این مقاله را به اشتراک بگذارید
یادداشتی بر رمان «مواجهه با مرگ» اثر براین مگی
همآوازی فلسفه و ادبیات
نیلوفر نیکسیر
رمان مواجهه با مرگ یکی از آثاریست که خواننده را در برابر بزرگترین سوال هستی قرار می دهد. سوالی که هیچ کس جوابی برایش نیافته و سر انجام سر بر دامان فلسفه نهاده است. این سوال بزرگ چیستی مرگ است که جز با فلسفه اندوزی نمیتوان تسکینی و جوابی هر چند کوچک برایش یافت.
نویسنده در متن کتابش میآورد که فقط مرگ است که میتواند به زندگی معنا بدهد. چیزی که تا ابدالاباد وجود داشته باشد، معنا هم ندارد. به علاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد، کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد، هویتی هم وجود ندارد. اگر نابود نشدنی بودیم، نمی توانستیم در مقام فرد انسانی موجودیت داشته باشیم. با این تفاصیل مرگ برایمان اتفاق نیست. بخش لاینفکی از زندگی است. اگر قرار است وجود داشته باشیم، مرگ هم باید باشد. ( ۵۶ )
نویسنده سایهی مرگ را بالای سر خواننده اش نگه داشته و او را به پیش هدایت می کند. هم چنین به لذت بردن از متنی که هر واژهاش تداعیگر این است که مرگ جزئی جدایی ناپذیر از حیات آدمیست و باید به خود بقبولانیم که سر انجام کار ما است. در خلال رمان خواننده متوجه میشود که وحشت از مرگ سودی ندارد ، چیزی که همچون نفس در انسان جاریست را نباید وحشت زا دانست. شخصیت اصلی رمان " جان " وقتی متوجه غده های روییده بر گردنش میشود ، ترسی ناشناخته را در خود حس می کند ولی با پنهان کاری اطرافیانش ازینکه او بیماری هاجکین دارد، متوجه سرنوشت محتومش که همانا سر رسیدن مرگی زود هنگام است نمیشود. ولی رمان چنان خط سیر طبیعی را طی می کند که شخص جان بلاخره به این درک میرسد که گویا دچار بیماری لاعلاج است و گریز از آن نیز غیر ممکن. در نهایت به این درک میرسد که زندگی چیزی نیست جز خوابی کوتاه و تنها وقتی این خواب دچار کابوس میشود که از سر رسیدن مرگ زود هنگام خود آگاه شویم، آنگاه است که همه چیز بی رنگ و یکنواخت میشود و اینهمه تلاش بی وقفه آدمی و دلخوشی هایش به مسائل آنی میان تهی و بیهوده به نظر خواهد رسید و راهی جز به زوال اندیشیدن نمی ماند. ساعت های طولانی تنها در همپستدهیت قدم می زد و سعی می کرد با این وضع گریز ناپذیر کنار بیاید. وقتی غرق فکر نبود و فقط زل می زد و دورو برش را نگاه می کرد، همه جا را پر از چوب و درخت و چیز های چوبی می دید. فقط درخت ها و شاخه های لخت درخت ها نبود. ساقه های شکسته. ترکه های خشکیده. اگر چشمش به خانه ای می افتاد، آن خانه را مثل محفظه مرگ می دید. ( ۴۵۵ ) جان مرگ را با تمام جانش می پذیرد و هیچ اظهار تاسفی ندارد چرا که اظهار تاسف سودی ندارد. نویسنده ی رمان به دلیل گرایشش به فلسفه، لاینحل ترین پدیده ( مرگ) را انتخاب کرده و اولین رمانش را به آن اختصاص داده است. به همین سبب بحث های فلسفی دلچسپی را نیز بین شخصیتهای داستان در خلال متن به راه می اندازد که این به جذابیت وعمق کتاب بیشتر می افزاید.رمان با پایانی باز به اختتام می رسد و حسرتی نا گفته و تمام نشدنی به خواننده دست میدهد و این حسرت ناشی از مرگ جان است. شخصیتی پویا که در حین اینکه نمیخواهد بمیرد و هنوز به روشنایی حیات دل بسته است، ناچار تن به مرگ می دهد و از او جز دودی شفاف از مرده سوز خانه چیزی باقی نمی ماند. هنوز کشیش داشت بی توجه به حرف های خودش چیز هایی بلغور می کرد که تابوت روی تسمه به حرکت درآمد.همه با نگاه های یخ زده و نا باور سر بلند کردند و میخکوب شدند. در ها بسته شد و پشت سرشان غژ غژی مثل صدای بسته شدن دروازه های آهنی در فضا طنین انداخت. این لحظه هولناک و باور نکردنی بود. ( ۵۹۰ )
1 Comment
مهدیه زرگر
خیلی خوب بود. ممنون از یادداشت تون. من هم به طور اتفاقی در زمانی که با مرگ مواجه بودم این کتاب رو خوندم .