این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
کوتاه درباره نویسنده داستان «تصویر دختری در شیشه»
تنسی ویلیامز کیست؟
تامس لانیر ویلیامز مشهور به تنسی ویلیامز (۲۶ مارس ۱۹۱۱- ۲۵ فوریهی ۱۹۸۳) نویسنده و نمایشنامهنویسِ آمریکاییست. در کلمبوسِ میسیسیپی به دنیا آمد. دومین فرزندِ اِدوینا داکین و کورنلیوس کافین ویلیامزبود. پدرش فروشندهی دورهگردِ کفش بود. پدری که همیشه مست بود و بیشترِ وقتها دور از خانه بود. خواهرش رُز ایزابل ویلیامز و برادرش والتر داکین ویلیامز بودند. مادربزرگِ مادریاش، رُز اُ. داکین، معلم موسیقی بود و پدربزرگِ مادریاش، کشیش والتر داکین، کشیش کلیسای اسقفی بود.
خواهر ویلیامز، رُز، مبتلا به اسکیزوفرنی بود. در سال ۱۹۴۳، پس از آنکه حالش بدتر و رفتارش پریشانتر شد، عمل لوبوتومی را روی مغزش انجام دادند که نتیجهاش فاجعهآمیز بود و باعث شد بقیهی عمرش را در مؤسسهی بیماران روانی بگذراند. ویلیامز رابطهی نزدیکی با رُز داشت و اغلب به دیدارش میرفت و هزینهی نگهداریاش را میپرداخت. احتمالا اثرهای مخرب بیماری رُز باعث شد ویلیامز به الکل و مواد مخدر اعتیاد پیدا کند.
او پس از سالها گمنامی، با نمایشنامهی «باغوحش شیشهای» که در سال ۱۹۴۴ نوشت مشهور شد؛ نمایشنامهای که بازگوکنندهی پیشینهی خانوادگیِ ناشادش بود؛ ویلیامز برای نوشتنِ این نمایشنامه از روابط خانوادگیِ خودش الهام گرفته است. «باغوحش شیشهای» نخست به صورتِ داستان کوتاهی با عنوانِ «تصویر دختری در شیشه» در سال ۱۹۴۳ نوشته شده بود. این نمایشنامه در زمستانِ ۴۵-۱۹۴۴ در شیکاگو اجرا شد که نقدهای خوبی در مورد آن نوشته شد. پس از شیکاگو در نیویورک هم اجرا شد و در مدتِ طولانیِ اجرایش در برادوِی بهشدت موفق بود. «باغوحشِ شیشهای» جایزهی حلقهی منتقدانِ نمایشِ نیویورک را برای بهترین نمایشِ فصل بهدست آورد. این آغازِ موفقیتهای تنسی ویلیامز بود. موفقیتِ بزرگِ نمایشنامهی بعدیاش، «تراموایی به نامِ هوس»، در سال ۱۹۴۷ اعتبار او را بهعنوانِ نمایشنامهنویسی بزرگ تضمین کرد. اگرچه ویلیامز هنوز ناآرام بود و احساس امنیت نمیکرد و میترسید نتواند دوباره به چنین توفیقی دست یابد. پس از آن نمایشنامههای «گربه روی شیروانیِ داغ» در سال ۱۹۵۵ و «پرندهی شیرین جوانی» در سال ۱۹۵۹ از دیگر کارهای موفق او بودند. میراث خلاقانهی تنسی ویلیامز خیلی گستردهتر از آن چیزیست که ستایندگانش درک کردهاند: بیش از بیستوپنج نمایشنامهی بلند، بیش از چهل نمایشنامهی کوتاه، دهها فیلمنامهی ساختهشده (و ساختهنشده)، و یک مجموعه اشعار برای اُپرا یا نمایشنامهی موزیکال؛ افزون بر آن، دو رمان، یک رمان کوتاه، بیش از شصت داستان کوتاه، بیش از صد شعر، یک اتوبیوگرافی، یک کتابِ خاطرات، یک جلد از نامههای منتشرشدهاش، مقدمههایی بر نمایشنامهها و کتابهای دیگران و مقالهها و نقدهای گاهبهگاه.
«تصویر دختری در شیشه»
داستانی از تنسی ویلیامز
ترجمه، ملیحه بهارلو
ما در یک آپارتمانِ سهطبقه در خیابان مِیپل در سنتلوییس زندگی میکردیم، در محلهای که یک گاراژ شبانهروزی داشت، یک خشکشویی که مال چینیها بود، و یک سیگارفروشی که در واقع کارش دلالی بود.
من یک شخصیت غیرعادی بودم؛ یکی که میتوانست تغییری اساسی ایجاد کند یا مصیبت و بدبختی به بار آورَد، چون من شاعری بودم که در انبار کالا کار میکرد. خواهرم لورا میتوانست حتی سختتر از من ردهبندی شود. او هیچ حرکت مثبتی به سمتِ دنیا انجام نمیداد، مثل این بود که لبهی آب ایستاده باشد، با پاهایی که سردتر از آن بودند که تکان بخورند. کاملا مطمئنام اگر مادرم او را با خشونت به جلو هُل نمیداد، هرگز حتی یک میلیمتر هم از جایاش تکان نمیخورد. مادرم از آن دسته زنهایی بود که مصمماند به هدفشان برسند و پُر از تلاش و پشتکارند. وقتی لورا بیست سال داشت، او را در یک دانشکدهی بازرگانی که نزدیک خانهیمان بود ثبتنام کرد و شهریهی یک ترم ششماههاش را از «پول مجله»اش پرداخت کرد (حق اشتراک مجلهی زناناش را فروخت). این کار جواب نداد. لورا سعی کرد صفحهکلید ماشین تحریر را حفظ کند. یک جدول در خانه داشت، ساعتها بیهیچ حرفی مقابل آن مینشست و درحالیکه چیزهای شیشهای کوچک و بیشمارش را تمیز میکرد و برق میانداخت، به آن خیره میشد. هر روز عصر بعد از شام این کار را انجام میداد. مادر به من اخطار میکرد که سروصدا نکنم: «خواهرت داره به جدول ماشین تحریرش نگاه میکنه!» یکجورهایی حس میکردم این کار برایاش اصلا خوب نیست و حق با من بود. بهنظر میرسید جای کلیدها را خوب یاد گرفته تا اینکه زمان تمرین سرعت هفتگی رسید و سپس همهچیز، مثل یک دستهپرندهی وحشتزده و مبهوت، از ذهناش گریخت.
بالاخره نتوانست خودش را برای ورود به مدرسه آماده کند. برای مدتی این شکست را مثل رازی پیش خودش نگه داشت. هر روز صبح مثل قبل از خانه بیرون میرفت و شش ساعت در اطراف پارک وقت میگذراند. ماه فوریه بود و همهی آن پیادهرویها و وقتگذرانیها بدون در نظر گرفتن هوا باعث شد آنفلوآنزا بگیرد. چند هفته در رختخواب بود، با لبخند عجیب و کمرنگی که با خشنودی روی صورتاش نشسته بود. البته مادر به دانشکدهی بازرگانی تلفن کرد تا آنها را از بیماری دخترش باخبر کند. کسی که داشت آنطرف خط حرف میزد، به نظر میرسید در بهیادآوردن اینکه لورا چه کسی بود کمی مشکل داشت، که این موضوع مادرم را رنجاند و صدایاش را بلند کرد و با عصبانیت گفت: «لورا دو ماه است که به مدرسهی شما میآید. حداقل باید اسمش دیگر برایتان آشنا باشد!» سپس راز شوکهکننده برملا شد. آن شخص بعد از چند لحظهی کوتاه با عصبانیت جواب داد که حالا آن دختر اهل وینگفیلد را خوب بهیاد میآورد و اینکه الآن حدود یک ماه است که یکبار هم در دانشکدهی بازرگانی حضور نداشته است. صدای مادر تیز و دلخراش شد. شخص دیگری را پای تلفن آورده بودند تا صحبتهای نفر اول را تأیید کند. مادر تلفن را قطع کرد و به اتاقخواب لورا رفت که به جای آن لبخند لاغر و کمرنگ، نگاه سراسیمه و وحشتزدهای داشت. بله، خواهرم تصدیق کرد که آنچه گفته بودند درست بوده است: «دیگه نمیتونستم برم، خیلی برام ترسناک بود، حالم رو بد میکرد!»
بعد از این شکست و ناکامی، خواهرم در خانه ماند و بیشترِ اوقات در اتاقاش بود. اتاق تنگی بود که دو پنجره در فضای تاریک بین دو دیوار ساختمان داشت. ما این فضا را به دلیلی که فکر میکنم ارزش گفتناش را دارد، «درهی مرگ» مینامیدیم. در محلهیمان گربههای خیابانیِ خیلی زیادی داشتیم و سگ خپلهی سفیدِ شریر و کثیفی هم بود که دائم در کمینشان بود. گربهها در فضای بازِ بیرون یا در پلکان فرار معمولا میتوانستند از شرش در امان باشند؛ اما سگِ شرور بعضیوقتها زیرکانه چند بچهگربه را به سمت بنبست این فضای باریک دنبال میکرد که درست زیر پنجرهی اتاقخواب خواهرم بود؛ آنها با این حقیقت تلخ روبهرو میشدند که آنچه به نظر میرسید خیابان فرار باشد در واقع فضایی مسدود بود، طاق تیره و تاریکی از بتون و آجر با دیوارهایی آنقدر بلند که هیچ گربهای نمیتوانست از آن بپرد. آنجا باید منتظر مرگشان میشدند تا اینکه سگ، خودش را رویشان پرتاب کند. خیلی کم پیش میآمد که هفتهای، بدون تکرار این درام خشونتبار بگذرد. آن فضا برای لورا بهشدت ناخوشایند شده بود؛ امکان نداشت به آنجا نگاه کند و فریادها و زوزههای کُشته شدن گربهها را به یاد نیاورد. همیشه پردهها را میکشید و از آنجا که مادر اجازهی استفاده از جریان الکتریسیته را جُز در مواقع ضروری نمیداد، روزهایاش در تاریکوروشنِ دائمی میگذشت. در اتاقاش یک تخت، یک گنجهی لباس و یک صندلی داشت که همه کثیف و به رنگ سفید مایل به زرد بودند. بالای تخت، یک نقاشی مذهبیِ واقعا بد بود، یک سرِ کاملا زنانه از مسیح با قطرههای اشکی که درست زیر چشمها قابلمشاهده بود. زیبایی و جذابیت اتاق به دلیلِ کلکسیون شیشهای خواهرم بود. او عاشق شیشههای رنگی بود و دیوارها را با قفسههایی از چیزهای کوچک شیشهای پُر کرده بود که همه رنگهای روشن و ملایم داشتند. با دقت و توجه زیادی آنها را میشست و برق میانداخت. وقتی وارد اتاقاش میشدی همیشه درخشندگی شفاف و ملایمی در آن بود. این درخشندگی از شیشههایی میآمد که هر نور ضعیفی را از میان پردههای مقابل «درهی مرگ» جذب میکردند. نمیدانم چند تکهی شیشهای ظریف آنجا بود؛ احتمالا صدها تکه یا بیشتر؛ اما لورا میتوانست دقیقا بگوید چندتا بودند. چون عاشق تکتکشان بود.
در دنیایی از شیشه زندگی میکرد، و همچنین در دنیایی از موسیقی. در خانهی ما موسیقی از یک ویکترولا۱ مربوط به سال ۱۹۲۰ و تعداد زیادی صفحه که تقریبا مال همان دوره بودند پخش میشد؛ قطعههایی مثل «نجوا کردن۲» یا «آشیانهی عشق۳» یا «داردانِلا۴». این صفحهها یادگار پدرمان بودند، مردی که بهسختی در خاطرمان بود و اسماش به ندرت برده میشد. قبل از ناپدید شدنِ ناگهانی و بدون توضیحاش از زندگیمان این هدیه را به خانواده داد- گرامافون و صفحهها را- و موسیقیاش به عنوان نوعی عذرخواهی از طرف او باقی ماند. گاهی، روزی که دستمزدم را در انبار کالا میدادند، صفحهی جدیدی به خانه میآوردم؛ اما لورا بهندرت به این صفحههای جدید توجه و علاقه نشان میداد، شاید به این دلیل که آنها تراژدیهای پُرسروصدای درهی مرگ یا تمرینهای سرعت را در دانشکدهی بازرگانی به خاطرش میآوردند. آهنگهایی که دوست داشت همانهایی بودند که همیشه شنیده بود. شبها اغلب در اتاقاش برای خودش آواز میخواند. صدایاش بلند و ناخوشایند بود و معمولا از نُت خارج میشد. با اینحال شیرینیِ کودکانهی غریبی داشت. عصرها ساعت هشت در خلوت خودم در اتاقی مینشستم و مینوشتم. از میانِ درهای بسته، از میانِ دیوارها، صدای خواهرم را میشنیدم که برای خودش آواز میخواند، قطعهای مثل «نجوا کردن» یا «دوستت دارم» یا «دخترِ زمانِ خوابآلود». گهگاه از وزن خارج میشد، اما فضای کلی آهنگ را حفظ میکرد. فکر میکنم دلیل اینکه آن روزها همیشه آن شعرهای غمگین و عجیب را مینوشتم همین بود. زیرا صدای ظریف خواهرم در گوشهایام بود که برای تکههای شیشهایِ رنگیاش آواز میخواند و در حین آواز خواندن آنها را میشست یا فقط با چشمهای آبیِ پُر از ابهاماش نگاهشان میکرد تا اینکه درخشندگیِ جواهرمانندشان کمکم همهی اجزای واقعیت را از ذهناش دور میکرد و سرانجام آرامشی هیپنوتیزمی ایجاد میکرد که در آن حالت، حتی از آواز خواندن و شستن شیشهها هم دست میکشید و فقط بیحرکت مینشست تا اینکه مادرم به درِ اتاق ضربه میزد و برای هدر دادن جریان الکتریسیته به او اخطار میداد.
باور نمیکنم که خواهرم واقعا احمق یا ابله بوده باشد. فکر میکنم فقط لایههای ذهناش به دلیلِ ترس بسته شده بودند و هیچکس نمیتواند بگوید این ترس تا چه اندازه راه را بر عقل و داناییاش بسته بود. او هرگز زیاد حرف نمیزد، حتی با من؛ اما بعضیوقتها ناگهان در مورد چیزی بیوقفه و بدون هیچ فکری شروع به حرف زدن میکرد که آدم را متعجب و شگفتزده میکرد.
بعد از کار در انبار یا بعد از اینکه عصرها نوشتنام تمام میشد، به اتاقاش میرفتم، زیرا دیدناش اثر تسکیندهنده و آرامشبخشی روی اعصابام داشت، اعصابی که از تلاش برای راندنِ همزمانِ دو اسب در دو جهتِ کاملا مخالف ضعیف شده بود.
معمولا او را نشسته در صندلیِ سفیدرنگاش پیدا میکردم، درحالیکه یکی از تکههای شیشهایاش را با عشق و ملایمت در دستهایاش نگه داشته بود.
میپرسیدم: «چه کار میکنی؟ باهاش حرف میزنی؟»
و او خیلی جدی جواب میداد: «نه، فقط داشتم نگاهش میکردم.»
روی گنجهی لباس دو کتاب بود که آنها را بهعنوان کادوی تولد یا کریسمس دریافت کرده بود. یکی از آنها رمانی بود با عنوان مردِ بوستانِ رُز۵ که اسم نویسندهاش را بهیاد نمیآورم. آن یکی فرِکِلز۶ بود که جین استراتن پورتر آنرا نوشته بود. هیچوقت ندیدم مردِ بوستانِ رُز را بخواند، اما آن یکی، کتابی بود که در واقع با آن زندگی میکرد. احتمالا هیچوقت این موضوع به ذهن لورا نرسیده بود که کتاب چیزی بود که آدم آنرا میخواند و بعد، وقتی تمام میشد، کنارش میگذاشت. شخصیتِ «فرِکِلز»، جوانِ یتیمِ یکدستی که در کارگاه چوببُری کار میکرد، کسی بود که خواهرم بعضیوقتها برای دیداری دوستانه به اتاقاش دعوتاش میکرد، درست همانطور که من را دعوت میکرد. وقتی وارد اتاقاش میشدم و میدیدم که این کتاب روی پایاش باز است، با ناراحتی میگفت فرکلز با سرکارگرِ کارگاه چوببری مشکل پیدا کرده است یا اینکه همین الآن ستون فقراتاش آسیب دیده است، چون یک درخت رویاش افتاده است. وقتی این بدبختیها و بدبیاریهای قهرمان داستاناش را بازگو میکرد، با غم و اندوهِ حقیقی چهره درهم میکشید و احتمالا به یاد نمیآورد که قهرماناش چهطور از میان همهی این حوادث ناگوار، پیروز بیرون میآمد؛ اینکه آسیب دیدن ستون فقراتاش، کاملا اتفاقی، منجر به پیدا کردن پدر و مادر ثروتمندش شد، و یا اینکه سرکارگرِ بداخلاق در پایان کتاب آدم خیلی مهربانی شد. فرکلز درگیر ماجرایی عاشقانه با دختری میشد که او را «فرشته» صدا میکرد، اما وقتی شخصیت این دختر در داستان پُررنگ میشد، خواهرم معمولا از خواندن دست میکشید. کتاب را میبست یا به دورههای تنهاییِ شخصیت اصلی داستان برمیگشت. یادم میآید که فقط یکبار به این قهرمان زن داستان اشاره کرده بود، گفته بود: «فرشته خوشگله؛ ولی بهنظر میرسه زیادی به ظاهرش مینازه.»
یک سال، کریسمس، وقتی درخت کریسمس را تزئین میکرد، ستارهی بیتاللحم۷ را که روی بالاترین شاخه بود برداشت و متفکرانه جلوی نور چراغ گرفت.
پرسید: «ستارهها واقعا پنج گوشه دارند؟»
این از همان چیزهایی بود که باور نمیکردی و باعث میشد با اندوه و سردرگُمی به او خیره شوی.
وقتی دیدم سؤالاش واقعا جدی است، گفتم: «نه، مث زمین، گِردند و بیشترشون خیلی بزرگتر از زمینان.»
از این اطلاعات جدید شگفتزده شد. بهطرف پنجره رفت تا به آسمان نگاه کند، آسمانی که مثل همهی زمستانهای سنتلوئیس پوشیده از دود بود.
گفت: «گفتنش سخته.»، و به سمت درخت بازگشت.
به همین ترتیب زمان میگذشت تا اینکه خواهرم بیستوسهساله شد. آنقدر بزرگ شده بود که بتواند ازدواج کند، اما در حقیقت تا آن موقع با هیچ پسری حتی قرار هم نگذاشته بود. البته فکر نمیکنم این موضوع آنقدرها برایاش وحشتناک و ناخوشایند بود، آنقدر که برای مادر بود.
یکروز صبح، سرِ میز صبحانه مادر به من گفت: «چرا چندتا دوست جوون و خوب برای خودت پیدا نمیکنی؟ مثلا تو انبار؟ هیچ جوونی اونجا نیست که بتونی برای شام دعوتش کنی؟»
این پیشنهاد متعجبام کرد، چون بهندرت پیش میآمد که روی میز غذای کافی برای هر سهنفرمان باشد. مادرم خانهدارِ خیلی دقیق و سختگیری بود؛ ما در واقع بهاندازهی کافی بیپول بودیم، اما مادرم همیشه این وحشتِ دائمی را داشت که حتی از آن هم فقیرتر شویم. ترسی که بیدلیل نبود، چون مردِ خانه شاعری بود که در انبار کار میکرد. اما همیشه فکر میکردم این ترس نقش خیلی مهمی در تمام محاسباتاش بازی میکند.
مادر تقریبا بلافاصله خودش توضیح داد.
گفت: «فکر میکنم خوب باشه، برای خواهرت میگم.»
چند شب بعد جیم را برای شام به خانه آوردم. جیم ایرلندیِ موسُرخِ درشتی بود که نگاهِ پاک و براقِ ظروف چینیِ خوبنگهداشتهشده را داشت. بهنظر میرسید دستهای بزرگِ مربعیاش اشتیاق معصومانه و سادهای برای لمس کردنِ دوستاناش داشتند. همیشه با دست روی بازو یا شانهی کسی میزد و دستهایاش مثل بشقابهایی که از کوره بیرون آورده شده باشند، آدم را میسوزاند. او بهترین دوستم در انبار بود و از قضا، تنها کسی بود که با او رابطهی خوبی داشتم. فکر میکنم بهنظرش آدم خیلی خندهدار و مسخرهای بودم. از کنارهگیریِ مخفیانهام به اتاقکِ دستشویی و کار کردنام روی قافیهبندی شعرهایام وقتی در انبار، کار زیادی نبود خبر داشت؛ و همچنین میدانست که گاهی پنهانی به پشتبام میرفتم تا در حین کشیدن سیگار، منظرهی پُرتلاطمِ رودخانه را در حومهی گستردهی ایلینویز تماشا کنم. شک ندارم که در ذهن جیم همانقدر عجیب و غریب بودم که در ذهن بقیه؛ اما درحالیکه رفتار بقیه، وقتی برای اولینبار با من آشنا میشدند، همراه با بدگمانی و دشمنی بود، رفتار جیم از همان اول با صبوری و گرمی همراه بود. لاغرو صدایام میکرد، و رفتهرفته پذیرش صمیمانهاش بقیه را هم به طرفام کشاند؛ و هرچند او تنها کسی بود که عملا با من ماند، بقیه هم کمکم وقتی منرا میدیدند، لبخند میزدند – همانطور که مردم به سگِ عجیبوغریبی که از جلویشان رد میشود لبخند میزنند.
با اینحال به کمی شهامت نیاز داشتم تا جیم را به شام دعوت کنم. تمام طول هفته راجع به آن فکر کردم و این کار را تا ظهرِ جمعه عقب انداختم -تا آخرین لحظهی ممکن- چون مهمانی برای آن روز عصر برنامهریزی شده بود.
بالاخره پرسیدم: «امشب چیکارهای؟»
جیم گفت: «هیچ کارِ لعنتیای ندارم. با یکی قرار داشتم، اما خالهاش مریض شد. اونم نعشش رو کشیده برده سنترالیا۸!»
گفتم: «خُب، شام میای خونهی ما؟»
جیم گفت: «حتما!» و با خوشحالیِ عجیبی خندید.
بیرون رفتم تا تلفنی به مادرم خبر بدهم.
صدایاش که هیچوقت خسته نبود، با چنان انرژیای جواب داد که سیمها را به لرزه درآورد.
گفت: «فکر کنم کاتولیک باشه، نه؟»
یادِ صلیب نقرهایِ کوچکاش روی سینهی ککمکیاش افتادم و گفتم: «آره کاتولیکه.»
گفت: «خوبه! یه تیکه ماهی درست میکنم!»
و اینطور شد که با ماشینِ قراضهی جیم راهیِ خانه شدیم.
وقتیکه آن ایرلندی را که مثل برهای، سربهراه و ساکت بود، از پلههای مَرمَرِ ترکخورده بهسمت آپارتمان شمارهی شش در طبقهی سوم، راهنمایی میکردم، احساس گناه و دلهرهی عجیبی داشتم. جلوی در رسیدیم، دری که آنقدر ضخیم نبود که بوی ماهیِ پخته را در خود نگه دارد.
من که هیچوقت کلید نداشتم، زنگ را فشار دادم.
صدای مادرم آمد: «لورا! تام و آقای دِلانی اومدن! در رو براشون باز کن!»
سکوت طولانیای برقرار شد.
مادرم دوباره گفت: «لورا؟ تو آشپزخونه دستم بنده. تو در رو باز کن!»
و بالاخره صدای قدمهای خواهرم را شنیدم. درست از مقابل دری که ما پشتاش ایستاده بودیم گذشت و به اتاق نشیمن رفت. صدای غژغژ سوزن گرامافون را شنیدم. موسیقی شروع شد. یکی از قدیمیترین صفحهها را گذاشته بود -یکی از مارشهای سوزا۹- تا جرئتِ روبهرو شدن با یک غریبه را پیدا کند.
بالاخره، خواهرم در را با خجالت و کمرویی باز کرد. با لباسی از کمدِ مادرم آنجا ایستاده بود، با پیراهن ابریشمیِ سیاهی که تا مُچِ پایاش میرسید و کفشهای روفرشیِ پاشنهبلندی که با آنها به سختی میتوانست تعادلاش را حفظ کند؛ مثل دُرنای غمگینی بود که تلوتلو میخورد. چشماناش با درخششی شیشهای به ما خیره شده بود و شانههای ظریفاش با دستپاچگی و نگرانی خم شده بودند.
قبل از آنکه بتوانم جیم را معرفی کنم، خودش گفت: «سلام!»
دستاش را دراز کرد. خواهرم فقط برای لحظهای دستاش را لمس کرد.
خیلی آرام گفت: «ببخشید!» و درحالیکه بریدهبریده نفس میکشید، به طرف درِ اتاقاش برگشت و قبل از آنکه درِ اتاق بهسرعت بهرویِ چهرهی شبحمانندش بسته شود، قسمت کوچکی از پناهگاهاش با آن درخشندگیِ ملایم شیشهها آشکار شد.
بهنظر میرسید جیم اصلا تعجب نکرده بود.
پرسید: «خواهرت بود؟»
گفتم: «آره، خودش بود. بهشدت از غریبهها خجالت میکشه و جلوشون معذبه.»
جیم گفت: «درست مثل خودته؛ با این تفاوت که اون خوشگله.»
لورا تا موقع شام از اتاقاش بیرون نیامد. جایاش سر میز کنار جیم بود و در تمام مدت طوری نشسته بود که انگار پشتاش به او بود و سرش را به طرفِ دیگر متمایل کرده بود. صورتاش برافروخته بود و یکی از پلکهایاش، آنکه به سمتِ جیم بود، با حالتی عصبی، مرتب باز و بسته میشد. سهبار در طول شام چنگالاش را روی بشقاباش انداخت که صدای وحشتناکی ایجاد کرد و مرتب لیوان آب را به سمت لبهایاش بالا میبرد و شتابزده و دستپاچه چند جرعه فرو میداد؛ و اینکار را حتی بعد از آنکه آبِ داخل لیوان تمام شده بود ادامه میداد. نگهداشتن قاشق و چنگال هرلحظه سختتر میشد و با دستپاچگیِ بیشتری همراه بود.
من چیزی به ذهنام نمیرسید که بگویم.
مادرم از آن دسته آدمها بود که اعتقاد داشتند گفتوگو خیلی مهم است. از مهماناش دربارهی خانواده و محل زندگیاش پرسید. وقتی فهمید پدرش مغازه دارد خوشحال شد، کفشفروشیِ کوچکی در جایی در وایومینگ. اما این خبر که برای ادامهی تحصیل در حسابداری به مدرسهی شبانه رفته بود هنوز بااهمیتتر بود. تصمیم داشت در انبار چهکار کند؟ مهندسیِ امواج رادیویی۱۰؟ خدای من، خدای من، خدای من! کاملا مشخص بود که جوان خیلی موفقی آنجا نشسته بود که مطمئنا داشت جایگاهِ خودش را در دنیا پیدا میکرد!
بعد مادرم شروع به حرف زدن دربارهی بچههایاش کرد. گفت که لورا برای کارِ بیرون از خانه ساخته نشده و اهل خانه و خانواده است؛ و بههرحال بهترین کار برای دختر خانهداری است.
جیم با همهی اینها موافق بود و بهنظر میرسید کوچکترین درکی از مفهوم و نتیجهیشان نداشت. من در طول این حرفها مثل احمقها، ساکت نشسته بودم و عذاب میکشیدم، و سعی میکردم نگاهام به لورا نیفتد که زیرِ بیتوجهیِ باورنکردنیِ مادر، هر لحظه بیشتر و بیشتر میلرزید.
بعد با وحشت به لحظهای فکر کردم که شام تمام میشد، چون پس از آن سرگرمیِ غذا خوردن هم از بین میرفت. مجبور میشدیم به اتاقِ کوچکِ نشیمن برویم که از گرما دم کرده بود، و این خیلی بد بود، در واقع افتضاح بود. جمعِ چهارنفرهیمان را تصور کردم که حرفی برای گفتن نداشت، حتی مخزنِ سؤالهای بهنظر تمامنشدنیِ مادر دربارهی خانهی جیم و شغلاش و چیزهایی مثل این هم بالاخره به انتها رسیده بود – بعد ما چهار نفر در آن اتاق نشیمن فقط مینشستیم و به صدای فسفسِ رادیاتور گوش میدادیم و با حالتی عصبی گلوهایمان را صاف میکردیم و میدانستیم که هر چه بیشتر گلوهایمان را صاف کنیم، بیشتر احساس خفگی خواهیم کرد.
اما وقتی خوردن دِسر به پایان رسید، معجزهای اتفاق افتاد.
مادر بلند شد تا ظرفها را جمع کند. جیم با کف دست روی شانهام زد و گفت: «هی، لاغرو، بیا بریم اونجا یه نگاهی به اون صفحههای قدیمی بندازیم!»
بدون هیچ عجلهای در راه رفتن، به اتاق نشیمن رفت و کنار ویکترولا همهی وزناش را روی زمین انداخت. شروع به گشتنِ مجموعهی صفحههای کهنه کرد و عنوانهایشان را با صدای بلند میخواند. در صدایاش نوعی صمیمیت و خوشحالی بود که مثل اشعههای خورشید، خجالتی را که بینمان بود آب میکرد و من و خواهرم را در بر میگرفت.
درست زیر چراغ پایهدار نشسته بود و یکدفعه خواهرم با خوشحالی بالا پرید و به او گفت: «وای- صورتت ککمکیه!»
جیم خندید و گفت: «آره، خونوادهم همیشه همینطوری صدام میکنن- ککمکی!»
لورا تکرار کرد: «ککمکی؟» برای تأیید امید بیش از اندازهاش به من نگاه کرد. به سرعت رویام را برگرداندم؛ نمیدانستم در آن موقعیت باید احساس رهایی داشته باشم یا احساس خطر.
جیم ویکترولا را چرخاند و داردانِلا را گذاشت.
به لورا خندید و گفت:
«نظرت چیه یه کم خودمونو سرگرم کنیم؟»
لورا، هیجانزده، درحالیکه لبخند از روی لبهایاش محو نمیشد، گفت: «چی؟»
جیم، او را به سمت خودش کشید و گفت: «پاشو!»
تا جایی که میدانم، لورا هرگز در زندگیاش از این کارها نکرده بود؛ اما در مقابل چشمان متعجب من، خیلی راحت شروع کرد به چرخیدن و در آن اتاق نشیمن کوچک و دمکرده درحالیکه دائم به مبلها و صندلیها میخوردند و با خوشحالی و صدای بلند میخندیدند. چیزی در چهرهی خواهرم موج میزد؛ اگر بگویم عشق بود، خیلی شتابزده قضاوت نکرده بودم، چون بالاخره او ککمک داشت و خانوادهاش ککمکی صدایاش میکردند. بله، او، بیشَک، هویتِ آن جوان یتیمِ یکدست را که در لیمبرلاست زندگی میکرد برایاش پیدا کرده بود؛ همان منطقهی بلند و مهآلود که هروقت دیوارهای آپارتمان شمارهی شش آنقدر به هم نزدیک میشدند که تحملشان ممکن نبود، به آن پناه میبُرد.
مادر، لیموناد به دست، برگشت. جلوی پردهی ورودی ایستاد.
«خدای من! لورا؟ »
نگاهاش به شکلِ مضحکی سپاسگزار و درعینحال، مبهوت بود.
«ولی، آقای دِلانی، همش داره پاشو میذاره رو پاتون، مگه نه؟»
جیم با احترام و دستپاچگی گفت: «چه اشکالی داره؟ از تخممرغ ساخته نشدهم که!»
مادر که عجیب خوشحال بود، گفت: «خوبه، خوبه، خیلی خوبه!»
جیم گفت: «اون مث یه پَر، سبُکه! اگه یه کم بیشتر تمرین کنه، میتونه به خوبیِ بتی باشه!»
سکوت کوتاهی برقرار شد.
مادر گفت: «بتی؟»
جیم گفت: «دختریه که باهاش نامزدم!»
مادر گفت: «آهان!»
پارچ لیموناد را با دقت روی میز گذاشت و درحالیکه پشتاش به میهمان بود و نگاهاش به من، از او پرسید که چند وقت یکبار آن بانوی جوان خوشبخت را میبیند.
جیم گفت: «مرتب!»
نگاه مادر، که روی صورت من ثابت مانده بود، تبدیل به نگاه خیرهی خشمگینی شد.
«تام نگفته بود که با دختری نامزد هستید!»
جیم گفت: «نه، نمیخواستم رازم رو برملا کنم. اگه لاغرو این موضوع رو به پسرا توی انبار بگه، اونا تا حد مرگ دست میندازنم.»
از تهِ دل خندید، ولی خندهاش ناگهان با خجالت فروکش کرد، بهطوریکه حتی حواس بیخبرِ او هم کمکم احساس ناخوشایندی را که خبر وجود بتی ایجاد کرده بود درک میکردند.
مادر گفت: «تصمیم دارید با هم ازدواج کنید؟»
جیم پاسخ داد: «اول ماه آینده!»
چند لحظه طول کشید تا مادر بتواند خودش را کنترل کند. سپس با صدای خفه و لحن دلتنگکنندهای گفت: «چهقدر خوب! اگه تام قبلا گفته بود، هردوتون رو با هم دعوت میکردیم!»
جیم کُتاش را برداشته بود.
مادر گفت: «باید بری؟»
جیم گفت: «امیدوارم فکر نکنید دارم با عجله میرم، ولی بتی قراره با قطارِ ساعت هشت برگرده و تا اون موقع باید با ماشین قراضهم خودمو به ایستگاه راهآهنِ واباش برسونم…»
«خُب، پس، نباید نگهداریمتون.»
بهمحض اینکه رفت، ما همه نشستیم و به روبهرویمان خیره شدیم.
لورا اولین کسی بود که حرف زد.
پرسید: «خیلی خوب بود، مگه نه؟ و همهی اون ککمکا!»
مادر گفت: «آره.» بعد به سمت من برگشت.
«نگفتی که نامزد داره و میخواد ازدواج کنه!»
«خُب، من از کجا میدونستم نامزد داره و میخواد ازدواج کنه؟»
«فکر کنم گفته بودی تو انبار بهترین دوستته؟»
«بعله، ولی نمیدونستم میخواد ازدواج کنه!»
مادر گفت: «چهقدر عجیب! واقعا خیلی عجیبه!»
لورا از روی مبل بلند شد و خیلی آرام گفت: «نه، اصلا هم عجیب نیست.»
یکی از صفحهها را برداشت و آن را کمی فوت کرد، انگار که خاکی شده باشد، بعد دوباره با ملایمت سرِ جایاش گذاشت.
گفت: «آدما وقتی عاشق میشن، همهچیز رو نادیده میگیرن.»
منظورش از آن حرف چه بود؟ هرگز نفهمیدم.
خیلی آرام به اتاقاش لغزید و در را پشت سرش بست.
مدت کوتاهی پس از این ماجرا، کارم را در انبار از دست دادم. به دلیلِ نوشتن شعر روی درِ یک جعبهی کفش اخراج شدم. سنتلوئیس را ترک کردم و شروع به گشتن کردم. شهرها من را مثل برگهای مُرده از این سو به آن سو پرت میکردند؛ برگهایی که به رنگهای درخشان بودند، اما از شاخه جدا شده بودند. خلقوخویام عوض شد؛ آدمِ دیگری شدم. سرسخت و محکم شدم.
در طول پنج سال، تقریبا خانه را فراموش کرده بودم. مجبور بودم فراموشاش کنم، نمیتوانستم آن را به دوش بکشم و با خودم همهجا ببرم. اما گهگاه، معمولا در شهری غریبه، قبل از پیدا کردن همراه یا دوستی، پوستهی آن سختیِ خودساخته ترک برمیدارد. دری، آرام و مقاومتناپذیر، باز میشود. آن موسیقیِ قدیمی و آشنایی را که پدر ناشناختهام از خود بهجا گذاشت میشنوم؛ موسیقیای که وقتی خانه را مثل من، با بیوفایی، ترک کرد بهجا گذاشت. درخشندگیِ ضعیف و اندوهناکِ شیشهها را میبینم، صدها تکهی شفاف و کوچکِ شیشهای در رنگهای ملایم. نفسام را نگه میدارم، چون اگر چهرهی خواهرم بین تکههای شیشهای ظاهر شود – شب از آن اوست!
پانوشت:
۱ . Victrola یک نوع گرامافون مربوط به شرکت Victor Talking Machine. م.
۲ . Whispering آهنگ مشهوری که ترانهاش را جان شواِنبرگر و ریچارد کوبِرن نوشتند و موسیقیاش را وینسنت رُز نوشت و اولین بار در ۱۹۲۰ منتشر شد. م.
۳ . The Love Nest آهنگ معروفی که در سال ۱۹۲۰ با ترانهی اوتو هاربَک و موسیقی لوئیس اِی. هِرش منتشر شد. م.
۴ . Dardanella آهنگ معروفی که در سال ۱۹۱۹ توسط فرد فیشر منتشر شد که متن ترانه را برای موسیقی فلیکس برنارد و جانی اس. بلک نوشت. این آهنگ بهمدت ۱۳ هفته رتبهی اول جدول را در آمریکا داشت و پنج میلیون نسخه از آن بهفروش رفت. م.
۵. Rose-Garden Husband نوشتهی مارگرت ویدیمر Margaret Widdemer (۱۹۷۸-۱۸۸۴) شاعر و رماننویس آمریکایی. م.
۶. Freckles نوشتهی Gene Stratton Porter (۱۹۲۴-۱۸۶۳) ناتورالیست، نویسنده و عکاس آمریکایی. م.
۷. Star of Bethlehem: ستارهی بیتاللحم یا ستارهی کریسمس که سه مجوس را به محل تولد مسیح راهنمایی کرد، یکی از نمادهای مشخص عید میلاد مسیح است. م.
۸.Centralia شهرکی در پنسیلوانیای آمریکا. م.
۹. Sousa رهبر ارکستر و آهنگساز آمریکایی (۱۹۳۲-۱۸۵۴) که بیشتر بهخاطر مارشهای نظامی و وطنپرستانهی آمریکایی مشهور بود. م.
۱۰.Radio-engineering یکی از زیرمجموعههای مهندسی برق. م.
‘