این مقاله را به اشتراک بگذارید
دقتهایی در رمان «ملاقات با جوخه آدمکُش» نوشته جنیفر ایگان
بازمانده روز
مهدی معرف
«ملاقات با جوخه آدمکُش» شاهکار جنیفر ایگان (ترجمه فارسی: فاطمه رحیمیبالایی، نشر نقش جهان) از نقطهای آغاز میشود که دریچهای رو به شکل و قوامی است که رمان به خود گرفته. ساختار و بستری که روایت در آن رشد میکند: امتناع از نگاهی سرراست و مستقیم. در آغاز با ساشا روبهرو میشویم. دستیار مدیری موفق در زمینه موسیقی که معتاد به دزدیهایی کوچک است و برای درمان به روانکاو مراجعه میکند. ساشا در ذهن خود تصورات گوناگونی از زندگی و شخصیت روانکاوش را مرور میکند. تصوراتی که با جستوجویی کوتاه در اینترنت خلافش به راحتی اثبات میشود اما او چنین نمیخواهد. نویسنده نیز در طول رمان چنین نمیخواهد. پس ماجرایش را از نقطهای شروع میکند که امتناعی است از روایتی صریح و سرراست.
در کنار این امتناع، جنیفر ایگان در فصل آغازین کتاب وامیداردمان که همهچیز را از چشمی روانکاو بنگریم؛ چشمی کاوشگر و شکاک و تمثیلگرا. همهچیز گویی با نگاهی درمانگر و روانکاوانه پیش میرود و تمام فصل بر مدار آن بیماری خود را مینشاند و بیم و امید مییابد. فصل اشیای پیداشده فصلی است که میخواهد رابطه ساشا و گذشته گُمشدهاش را بازآفریند؛ فصلی که انگار تمام مراحلش باید به اتاق روانکاو ختم شود، به ذهنی آشفته که آرزوی آرامش دارد. این دریچه و دیباچهای است که دروازه رمان را بر خواننده میگشاید.
در فصل «درمان با طلا» به زمان حالِ خالی و تهیشده میرسیم. بنی که کارگزار موسیقی است، در خلأیی درونی و بیرونی خود را گرفتار میبیند. خلأیی که گویی تنها در زمان گذشته و در نوستالوژی آن است که پُر میشود. آن گذشتهای که شادی و اندوه را میتواند به فضای خالی اکنون بیافزاید. گُمشدهای که گویی جریان زندگی را از دور کنترل و هدایت میکند. از زمانی که در واپسین دوره، احساس زندهبودن بنی ادامه داشته است. زندگی فعلی بنی همچون جای خالی برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی نیویورک، مثل محیطی باز و آماده پذیرش است. پذیرش آن چیزی که پیشتر از این بوده، نه آن چیزی که بعدتر خواهد آمد. درست برخلاف روایت ساشا در فصل اول که با ارجاع به آینده نزدیک قوام میگرفت؛ در اینجا میتوان گفت که انگار بنی در کنترل گذشته و ساشا در اختیار آینده است.
فصل سوم «اگه از من میپرسی که برام مهم نیست» بازگشتی به گذشته است. در این فصل و فصلهای پس از آن نوستالژی فصل دوم به واقعیتی جاری و زنده و عامیانه بدل میشود. روایتی از زبان دختری ککمکی به اسم ریا، که شکسته و روان و نوجوانانه نوشته شده؛ گذشتهای که چون روز الست میماند و نیک و بدش توامان و صریح و تیز است. دنیای سال ۱۹۸۰ که دوره نوجوانی شخصیتهایی است که بارها و در دورههای مختلف زمانی، رمان به آنها رجوع میکند. موسیقی در این فصل جان و خشونتی با خود دارد که در فصلهای پیش از آن نمیبینیم. رفتارهای تکانشی این شخصیتهای نوجوان، گرما و انجماد را درهم میآمیزد و زبانی عریان و بیپرده میگشاید. این فصل سرزندهتر از دو فصل پیش، گذشته را با فاصلهای زیاد به جلو میاندازد و در خط و مسیر روایت و پیشتازش میکند. انگار که شروع و آغاز داستان از این فصل است و حال و آیندهای که پیشتر آمده، نومید و سرد و تلخ از عقبش روان است. همچون بههمریختگی زمانیای که از منطق درونی خودش پیروی کند. همین منطق است که پس از آن لزوم فصل «سفر تفریحی به آفریقا» را ایجاب میکند. در اینجا خواننده میتواند آن نقطه اتکای فصلها را ببیند. نخ تسبیح روایت؛ بهشتی گمشده که در آینده به یاد آورده میشود. جهان مُثلیای که حکم رویایی شیرین و مکانی سرنوشتساز را در رمان دارد. از میان آدمهای این فصل تنها «لو» است که در فصل پیش حضور دارد. این فصلی است که سرنوشت آدمهایش را در آینده مرتبا و بیوگرافانه شرح میدهد. اینجا در کنیا جایی بسیار دور از آمریکا، نویسنده روایتی آدم و حوایی را ترسیم میکند. روایتی که از پسِ نگاهی آزمندانه، هبوط پس از آن را هم به یاد میآورد و تصویر میکند. در این اینجا زمان از مفهوم منطقیاش خروج میکند و به شکلی ایستا و دور از دسترس نمایان میشود. دقیق و قابل فهم و درعینحال برجسته و منفک و رهاشده. زمان در تقابل با مفهوم حال و گذشته و آینده بر میخیزد و نقشی مستقل و دخالتگر و شخصی ایفا میکند. در میان فصلهایی از کتاب که کمترین تمایل را برای امتداد و پیوستگی از خود نشان میدهند، زمان و موسیقی دو رکن اصلی و با ثباتی میشوند که مجموعه آدمهای کتاب گرداگردشان معنا و پیوستگی مییابند.
پیشبینیهایی که «سفر تفریحی به آفریقا» از آینده دارد، شکلی محتوم به سرنوشت شخصیتهایش میدهد و دایره هستیشان را بسته نگاه میدارد. گویی آدمها را گریزی از وضعیتی که در آن هستند، نیست. در اینجا با فصلی روبهرو میشویم که تکهای از رمان را مانند کیکی برش میدهد تا به شکلی بریدهبریده نظارهگرش باشیم.
از منظری رمان در کلیت خود حکم یک احتضار دارد. در جایی نشستن و انتظار مرگ را کشیدن. انگار حسرتی دائمی آدمهای داستان را در برگرفته است. ورود به تونلی تاریک که کسی انتظاری برای دیدن روشنایی انتهایش نداشته باشد.
در فصل پنجم «شما» و فصل ششم «ایکسها و اُها» روایتها از نگاه شخصیتها بیان میشود. گویی هبوطی به درون آدمها شده باشد. اسکاتی جوری مینگرد که انگار زمان برایش از حرکت بازمانده و تنها در عمیقشدن در لحظه و حال است که حیات مییابد و تنها این بوها و رنگها و احساسات و افکارش است که پیشش میبرد. جاسلین هم شخصیتی است که زمان را از دست داده؛ معتاد شده و ترک کرده و بعد از سالها دوباره دانشگاه را ادامه میدهد. زمان برای او در خودش پیچ میخورد و احساس شکست و بیهدفی دارد. برای جاسلین زمان چیزی از کفرفته و گرانقیمت است؛ درست نقطه مقابل آنچه که اسکاتی مینگرد.
جنیفر ایگان زمان را در ارتباط و در زنجیره آدمها مینشاند. مثلِ خلأیی که با فاصله اجسام از هم معنا پیدا میکند و ملموس میشود. آدمها در این زنجیره و جایگاهی که هستند غمگین و ناامید به همهچیز مینگرند. میتوان گفت که از این نگاه «ملاقات با جوخه آدمکُش» داستانی درباره از دسترفتگی است. داستانِ آدمهایی که در جستوجوی زمان از دسترفته نیستند، بلکه در انتظار زمانهای بیشتری هستند برای از دستدادن.
«ملاقات با جوخه آدمکُش» رمانی است که روایت و نگاهش را بسیار نزدیک آدمهایش قرار میدهد. آنچنان که گرمی نفس و حرارت تن و تنفس سریعشان را حس میکنیم. روایت اما از فاصلهای امن و مطمئن پیش نمیرود و خواننده درون جمعیتی آشنا و زخمخورده و به پایاننگریسته قرار میگیرد. جنیفر ایگان نثری را پیش میکشد و روایت را در آن فرومیبرد که سرشار از هیاهوی روابط آدمها است. آدمهایی که تکبهتک گیر میآورد و شکار میکند. ایگان با نگاهکردن و ورود به دنیای آنها حلقههایی درهمفرورفته از روابط را پیش میکشد و تراکمی از جمعیت را در میان دایره مینشاند. دیدگاهی که قدرتی مضاعف به داستان میبخشد. ایگان در «ملاقات با جوخه آدمکُش» اُرکستری را به صحنه میبرد که سازهایی از جنس آدمها دارد و نُتهایش را به گونهای تنظیم میکند که در هارمونی مطلوبش اوج سمفونی زمان را به صدا درآورد.
انتخاب آدمها در این کتاب از دومینویی انسانی به وجود میآید. اشخاص در روند کاری و شخصیشان با کسانی روبهرو میشود که آدم فصلهای بعدی میشوند. تنهایی و زمان از روابط کوچک بین آدمهایی معمولی تا اتفاقاتی بزرگ و آدمهایی مشهور امتداد مییابد. چیزی که میان همه شخصیتهای داستان مشترک است: میل به بازپسگیری آنچه از دست دادهاند و بیهودهجویی و نومیدی حاصل از آن.
فصل نهم به شکل گزارشی است از جولز جونز که پیش از این میدانستیم خبرنگاری است که به جرم تعرض به یک ستاره سینما، چندسالی را در زندان بوده. گزارشی از مصاحبهای که به زندانرفتنش منجر شد. شکل گزارشی فصل و حاصلی که در پی دارد تکاندهنده و سوگوارانه است. در این فصل نگاهی بیطرفانه و گزارشگونه از چگونگی سقوط، به روایت سقوطکننده میخوانیم. انگار ما نیز خشم و دندانفشردن در برابر واقعهای را که پیش چشممان اتفاق افتاده حس میکنیم. این دریافتی است که از جابهجایی زمان در فصلها برای ما ممکن میشود. این پسوپیش پازلی شکلی از شناخت و همدردی و واقعبینی و کلینگری را در خواننده بیدار میدارد و او را نسبت به آنچه که اتفاق میافتد هوشیار نگه میدارد.
«ملاقات با جوخه آدمکُش» در شکل کلیاش پرترهنگاریای از آدمهایی است که از مرکز و دایره شناخت یکدیگر دور هستند و درعینحال تاثیری انکارنشدنی روی هم میگذارند. شاید یکی از موفقیتهای رمان این باشد که تاکید و اسراری بر نوشتن چیزی نو و بکر نداشته است. رمان آشکارا روی کتف و شانه پیشینیانش پا میگذارد و بالا میرود. این ریزبینی و نرمگویی و تسلط بر فضا و روایت در ادبیات است که به نوشته قدرتی فروتنانه داده و این متن فروتنانه کارهای نو و خلاقانهاش را به چابکی و تردستانه پیش چشم خوانندهاش میگذارد. جنیفر ایگان آشکارا و بدون کتمانسازی متاثر از فاکنر است و همین در گشودن رو به باغ ادبیات است که طراوت و سرزندگی را به درون این رمان وارد میکند.
روایت در فصل «بیرون از بدن» از نگاه دومشخص پی گرفته میشود. رابرت فریمن شاید به علت اثرات حشیش، از بیرون خودش را میبیند و ماجرایش را بیان میکند. آن بخش دیگری؛ آن بخشی که بیرون زمان ایستاده و حالا راوی شده است. انگار زمان رشته روایت را در دست گرفته و به کسانی که در جستوجویش برآمدهاند مینگرد. نقطه دید راوی در فصلهای مختلف هربار از گوشه چشمی قلم میخورد. مثل بادی که به دور مجسمهای بوزد و گردش بپیچد. انگار شیای را میان دایره تهی گردابی بیاندازیم و تا آنجا که چشم کار میکند همچون فروافتادن در چاهی عمیق، در حال سقوط به نظر آید. انگار که در زمان شیرجه زده باشیم. زمان چون رودی با عصای راوی شکافته شده باشد و ما تر نشویم و هیچچیز را حتی قطرهای از آن رود را تجربه نکنیم.
جنیفر ایگان آدمها را در ارتباط با یکدیگر مینشاند و اینگونه تنهایی و زمان از دسترفتهشان را به نمایش میگذارد. در پایان هر فصل گویی حقیقتی از خردشدگی زیر بارِ زمان و ایستاده بر بلندای برج تنهایی را برابر دیدگان خواننده قرار میدهد و میگوید «ببین! تمامش همین است!» نقطه پایان برای هر فصل انگار درکی شهودی از وضعیتی است که آدمهای آن روایت درونش فرورفتهاند. وقتی که با زحمتی بسیار خود را به بالای قله فصل میرسانند و میببنند جز در تهِ درهای تاریک و سرد و تنها قرار ندارند.
فصل دوازده با نام «بزرگترین مکثهای راکاندرول اثر آلیسون بلیک» در آینده میگذرد. از زبان دختربچهای دوازدهساله که روایتش را با شکل و نمودار پیش میبرد. زمان در اینجا درهم میشکند و خرد میشود. مکث میان آهنگها ناگاه قدرتی مییابند که آهنگها را به درون خود میکشد. گویی زمان در خودش درد میکشد و مثل ماری پیچ میخورد. شکلهای نموداری این فصل تعریف طبیعی و آشنای روایت و نوشتار را تغییر میدهد و پس میزند. آینده چیزی را پیشِ رو میآورد که برای گذشتهای که حالِ خواننده است درهمریخته جلوه میکند. اینجا سکوت قدرت جادوییاش را نشان میدهد: پایانی پیش از پایان. جادویی چرخنده که از صداهای پسوپیش خود نیرو میگیرد و حجیم میشود.
چرخشی که گذشته و حال را در آینده چرخ میکند و چون خردههایی از آشغالهای دورریخته کنار هم میچسباند؛ این فصلی برای پیشبینی نیست- فصلی است از معصومیتِ زمان، که هنوز به دست نیامده تا افسوس از دسترفتنش را بخوریم.
«زبان ناب» آخرین فصل رمان، بازگشت یا آرزوی بازگشتِ آن چیزی است که بازگشتناپذیر است.
در آخرین صفحات کتاب دو مرد، الکس و بنی به دری مینگرند که زنی از آن بیرون میآید. به امید آنکه ساشا باشد. به امید آنکه بارقهای از آنچه را پیش از این تجربه کردهاند، بازنشانند. حلزونِ زمان به دور خودش میپیچد اما به نقطه صفر بازنمیگردد. دو عکسی که روی هم میافتد هرگز یکی نمیشوند و عکسی دیگر پدید میآید. فصل پایانی، گردآوری دوباره همه آن چیزی است که در طول رمان گویی از هم باز و منبسط میشد. ارتباطِ آدمها که همچون ویروسی در دیگری اثر میکرد و پخش میشد، با شبکهای نامریی و شایعهپران و به مدد تکنولوژی، دوباره در انبوهی از جمعیت گرد کنسرتی شکل گرفت. اسکاتی هاوسمن خواننده این کنسرت، کسی بود که در برابر زمان، تسلیمِ زمان نشد. در گوشه ایستاد و نظارهاش کرد. خودش را همچون پیازِ نرگسی پنهان کرد و وقتی که شکفت رایحهاش هزاران نفر را سرمست کرد؛ موسیقیاش را از پستویی دور و خارج از دسترس تکنولوژی بیرون، و برابر چشم هزاران تماشاگر به صدا درآورد.
در طول رمان، شخصیتها در لحظات کشف و شهودشان به بارقههای پرتوی غروب خورشید مینگریستند و این آخرین بارقهها گویی الهامبخش آنها میشد. نه برای آن چیزرفته، که برای آنچه که بازمانده است. اسکاتی اما در پی مرگ مادرش در کودکی، ساعتها به غروب نگریسته بود. آنچنان که چشمهایش آسیب دید. گویی او بیش از دیگران بازمانده روز را به درون کشیده. ایستایی برابر حقیقتی عریان و افولکننده. چشیدنِ آن طعم خام و فرّارِ زمان. گویی به همین دلیل در پیری جانی دوباره مییابد و توجهها را به خود بازمیگیرد.
«ملاقات با جوخه آدمکُش» (برنده جایزه پولیتزر و جایزه انجمن منتقدان ادبی آمریکا، ۲۰۱۱) تجربهای در دسترس، و درعینحال، بیواسطه را به مخاطبش میچشاند. موسیقیای در دوردست و نوستالژیک که قرابت و نجواگونگیاش کشش و تمنا را درون افراد بیدار میکند. رمان تجربهای خواندنی، صمیمیتی از جنس آثار بزرگان ادبیات را با طراوتی از همعصری در میآمیزد. نویسنده میگذارد روایت مثل سیل جاری شود. هرچند که بارها به رویش سد میزند. جنیفر ایگان خواننده را در جوار ادبیات ویلیام فاکنر مینشاند و نزدیکی آدمهایش را به رخ میکشد و درعینحال فاصلهاش را حفظ میکند و راه و نگاه و درد خودش را پیش میگیرد.
نقل ازمجله تجربه