «متاسفم، متاسفم، این رانندهها وحشیاند، چه انتظاری دارید وقتی که شهر پر از بیگانه شده و با ماشینهاشان وحشیانه رانندگی میکنند؟»
«انتظار زیادی ندارم، اما من هم بیگانهام.»
پیرزن دستها را روی سینه گذاشت و گفت: «معذرت میخواهم. خواهش میکنم مرا ببخشید، من منظوری نداشتم، بیگانه داریم تا بیگانه، اما شما طبعا… ممکن نیست که…»
گفتم: «بله… بله…»
اینپا و آنپا کردم که بروم. گرمی آفتاب داشت همه پارک را دربرمیگرفت. بوی بد سگها و فضولات آنها در فضا پراکنده شده بود، خواستم بروم اما وقتی از روی نیمکت بلند شدم، پیرزن گفت: «شما اهل کدام کشورید آقا؟»
«مصر.»
دستش را دراز کرد و دستم را گرفت و درحالیکه دست دیگرش هنوز روی سینهاش بود گفت: «اوه… مصر! مصر… نگاه کن… شما مصری هستید… وقتی گفتم بیگانهها منظور من…»
درحالیکه سعی میکردم دستم را به آرامی از دستش بیرون بیاورم، گفتم: «مهم نیست خانم… من میدانم شما منظور بدی نداشتید، اما درواقع من اکنون باید بروم به…»
به نظر میآمد به حرفهایم گوش نمیدهد و نگذاشت که حرفم تمام شود، گفت: «مصر… مصر زیباست، آیا میدانید که من به مصر رفتهام؟»
برگشتم و دوباره کنارش نشستم و گفتم: «واقعا؟»
«بله، بله. بیستسال پیش، شاید هم بیشتر، وقتی که شوهرم زنده بود باهم رفتیم. مصر چقدر زیبا بود، چقدر زیبا…»
«آنجا را چطور دیدید؟»
«زورقی از قاهره گرفتیم و رفتیم سمت جنوب نیل. هرگز آن مناظر سحرانگیز را فراموش نخواهم کرد. ماه در شب، روی سطح نیل، بلند تا بینهایت میدرخشید و زورق ما در دل تاریکی ساحل دو سوی رود نیل، رو به مسیر بلند نور شناور بود. نمیدانم چطور این منظره را توصیف کنم. بعد آن معبد زیبا در جنوب، معبد فونسترن.»
کمی فکر کردم و سپس گفتم: «نکند معبد ابوسمبل را میگویید؟»
«بله، بله، معذرت میخواهم، معبد بوسنتل.»
«آیا این معبد شما را شگفتزده کرد؟»
«شگفتزدهام کرد؟ آقا بگذار به صراحت تمام برایتان بگویم، این زیباترین خاطره زندگیام بود. من و شوهرم بعد از آن درباره این معبد خیلی بحث کردیم. چه زیبا! چه شگفتانگیز! آن همه مجسمه که بدون هیچ ابزاری در دل صخرهها ساخته شدهاند!»
«حتما وسایل و ابزاری آن دوره وجود داشت.»
«منظور من ماشینهاست. بالابرها و چیزهایی از این نوع.» و شروع کرد به تکاندادن سرش از شدت تعجب و گفت: «عجیب است این ملت چطور نابود شد و از بین رفت!»
«کی از بین رفت خانم؟»
«مصریان را میگویم.»
«اما آنها از بین نرفتند خانم.»
«چطور؟»
لبخندزنان گفتم: «ما بر این باوریم که از نوادگان آنها هستیم.»
درحالیکه چهرهاش دگرگون شده بود گفت: «آه، بله، طبعا اگر از این زاویه به قضیه نگاه کنید، فکر میکنم درست است، چراکه نه!»
همان لحظه سگی آمد و پوزهاش را بین من و پیرزن روی نیمکت گذاشت. پیرزن دست نوازشی بر سرش کشید. بدنم مورمور شد. عصبی شدم و به یاد آن سگی افتادم که در قاهره مرا گاز گرفته بود، البته در کودکی. از جایم تکان نخوردم. سگی قهوهای با لکههایی سفید بود، لاغر و نحیف که در چشمهایش اندوهی موج میزد. پیرزن گفت: «ببین چقدر لاغر شده.» بعد سگ را مخاطب قرار داد و گفت: «لوک، دوست عزیزم، چرا چیزی نمیخوری؟ ببین آقا چقدر لاغر شده!» سپس چون با من بهخاطر از دستدادن سگم احساس همدردی میکرد گفت: «میتوانید آن را نوازش کنید آقا.»
بهنظرم آمد که با لهجه غلیظش به من هدیه ارزشمندی میدهد. بنابراین دستم را دراز کرده و روی سر سگ کشیدم. پیرزن درحالیکه سگ را به سمت من میراند گفت: «بله. بله. میتوانید آن را نوازش کنی و هروقت هم دوست داشتید باهاش بازی کنید… لوک سگ خوبیه.»
با خودم گفتم، این دیگر چه بلایی است که بهسرم آمده، اما هیچ راه فراری نداشتم. سپس بازی را ادامه دادم و بهآرامی شروع کردم به نوازشکردن سگ. اما بدنم را از او دور میکردم و بهتدریج از آن فاصله میگرفتم، طوریکه پیرزن متوجه نشود. بعد به او گفتم: «آیا لوک لجبازی میکند و در غذاخوردن خستهتان میکند؟» این جمله را در تلویزیون از پخش یک آگهی تبلیغاتی خوراک سگها شنیده بودم.
پیرزن انکارکنان گفت: «لوک لجباز است؟ هرگز آقا. اما همه آن مطالبی را که درباره افسردگی سگ گفتید، تایید میکنم. وقتی در بیمارستان بستری بودم، لوک را برای مدتی به محل نگهداری سگها بردم. آنجا بهترین مکان برای نگهداری سگها بود و هرروز مبلغ هنگفتی بابت نگهداری میگرفتند. با وجود این، وقتی از آنجا بیرون آوردمش، دیدم که چه لاغر و نحیف شده. به من گفتند، از وقتی که شما رفتید، سگتان دچار افسردگی شد. من این را باور میکنم، اما با وجود این فکر نمیکنم که آنها خوراک درستوحسابی به او داده باشند. تصورش را بکنید آقا، اینهمه پول از من گرفتند.»
با او همدردی کردم و سپس در حال بلندشدن گفتم: «کافی است خانم! از اینکه لحظاتی را با من گذراندید ممنونم.» سپس به سگ نگاه کردم و آرام گفتم: «از تو هم متشکرم لوک!»
اما پیرزن با نگاهی ملتمسانه گفت: «میتوانید کمی بیشتر بمانید. فقط چند دقیقه بیشتر و باهم حرف بزنیم. منظورم این است اگر دوست دارید. اگرنه وقت شما را نمیگیرم.»
گفتم: «درواقع…» و نشستم.
پیرزن درحالیکه سگ را نوازش میکرد گفت: «لوک، این آقای مصری، مهربان است. به او بگو به خاطر از دستدادن سگش ناراحت نباشد. بگو که میتواند سگ دیگری داشته باشد.»
حسی از دلتنگی و گناه در خود احساس کردم، برای همین ساکت ماندم. پیرزن گفت: «آیا اینجا زیاد میمانید؟»
«منظورتان کجاست؟»
«اینجا، در این شهر.»
«درهرحال فعلا که باید بمانم چون حالاحالاها کار دارم.»
«از کی اینجا کار میکنید؟»
«سالهاست.»
لحظهای ساکت شدم، او نیز ساکت شد، سپس گفتم: «زمان زیادی گذشته، اما انگار که کل آن ماجرا دیروز اتفاق افتاده. اینجا آمدم که چیزی یاد بگیرم، اما دلبستم به دختری و قرار گذاشتیم باهم ازدواج کنیم. اینجا بمانیم و باهم کار کنیم، اما کارمان به مشاجره کشید و از هم جدا شدیم، و بعد دوباره آشتی کردیم و به وضعیت اول برگشتیم. اما مدتی بعد دوباره مشاجره کردیم و زمان گذشت…»
«شاید باز هم آشتی کنید.»
«نه خانم، این مربوط به سالها پیش بود. مدت زیادی است که دیگر او را نمیبینم و فکر میکنم که ازدواج کرده. این داستان دیگر تمام شده، اما من متوجه گذشت زمان نبودم، حالا هم میخواهم به کشورم برگردم، بروم پیش خانودهام، حتما خوشحال میشوند. اما میترسم، با من مثل غریبهها رفتار کنند. برای همین احساس دلتنگی میکنم و برای من خیلی سخت است که بخواهم از نو شروع کنم. دوست دارم اما نمیتوانم.»
«مگر اینجا احساس تنهایی میکنید؟»
«بله، خیلی زیاد.»
«دوستانی هم دارید؟»
دوباره ساکت شدم و کمی بعد گفتم: «هم دارم، هم ندارم. فکر میکنم انسان خارج از کشورش، بالطبع دوستانی دارد، اما نمیتواند به دلخواه آنها را پیدا کند یا بتواند احساساتش را بروز بدهد. بنابراین اندوهگین و خیلی زود دچار افسردگی میشود.»
«نمیفهمم شما چه میگویید آقا، اما معنای تنهایی را درک میکنم. پس دوستانی هم دارید؟»
«داشتم، اما بیشترشان رفتند. من هم بهزودی خواهم رفت.»
«فکرهای بد بد نکن. به این آفتاب گرم نگاه کن که بدون هیچ چشمداشتی بر همه میتابد.»
پیرزن به آسمان نگاه کرد، انگار که بخواهد از وجود آفتاب مطمئن شود، بعد ادامه داد: «بهزودی به آن بالا خواهم رفت، من اینجا نخواهم ماند.»
داشت از تسلیم صحبت میکرد و انقباض صدایش بیشتر شد، اما سکوت اختیار کرد. لحظاتی گذشت سپس گفت: «دختری دارم که ازدواج کرده و در محلهای دور از اینجا زندگی میکند، اما هر یکشنبه به دیدنم میآید. از او هم سنوسالی گذشته، گاهی که هوا بد میشود، تماس میگیرم و از او میخواهم که نیاید. وقتی هم که میآید، با شوق فراوان با او گپ میزنم. به نظرم میآید که خیلی چیزها دارم به او بگویم. چای دم میکنم و باهم صبحانه و چیزهای دیگر میخوریم. بعد خودم را برای صحبتهای زیاد آماده میکنم. از او و شوهرش میپرسم، چیزی نمیگوید و به فکر فرومیرود. کم حرف میزند، نمیخواهم بدگمان باشم، چون دختر خوبی است. حتما مشکلاتی دارد که نمیخواهد با من در میان بگذارد. شاید هم نمیخواهد بدانم. فکر میکنم دوستم دارد و فکر میکنم وقتی بمیرم خیلی ناراحت خواهد شد. خیلی وقتها بعد از اینکه مرا میبوسد و میرود، چیزهایی دیگری را که قصد داشتم به او بگویم، به لوک میگویم. لوک مگر اینطور نیست؟»
برگشت و با دست لرزانش سگ را نوازش کرد، سگ سرش را پایین آورد. پیرزن از صحبتکردن با سگ مایوس شد و گویی وجود مرا فراموش کرده است. «ما هر دو پیریم لوک، پیر و تنها، اما لوک خواهش میکنم وقتی من مُردم، تو نمیر. این زندگی زیباست با وجود همه بدیها و خوبیهایش.» بعد سمت من برگشت و گفت: «این زندگی زیباست آقا، خیلی هم زیباست!» چند قطره اشک از چشمهایش فروریخت.
با حالتی عصبی گفتم: «برای چه اینگونه حرف میزنید خانم؟ شما دختری دارید که دوستتان دارد و شما سالها زنده خواهید ماند. همه ما بههرحال رفتنی هستیم، اما هیچکدام نمیدانیم که چه وقت خواهیم رفت.»
«حق با شماست آقا… پزشک بیمارستان هم همین حرفها را میزد، کسی چه میداند؟»
برای اولینبار با صدایی بلند مثل شیهه اسب، خندید و گفت: «به حرفهای این پیرزن خرافاتی در این روز تعطیل اهمیتی ندهید آقا. معذرت میخواهم اگر شما را ناراحت کردم. وقت آن رسیده که من و لوک برویم و شما هم حتما میخواهید بروید…»
اشکی را که بر چهره پُرچین و چروکش میلغزید با پشت دستش پاک کرد. سپس کیفش را باز کرد و از آن قلادهای را بیرون آورد و بر گردن سگ که سرش را خم کرده بود گذاشت و بار دیگر با تکیه بر عصایش به زحمت خود را از نیمکت جدا کرد و بلند شد. من هم به او کمک کردم تا روی پاهایش بایستد. گفت: «از شما ممنونم. لوک از این آقای خوب مصری تشکر کن، امیدوارم بار دیگر شما را ببینم آقا…»
با لبخند به او نگاه کردم، همانطور به لوک، و سرش را نوازش کردم. سگ هم سرش را بلند کرد و دُم کوتاهش را برایم تکان داد و بعد هر دو رفتند و فقط سایهشان برای لحظهای باقی ماند. آرامآرام دور میشدند…
در محوطه مربعشکل پارک، سگ کوچکی زوزه میکشید. بیشتر سگها برای غذاخوردن رفته بودند و تنها این سگ بدون صاحب مانده بود. پیرزن از دور نگاهی پشت سرش انداخت و با صدایی بلند گفت: «گفتم که این سگ مریض است، حتی صاحبش آن را رها کرده و رفته.»
به او نگاه کردم و خندیدم، زیرا فهمیدم که در این سرزمین زوزهکشیدن سگ معنایش این است که مریض است. به سمت نیمکت برگشتم تا بنشینم به تماشای آفتاب که در حال غروب بود.
آرام نشستم و بوی بد سگها را فراموش کردم. به فکر فرورفتم، به فکر این زندگی اندوهبار. به محبوبهام که گم شد. به بیرحمیهایی که باعث شد تا خوشبختی و سعادت از دست برود. به آن پیرزن بیمار و تنهاییاش. به عزیزانی که رفتند. به خوابها و رویاهایی که میدیدم و میخواستم برخی از آنها محقق شوند. به خودم گفتم، باشد، این از پارک سگها و زندگی که زیباست.
سنگین و آرام بلند شدم و پارک سگها را پشت سر گذاشتم. بیرون از پارک محله در سکوت فرورفته بود. هیچکس در رفتوآمد نبود. اما به محض اینکه وارد اولین خیابان منتهی به پارک شدم، دیدم کنار دیوار مدرسهایکه درش بسته بود، پیرزن روی زمین افتاده و لوک کیفش را که روی پیادهرو پهن شده بود، بو میکشید. خم شدم و داد زدم: «لوک…برای چه پارس نکردی؟»
صورت پیرزن چروکیده و به رنگ آبی درآمده بود. به سختی نفس میکشید. آمبولانس بهسرعت آمد. مردی خیلی سریع به پیرزن که در پیادهرو دراز کشیده بود، آمپول زد و یکی دیگر ماسک اکسیژن را روی بینی و دهانش گذاشت و سومی سوالاتی از من میکرد و روی برگهای مینوشت. گفتم: «اسمش را نمیدانم و بیماریاش را هم نمیدانم چیست… در پارک با او و با سگش آشنا شدم و بعد او را اینجا در پیادهرو دیدم که افتاده.»
اما کمی بعد چیزی یادم آمد و گفتم: «گوش کنید آقا… ایشان میگفت دختری دارد…»
مرد داخل کیف زن را میگشت و ضمن گشتن گفت: «به آن هم خواهیم رسید، نگران نباشید.»
همه اینها بیشتر از پنجدقیقه طول نکشید. در این میان او را داخل آمبولانس گذاشتند و آژیر به صدا درآمد. به پرستاری که از من سوال میکرد گفتم: «این سگ هم مال اوست… لوک… او صاحب این سگ است.»
لوک جلوی در آمبولانس که هنوز باز بود ایستاده بود و با صدایی خفه زوزه میکشید. پرستار درحالیکه داخل آمبولانس میشد و در را میبست، به من گفت: «خواهش میکنم اگر میخواهید این زن را نجات بدهیم، وقت را هدر ندهید، اینطور نیست؟»
آمبولانس آژیرکشان بهسرعت دور شد. لوک چند قدمی بهدنبال آمبولانس دوید و عوعو میکرد. بعد ساکت سمت من برگشت و شروع کرد به نگاهکردن و دُم کوتاهش را تکاندادن. من هم به او نگاه کردم. در همان حال که میخندیدم، گفتم: «حالا چهکنم لوک، در این زندگی زیبا؟»
بعد رهایش کردم و شروع کردم به قدمزدن و بهسرعت دور شدم. اما لحظاتی بعد صدای کشیدهشدن قلاده را روی زمین شنیدم، با ریتمی یکنواخت: تراک…تراک…تراک…
و ایستادم.
* مترجم عربی
آرمان
‘